eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
192 ویدیو
36 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
۸. «برای فرصت مطالعاتی همسرم راهی یک کشور اروپایی شدیم.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) برای حضور تو یه کشور اروپایی، نگران فضای غیر دینی و مشکلات اخلاقی بودم، بیشتر برای بچه‌ها دغدغه داشتم، خصوصاً که طبق قانون آموزش اجباری‌شون، حتی ما هم مجبور بودیم حلما رو مدرسه بفرستیم. اما وقتی رفتیم، برام‌ جالب بود که چقدر آدم‌های با فطرت پاک می‌دیدیم😇. بین مسیحی‌ها یا حتی لائیک‌ها افرادی بودند که رفتار و منش خاصی داشتن و این منو به آینده دنیا امیدوار ‌می‌کرد. دیدم که مردم دنیا، انگار واقعاً از وضعیت موجود خسته شدن و زمینه برای پذیرش منجی داره همه جا ایجاد می‌شه. نگاه توحیدی و تمدنی تازه‌ای پیدا کردم تو این سفر و بیشتر درک کردم که چرا رهبرمون به جوانان اروپایی نامه می‌نویسند. این‌فطرت‌های پاک گاهی فقط منتظر یه اشاره هستن👌. تو‌ همین ماجرای فلسطین، با وجود فشارهایی که وجود داره، خیلی از مردم اروپا فارغ از دین و مسلکشون از فلسطین مظلوم دفاع می‌کنند🇵🇸. قبل از سفر فکر می‌کردم فقط با افراد سکولار یا بی‌دین مواجه می‌شم و تصویر سیاهی توی ذهنم بود. اما در عمل فضای خاکستری دیدم، نه سفید سفید و نه اونقدرا سیاه! برای اولین بار حس کردم دلم برای مردمی که هم کیش و آیین من نیستن ولی خوش‌فطرت و حق‌طلب هستند می‌سوزه. امیدوار بودم که این انسان‌های پاک به زودی در دوران‌ ظهور، همراه امام زمان (عج) باشن🤲🏻. یه جورایی توصیه سیروا فی الارض‌ قرآن رو در عمل درک کردیم. علاوه بر رشد علمی و تحصیلی همسرم، درک متعادل‌تر و واقع‌ بینانه‌‌تری از جهان پیدا کردیم🤔. یه فایده دیگه این سفر برامون، درک‌ نعمت زندگی تو ایران بود. اینجا یه سری چیزا برامون عادیه و فکر می‌کنیم همه جا همینه. مخصوصا در مورد هزینه‌های زندگی که خیلی بالاتر بود و برای ما که بودجه محدودی داشتیم، سخت‌تر هم می‌گذشت. هزینه یه بار آرایشگاه رفتن اونجا برای ساده‌ترین کار به اندازه هزینه یک‌سال ایران‌ بود. یا سرویس اسنپ که اینجا عادی و روزمره است، اونجا خیلی گرون و غیر متعارف بود🥺. یه بار سوار قطار شدیم، قطار کوپه‌ای قیمتش مثل هواپیما بود، به‌ همین‌ خاطر بلیط قطار اتوبوسی گرفتیم. من از شدت گرما و هوای خفه سالن‌ها حالت تهوع بهم دست داد، صندلی‌ها هم نامشخص بود و جدا از هم نشسته بودیم، برای ما وضعیت خیلی سخت و غیر عادی بود، ولی بقیه ظاهراً عادی بود براشون🧐. اون ایام سویه اُمیکرون کرونا همه‌گیر شده بود، ما هم مریض شدیم. یادمه ایران می‌تونستی درخواست بدی بیان تو خونه تست بگیرن، ولی اونجا چنین گزینه‌ای نبود، با حال داغونی که داشتیم مسیر بیست دقیقه‌ای رو‌ باید با دوچرخه می‌رفتیم تا تست بدیم😫. اون چند ماه تو ساختمانی که زندگی می‌کردیم، خانواده هایی از کاستاریکا، مراکش، هلند و اندونزی ساکن بودن. این همزیستی با فرهنگ‌های مختلف تجربه جذابی بود برامون. یک‌بار دوستم عکس شهید ابومهدی المهندس رو روی گوشیم دید و پرسید: «این باباته؟» گفتم نه، یه شخصیت مهمه که شهید شده. فکر کرد شهید داعشی بوده! وقتی توضیح دادم که اتفاقاً علیه داعش می‌جنگید، تعجب کرد. متأسفانه تصور این بود که خیلی‌ها تو خاورمیانه تروریستند😢! به‌عنوان یه شیعه محجبه سعی می‌کردم خاطره خوبی ازمون داشته باشن و خداروشکر حسابی با هم صمیمی شده بودیم، اونقدری که روز برگشت همه خیلی ناراحت بودند🥹. وقتی با همسایهٔ مراکشی‌مون خداحافظی می‌کردم، گفتم: «امیدوارم بیاید ایران ببینمتون» گفت: «نه، شنیده‌ام وضعیت زنان تو‌ ایران خیلی بده و نمی‌تونن درس بخونن یا کار کنن.» گفتم: «من همین‌جا جلوی تو وایستادم؛ هم درس خوندم، هم کار می‌کنم، هم خانواده دارم.» با تعجب گفت: «یه همکار ایرانی داشتم که اینها رو تعریف می‌کرد.» این دردناک بود؛ گاهی یه نفر برای گرفتن اقامت، تصویر نادرستی از کل جامعه ارائه می‌داد😔. اما تو فضای حرفه‌ای‌تر، مثلاً کتابخونه‌ها یا بین نویسندگان کتاب کودک، اشتیاق زیادی برای شناخت ادبیات ایران دیدم. حتی یک استاد دانشگاه از من دعوت کرد تا دربارهٔ ادبیات کودک ایران براشون صحبت کنم😍. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. هیچی رو نمی‌خوام اگه حلما نباشه.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) اون سفر پر خاطره بعد از شش ماه تموم شد و با حلمای ۵/۵ ساله و محمد ۳/۵ ساله برگشتیم ایران، درحالیکه سومین فرزندمون تو راه بود.😊 ویار این یکی خیلی سخت تر از قبلی‌ها بود و زندگی‌مون‌ رو به هم ریخته بود. اواخری که سفر بودیم، قبل از اینکه باردار بشم، حدود ده کیلو وزن کم‌ کردم.با خودم می‌گفتم شاید این شدت ویار به خاطر ضعف بدنم پیش اومده. قبلی ها هم سخت بود ، ولی نه انقدر وحشتناک.😩 هیچ اشتهایی نداشتم و فقط تو رختخواب بودم. اگر چیزی رو به زور میخوردم هم بلافاصله بالا می‌آوردم. 🤢 بچه‌ها با هم مشغول می‌شدند و کمتر به من نیاز داشتند ولی خونه پر از وسایل و اسباب بازی بود. طوری که جا برای راه رفتن نبود. دستشویی بردن محمد با اون حال خراب برام مثل فاجعه بود. از نظر روحی هم‌ داغون بودم که چرا انقدر ناتوان شدم و هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. 😞 دوبار در هفته یه خانوم می‌اومدن و یه کم سر و سامون می‌دادن به اوضاع، ولی کافی نبود و خیلی زود دوباره همه چی به هم می‌ریخت. بچه ها متوجه حال بد من بودن، یه بار که محمد اومد تو اتاق و من داشتم گریه می‌کردم، پرسید مامان چرا گریه می‌کنی؟ قبل از اینکه من چیزی بگم حلما بهش گفت آخه می‌خواد پاشه ظرفا رو بشوره ولی نمی‌تونه، غصه میخوره😅. از ماه چهارم به بعد کمی حالم بهتر شد. یک ماهی شرایط به نسبت خوبی داشتم تا اینکه حلما مریض شد. یه ویروس معمولی که شبیه مدل‌های گوارشی اومیکرون بود. چند نفر دیگه هم تو خانواده درگیرش شدن ولی بیماری حلما طولانی شد و کامل خوب نمی‌شد. یک کم بهتر می‌شد دوباره شدت می‌گرفت. تا اینکه یه روز از صبح تا شب بیشتر خواب بود و دم غروب دیگه هوشیار به نظر نمی‌رسید. وقتی باهاش صحبت می‌کردیم نگاه‍مون می‌کرد ولی جواب نمی‌داد. 😭 بردیمش بیمارستان، وضعیتش طوری بود که آی‌سی‌یو بستری شد. تشخیص اولیه این بود که مشکل خود ایمنی براش پیش اومده و احتمالا از عوارض کروناست، هرچند مطمئن نبودن. داروهای مختلفی گرفت، وضعیتش متغیر بود و هی خوب و بد می‌شد. نهایتا گفتن باید خونش عوض بشه و برای این کار انتقال دادن به یه بیمارستان دیگه.🚑 روزهای خیلی سختی رو می‌گذروندیم، مخصوصا که من در ایام بارداری بودم. یه بار تو آی‌سی‌یو که بود و می‌خواستن بهش سرم بزنن، چون رگ‌هاش خیلی نازک شده بود و پاره می‌شد پرستارها گفتن اصلا نباید تکون‌ بخوره، محکم بگیرش. هوشیار نبود و دائما بی اراده دست و پاش رو تکون می‌داد و سوزن رگ رو پاره می‌کرد. من‌ چند دقیقه خم‌ شده بودم روی میله تخت و حلما رو با همه قدرتم گرفته بودم که یک دفعه حال بدی بهم دست داد، بلند شدم، پرستار دعوام کرد که چرا نمی‌گیریش، گفتم حالم خوب نیست، احساس می‌کنم الان بچه به دنیا میاد! 😥 تازه متوجه شدن که من باردارم و گفتن اصلا نباید این قدر به خودت فشار می‌آوردی. ولی من اصلا تو حال خودم نبودم، باورم نمی‌شد این‌ حلمای منه که تو چنین وضعیتی دارم می‌بینمش و فقط می‌خواستم که خوب بشه. هیچ چیز دیگه‌ای برام ارزش نداشت. نمی‌تونستم بخوابم یا چیزی بخورم. پرستارای حلما بهم می‌گفتن باید به فکر بچه‌ی توی شکمت هم باشی، نمی‌شه اون بچه رو فدای این کنی. خدا منو ببخشه ولی گاهی می‌گفتم اکه حلما نباشه اصلا این‌ بچه‌ی تو شکمم رو هم نمی‌خوام!😭 درحالیکه نمی‌دونستم چه امتحان بزرگ و چه روزای سخت تری در انتظارمونه...😞 جدا از شرایط بارداریم و وضعیت حلما، نگهداری از محمد هم تو‌ اون‌ مدت پیچیدگی‌هایی داشت. چون نمی‌خواستیم محمد چندان متوجه وضعیت حلما بشه، آخه خیلی به هم‌ نزدیک‌ بودن این‌ دو تا بچه. از طرفی محمد بچه توداری بود و می‌ترسیدم بهش فشار بیاد و چیزی بروز نده. سعی می‌کردیم بهش خوش بگذره‌. هر روز باید فکر می‌کردم که خب محمد امروز کجا بره و پیش کی باشه و کلی هماهنگی... من که بیمارستان بودم، همسرم هم خیلی اوقات لازم بود که بیاد کمک من. مدام بهمون نسخه می‌دادن و می‌افتادیم‌ دنبال پیدا کردن داروهایی که خیلی‌هاش تحریم بود. پدرش و عموهاش و پدربزرگاش کل تهران‌ رو می‌گشتن تا دارویی که دکتر گفته پیدا کنن. من مدام خودمو سرزش می‌کردم، نکنه ویتامین هاشو کم دادی اینجوری شده، نکنه دیر آوردیش دکتر، نکنه سخت گرفتی بچه اینجوری شد، همه‌ش خودم رو مقصر می‌دونستم. هرچند قلبا می‌فهمیدم که این امتحان ماست، برای خدا کاری نداره حلما یه شبه خوب خوب بشه. ولی زمان امتحان من باید بگذره.😞 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. پشت در ICU می‌نشستم و عکساش‌رو نگاه می‌کردم» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) روزای اول خیلی حال بدی داشتم، یادمه که تا یکی دو هفته گالری گوشیم‌رو اصلاً نگاه نمی‌کردم چون طاقت نداشتم عکس حلما رو ببینم. ولی یه مدت که گذشت دلم برای کارا و حرفاش تنگ شد، چون همه‌ش خواب بود. می‌نشستم زیر پنجره آی سی یو و عکساش‌رو نگاه می‌کردم و مثل آدمای تشنه، توی گوشی دنبال خاطرات مختلفش می‌گشتم و با گریه تماشا می‌کردم، خیلی سخت بود😭. وسط چنین امتحانی، گاهی یادم می‌رفت که کار دست خداست و ناشکری می‌کردم😢. اون روزها همسرم تلاش کردن با عالم بزرگواری صحبت کنند و راهنمایی بخوان. ایشون گفته بودن مادر بچه بره مشهد و اونجا دعا کنه🤲🏻. با یکی از دوستام یه سفر یک روزه جور کردیم و رفتیم🚌. سفر خاصی بود برام، نزدیکای ضریح خیلی حالم بد شد، به همه التماس دعا می‌گفتم. وقتی به خادمای حرم گفتم دخترم آی سی یو بستریه و حالش خوب نیست اجازه دادن طولانی‌تر زیارت کنم، همون روز بعد از زیارت برگشتیم و رفتم بیمارستان. اون موقع پرستارا اجازه ندادن برم پیش حلما، از پشت پنجره که میدیدمش، احساس می‌کردم وضعیتش راحت نیست و اذیته😔. هم لوله توی بینیش بود، هم سوند وصل بود، هم سرم داشت، خودش که نمی‌تونست جابجا بشه، ولی من از حالت چشماش می‌فهمیدم که جاش راحت نیست. پرستار شیفت حس من رو متوجه نمی‌شد و کاری براش نکرد، فقط پرده رو کشید که نبینمش🥺. یه لحظه از اینکه نمی‌تونم هیچ کاری برای دخترم کنم خیلی مستأصل شدم، حس کردم الانه که قالب تهی کنم. اونجا یه نفر که خودش همراه بیمار بود، حرفی بهم زد که خیلی کمکم کرد. اول با مهربونی گفت نگران نباش، می‌خوابه آروم می‌شه، بعد هم بهم گفت بسپرش به حضرت زینب (سلام الله علیها) ، بگو شما بیاین براش مادری کنین🥹. آروم شدم و احساس کردم حلما کسی رو داره که بیشتر از من حتی می‌تونه ازش مراقبت کنه. از اون روز به بعد خیلی یاد عمه سادات میفتادم. شبایی که برمی‌گشتم خونه، همسرم بیمارستان بود، محمد خونه مادربزرگ‌ها بود و حس می‌کردم همه چی از دستم در رفته، تو راهی‌مون رو که دیگه کلاً فراموش کرده بودم. نمی‌تونستم زندگی رو جمع کنم، یاد شام عاشورا میفتادم و وضعیت بچه‌ها و زن‌های حرم و زینب کبری😭. یه شب که داشتم با محمد بازی می‌کردم، وسط بازی چند بار سراغ خواهرش رو گرفت. ما فقط بهش گفته بودیم مریضه و رفته بیمارستان تا خوب بشه. از جزئیات خبر نداشت. پرسید چرا مریض شده حلما؟ گفتم مامان جون آدما مریض می‌شن دیگه، مثلاً شاید میکروب رفته تو بدنش. باز می‌پرسید چرا خوب نمی‌شه پس😔؟ مشخص بود ذهنش حسابی درگیر خواهرشه ولی به روی خودش نمیاره. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. سیل دعا روانه حلما شد.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) شرایط عجیبی بود. دعا تنها دست آویز اون روزهای ما شده بود. هرکس رو می‌شناختیم بهش گفته بودیم که برای حلما دعا کنند🤲🏻. از یه جایی به بعد این درخواست دعا، مثل موج می‌رفت و ما توش نقشی نداشتیم، مثلاً می‌دیدیم تو گروه‌ها و جمع‌هایی که ما نمی‌شناسیم هم ختم برداشتن و دسته جمعی برای حلما دعا می‌کنند🥹. آدم‌های مختلف بهم پیام می‌دادن که ما آب زمزم داریم بیاریم براتون، یا مثلاً یه جمعی یه عالمه حمد و دعاهای مختلف خونده بودن به یه آب و اون رو آوردن در خونه بهمون دادن. یکی از دوستامون یه مراسم ام داوود گرفت، خودشون از ظهر همه جمع شدن و جزءهای قرآن رو خوندن. من به خاطر شرایط حلما نمی‌تونستم برم ولی چون از طرف یکی از علما سفارش شده بود که حتماً مادر باشه و دعا رو بخونه، من یه ساعت دم غروب رفتم پیششون، دعا رو باهاشون خوندم و دوباره برگشتم بیمارستان. با اون سیل دعایی که راه افتاده بود، یکی از اقوام می‌گفت که من دلم روشنه که این همه دعا اثر می‌کنه، حلما برمی‌گرده و بهتر از قبلش هم برمی‌گرده، این دعاها سرمایه عاقبت به خیریش می‌شه ان‌شاءالله😇. یه اثر دیگه این همه دعا دلگرمی و آرامش خود ما بود تو اون شرایط از ته قلبمون حس خوبی پیدا می‌کردیم و عمیقاً دلگرم می‌شدیم🥹. همه‌ش می‌گفتم که یه نفرم بین این همه آدم نفسش حق باشه حلما برمی‌گرده. همسرم پیش اساتید اخلاق و بزرگان مختلفی می‌رفت و راهنمایی می‌خواست، یکی از علما گفته بودن شرایط طوری می‌شه که به سمت ناامیدی پیش می‌ره ولی این بچه برمی‌گرده به شرطی که خانواده‌ش ناامید نشن. حلما حالش خوب و بد می‌شد یه کم‌ خوب می‌شد، دوباره همه اون علائم برمی‌گشت😢. دوباره حالت‌های عصبی، دوباره دیازپام، دوباره خواب و خیلی چیزهای دیگه. کورتن رو که شروع کردن گفتن باید خیلی مراقبش باشیم، نباید مریض بشه. یهو یه طیف آنفولانزایی اومد توی مریض‌های آی‌سی‌یو! من واقعاً وحشت کرده بودم و نمی‌دونستم چیکار باید بکنم؟ چطور می‌تونم امیدوار باشم تو این وضعیت؟ همین امید داشتن تو شرایط سخت خیلی مقاومت می‌خواد، ولی می‌تونه سرنوشت رو تغییر بده🤔. یکی از اقوام ،به خاطر شرایط کاریش، باید برای دفتر آقا یه گزارش کارشناسی می‌فرستاد، به ما گفت که همراه این گزارش عکس حلما و نامه‌ای در شرح حالش بنویسیم و دعا و توصیه‌ای بخوایم، ما هم این کار رو کردیم و آقا هم جواب دادند🥹. از بیت زنگ زدن و گفتن که آقا توصیه کردن که دعای هفتم صحیفه رو بخونید و بعدش هم براتون یه چفیه و مقداری تربت گذاشتن. خودمون رفتیم تحویل گرفتیم. اون چفیه دیگه همیشه همراه حلما بود، حتی بعدتر که حالت عصبی شدید بهش دست می‌داد و می‌خواست هر چیزی رو بجوه و دندوناشو فشار بده، همون چفیه رو گوله می‌کردیم و بهش می‌دادیم. دیگه نخکش شده بود ولی بازم همیشه کنارش بود🥹. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
*«۱۲. کیت‌های کودک تعویض خون از گمرگ به بیمارستان رسید.»* (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) تشخیص دکترا یک نوع بیماری خود ایمنی بود، به همین خاطر پلاسمای خونش‌رو عوض کردند و بعد دارو براش تجویز کردند. یه ذره حالش بهتر شد ولی بعد دوباره به همون‌حالت قبل برگشت😔. گفتن پس خونش باید کامل عوض بشه. اما حلما هنوز بیست کیلو نشده بود، وزنش برای دستگاه تعویض مناسب نبود و باید یه کیت مناسب وزن به دستگاه پلاسما فرز وصل می‌شد😢. این کیت تحریم بود. بعد از بررسی متوجه شدیم که حدود ۳۰ کیت توی گمرک وجود داره که ترخیص نشده! این کیت برای بچه‌هایی که می‌خواستن پیوند انجام بدن هم لازم بود. بچه‌های زیادی بودن که جونشون‌رو به خاطر نبود کیت از دست داده بودن😭. طبق چیزی که یکی دوتا از دکترها به ما گفتن، احتمال می‌دادیم چند تا کیت تو شهرهای مختلف باشه. همسرم و یه سری اقوام شهر به شهر افتادن دنبال پیدا کردنش. یکی تو‌ سنندج پیدا کردن و یکی همین تهران. اما ما اقلاً هفت تا کیت لازم داشتیم، چون‌ این‌ها یک‌بار مصرف بودن. عملیات تعویض خون تو یه بیمارستان دیگه انجام می‌شد. وقتی دو تا کیت پیدا کردیم، رفتیم به بیمارستان جدید‌ برای شروع پروسه تعویض خون. حلما باید می‌رفت اتاق عمل تا دو تا لوله توی گلو کار می‌ذاشتند، یکی برای ورود خون و یکی برای خروج. ولی دکترش گفت دو‌ تا کیت کمه برای شروع، نمی‌شه فعلاً لوله بذاریم😔. دوباره باید منتظر می‌موندیم و می‌گشتیم دنبال کیت. حتی رفقامون که ایران نبودن می‌گفتن کیت رو می‌خریم و با یه مسافر می‌فرستیم بیاد ایران. تو همین پیگیری‌ها و این در اون در زدن‌ها، خبر به شکل معجزه‌واری به وزارت اقتصاد رسید و با پیگیری وزارت‌خونه، کیت‌ها از گمرک ترخیص شدن🥹. وقتی خیالمون تقریباً راحت شد که کیت می‌رسه، پروسه تعویض خون‌ رو با همون دوتای قبلی شروع کردن. یه روز رئیس بیمارستان از ما پرسید مطمئنید کیت می‌رسه؟ همسرم گفت آره ان‌شاءالله تو راهه. بهمون گفت پس این کیت موجود رو می‌شه بدید به بچه‌ای که تو ای سی یو هست، پیوند کلیه داشته و همین الآن باید خونش عوض بشه😢. این تصمیم تو اون شرایط برای ما خیلی سخت بود. با زحمت زیادی پیداشون کرده بودیم و ممکن بود کیت‌های بعدی با تأخیر برسه و خودمون لنگ بمونیم. ولی خدا بهمون کمک کرد، توکل کردیم و کیت رو دادیم به اون بچه😇. خداروشکر کیت‌های بعدی به موقع رسید. وقتی کیت‌های تازه ترخیص شده به بیمارستانی که حلما بستری بود رسید، همه حتی خود دکترا شوکه بودند. و میگفتن اصلاً شاید این اتفاق باید میفتاده تا کیت‌ها برسه ایران و جون کلی آدم نجات پیدا کنه🥹. هر بار که حلما رو از اتاق ایزوله‌اش تو بخش مغز و اعصاب می‌بردیم به اتاق شلوغ دیالیز برای وصل شدن به دستگاه پلاسمافرز، بهمون خیلی سخت می‌گذشت. اونجا همیشه پر از بچه‌هایی بود که برای تزریق خون یا دیالیز می‌اومدن. فضای پر از سر و صدای اونجا حلما رو عصبی می‌کرد، جیغ می‌زد و بی‌تابی می‌کرد😭. وقتی دستگاه رو بهش وصل کردن، اضطراب تمام وجودم رو گرفته بود. دکترها گفته بودن احتمال تشنج حین پلاسمافرز خیلی بالاست. اون دو تا متخصصی که کار رو انجام می‌دادن هم خیلی حرفه‌ای به نظر نمی‌رسیدن و این اضطرابم‌رو چند برابر کرده بود. حلما مدام تکون می‌خورد و می‌چرخید، ولی ما مجبور بودم ثابت نگهش داریم تا فرآیند تعویض خون که هر بار دو سه ساعت طول می‌کشید، درست انجام بشه. تا نصفه‌های جلسه اول توی اتاق موندم، ولی احساس کردم دارم از هوش میرم. سرگیجه شدید داشتم، چشمام سیاهی می‌رفت و گریه‌ام گرفته بود. دیگه تحمل دیدن وضعیت حلما رو نداشتم. از اتاق بیرون اومدم و همسرم با مادرش نوبتی جای من موندن. چون فقط یه نفر می‌تونست پیش حلما باشه🥺. پشت در اتاق رو سکوی سرد بیمارستان نشستم. نه صندلی راحتی بود، نه آرامشی. نمی‌دونم چقدر تو اون حالت خلسه‌وار موندم؛ انگار زمان ایستاده بود. اون ترکیب وحشتناک اضطراب، بی‌قراری، درماندگی و غم، به اضافه فشارهای بارداری که خودش به تنهایی آدم‌رو از پا می‌ندازه، شرایط عجیبی برام درست کرده بود. جلسات بعدی دیگه خودم نتونستم برم😔. کم کم جلسات پلاسمافرز تموم شد و حال حلما بهتر شد. هنوز کاملاً هشیار نبود، ولی حداقل گاهی بیدار می‌شد. دکترها می‌گفتن روند بهبودی زمان می‌بره. رفتارهای عصبی داشت، لب‌هاش رو می‌جوید، دوست داشت دندوناش‌رو به هم فشار بده، دکترها می‌گفتن طبیعیه؛ وقتی هوشیاری برمی‌گرده، بدن اینطوری فشار عصبی رو تخلیه می‌کنه. تو اون روزهای سخت، یه سایتی درباره *انسفالیت* مثل چراغ راه برام بود. تجربه‌های مادرایی که بچه‌هاشون همین بیماری رو داشتن رو بارها خونده بودم و شرایط حلما رو باهاشون مقایسه می‌کردم تا بفهمم کجای این مسیر پیچ‌درپیچ قرار داریم😢.
«۱۳. بلاخره حلما برای اولین بار خندید.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) وقتی برای آخرین جلسه پلاسمافرز رفتیم، گفتند باید به زودی مرخص بشه، الان دیگه باید به محیط زندگی‌اش برگرده تا حالش بهتر بشه. همون روزها یه اتفاق عجیبی افتاد. حلما یهو شروع کرد به خوندن شعرها و سوره‌هایی که از قبل بلد بود! ما ریتم رو می‌گرفتیم، اون ادامه می‌داد. حتی چیزهایی که تو این مدت براش خونده بودیم رو هم تکرار می‌کرد. واقعاً با خودم فکر می‌کردم مغز آدم چقدر شگفت‌انگیزه🥹! تو این شرایطی که هوشیار نبود، مغزش اطلاعات رو دریافت می‌کرد و حتی حفظ کرده بود. هنوز نمی‌تونست غذا یا دارو بخوره. یه لوله تو بینیش گذاشته بودن؛ شیرخشک و داروها رو از همون راه بهش می‌رسوندیم😢. اولین بار که لوله رو توی دماغش گذاشتن خیلی درد کشید و گریه کرد، گاهی تو عصبانیت و کلافگی لوله رو می‌کشید بیرون، به همین خاطر دستاش رو به تخت بسته بودیم😭. برای اینکه دستاش زخم نشه، با سربندهایی که داشتیم اینکارو کرده بودم. وقتی گفتند باید مرخص بشه، تازه دردسرهای غذا و دارو دادن بدون لوله شروع می‌شد. کم کم یاد گرفت با نی آب بخوره. روزی کلی نوبت دارو داشت، همه‌شون یا ضد تشنج بودن یا کورتون و مزه‌ی وحشتناکی داشتن. بعضی‌هاشون رو تو عسل حل می‌کردیم، بعضی‌ها رو لای غذا قایم می‌کردیم، تو سیب‌زمینی یا گوشت می‌ریختیم که راحت‌تر بخوره😔. دو تا داروی خاص مونده بود که خوردنشون واقعاً غیرممکن بود. یکی‌شون آنقدر تلخ بود که هیچ جوری نمی‌شد بهش داد. مجبور بودیم همون لوله‌ی بینیش رو استفاده کنیم. یه روز دستش رفت به لوله و کشیدش بیرون، پرستار اومد و دوباره لوله رو گذاشت. هم می‌خواستیم داروشو بخوره، هم نمی‌خواستیم باز آنقدر اذیت بشه. با خودم گفتم "به هر قیمتی شده باید راهی پیدا کنیم که داروشو بخوره. دیگه نمی‌ذارم این لوله رو تو بینیش بذارن!" کلی کلنجار رفتیم، هر فکری به ذهنمون رسید امتحان کردیم، تا بالاخره الحمدلله تونستیم دارو رو بهش بدیم🤲🏻. یادم نیست با چه روشی خورد آخرش، فقط می‌دونم خیلی روش‌های مختلفی رو امتحان کردیم و واقعاً خدا کمکمون کرد که تونستیم این مرحله رو هم رد کنیم😮‍💨. شب قبل از مرخصی باید یه داروی خیلی خاص بهش می‌زدن. این دارو سیستم ایمنی بدن رو برای شش ماه کاملاً ضعیف می‌کرد. خیلی داروی خطرناکی بود، می‌گفتن ممکنه حتی شوک بده. با ترس از پرستارها پرسیدم: "تا حالا به کسی این دارو رو زدین؟ عوارضش چیه؟" صادقانه گفتن احتمال شوک وجود داره. خداروشکر بعد تزریق اتفاق خاصی نیفتاد🤲🏻. روز مرخصی رسید. از خونه براش لباس آوردن - بعد دو ماه بالاخره تونست لباس خودش رو بپوشه. مقنعه‌ی محبوبش رو سرش کردیم... ولی هنوز مثل یه بچه‌ی نوزاد بود. نمی‌تونست بشینه، حرف بزنه، حتی نمی‌فهمید چی می‌گیم. فقط گریه می‌کرد. اصلاً نمی‌خندید😭. یه سؤال مدام ذهنم رو مشغول می‌کرد: "آیا منو میشناسه؟" دلم می‌گفت می‌شناسه، ولی این فقط یه حس بود. یه روز پرستار با یه حالت تعجبی پرسید: "فکر می‌کنی تو رو می‌شناسه؟" گفتم: "احساس می‌کنم می‌شناسه." خندید و گفت: "فقط احساس می‌کنی؟" واقعاً دلم شکست. اون لحظه هیچ دلیلی نداشتم، فقط حس می‌کردم. حتی یه آشنا زنگ زد پرسید: "تو رو می‌شناسه؟" همون جواب رو دادم. گفت: "شاید فقط چون این مدت تو رو دیده." این حرفا خیلی اذیتم می‌کرد... مگه می‌شه بچه مادرش رو نشناسه😔؟ یادم اومد تو آی‌سی‌یو یه دکتر بهم گفته بود: "برو بیرون، اون تو رو نمی‌شناسه." اون‌موقع باور نکرده بودم با خودم می‌گفتم: "نه ماه تو شکمم بود، با ضربان قلبم بزرگ شد، بوی من رو می‌شناسه. چطور ممکنه منو نشناسه؟" این فکر غیرقابل تحمل بود😭. به این چیزها فکر می‌کردم که رسیدیم خونه. با عموش تو یه ساختمان زندگی می‌کردیم. بچه‌های عموش با کلی بادکنک و یه کاردستی قلب اومده بودن استقبال: "حلما جان خوش آمدی!" و یهو یه معجزه دیگه - حلما خندید! همین که از پله‌ها بالا اومدیم و بادکنک‌ها رو دید، لبخند زد. اونجا تازه فهمیدم دکترا راست می‌گفتن - حلما نیاز داشت برگرده به زندگی عادی، به محیط آشنا، تا بتونه کم کم بهبود پیدا کنه🥹. با خودم فکر کردم چقدر خوبه که این‌قدر به بچه‌های عموش و این خونه وابسته‌ست - این ارتباطات قطعاً بهش کمک می‌کنه و مطمئن شدم وقتی خونه و همسایه‌ها رو یادشه، حتماً منو فراموش نکرده. روز مرخصی با اینکه خوشحال بودم، یه غصه‌ی عجیبی هم تو دلم بود. اصلاً فکرش رو نمی‌کردم که اینجوری با یه بچه‌ی نوزاد برگردم خونه. همیشه تو ذهنم حلما رو می‌دیدم که خودش از تخت بلند می‌شه و با پاهاش از بیمارستان بیرون میاد😭. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. بابت اون روزها برای جاریم خیلی دعا کردم.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) مدتی که درگیر بیماری حلما بودیم، باید داروهای خاصی تهیه می‌کردیم که هزینه شون خیلی سنگین بود🤦🏻‍♀! یه بار تو آی‌سی‌یو، شش شب پشت سر هم حلما باید یه آمپول خاص می‌زد که هر دونه‌ش حدود شونزده میلیون بود🤯. تو اون روزها، یا بابای خودم این آمپول‌ها رو می‌خرید، یا پدرشوهرم، یا خود همسرم، یا برادرشوهرم. خلاصه همه دست به دست هم داده بودن تا از پسش بربیایم. با اینکه خداروشکر خانواده‌هامون کمک می‌کردن و واسطه فیض خدا برای ما بودن، ولی مدام تو فکر بیمارهایی بودم که علاوه بر درد و مریضی، مشکلات مالی هم‌ دارن. این فکر واقعاً اذیتم می‌کرد. یه روز یه آقایی به بابام گفته بود می‌تونه از یه جایی دارو رو تهیه کنه، ولی خب هزینه‌اش خیلی بیشتر می‌شد. بابام گفته بود: "اگه بگی خونت رو بفروش و تو چادر زندگی کن ولی این آمپول رو برا حلما بخر، من همین الان حاضرَم🥹!"... همیشه خدا رو بابت داشتن خانواده‌هایی که همه جوره حامی بودن شکر می‌کردم و برای بقیه دعا می‌کردم تا خدا واسطه‌های رزقش رو سر راهشون قرار بده🤲🏻. یه طرف تحریم بود که داروهای حیاتی رو کم کرده بود - همون داروهایی که جون بچه‌ها بهش وابسته بود - یه طرفم هزینه‌های سرسام‌آور. همه داروخونه‌های شهر رو می‌گشتیم، از هرکسی سراغ داشتیم می‌پرسیدیم که داروها رو پیدا کنیم. اونجا بود که فهمیدم تحریم فقط حرف نیست و چقدر جون بچه‌های بی گناه رو گرفته😢. همسرم‌ هم تو اون مدت نتونست بره سر کار. حتی دفاع پایان‌نامه‌ش رو هم عقب انداخت. قرار بود همون موقعی که حلما مریض شد بره سفر، که همه‌چی لغو شد. تا وقتی حلما مرخص نشده بود، کنارم موند. بعد از اون ۳ ماه و مرخص شدن حلما خداروشکر خیلی زود تونست برگرده به فضای کار و تحصیلش. به نظر خیلی قوی‌تر از من بود، البته خانوم و آقا تو بروز احساسات با هم متفاوت هستند. ولی همسرم هم شخصیت صبورتری داره و هم ایمانش قوی‌تر بود. با این حال گاهی می‌دیدم که با دیدن حلما، می‌ره یه گوشه، یا می‌رفت امامزاده داخل بیمارستان و گریه می‌کرد. به من هم می‌گفت گریه که بد نیست، خدا خودش کمکمون کنه و قوت بده بهمون بتونیم پشت سر بذاریم این شرایطو🤲🏻. محمد با اینکه بچه بود، خیلی چیزها رو می‌فهمید. همراهی می‌کرد و هیچ‌وقت نمی‌گفت "نرو"، ولی بلاخره یه کم بهونه‌گیری می‌کرد. مثلاً سر غذا خوردن، فقط سیب‌زمینی و ناگت می‌خورد. خدا به جاری‌م سلامتی بده، واقعاً تو اون دوران نعمت بزرگی بود برامون. خیالم راحت بود که محمد پیشش هست. محمد فقط یه کم با جابجایی‌ها مشکل داشت - جابه‌جایی بین خونه عموش و مادربزرگ‌ها‌ اذیتش می‌کرد... دلش می‌خواست یه جا ثابت بمونه😔. اون روزا من از محمد آرامش می‌گرفتم، شبایی که می‌اومدم خونه و بغلش می‌خوابیدم، صورتم رو می‌ذاشتم رو صورتش، انگار همه استرس‌هام می‌رفت. شاید چون تو بیمارستان نمی‌تونستم حلما رو بغل کنم، این نیاز مادرانه‌ام با محمد ارضا می‌شد👩‍👦. پسرم درگیر وضعیت خانواده و خواهرش بود اما خیلی احساساتش رو نشون نمی‌داد، فقط یه بار بعد از مرخص شدن حلما و دیدن وضعیتش یه کم به هم ریخت. حتی وقتی حنانه به دنیا اومد، اصلاً حسادت نکرد. واقعاً لطف خدا بود، چون اگه محمدم مشکل ساز می‌شد، شرایط خیلی سخت‌تر می‌شد🥲. با این همه بچه بود و اطرافیان واقعاً اذیت می‌شدن، ولی صبوری می‌کردن به خاطر شرایطی که پیش اومده بود. جاری‌م خودش یه بچه چندماهه داشت، با این حال از محمدم مثل بچه‌های خودش مراقبت می‌کرد. بعضی وقت‌ها که می‌رفتم خونه سری بزنم می‌دیدم محمد بچه‌ش رو اذیت می‌کنه، با خودم می‌گفتم: "خدایا! وقتی من نیستم هم همین‌طوره؟ چقدر باید تحمل کنه؟" و همیشه براش دعا می‌کردم خدا چند برابر بهش پاداش بده🤲🏻. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۵. روزهایی که خیلی به خدا نزدیک بودم.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) با این اتفاقی که برامون افتاد، من با تمام وجود حس کردم که همه چیز دست خداست، فقط اونه که همه کاره‌ست. بقیه همه وسیله‌ا‌ن و فقط خودش باید اراده کنه تا اتفاقی بیفته🤲🏻. این تجربه باعث شد بیشتر از قبل شکرگزار باشم. حتی چیزهایی که قبلاً اذیتم می‌کرد، مثل به هم ریختگی خونه یا دعوای بچه‌ها برام متفاوت شد. هنوزم گاهی اعصابم خورد می‌شه از این چیزا، ولی با یادآوری روزهای بیماری حلما آروم‌ می‌شم🥹. یادمه ماه‌ها خونه خیلی کثیف و نامرتب بود بود، ولی مدام می‌گفتم: "خدا رو شکر!" یاد روزهایی می‌افتادم که تو این خونه هیچ بچه ای نبود، سر و صدا نبود. دلم برای "مامان مامان" گفتن‌های پشت سر هم و بی‌وقفه‌شون هم تنگ شده بود. الآن واقعاً می‌گم خدا رو شکر! حتی دعوای بچه‌ها که بعضی وقتا آدم رو دیوونه می‌کنه، الآن برام نشونه نعمت سلامتیه😍. شب‌هایی که از بیمارستان برمی‌گشتم رو یادم نمی‌ره. مسیرِ از در بیمارستان تا جایی که سوار ماشین می‌شدم، یه سراشیبی تند و طولانی داشت که شب‌ها خلوت بود. اون مسیر چند دقیقه‌ای شده بود عبادتگاه من، تو اون مسیر همش با خدا خلوت می‌کردم، گریه می‌کردم، حرف می‌زدم🤲🏻. بعضی شب‌ها می‌گفتم: "خدایا دلم برای روزای عادی‌مون تنگ شده، ولی الان خیلی چیزا خوبه، هیچ‌وقت آن‌قدر بهت نزدیک نبودم، هیچ‌وقت آن‌قدر همه‌مون همدل نبودیم و مراقب هم نبودیم، دوست دارم حلما خوب بشه ولی ما باز همین‌طور بمونیم." همش دعا می‌کردم از اون آدم‌هایی نباشیم که خدا می‌گه: "وقتی تو کشتی بودید و داشتید غرق می‌شدید، ما رو صدا کردید، ولی همین‌که به ساحل رسیدید، انگار اصلاً ما رو نمی‌شناسید 😔." بعد از اینکه خونه برگشتیم، حلما دقیقاً مثل یه بچه نوزاد بود. نه می‌تونست بدنش رو کنترل کنه، نه حرف بزنه، حتی نمی‌تونست بشینه یا از دستهاش استفاده کنه - دقیقاً مثل روزی که به‌دنیا اومده بود. ولی شکر خدا سرعت بهبودش واقعاً باورنکردنی بود🥹. هر هفته باید می‌بردیمش دکتر. اولین ویزیت که رفتیم، دکتر تا ما رو دید، چشماش گرد شد و با لبخند گفت: "خیلی تغییر کرده!" اون موقع حلما با کمک می‌تونست راه بره. شب اول به مامانم گفتم: "امشب محمد پیش شما بمونه، چون نمی‌دونم شب اول حلما چه حالتی داره. نمی‌خوام اگه مشکلی پیش اومد، تو ذهنش بمونه." فرداش که اومد، همین‌ که حلما محمد رو دید، چشم‌هاشو درشت کرد و بهش خندید، محمد هم همین‌جور. البته محمد خودش کلی مشکل داشت - بهونه‌های عجیب می‌گرفت، یهویی جیغ می‌زد، مخصوصاً وقتی با باباش یا بچه‌های عموش بازی می‌کرد، بینشون کلی دعوا می‌شد. پسرم واقعاً تحت فشار بود و قاطی کرده بود، چون حلما رو تو یه شرایط کاملاً جدید می‌دید؛ خواهری که همیشه حامیش بود، الآن شده یه بچه کوچیک که باید مواظبش باشی که نیفته یا به جایی نخوره😭. اولین باری که تو خونه حمومش کردیم، می‌تونست یه کم روی پاهاش وایسته. خیلی سریع از حالت خوابیده به چهار دست‌وپا رفتن و بعد راه رفتن رسید، البته راه رفتنش یه مدت بی‌هدف بود. یهویی می‌ایستاد، دور خودش می‌چرخید یا نمی‌دونست کجا می‌خواد بره😢. ولی واقعاً سریع پیشرفت می‌کرد. دکترها می‌گفتن چون بچه‌ست، مغزش راحت‌تر می‌تونه خودش رو بازسازی کنه. بعد از حدود دو هفته، شروع کردیم به کاردرمانی و گفتاردرمانی🥲. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۶. مثل بچه‌های کوچیک باهاش کار می‌کردم» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) اوایل حلما حتی نمی‌تونست خودکار رو تو دستش بگیره. خیلی کم‌ حرف می‌زد و بی‌معنی بود معمولاً. مثل بچه‌های کوچیک باهاش کار می‌کردم، کارت‌های مختلف میوه و حیوانات و... رو نشونش می‌دادم و اسمش رو بهش می‌گفتم. چیزی که امیدوارم می‌کرد این‌بود که تقریباً هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد، یکی دو جمله بامعنی می‌گفت. مثلاً می‌گفت: "مامان" و منم می‌رفتم بغلش می‌کردم. یه روزم گفت: "دوباره همه با هم کنار هم خوابیدیم". بعضی وقتا می‌گفت: "مامان" و بعدش یه چیزایی مثل "قربونت برم عزیز مامان، قشنگ مامان" می‌گفت و دیگه ادامه نمی‌داد. خوشحال بودم که بعد از یه استراحت کامل، می‌تونه یه کم حرف بزنه. تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد، انگار معجزه شده بود🥹. طبقه پایین، خونه عموش تولد بود. بچه‌ها زودتر جمع شده بودن پایین و داشتن از تلویزیون مسابقه ورزشی تماشا می‌کردن. من گفتم با حلما دیرتر میایم. می‌خواستم یه کم بخوابه که تو حمع خسته نباشه و شلوغی اذیتش نکنه. ولی هرکاری کردم نخوابید. به همون روش عجیب خودش بازی می‌کرد و می‌خندید. یک دفعه گفت: "مامان من خیلی وقته نرفتم پایین" - این جمله کاملاً درست و حسابی بود! گفتم: "آره مامان، یه کم بخواب بعد می‌ریم". رفتم یه کاری کنم، برگشتم دیدم حلما نیست. صداش زدم: "حلما کجایی؟" همه جا رو گشتم، دیدم رفته دستشویی ایرانی! این خیلی عجیب بود چون ما هنوز پوشکش می‌کردیم و کنترل نداشت. هم‌خوشحال بودم و هم خیلی تعجب کردم. گفتم: "می‌خوای بریم پایین؟" خودش راه افتاد، دمپایی‌ش رو پوشید. گفتم: "بغلت کنم؟" گفت: "نه" و دستش رو گرفتم رفتیم پایین. همه مات‌ومبهوت ما رو نگاه می‌کردن، انگار حلما همون آدم سالم قبل از بیماری شده بود. نشست و گفت: "بستنی می‌خوام"، خودش قاشق رو برداشت و خورد... بعدش خودش اومد بالا و می‌خواست بازم بازی کنه. بچه‌های عموش با محمد اومدن بالا و همون بازی‌های عروسکی قدیم رو شروع کردن. حلما حرف می‌زد، صدا درمی‌آورد و ما همه شوکه شده بودیم. من که باورم نمی‌شد، فقط داشتم ازش فیلم می‌گرفتم... واقعاً باورکردنی نبود😍🥹. این ماجرا تموم شد و از اون روز به بعد حال حلما بهتر شد. هفته بعد وقت گفتاردرمانی و کاردرمانی داشتیم. من همه مدارکش رو بردم. اون‌جا از حلما سوال کردن، جواب داد. تمرین دادن، انجام داد. دکتر بهم گفت: "شما برای چی اومدین؟" پرونده رو بهش دادم و گفتم ماجرا چیه. داشت پرونده رو نگاه می‌کرد و می‌گفت: "اگه این مدارک رو نمی‌آوردین باورم نمی‌شد همچین چیزی براش پیش اومده باشه، الان که هیچ مشکلی نداره! فقط پاهاش یه کم ضعیفه و یه چندتا تمرین حافظه باید بکنه". ما قبلاً هم با کارت‌های آموزشی باهاش کار می‌کردیم. دکتر گفت دیگه نیازی نیست بیایم☺️. اما همون شب حلما دوباره حالش بد شد. پاهاش رو نمی‌تونست تکون بده و از درد زانو داد می‌زد. اصلاً نمی‌تونست دستشویی بره و جیغ می‌زد. مجبور شدیم دوباره پوشکش کنیم. نمی‌تونست حرکت کنه. با دکترش تماس گرفتیم، گفتن شاید فشار زیادی بهش اومده. خداروشکر دو سه روز استراحت کرد و خوب شد دوباره🤲🏻. اما همچنان مشکل ضعف سیستم ایمنی رو داشت. با اینکه ما سعی می‌کردیم جایی نریم، حتی داداشش هم خونه نگه داشته بودیم ولی خیلی حساس شده بود و زود مریض می‌شد. یک بار که تب کرد، هرکاری کردیم تبش پایین نمیومد، تب و لرز شدید داشت و خیلی نگران شدیم دوباره. بردیمش دکتر، گفتن باید بستری بشه😢. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۷. اون روزها برنامه روزانه‌م فقط چک کردن داروها بود.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) دکتر گفت عفونت گوشش رفته تو استخوان کنار گوش، همون ماستوئید و چون نزدیک مغزه، خطرناکه و باید بستری بشه، حلما دوباره بیمارستانی شد😭. این بار فشار روانی خودم خیلی بیشتر شده بود. واقعاً کم آورده بودم. همسرم مدام می‌گفت: «دیگه نگران حلما نیستم، نگران توأم، داری خورد می‌شی.» راست هم می‌گفت. شرایط بیمارستان و استرسش رو دیگه تحمل نمی‌کردم. این بار حلما کاملاً هوشیار بود و همهٔ خاطرات بیمارستان رو یادش می‌موند. با این حال، کلی صبوری می‌کرد. همون صبوریش بیشتر از هر چیزی اذیتم می‌کرد و دلم رو می‌سوزوند😭. پرستارا هم تحت تأثیر صبوری حلما بودن، بین خودمون یه قراری داشتیم هرجا درد می‌گرفت، دستمو می‌گرفت و فشار می‌داد😢. تو این مدت فقط همین کارو می‌کرد و می‌گفت: «می‌شه، سرم رو دستم نذارین! می‌خوام نقاشی بکشم، می‌خوام گل یا پوچ بازی کنم.» از بس بهش سرم و آنژیوکت زده بودن، رگ‌هاش نازک و زخمی شده بود و پرستارها به زور می‌تونستن سرم بزنن😭. خلاصه یه هفتهٔ دیگه تو بیمارستان موند تا آنتی‌بیوتیک‌های تزریقی اثر کردن و تبش کمتر شد. بعد از مرخصی، خودمون رو کامل قرنطینه کردیم. به همه گفتم: «تا موقع زایمانم نمی‌خوام کسی بیاد که ما دوباره مریض بشیم.» حس می‌کردم اگه یه بار دیگه بیمار بشه، منم می‌میرم😔. توی همین مدت، مادربزرگ همسرم فوت کرد. هفتهٔ قبل از بیماری حلما قرار بود بریم خونه‌شون، ولی نشد. وقتی حلما بیمارستان بود، ایشونم تب کرد و رفت آی‌سی‌یو. یه هفته قبل بهم زنگ زده بود و گفته بود: «فکر نکنین یادم رفته، همیشه براتون دعا می‌کنم.» ولی دیگه نتونستیم ببینیمش، این قضیه شرایط رو سخت‌تر کرد. همسرم اصلاً غمش رو نشون نمی‌داد، چون نمی‌خواست منو ناراحت کنه. حتی به بقیه گفته بود بهم نگن مادربزرگ فوت کرده. ولی من می‌دونستم تو دلش چی می‌گذره. با این وضعیت حلما، نتونستم برم تشییع. فقط یه روز رفتم خونه‌شون و برگشتم🥲. بعد از مرخصی حلما، قرنطینه‌مون رو خیلی سفت و سخت گرفتیم. حتی پدر و مادرم هفته‌ای یه ساعت با ماسک می‌اومدن و می‌رفتن. یه نفر بهمون گفت مصرف آنتی‌بیوتیک‌های مداوم‌، سیستم ایمنی‌شو ضعیف کرده و باید یه دکتر دیگه بریم. رفتیم پیش یه پزشک طب سنتی که کلی دستورِ سخت داد: فلان چیز رو نخوره، بهمان چیز رو بخوره، کلی چیز ممنوع شد🤦🏻‍♀. حتی به منم گفت: «خودت هم داری از پا درمیای، باید فکری به حال خودت بکنی.» ولی با این شرایط قرنطینه، چطوری🧐؟ اون روزا برنامهٔ روزانه‌م فقط چک کردن داروهای حلما بود. شب‌ها قبل خواب همهٔ داروهاشو می‌چیدم پایین تخت، نصف شب بیدار می‌شدم چک می‌کردم تب نکرده باشه یا نفسش مشکلی نداشته باشه. همسرم می‌گفت: «دو ماهه که نیست! خودش می‌خوابه و نفس می‌کشه.» ولی اضطراب من کلاً بند نمی‌اومد. غروب که می‌شد، فقط دوست داشتم زود صبح شه. استرسش خیلی وحشتناک بود. همسرم بعضی شبها می‌گفت: «کاش یه شب بدون استرس و راحت بخوابی.» ولی هیچ‌وقت در اون ایام خواب راحت نداشتم‌😭. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۱۸. سال سخت ما پشت سر گذاشته شد‌. (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) تا زمان تولد حنانه قرنطینه رو رعایت کردیم. تقریباً تا یک ماه بعدش هم خیلی مراعات می‌کردیم، جایی نمی‌رفتیم، کسی هم نمیومد خونه‌مون😔. شب قبل از زایمان، بچه‌ها رو پیش مادر همسرم گذاشتیم. تصمیم گرفتیم این بار برخلاف قبلیا، بعد از تولد بچه خونه خودمون برگردیم. وقتی حنانه به دنیا اومد، شادی و شعف وصف ناپذیری داشتم، برای اولین بار که دیدمش، انگار شش سال برگشتم به عقب و دوباره حلما به دنیا اومده. خیلی شبیه به هم بودن🥹. انگار واقعاً این‌که من این مدت مدام به حلما نگاه می‌کردم یا تو فکرم بود، واقعاً توی چهره حنانه اثر گذاشته بود😍. فردای تولدش که دکتر اطفال ویزیت کرد، گفتن زردیش بالاست. آزمایش هم گرفتن و چون شکمش هم کار نکرده بود مرخص نکردن😢. من دیگه تحمل بیمارستان رفتن و اومدن نداشتم. با رضایت خودمون مرخصش کردیم، زردی حنانه ادامه داشت و هفته‌ها درگیر این مسئله بودیم. مرتب آزمایش می‌دادیم، دستگاه گرفته بودیم و بچه رو زیر دستگاه می‌خوابوندیم. اون‌قدر ازش خون گرفته بودن که تو آخرین آزمایش گفتند دچار کم‌خونی شده! گفتم معلومه خب، این همه از بچه خون‌ گرفتید، مگه چیزی هم مونده دیگه😔؟! حدود سه هفته پس از تولد حنانه، همه‌مون مریض شدیم. می‌گفتن کروناست. حتی حنانه تب کرد، من هم تبم بالا بود. دکتر گفت هر دو باید بستری بشیم، ولی قبول نکردم، فقط حنانه رو بستری کردن. من باید پیشش می‌موندم توی nicu و بهش شیر می‌دادم. خیلی سخت گذشت بهم، خصوصاً که تازه زایمان کرده بودم و شرایط جسمی خودم رو به راه نبود. بالاخره اون روزها هم گذشت و اومدیم خونه. کم‌کم باید برمی‌گشتم به زندگی. همه مخصوصاً همسرم اصرار داشتن که کارم و شروع کنم، ولی دیگه زندگی برام بی معنی شده بود، انگیزه‌ای نداشتم🥺. سال سختی رو پشت سر گذاشته بودم، بیماری حلما چند هفته بعد از پیش دبستانی رفتنش شروع شد و بعد هم ادامه دار شد. حالا بعد از تولد حنانه، حلما باید کلاس اول می‌رفت و محمد پیش دبستانی. می‌ترسیدم از اینکه دوباره برن مدرسه و مریض بشن و... مدام بهشون تقویتی می‌دادم و سعی می‌کردم مواد مغذی بدنشون رو تأمین کنم که مقاوم‌تر بشن. اضطراب غیر طبیعی داشتم، از طرفی خیلی به حلما وابسته شدم بودم و نمی‌تونستم دوری شو تحمل کنم🥲. لازم بود با یه مشاور صحبت کنم و خودم رو بازیابی کنم. یک نفر رو بهم معرفی کردن که ایران هم نبود. می‌گفتن روش‌های ویژه‌ای داره و خوبه که باهاش صحبت کنم. یه جلسه مجازی هماهنگ کردیم و من شروع کردم از حس و حالم گفتم. از اضطرابم که دم غروب شدت می‌گیره، از احساس عذاب وجدانی که دارم و فکر می‌کنم کوتاهی کردم در حق بچه‌هام😭. عجیبه که احساس من رو تأیید می‌کرد! حتی وقتی گفتم اضطراب فلج کننده دارم که هیچ کاری از دستم برنمیاد، گفت خودت می‌خوای که اینطور باشی! خلاصه نه تنها کمکی بهم نکرد که باعث تشدید علائمم شد. دیگه باهاش صبحت نکردم. تا اینکه در یکی از جلسات خانوادگی با یکی از دوستانم تنها شدم و با هم صحبت کردیم. در این صحبت کوتاه اون در مورد معادلات خدا با من حرف زد و به من گفت قرار نیست خدا همیشه از یک راه و روش انسان رو امتحان کنه و امتحانات خدا مثل یک ماتریس n در n می‌مونه که برای هر انسانی مسیرهای مختلفی رو پیدا می‌کنه. این صحبت به ظاهر ساده بسیار برای من تکان دهنده و آروم کننده بود. بعد از ماه های طولانی اضطرابم کم شد و آروم گرفتم‌‌😇. خداروشکر تدابیری که اون دکتر طب سنتی گفته بود کم کم نتیجه داد و حال حلما کاملا خوب شد.از طرفی سیستم ایمنی بدنشون هم تقویت شد و کمتر مریض می‌شدن. حلما مهر همون سال باید مدرسه می‌رفت و محمد پیش دبستانی . با مدرسه رفتن همزمان حلما و محمد خونه خیلی خالی از بچه شد و دچار حالت‌های افسردگی شده بودم. اما نباید اجازه می‌دادم دوباره حالم خراب بشه. با یه خانمی صحبت کردیم که به‌عنوان پرستار بیاد و هفته‌ای دو سه روز، تو کارهای خونه کمک کنه و حنانه رو نگه داره. ورود این پرستار خیلی به من کمک کرد. تونستم دوباره وارد دنیای نویسندگی بشم. کم کم سرم شلوغ شد و حال روحیم هم بهتر🥰. الحمدلله آن‌قدر مشغله داشتم که فرصت نداشتم به احتمال مریض شدن بچه‌ها فکر کنم، یا خاطرات بیماری حلما رو مرور کنم و استرس بگیرم🤲🏻. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۱۹. به اندازه درکمون برای تربیت بچه‌ها تلاش می‌کنیم. (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) وقتی بچه‌ها به سن مدرسه رسیدن، یکی از دغدغه هامون انتخاب مدرسه خوب بود. البته دنبال ایده‌آل نبودیم و می‌دونستیم که بچه تو بستر خانواده باید تربیت بشه، ولی برام‌ مهم بود که مدرسه هم فضای پاکی داشته باشه. از نظر درسی تا الان خیلی حساس نبودم، چون بچه‌ها خودشون از پس خودشون برمیان و نیاز به فشار مدرسه برای رشد علمی ندارن و مسائل تربیتی بیشتر برامون اولویت داشتن. خصوصا برای دختر که تو دوره ابتدایی هم به تکلیف میرسه و هم اواخرش بلوغ رو تجربه می‌کنه، مهمه که کنار چه افرادی باشه. نهایتا مدرسه ای رو انتخاب کردیم که تا حدی شرایط مورد نظر ما رو داشت اما هزینه اش برامون سنگین بود و مجبور شدیم از بقیه هزینه‌های زندگی کم کنیم. 💰 فضای خانواده ما هم مثل خیلی از مردم، یک دست نیست و همه مدل تیپ و تفکری داریم که باهاشون رفت و آمد هم می‌کنیم، هرچند کنترل شده می‌ریم و خیلی طولانی نمی‌مونیم. ⏳ از طرفی سعی می‌کنیم ارتباطمون با افراد خوب و فضاهای معنوی رو حتما حفظ کنیم. با بچه‌ها درباره تفاوت اعتقادات و رفتارمون با دیگران صحبت می‌کنیم. مثلا می‌پرسن چرا فلانی حجاب نداره؟ یا نماز نمی‌خونه؟ من نمیگم که خب اون انتخابش این شکلی بوده و ... میگم که همه آدم‌ها خودشون تو هر موقعیتی باید فکر کنن و درست انتخاب کنن، ولی همه همیشه نمی‌تونن بهترین تصمیم رو بگیرن، بعضی ها اطلاعاتشون کمه، بعضی هم خوب فکر نمی‌کنن و هرجور بقیه هستن اونا هم فقط تکرار می‌کنن. ما باید درست فکر کنیم، درست تصمیم بگیریم، تو زندگی‌مون الگوهای خوبی داشته باشیم و سعی کنیم شبیه اونا بشیم. از اسم بچه‌ها هم گاهی کمک می‌گیریم. مثلا میگم حلما یعنی صبور، مثل حضرت زینب سلام الله علیها، بعد درباره ایشون براش صحبت می‌کنم و میگم که خوبه مثل صاحب اسمت باشی، برای محمد هم همینطور. حنانه روز ولادت امام جواد به دنیا اومده، بهش می‌گیم تو انگار دختر امام جوادی و از همین مثال تو خیلی موقعیت‌ها می‌تونیم کمک بگیریم تا انتخاب درستی داشته باشه ان‌شاءالله. 🤲 هیئت رفتن و تو خونه هیئت گرفتن یکی از راهکارهامون برای حفظ معنویت خونه و اعضای خانواده‌مونه. ماهی یکبار تو خونه خودمون مراسم می‌گیریم. آماده کردن خونه، نذری پختن، خرید یا درست کردن هدیه های مناسبتی و ... همه مراحل هیئت تو خونه برای بچه ها خیلی جذابه. مثلا به تعداد بچه‌ها سربند می‌گیریم و میذاریم جلوی در که بچه ها همه‌ با سربند وارد بشن. گاهی هم خودمون با خلاقیت بچه‌ها هدیه درست می‌کنیم. 🎁 مثلا یکبار دستبند‌های مهره‌ای با رنگ پرچم فلسطین درست کردیم. یا یکبار کتاب‌های خودم رو گذاشتیم روی میز، و گفتیم هرکس هرکدوم رو میخواد برداره و مبلغشو واریز کنه برای کمک به جبهه مقاومت. 🇵🇸 هربار سعی می‌کنیم هیئت یه قسمت خلاقانه داشته باشه. بچه‌ها با پدرشون ارتباط خوبی دارن خداروشکر. ایشون با اینکه مشغله شون زیاده، ولی خوبیش اینه که محل کارشون به خونه نزدیکه. وسط روز هر موقع سرش خلوت بشه می‌تونه به ما کمک کنه. مثلا گاهی بچه‌هارو از مدرسه میاره و بچه ها خیلی دوست دارن که باباشون بره دنبالشون. من معمولا عجله‌ای میارمشون خونه و همش میگم بدویید، کار دارم! ولی پدرشون بیشتر با دلشون راه میاد. براشون خرید می‌کنه، گاهی حتی با پدرشون میرن محل کارش و بعد میان خونه. اگر من جلسه‌ای داشته باشم میان و پیش بچه‌ها تا من کارم تموم بشه. یا اگر خرید فوری پیش بیاد می‌تونن برامون تهیه کنن. این نزدیک بودن محل کار پدر واقعا خیلی کمک بزرگیه برامون. 🧔‍♂👧👶👦 شب‌ها که میان خونه، یه دورهمی دسته جمعی داریم که هرکس تعریف میکنه امروز چه کارهایی کرده، یه جورایی توی این مراسمِ تعریف کردن از اوضاع هم باخبر می‌شیم. مدیریت مسایل تربیتی دخترها با منه، و محمد با پدرش، البته در اجرا با هم مشارکت داریم. 🤝 مثلا تو بحث حجاب و یا نماز که الان حلما در شرف تکلیفه، برنامه‌ریزی می‌کنم من، ولی پدرش نقش پررنگی توی اجرا داره. مثلا یه جدول کشیدن با هم و حلما هر نمازی که می‌خونه تیک میزنه، پدرش صداش می‌کنه و با هم نماز جماعت می‌خونیم. تو خرید محصولات حجاب محدودیتی قائل نیستیم. مثلا اگر میریم سفر و هرکس اجازه داره دو تا وسیله بخره، حلما علاوه بر دو تا وسیله، میتونه چندتا روسری یا گیره و... هم برداره. 👌 خلاصه که ما به اندازه درک خودمون، سعی می‌کنیم وظیفه‌مون رو پیدا کنیم و براش تلاش کنیم، باقیش رو می‌سپریم به خدا و امید داریم که هرچی خیرمون هست سر راه خودمون و بچه ها قرار بده و عاقبت بخیر بشیم ان‌شاءالله. ❤️🤲 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif