«آن سفر جان بخش...»
#ه_محمدی
(مامان
#محمد ۷،
#حسین ۴ و
#یحیی ۱ ساله)
#قسمت_اول
ساعت ۸ شب، درحالیکه که از دور، شاید از بلندگوهای ایستگاه راه آهن شهید رئیسی مشهد، صدای «اللهم صل علی علی ابن موسی الرضاالمرتضی...» به گوش میرسید، قطارمون راه افتاد.
«الإمام التقی النقی و حجتک علی من فوق الأرض...»
صدا کم کم محو میشد...
قطار میرفت و با سرعت هرچه تمامتر، من رو از این شهر و از حرم آقا دور میکرد.🚝
باورم نمیشه همین دو سه ساعت پیش، نزدیکترین کس بودم به ضریح مبارک آقا.
وقتی که برای بار آخر، با ۳ تا بچه، و «چرا اینا رو تو این شلوغی آوردی» و «عزیزم بیا این طرف بچهها له نشن» و همراهی مادرم که از پشت بچهها رو اسکورت میکرد، و لطف بعضی زوار که حتی یکیشون پسر وسطیمو بغل کرد، دل و جان رو به این دریا زدیم.
اینقدر که الان دلم برای اون لحظات ضعف میره و چشام رو اشکی میکنه، همون لحظه اینجوری نبودم.
نگرانی از بابت بچهها و زحمت اونها از یه طرف،
و نگرانی از ضیق وقت و نزدیک شدن به زمان حرکت قطار از طرف دیگه، حسابی بهم فشار عصبی آورده بود.
با این حال سعی میکردم حتی شده لحظهای، دلم رو، هرچند با ضعف و ناله متوجه آقا کنم.
«آقا قربونتون برم...
میدونم پر ضعفم...
میبینید حال و روزمو....
آقا میشه دستمونو بگیرید و ببرید و بلند کنید ما رو هم؟
آقا کمکم کنید جوری باشم که خدا و شما ازم راضی باشید...
میشه آقا؟🥺»
قطار میرفت...
یک لحظه چشمم برای بار آخر، حرم و گنبد طلایی مولا رو نوشید.
انگار دنیا برام لحظهای متوقف شد.
چرا قبلا که تو حرم بودم قدرشو نمیدونستم؟
چرا به جای جان دادن از شوق، از بپوش و دربیار کلی رقم لباس گرم برای سه تا بچه خسته و ناراحت بودم؟ چقدر هم هوا این چند روزه کولاک کرده و سرما به جانمون میریخت.
دنیا دوباره به جریان افتاد.🥺
آن یک لحظه چه زود رد شد و رفت
و رفت...
بعد از اون، همه تاریکی شب بود و چراغهایی که هیچ کدوم، چراغ بارگاه مولا نبودن...
ادامه دارد...
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif