«آن سفر جان بخش...» (مامان ۷، ۴ و ۱ ساله) ساعت ۸ شب، درحالیکه که از دور، شاید از بلندگوهای ایستگاه راه آهن شهید رئیسی مشهد، صدای «اللهم صل علی علی ابن موسی الرضاالمرتضی...» به گوش می‌رسید، قطارمون راه افتاد. «الإمام التقی النقی و حجتک علی من فوق الأرض...» صدا کم کم محو می‌شد... قطار می‌رفت و با سرعت هرچه تمام‌تر، من رو از این شهر و از حرم آقا دور می‌کرد.🚝 باورم نمیشه همین دو سه ساعت پیش، نزدیک‌ترین کس بودم به ضریح مبارک آقا. وقتی که برای بار آخر، با ۳ تا بچه، و «چرا اینا رو تو این شلوغی آوردی» و «عزیزم بیا این طرف بچه‌ها له نشن» و همراهی مادرم که از پشت بچه‌ها رو اسکورت می‌کرد، و لطف بعضی زوار که حتی یکیشون پسر وسطی‌مو بغل کرد، دل و جان رو به این دریا زدیم. اینقدر که الان دلم برای اون لحظات ضعف می‌ره و چشام رو اشکی می‌کنه، همون لحظه این‌جوری نبودم. نگرانی از بابت بچه‌ها و زحمت اون‌ها از یه طرف، و نگرانی از ضیق وقت و نزدیک شدن به زمان حرکت قطار از طرف دیگه، حسابی بهم فشار عصبی آورده بود. با این حال سعی می‌کردم حتی شده لحظه‌ای، دلم رو، هرچند با ضعف و ناله متوجه آقا کنم. «آقا قربونتون برم... می‌دونم پر ضعفم... می‌بینید حال و روزمو.... آقا می‌شه دستمونو بگیرید و ببرید و بلند کنید ما رو هم؟ آقا کمکم کنید جوری باشم که خدا و شما ازم راضی باشید... میشه آقا؟🥺» قطار می‌رفت... یک لحظه چشمم برای بار آخر، حرم و گنبد طلایی مولا رو نوشید. انگار دنیا برام لحظه‌ای متوقف شد. چرا قبلا که تو حرم بودم قدرشو نمی‌دونستم؟ چرا به جای جان دادن از شوق، از بپوش و دربیار کلی رقم لباس گرم برای سه تا بچه خسته و ناراحت بودم؟ چقدر هم هوا این چند روزه کولاک کرده و سرما به جانمون می‌ریخت. دنیا دوباره به جریان افتاد.🥺 آن یک لحظه چه زود رد شد و رفت و رفت... بعد از اون، همه تاریکی شب بود و چراغ‌هایی که هیچ کدوم، چراغ بارگاه مولا نبودن... ادامه دارد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif