#م_نیکبخت
(مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه)
فرزند سوم یک خانوادهی هفت نفرهی اصفهانی و متولد ۶۴ ام.😌
خواهر بزرگم ۱۵ سالگی ازدواج کردن و من هم بعد از ایشون، سال ۸۳ تو ۱۸ سالگی ازدواج کردم. (قبل از کنکور)
همسرم متولد ۵۸ و دامپزشک بودن.
با اینکه از اقوام نسبتا دورمونن ولی هیچکدوم همو ندیده بودیم😅
همون سال کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم، ولی به دلایل مختلف مثل نداشتن انگیزهی کافی برای رفتن به شهر دور و عدم تحمل دوری از خانواده نرفتم.
یک سال عقد بودیم و تو این مدت، نزدیک خونهی پدر مادرامون، یه خونه ساختیم و بعد از اون با یه مراسم معمولی عروسی کردیم.
اول زندگی از سر بیکار نبودن پیش یه استاد نقاشی رفتم و ثبت نام کردم.
یه جلسه بیشتر کلاس نرفته بودم، که امام رضا (علیهالسلام) ما رو طلبیدن🤩 و به عنوان ماه عسل، رفتیم مشهد و این اولین سفر متاهلیمون بود که خیلی خاطرهانگیز و عالی بود.🥰
بعد از برگشتمون از زیارت خواستم دوباره برم کلاس، ولی استاد محل کلاس رو عوض کرده بودن و من هم که شمارهای از ایشون نداشتم، دیگه دنبالش نرفتم.
خلاصه برای نقاش شدن، فقط استعدادش رو داشتم ولی انگیزه نه😁
بعد اون، اوقات بیکاریم رو به بافت فرش (به کمک خواهرشوهرم) و کارهای دیگه گذروندم.
میشه گفت اون روزا رو یه جورایی فقط گذروندم.😕
واقعا اگه تجربهی حالا رو داشتم با اون اوقات چه کارا که نمیکردم...
خدا خواست خیلی عمرم رو به باد ندم و ۹ ماه بعد از ازدواج باردار شدم.
از وقتی متوجه بارداری شدیم، برکت از زمین و آسمون به طرفمون سرازیر شد.
تموم قرضهای خونه رو دادیم😊
ماشین خریدیم و کلی پس انداز کردیم💶
تو بارداری، فرشبافی میکردم،
تو باغچهمون سبزی و صیفی می کاشتم،
و به خانواده ی همسرم و پدر ومادرم تو برداشت بعضی محصولات مثل انگور کمک میکردم.
فروردین ۸۶ ابوالفضل کوچولو به دنیا اومد.
بعد از اون به دلایلی تصمیم گرفتیم فقط یه بچه داشته باشیم، مثلا:
راحت باشیم😎
تبلیغات علیه بچه و فرزندآوری روی ما موثر بود🧐
برای زایمان پسرم سزارین شده بودم😷
کمتجربگی و بلد نبودن خیلی چیزا تو فرزند پروری
و البته توصیه ی بزرگترها🤨
(با وجود اینکه هر دو خانوادهی ما پر جمعیت بودن، ۸ فرزندی و ۵ فرزندی، ولی تحت تأثیر تبلیغات وسیع مراکز بهداشت و تلویزیون قرار گرفته بودن)
بعد از مدتی، از طریق یکی از دوستان با استادی آشنا شدم که دید ما رو کاملا در مورد فرزندآوری و کلا سبک زندگی عوض کردن.
#قسمت_اول
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_نیکبخت
(مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه)
حس جدیدی بود مادر شدن.
ولی یه جورایی دچار بیبرنامگی بودم.
مادرم خودشون تو زندگی تقریبا از پس کاراشون بر می اومدن، ولی احتمالا اصلا فکر نمیکردن که ما چیزی ندونیم😔
ما مادرای این نسل، یه جورایی با آزمون و خطا همسرداری و بچهداری کردیم... چون مادرامون فکر میکردن تو مدرسه همه چی بهمون یاد میدن😜😂
بچهی ما هم مورد آزمونهای مختلفی قرار گرفت.
👈🏻 برای اینکه گریه نکنه من از صبح تا شب بیست بار شیرش میدادم😐
اونم از بس دل درد میگرفت، یکی دو ساعت بیشتر نمیخوابید.
در عوض اصلا شبا بیدار نمیشد و از ساعت ۶ عصر تا ۶ صبح مداوم خواب بود.
خودمم از بس خسته بودم همون ۶ ۷ خوابم میبرد.😴
👈🏻 پسرم به پوشک حساس بود.
برای همین کهنهش میکردم و مجبور بودم از چهار ماهگی سر پا بگیرمش.
این طور شد که خیلی زود از کهنه گرفتمش.
👈🏻 با اینکه خیلی دوست داشت زود غذا خور بشه و طفلک خیلی هم گرسنهش میشد ولی همون طور که بهداشت میگفت سر ۶ ماه شروع کردم.
روزی سه بار براش انواع شیر برنج، سوپ و آبگوشت غلیظ درست میکردم.
خدارو شکر خیلی خوب غذا میخورد. برای همین تا آخر شیردهی هم شبها بیدار نمیشد.
حتی به زور😄
👈🏻 بیشتر تو گهواره میخوابید. تو گهوارهای که مال برادر بزرگم بود😍 و خیلی از بچههای فامیل و همسایه رو بزرگ کرده بود.
پسری این گهوارهی آبا اجدادی رو خیلی دوست داشت تا جایی که اگه شبها تو گهواره نبود یا مهمونی بودیم، یه طوری بد خواب میشد و فریادهایی میزد که اگه کسی خبر نداشت فکر میکرد داغش گذاشتیم.😁
(استثناش خوابیدن تو مسیر طولانی توی ماشین بود)
خونهی ما با پدرشوهر و مادرشوهرم فاصلهای نداشت.
پدربزرگ (خدا بیامرز) و نوه به شدت بهم علاقه داشتن و بعد از یک سالگی، صبح تا شب یا بغل بود یا روی یه سهچرخه یا توی ننو در حال تاب خوردن.
واقعا موهبتی برای هر دوشون بود، که جاش تو خیلی از زندگیهای الان خالیه.
من هم اون دوران بیشتر یا مطالعه میکردم یا دنبال کارای گواهینامه بودم.
کمکم هم شروع به یادگیری خیاطی و گلدوزی کردم.
از بچگی دوست داشتم درسی که میخونم، مثل خیاطی و گلدوزی😁، کاربردی باشه و به درد زندگی بخوره.
برای همین وقتی متوجه برگزاری کلاس طب ایرانی شدم که هر دو هفته یکبار اونم جمعهها تو تهران برقرار بود، خب مطمئنا با سر میرفتم😃
گرچه بعد از امتحان ورودی یهو متوجه یه کوچولوی تازه وارد شدم.😍
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_نیکبخت
(مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه)
شرایطمون برای آوردن بچهی اول، از دید خیلیا بهتر بود.
مثلا مادرم دچار تومور و صرع و پیامدهای بعد از اون نشده بودن،
پدر شوهرم تو بستر نبودن،
و موضوع کلاسای حضوری هم پیش نیومده بود.
ولی خیلیامون این تجربه رو داشتیم که انگار بهمون میگن تو بیا توی راه، خودم کمکت میکنم.😊
با وجود ویار شدید، من باید ۲۰ روز کار آموزشی عملی توی تهران میگذروندم.🙄(۳۶۰ کیلومتر دورتر از خونه)
پسرم اون موقع ۷ ساله بود.
ده روز از دوره رو پیش عمه جونیش که تهرانن، موند.
و ده روز بعدی رو مدارس باز شده بود و برگشت شهر خودمون پیش همسرم.
بعد اون دورهی بیست روزه، کلاسها تا ۱.۵ سال شروع نشد.
تو این مدت دخترم، به دنیا اومد.
زهرا خانوم دختر ناآرومی بود و به شدت گریه و بیقراری میکرد.😔
این شد که پدر جان براشون ننو بستن.
مخصوصا که تو ده روز اول کسی نبود به من کمک کنه.
این ننو تا به الانم مادر دوم بچههاست😁
دخترم که یک ساله شد، کلاسها شروع شد.
هر دو هفته یکبار، همراه همسر و پسرم 👨👩👦👦غروب پنجشنبه راه میافتادیم و آخر شب میرسیدیم به مسافرخونهای تو تهران.
کلاس من ۶ صبح بود تا ۱ ظهر.
چند بار بچه رو شیر میدادم و میسپردم به همسرم، تا با غذا و نون کیک دستپخت خودم، تا ظهر نگهش دارن.
پسرمم بیشتر مواقع با من میاومد سرکلاس و من تو نصف روز باید به اندازهی یک ماه درس و سیدی درسی یاد میگرفتم.👩🏻🎓
این کلاسها تا دو سال ادامه داشت.
البته وقتی که دخترمو از شیر گرفتم، دیگه خودم تنهایی میاومدم تهران و برمیگشتم.
کنار کلاسها، یه کار مشاورهی اصلاح سبک زندگی هم، به صورت تلفنی یا حضوری (البته کاملا رایگان) به کارام اضافه شد.
تصمیم گرفتیم بچهی سوم رو بیاریم.👌🏻
ولی به خاطر بارداری،
شغل سنگین همسر🧔🏻
بیماری تومور مادر👵🏻
و اینکه تمام برادر خواهرام بچهی کوچیک داشتن،
نتونستم کلاسها رو ادامه بدم و تصمیم گرفتم خودم تو خونه مطالعه کنم، درسهای قبلی رو مرور کنم و کنارش صوت گوش بدم.
کار مشاوره رو هم همچنان ادامه میدادم.
کارام روی روال افتاده بود.
اکثر چیزهای خوراکیها مثل لبنیات، انواع رب، شیرینیجات و... رو مردم شهرمون خودشون درست میکنن و اینا هم جز کارام بود.
خداروشکر همسرم هم وقتشون برکت پیدا کرده بود و کمک میکردن.
آقا ابوالفضل هم دیگه بزرگ شده بود و ما چند تا گاو بومی خریدیم😜 که ایشونم بیکار نباشه.😅
#قسمت_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_نیکبخت
(مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه)
پائیز ۹۷ آقا محمدجواد به دنیا اومد.
به خواست خدا ۱۱ ماه بعد هم، چشم ما به تولد حلما خانم عزیزم روشن شد.
شرایط زندگی ما طوری به نظر میرسید که اصلا آمادگی ۴ فرزند رو نداشته باشیم:
خواهرهای من بچهی کوچیک داشتن،
مادرم به شدت بیمار بودن،
و مادر شوهرم هم توانایی نداشت که به من حتی تو ده روز اول کمک کنن🤷🏻♀️
ولی حالا که ده ماه از تولد گل دختر میگذره، میبینم تنها خداست که اگر بخواد کاری انجام بشه، میشه و ما باید فقط اعتماد داشته باشیم.
من بعد تولد دخترم، به هر دو شیر مادر میدم.
تو بارداری هم، تا ماه چهارم به آقا پسر شیر دادم، ولی بعدش شیر تازهی گاوهای بومی خودمون رو میدادم.
زندگی ما هم کمکم رشد کرد و حتی تو خیلی از موارد از صفر یا زیر صفر شروع کردیم... چه از لحاظ فرهنگی، چه معنوی و چه مادی.
رشد مادی ما، شاید به خاطر اینکه اصلا آرزوهای دور و دراز نداشتیم خیلی سریع بود، ولی رشد فرهنگیمون میشه گفت فراز و فرودهایی داشت.
به خاطر حجم کارها، همیشه یه برنامهی فشرده دارم. تا اونجایی که امکان داره زود میخوابم و زود بیدار میشم و بعد از نماز نمیخوابم.
مگر اینکه بچهها تا صبح نگذارن بخوابم ولی در اون صورت هم دیگه ۶ بیدار میشم.
بچهها هم شبها ۷ ۸ میخوابن و خیلی زود بیدار میشن.
تو طول روز به برکت وجود ننو، ۲ ۳ بار دوتایی با هم، یا تکتک میخوابن و من به کارای خونه و گاهی مشاوره و... میرسم.
وقتی خدا حلما جانم رو به ما عطا کرد، شبهایی بود که نمیتونستم تا صبح بخوابم.
اون موقع یادم میافتاد فاصلهی سنی من و خواهرم هم همینقدره و باعث میشد شبهای زیادی رو تا صبح، به خاطر داشتن مادری با صبر کوه، خدا رو شکر کنم، باهاش از دور حرف بزنم و از دور به آغوش بکشمش.
وقتی بچهها بخاطر بیماری بیتاب میشدن، به یاد بیتابی علیاصغر تو صحرای کربلا میافتادم و اونجا بود که عاشق روزای به ظاهر سخت زندگیم میشدم؛ وقتی میدیدم چقدر به این سختی احتیاج داشتم، تا بزرگتر بشم.
وقتی مادرم رو میدیدم، عاشقانه بغلش میکردم، میبوسیدم و بهش میگفتم تو بهترین مادر دنیا هستی.❤️
چون با وجود تمام مشکلات، زمانی که میتونستی عصبانی بشی، با اون آرامش همیشگیت با ما حرف میزدی...
پ.ن: متاسفانه مادرم دو هفته پیش، بعد از دورهی طولانی بیماریشون، ما رو ترک کردند.
از همهی کسایی که مادر دارن، میخوام که قدرشو بدونن.
#قسمت_چهارم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_نیکبخت
(مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه)
ما تو یه خونهی ویلایی متوسط که یه حیاط خیلی خیلی بزرگ داره، زندگی میکنیم.
یه باغچه داریم که چند تا درخت تنومند داره و یه کم اون ورتر چند نهال پسته.
حدود ۸ تا گاو هم یه گوشهی دیگهی حیاطن☺️
مسئولیت رسیدگی به گاوها با آقا ابوالفضله. البته همیشه یکی هست که کمکش کنه.
یه دستگاه جوجهکشی🐣 هم داریم که همسر و پسرم نوبتی به تخمهای توی اون رسیدگی میکنن.
وقتی هم که جوجهها بیرون میان، بچههای محل، فامیل و گاهی هم غریبهها، اونا رو میخرن.
فاصلهی خونهمون با منزل پدرم و برادر و خواهرها، در حد یه ربع پیادهست.
برای همین خیلی وقتها، بچهها دور هم تو حیاط ما جمع میشن و ۱۰ ۱۲ تایی با هم بازی میکنن.
بچههای بزرگتر هم، مراقب کوچیکتران☺
بیشتر بچهها به هنر علاقهمندن. مثلا پسر من و تمام بچههای بزرگتر نقاشیهای قشنگ میکشن، با نمد کاردستی های زیبایی درست میکنن، گل توی گلدون میکارن و...
صبح، بعد از نماز، زمان شستن لباسهاست که هر ۲ ۳ روز یکبار، اتفاق میافته. (همهی ما کارایی داریم که لباسهامون تند تند کثیف میشن😅😉)
لباسها از قبل توی سبدها تفکیک میشن. لباسهای معمولی رو تو اتوماتیک میریزم و لباسهای حساس و کهنههایی که پاک شدن رو با کهنهشور میشورم و با اتوماتیک آب میکشم.
مسئولیت بند کردن، جمع کردن، جداسازی و گذاشتنشون تو کشو هم با خود بچههاست.
روزهایی هم که شستن لباس نداشته باشیم، تا زمانی که بچهها خوابن، مطالعه میکنیم و در مورد مسائل روز با هم گپ میزنیم.
اولین بچهای که بیدار میشه حلما خانومه و بعد اون یکییکی بیدار میشن.
بچهها ریخت و پاشای زیادی دارن، تو غذا خوردن، بازی کردن، حمام و سرویس و... برای همین باید آدم مدام پشت سرشون جمع و جور کنه😜
دخترهای دوقلوی خواهرم هم که ۱۴ ساله اند، هر روز به نوبت یا با همدیگه، به خونهی ما میان و تو کارای خونه و بچهها و گاهی خیاطیهای ساده به من کمک میکنن. این دو تا واقعا از نعمتهای بزرگ زندگی منن.
(پدرم ۱۵ نوه و پدر شوهرم ۱۶ نوه دارن😍
و دوقلوها، بزرگترین نوههای خانواده اند)
هیچوقت دنبال تجملات نبودیم و خیلی روی وسایل خونه حساسیت نداریم.
برای همین بچهها تو خونه آزادن و البته چیز زیادی رو خراب نمیکنن☺
همیشه زیر دستشون زیرانداز میندازیم، با این حال فرشهای خونه باید سالی یک بار و فرش آشپزخونه، سالی چند بار شسته بشن.
#قسمت_پنجم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_نیکبخت
(مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه)
کارهایی که من این روزا انجام میدم، اولش کار بچههاست:
غذا دادن، شستن و حمام کردن بعد از گل بازی، بازی کردن و نقاشی کردن، داستان گفتن و بردن پیش گاوها یا گردوندنشون توی حیاط.
۱۳ ساله رو باید به صورت مجزا براش وقت گذاشت، چون تنها محصل خونهی ماست👨🏻🎓
وقت گذاشتن برای جلسات تربیتی مدرسه، انجام بازیهای پرتحرک و فکری، ورزشی، آوردن همبازیهاش به خونه (مخصوصا که فاصلهی سنیش با خواهر برادراش زیاده)، توجه به فضای مجازی مفید و مباحثههای علمی متناسب با سنش، خرید کتاب و...
البته هیچچیز مثل این خوب نیست که تو خانوادهی نزدیکمون دو سه تا پسر تو این محدوده سنی داریم و این کار ما رو راحت میکنه.😌
سعی میکنم دو تا کوچیکا رو حداقل روزی دو بار بخوابونم و تو این زمان طلایی، به کارهای دیگهم برسم، مثل درست کردن انواع مرباها، کیکها و ربها و... یا اگر کسی زنگ بزنه برای مشاوره، جوابشو بدم.
تو فصل هر چیزی فرآوردهی مخصوص همون فصل رو درست میکنیم😋 برای همین هیچوقت بیکار نیستیم.😅
محصولاتی مثل رب آلو، رب به،رب سیب ،رب زغال اخته
انواع مربا مثل به، گلابی، سیب، آلبالو، انجیر
انواع لواشک مثل زردآلو، آلو، سیب و...
محصولات لبنی مثل پنیر، ماست و کره
و محصولاتی مثل آلبالو خشک و انواع شربت، سبزی خشک، شیره انگور و...
بعضی چیزا رو هم خواهرام درست میکنن مثل کشک و قارا و...
علاوه بر اونا، من خیاطی هم انجام میدم و انواع لباسهای مجلسی رو میدوزم.
حجم کارا بعضی روزا طوریه که به نیروی بیشتری برای کمک نیازه.😅
برای همین بچهها رو میبریم خواهرم نگه داره، ما هم کارای عقب افتاده رو انجام میدیم: مثل خونهتکونی و درست کردن محصولات مختلف و آب دادن به پسته و سبزیجات، جمع و جور کردن حیاط و...
با وجود بچهها نمیشه برنامهریزی دلخواهی داشت.
چون گاهی اونطور که میخوایم نمیشه.
ولی همیشه اون طور که خدا میخواد میشه و خدا به همه چیز آگاهه.
برای همین تقریبا هیچوقت نگران نمیشم که برنامههام به میل خودم نبوده.
به یاری خدا، دیر یا زود به اهدافم رسیدم.
حتی گاهی چیزهایی که فکر میکردم مشکلات بزرگیاند، راه میانبری شدن برای رسیدنم به اهدافم.
اینکه با وجود دوری راه و دو بچهی زیر دو سال نمیتونم سر کلاسها حاضر بشم، هم به فال نیک میگیرم و منتظرم تا خدا برام تصمیم بگیره چطور باید ادامه بدم😌
#قسمت_پایانی
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ه_تقیزاده
(مامان #حلما ۸ ساله و #محمد ۴ ساله)
ما تا دو سال پیش تهران زندگی میکردیم. با اینکه اونجا همهچیز خوب بود و خونه از خودمون داشتیم، اما بهخاطر اینکه بچهها زندگی آزادانه کنار مهر پدربزرگها و مادربزرگها رو تجربه کنن، تصمیم گرفتیم برگردیم به روستای زیبای مادریمون، نزدیک شهر مراغه.
تهران که بودیم، یه آپارتمان ۷۰ متری داشتیم که تمیز کردنش زیاد زمان نمیبرد؛ مهمونم نداشتم.
بچههامم مدرسه نمیرفتن و حدودا روزی ۶ ساعت وقت اضافه داشتم، ولی هیچ فعالیت خاصی نداشتم😳😢
الان ولی شکر خدا، با اینکه خونهی بزرگی داریم که تمیز کردن حیاطش زمانبره،
هر روز خونهی مامانم یا مادر همسرم میرم و تو کارای خونه یا تابستونا، توی باغ بهشون کمک میکنم،
بچهمدرسهای دارم و هفته دو سه بار مهمون دارم😊 خدا رو شکر؛ با این حال برای مطالعه خودم هم وقت میذارم و روزی حداقل یه ساعت کتاب میخونم😇 و همزمان قرآن هم حفظ میکنم☺️ و بازم وقت اضافه یکی دو ساعته دارم😅
چه جوریاست🙄
پس معلومه قبلا هم قویتر ازاین حرفا بودم و خودم خبر نداشتم💪
گاهی وقتا روحیه
گاهی وقتا اراده
گاهی وقتا کمک به بزرگترامون
به وقت و انرژیمون برکت میده😍
و البته باغ و زمین کشاورزی و خونه حیاط دار، نعمتیه که شرایط سرگرمی بچهها رو فراهم میکنه.
تابستونا آببازی تو حوض و خاکبازی و بدو بدو...
زمستونا هم برفبازی.
و مواقعی که سردی هوا خونهنشینمون میکنه، کاغذ بازی، یعنی بریدن کاغذای باطله، یا درست کردن کاردستی، نقاشی کردن و بریدن اونا و اجرای نمایش باهاشون☺️
حلما عاشق داستان گفتنه.
الان که باسواد شده خودش داستان مینویسه ومحمدم نقاشیهاشو میکشه😍
البته این کارا رو من توی تهران داخل آپارتمانم انجام می دادم.👌🏻☺️
سعی میکنم بچهها رو هفتهای یه ساعت پیش مامانم یا جاری مهربونم بذارم و تجدید قوا کنم و با همسر جان یه گشت و گذار دونفره داشته باشیم😊
بیرون رفتن با بچهها هم که یه چیز دیگهس😍
خدا رو شکر بچهها هم ساعتها با هم، یا با دخترعموشون مشغول میشن؛ هرچند دعوا هم دارن که با چوب جادوی محبت مامان آشتی میکنن😁
ولی فکر کنم مهمترین مسألهای که وقت و انرژیم رو زیاد کرده، عشقیه که با دیدن عزیزانم تو قلبم ایجاد میشه❤️
خدایا شکرت🤲🏻
ممنونتم برای همهی داشتهها و نداشتهها❤️
پ.ن: ما یه فاطمه خانوم هم داشتیم که ۱.۵ سال پیش وقتی نوزاد یک ماهه بود، به دلیل مشکل قلبی مادرزادی که تو بارداری قابل تشخیص بود و قابل درمان نبود، آسمانی شد...
#مهاجرت_معکوس
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ه_طهحسینی
(مامان محمدحسین ۶.۵ساله، #هدی ۴.۵ساله و #حلما ۱۱ماهه)
به ساعت نگاه کردم.
حدودا ۱۵ دقیقه تا اذان ظهر مونده بود.
یهویی چشمم افتاد به سینک ظرفشویی که مملو از ظرف بود.😕
وجدان بیدارم بهم گفت: تا حلماخانوم آرومه و نماز نشده برو حداقل یه لگن از سینک رو بشور.
پیشبندم رو بستم و شروع کردم.
شستم و شستم و شستم که اذان شد...
حدودا دو سوم ظرفا شسته شد😊
باز هم وجدان بیدارم به سراغم اومد که: دیدی از وقتت خوب استفاده کردی؟! حالا که وضو داری تا آخر اذان وقت داری که ظرفا رو تموم کنی.
الحمدلله با تموم شدن اذان ظرفا هم تموم شدن.💪🏻
سجادمو پهن کردم که حلماخانوم از راه رسید...
با چادرنمازم چند بار باهاش بازی کردم و به طور کاملاً نامحسوسی مهرمو از جلو دستش برداشتم (دیگه بعد سه تا بچه برام جا افتاده که اگه میخوام نمازمو کامل کنم باید مهرمو دست بگیرم😉)
و قامت بستم...
🕋 اللهاکبر
بسماللهالرحمنالرحیم
الحمدللهربالعالمین
هدی خانوم چادرشو آورد و سر حلما کرد...
چقدر بهش میاومد.🥰
🕋 سبحان ربیَالعظیمِوبِحمده
چرا حلماخانوم تسبیحو انداخت گردنش؟🤔
اوه اوه داره میکشه الانه که دردش بیاد و جیغش بره هوا...😬
خوب شد رسیدم به سجدهٔ اول. تسبیحو از گردنش درآوردمو دادم دستش.🤭
🕋 بحوَلِالله...
هدی خانوم داره دنبال مهر میگرده...
صندلی آورد مهرشو از بالای کتابخونه بیاره پایین...
خدایا به تو سپردمش.☺️
ربَّناهَبلنامِناَزواجِناوذُریّاتِنا...🤲🏻
نشستم به تشهد خوندن، دوباره حلماخانوم هوایی شد.
فکر کرد دیگه کامل نشستم، اومده تو بغلم و یه جوری میخنده به صورتم که دلمو میبره...
با زحمت میذارمش زمین و بِحَولِالله میگم.
🕋 سبحانربّیالَاعظیمِوبِحمدِه
ای داد بیداد چرا خطکش محمدحسین افتاده زیر میز؟ حالا بدون خطکش امروز بچهم چه کنه؟!!🥺
سجدهٔ اول رکعت سوم:
خدایا یعنی رکعت چندم بودم؟🤔
سجدهٔ دوم رکعت سوم: انشاالله که سوم بودم.
یاحیّویاقیّوم...
🕋 سُبحانَاللهوالحمدُالله...
ای بابا چرا دعواشون شد؟!! حلماخانوم مهر هدی خانوم رو برداشت و فرار کرد...🤪
خداروشکر دور شدن و من میتونم حداقل صدای خودمو بشنوم در نماز سراسر معنویتم.😬
🕋 سبحانربیّالاَعلیوبِحمدِه
خدایا این جسم سنگین که اومده روی کمرم حتماً حلما خانومه...
چه جوری بلند شم حالا؟!!😫
خدا هم راضی نیست سجدهٔ یه مادر اینقدر طولانی بشه...🤭
چندسالیه که دلم لک زده برای یه نماز آروم (حالا هرکی ندونه فکر میکنه قبلاً چه نمازهایی میخوندم من🤦🏻♀️)، ولی تقریباً پذیرفتم که فعلاً در مرحلهای هستم که باید به حداقلها راضی باشم... نمیدونم درسته یا نه؟ ولی عقل من به این رسیده که تا جایی که میتونم برای عبادتهام باید تلاش کنم و بقیهشو بسپرم به خدا...
فعلاً از دستم مراقبت بر وقت نماز میاد...
انشاالله خدا بهم توفیق بده، بتونم به بقیهٔ مراقبتهای نماز هم برسم...
در این خونهٔ کوچیک، تنها موجوداتی که به خدا نزدیکند همین فرشتههایی هستند که گاهی از دستشون بهخاطر اینکه حواسمو سر نماز پرت میکنن ناراحت و عصبی میشم...
اما دلم خوشه به اینکه خدا به خاطر بچههای معصومم نگاهشو ازم نگیره... الهی الحمدلله
#سبک_مادی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«سهم من از حفظ زمین»
#س_حاجیزاده
(مامان #هلیا ۱۷، #زهرا ۱۰.۵، #محمدابراهیم ۵.۵ و #حلما ۲ساله)
بعد از تجربهٔ جذاااب به دنیا اومدن چهار تا بچه، این اولین تجربهٔ شیرخشک دادنم بود.🫢 به خاطر دلایلی و علیرغم میلمون شیرخشک رو جایگزین شیر مادر کردیم.😔
قبل از حلما کوچولو فکر میکردم بچهٔ شیرخشکی نهایت هفتهای دو سه تا قوطی شیرخشک نیاز داره.🤭
اما کمکم متوجه شدم که...
نهخیر!
تقریباً هر دو روز یه قوطی شیرخشک میخواد.🫠
از اونجایی که کار همیشگی من و بچهها درست کردن کاردستی با بازیافتی هاست، دلم نمیاومد اینهمه قوطی رو دور بریزم.☺️😉
کمکم بالکن خونه پرررر از قوطیهای شیرخشک شد. با قوطیها کاردستیهای مختلفی میشد درست کرد؛
جا مدادی رومیزی، جا برای برسها، بازی پرتاب توپ (محمد ابراهیم قوطیها رو میچید روی هم و با چند تا توپ نشونه گیری میکردیم)😍
اما با این حال تعداد زیادی قوطی باقی مونده بود.
تابستون تصمیم گرفتم سبزیجات بکارم،
و اتفاقاً از اون جایی که همهٔ گلدونامو پر از گلای بهاری کرده بودم، احتیاج به گلدون داشتم.🤔
دوتا راه داشتم؛ یا می شد از بازیافت قوطیها بهترین بهره رو ببرم و یا اینکه گلدونهای مورد نیازم رو بخرم. راه اول رو انتخاب کردم و رفتم و یه قوطی خیلی کوچیک رنگ، یه قلمو، چند متر سیم مفتول و مقداری خاک گلدون خریدم.
اینبار مامان خونه هوس کاردستی کرده بود😁، بچهها رو یکی یکی از سرم باز کردم. دلم نمیخواست در این مرحله در ازای بازیافت قوطی چند دست لباس از دست بدم.🤪 بنابراین حلما رو خوابوندم، محمد ابراهیم رو فرستادم حیاط، زهرا و هلیا هم خونهٔ عزیزجون بودن.🤭
سریع قوطیها رو رنگ زدم و چیدم تو بالکن تا خشک بشن.
روز بعد با بچهها مشغول خاک ریختن تو گلدونهای جدیدمون شدیم، همهٔ گلدونها که پر شدن، بذرا رو آروم ریختیم توی خاکشون.
سیمای مفتول رو هم اندازه زدیم و برش کردیم و قوطیا رو به نردهٔ تراس وصل کردیم.
با اسپری هم به همهشون آب دادیم.😍
حالا باید منتظر سبز شدنشون میموندیم.
اما همچنان کلی قوطی شیرخشک هم باقی مونده بود، هم دوباره به قبلیها اضافه میشد.🤷🏻♀️
محمد ابراهیم رو مسئول بردن زبالههای بازیافتیمون قرار دادم تا کمی حس مسئولیت پذیریش تقویت بشه.
در ازای هر بار بردن کیسههای بزرگ به محل قرارمون با همسایهها، بهش یه مبلغی دستمزد میدادیم.
اینطوری که بدون اینکه خودش بدونه، با همسایهمون قرار گذاشته بودیم تا بعد تحویل گرفتن اون کیسهها، بهش دستمزد بده.😉
برنامهٔ خیلی خوبی تو کوچهمون با همسایهها داریم، بازیافتیها رو جمع میکنیم خونهٔ یکی از همسایهها که حیاط بزرگی دارن. سود حاصل از فروشش رو هم صرف امور فرهنگی مهدویت یا خیریهمون میکنیم. چون تعداد همسایههایی که مشارکت میکنن خداروشکر زیاده، مبلغ قابل توجهی در ماه جمع میشه.
خلاصه این قوطیها تا الان برکت داشتن برامون.😅
تو خونهٔ ما هر جعبهای از چند مرحله رد میشه تا برسه به زبالههای بازیافتی.
اول برای نقاشی، بعد برای کاردستیهای حجمی مثل ماشین و تابلو برجسته با گل و گیاه و...
بعد هم که مطمئن شدیم نمیشه بلای دیگهای سرش آورد، میره تو کیسه.😄
#سبک_مادری
#مادری_به_توان_چهار
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif