eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط چهارچوب تعیین می‌کردم! ☝🏻😑 (مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) تابستان سال ۹۱ وقتی این خواستگار آمد، فقط ۱۷ ساله بود و سال اول حوزه‌ را تمام کرده بودم. با اصل ازدواج مشکلی نداشتم اما واقعاً هیچ وقت در تصورم نمی‌گنجید در این سن ازدواج کنم!😳 از آن طرف پدرم هم ایران نبودند و مادرم جلسات خواستگاری را با این خواستگارِ غریبهٔ طلبه و ساده، تند تند برگزار می‌کردند. فقط ده جلسه خواستگاری با همین یک خواستگار، بدون حضور پدرم، برگزار کردند!🤯 هر چه به او می‌گفتم صبر کن، گوش نمی‌کرد. کلا فشار از پایین زیاد بود و چانه‌زنی از بالا جواب نمی‌داد.😂 برای من خیلی سخت بود که بدون حضور پدر و رعایت شرایط، داریم طوری جلسات را جلو می بریم که دیگر جواب منفی دادن سخت شود.😣 مادرم همیشه می‌گفتند: من ۲۶ ساله بود که ازدواج کردم و خیلی دیر بود. نمی‌خواهم در مورد دخترم این اشتباه را بکنم!😵‍💫 برای همین فشار مضاعفی روی من بود. مدام بحث می‌کردیم!🤦🏻‍♀ مادرم در مورد هر خواستگاری که می‌پسندید از من استدلال می‌خواست که چرا می‌خواهی نه بگویی!؟😅 و من باید دلیل و برهان می‌آوردم. جلسهٔ یازدهم خواستگاری بود که پدرم برگشتند.😫 تازه بزرگان فامیل آمدند و یک خواستگاری رسمی شکل گرفت!!🤧 طوری هم بود که انگار جواب من مثبت است؛ ولی هیچ چیز از پریشانی من کم نمی‌کرد.🤕 آن روزها من درگیر فضای فکری عقیدتی سیاسی شده بودم. انگار ایام انقلاب باشد!😅 بلند می‌شدم می‌رفتم لانهٔ جاسوسی خیابان مفتح، برای شرکت در جلسات شرح کتاب‌های شهید مطهری در بسیج دانشجویی!🤪 هفته‌نامه‌های تند جریان انقلابی را می‌خواندم.😎 خیلی آرمان‌خواه شده بودم. فضا هم انقلابی و سیاسی بود. سال‌های بعد از ۸۸... از یک طرف، برنامهٔ درسی کمالگرایانه‌ام این بود که سطح سه تفسیر و فقه و فلسفه و... (!) را بگیرم و الگویم بانو امین بودند.😅 و از آن طرف برای خودم وظایف زن در خانه را به صورت حقوقی تعریف می‌کردم!🤦🏻‍♀ به جای اینکه نگاه اخلاقی و حقوقی هم‌زمان به زندگی داشته باشم.😐 مثلاً دنبال مردی بودم که محدودم نکند و حق طلاق و تحصیل و انتخاب مسکن و خروج از کشور به من بدهد.😅 فقط هدف و چهارچوب تعیین می‌کردم.☝🏻 بدون اینکه به فضای واقعی و میدانی توجهی بکنم... در همان مدت یک ماه خواستگاری، چند نفر از فامیل هم از من خواستگاری کردند!!!😳 کم‌کم حرف و حدیث سر خواستگاری ایشان شکل گرفت و صدای مخالفت بلند شد که این آدم به درد دختر شما نمی‌خورد. چون نازپرورده است و آخرش بدبخت می‌شود.😶‍🌫 راستش ما از لحاظ فکری و آرمان‌های زندگی با هم تفاهم داشتیم. ولی بقیهٔ چیزها نه...😮‍💨 آن‌ها اصالتا از شهر و فرهنگ دیگری بودند و وضع اقتصادی ما خیلی بهتر بود. حتی از ظاهرش هم خوشم نمی‌آمد!🥴 دوست داشتم پدرم مخالفت کنند تا کارم راحت شود.🥲 اما ایشان یک جلسه رفتند برای تحقیق و خیلی خوشحال برگشتند و گفتند: «خیلی پسرِ خوبیه!»😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. الان ۸ سال می‌گذره...» (مامان ۸ساله و ۴ساله) وقتی بعد از ۳ روز به خونهٔ مادرم برگشتم. بهشون گفتم: اون روز به امام رضا چی می‌گفتی وسط خیابون؟ مادرم گفتن به آقا گفتم سلامتی دخترم رو از تو می‌خوام. موهای بلندش رو از تو می‌خوام.😢 گفتم مامان خیلی خوب دارم به دارو جواب می‌دم. پس تو رو خدا آروم باش. اون روزها همه‌ش به این فکر می‌کردم، چقدر خواهر و برادر زیاد خوبه. یه خواهرم دائم بیمارستان پیش من بود. یه خواهرم به کمک مادرم می‌رفت و بهار رو تر و خشک می‌کرد. برادرمم از دکترها پیگیر بیماری من بود و بعد از پایان درمانم تمام هزینه‌های بیمارستان رو به من هدیه کرد و گفت اول زندگی می‌خوام کمکت کنم.😍 واقعاً از این همه مهربونی خواهرا و برادرم شرمنده بودم.‼️ با خودم فکر می کردم کاش بهار هم خواهر و برادر زیاد داشت.‼️🌹 خاله‌ها برام نذر می‌کردن و روضه برگزار کردن. دایی‌م چهل روز حرم رفتن. دایی دیگه‌م توی یه هیئتی برام نذری دادن. پارچه‌های متبرک از کربلا و حرم‌های دیگه برام می‌آوردن.🌷 واقعاً خانوادهٔ بزرگ نعمت خیلی خوبیه که من قبلاً اصلاً متوجه نبودم.😔 بعد از اون روز که ترخیص شدم به شوهرم گفتم بیا تو خونه‌مون روضه بگیریم. ایشون هم قبول کردن و من انگشتر هدیهٔ شوهرم رو هم نذر کردم. همسرم هم برام قربانی کردن و نذر کردن. ایشون خیلی آرامش داشت. دلش قرص بود. یه‌بار همون روزهای اول منو به رستورانی بردن و غذاهای مقوی برام خریدن. ولی من گفتم نمی‌تونم غذا بخورم. بهار رو روی میز گذاشته بودم و با شیشه بهش شیر می‌دادم. گفتم من که دیگه بچه شیر نمی‌دم. غذا می‌خوام چیکار؟😭 من می‌میرم و تو بهار رو باید تنها بزرگ کنی. باید زود ازدواج کنی. من یه دختر برات در نظر گرفتم که خیلی بامحبته. من دوست ندارم شماها آواره باشید. دوست ندارم که بهار هر روز خونهٔ یکی باشه. تو باید... شوهرم حرفم رو قطع کرد و گفت بس کن دیگه تو چرا اینقدر خودتو باختی؟😳 مگه به خدا ایمان نداری؟ مگه ازدواج ما الهی نبود؟ من برای انتخاب تو از امام رضا (علیه‌السلام) کمک خواستم. هر شب جمعه جلوی پنجره فولاد از آقا خواستم خودش برای من کسی رو درنظر بگیره. تو که می‌دونی ما رو آقا بهم رسوند. اینجا آخرش نیست. این فقط یه مرحله است که ما داریم عبور می‌کنیم. یه گوش‌مالی که قدر زندگی و سلامتی‌مونو بیشتر بفهمیم. هفتهٔ بعد من دوباره بستری شدم و آزمایشات انجام شد و حالا جواب آزمایش.😍 دیگه صفر بود.😍 خبری از جفت بدخیم نبود.😍 موقع تشخیص بیماری، سلول‌های جفت روی ریه و کبد من نشسته بود و اونجا رو درگیر کرده بود. اما با صفر شدن هورمون دیگه به طور کامل از بین رفته بود.😃🤲🏻 من و خواهرم و شوهرم از خوشحالی اشک می‌ریختیم و به بقیه خبر می‌کردیم. دکترم یه خانوم تقریباً مسن و جدی بودن که زیاد صحبت نمی‌کردن. هر شب تا ۱۱ شب توی مطب بیمار ویزیت می‌کردن و ساعت ۷ صبح توی بیمارستان مشغول عمل و سرکشی از بیمارا بودن.😇 نمی‌دونم واقعاً چه‌جوری این‌قدر کار می‌کردن. روزی که هورمون جفت صفر شد، اومد پیشم و بغلم کرد و گفت دیدی خوب شدی؟ این بیماری تو مراحل اولیه علاج کامل داره... حالا باید یه ماه دیگه شیمی رو ادامه بدی تا دیگه برنگرده. تا یک‌سال هر ماه آزمایش می‌دی و باید صفر بمونه بعد از اون دیگه مطمئن باش که مشکلی نیست.😍 من خیلی آرامش پیدا کردم. پرسیدم خانوم دکتر موهام چی؟ در میاد؟ گفت بله! درست مثل قبل. بذار داروهات قطع بشه.😍 داروهای شیمی درمانی و بستری بودن با بیمارای بخش انکولوژی منو به افسردگی عمیقی برده بود. اما بالاخره همه چیز تموم شده بود. یک‌سال هم گذشت و موهام خیلی خوب دراومد. مادرم گفت تو رو دوباره خدا به ما داد... دیدی موهات رو از آقا گرفتم.😊 بهار که سه ساله شد، دوباره باردار شدم و این دفعه الحمدلله هیچ مشکل خاصی نبود و ما صاحب یک پسر کوچولوی تپل شدیم. الان بهار ۸ ساله است، کلاس دوم😍 و پسرم ۴ ساله... و به امید خدا، بازم می‌خوام فرزند داشته باشم... این جریان منو خیلی قوی کرد. یک نقطهٔ عطف توی زندگی من بود... خداوند خیلی زیبا این داستان رو تموم کرد. همیشه فکر می‌کنم ای کاش بیشتر صبوری کرده بودم و این قدر خودمو نمی‌باختم. دست ائمه رو توی زندگی‌م احساس کردم و الان قوی‌تر از قبل توسل می‌کنم و ازشون کمک می‌خوام. اونها کاملاً از زندگی ما آگاه هستند و اگه کمک بخوایم و توسل کنیم، قطعاً پاسخ می‌دن... امیدوارم که همهٔ مادرا سلامت باشن و سایه‌شون مستدام بر سر فرزندان نازنینشان😍😍😍😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«وقتی فهمیدم دخترم رفلاکس داره، گریه کردم!» (مامان ریحانه ۱۲.۵، زهرا ۹.۵، محمدامین ۷، محمدهادی ۴ و هدی ۱.۵ ساله) بعد از ده ماه دوران عقد، زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. اوقات فراغتم بیشتر شد. هم کارهای خونه برای دو نفر برام سبک بود (به نسبت مسئولیت‌هایی که توی خونهٔ پدری داشتم) و هم خونه‌مون نزدیک دانشگاه بود و زحمت رفت و آمد نداشتم.😃👌🏻 درس‌های دانشگاه رو مثل گذشته می‌خوندم اما میزان فعالیت‌های فرهنگی-سیاسی رو کمتر کردم؛ احساس می‌کردم اولویت اصلی من، محکم ساختن بنای زندگیِ نوپامونه. همون موقع‌ها بود که تحصیل غیرحضوری توی حوزهٔ جامعه‌الزهراء (سلام‌الله‌علیها) قم رو هم شروع کردم. هدفم این بود که بتونم علوم سیاسیِ غربی رو که می‌خونم، با کمک علوم اسلامی، نقد و بررسی کنم. آبان ۸۹، زمانی‌که ۱.۵ سال از ازدواجمون و چند ماهی از پایان دانشگاهم گذشته بود، ریحانه خانوم به دنیا اومد.🥰 هر چند تجربهٔ مراقبت از برادرهای کوچیک‌ترم رو داشتم، اما مادر بودن یه چیز دیگه است. تا وقتی تمام و کمال مسئولیت یه بچه رو نداشته باشی، نمی‌تونی بگی بچه‌داری کردی. روزهای اول مثل همهٔ مامان‌ اولی‌ها، برای من پر از مسائل ناشناخته، سخت، شیرین، هیجان‌انگیز، ترس‌آور و البته پر از چالشِ خواب بود. مخصوصاً که دخترم رفلاکس داشت و این برای منِ مامان اولی خیلی سخت بود. اینو دهمین روز تولد دخترم فهمیدم؛ درست وقتی که وسایلم رو جمع و جور کردم تا از خونهٔ پدری برگردم خونهٔ خودم، علائم رفلاکس شدید رو توی دخترم دیدم.😥 رفلاکس ریحانه اینقدر بهم فشار آورد که شروع کردم به گریه کردن. پدرم آرومم کردن و گفتن: «نگران نباش، شما هم کوچیک بودید این مشکل رو داشتید و این حالت غیرطبیعی نیست.» از آرامش پدر و مادرم و تکیه‌گاه بودنشون آرامش گرفتم و از تجربیاتشون استفاده کردم؛ خداروشکر به مرور زمان مشکل حل شد. برای بقیهٔ مسائل بچه‌‌داری هم خیلی از راهنمایی‌هاشون استفاده می‌کردم. دخترم پنج ماهه شده بود که برای پدرم ماموریتی پیش اومد و به شهر دیگه‌ای رفتن. با رفتنشون خیلی احساس تنهایی کردم.😔 دوران سختی بود برام. هم از نظر فیزیکی با بچه‌داری چالش داشتم هنوز (کم خوابی‌ها، رسیدگی به کارهای روزمره بچه و هم‌زمان، خوندن دروس، اونم غیرحضوری که برای استفاده از کلاس و دادن امتحاناتش هیچ کمکی نداشتم و فقط باید روی خودم حساب می‌کردم)، هم به لحاظ ذهنی. من که تا قبل از این از نظر اجتماعی یه فرد فعال بودم، حالا نشسته بودم تو‌ی خونه و به شدت درگیر کارهای روزمره.🤷🏻‍♀️ تا بتونم خودم رو با شرایط جدید وفق بدم مدتی طول کشید. اون موقع خیلی متوجه نبودم، اما حالا بهتر می‌فهمم که کاملاً طبیعیه من از بارداری تا حدود دوسالگی وقت زیادی برای بچه‌داری صرف کنم و اولویت اصلی‌م رسیدگی به نیازهای بچه‌م باشه.  الان سعی می‌کنم هم از دوران نوزادی و کوچولویی بچه‌هام لذت ببرم و هم در کنارش یک سری فعالیت‌هایی در حد آب‌باریکه داشته باشم. حس می‌کنم برام لازمه، تا زمینه‌ای باشه برای بازگشت به فعالیت‌های جدی اجتماعی. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. همسر خوشبخت من» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) فضای دانشگاه با انتظاری که من داشتم متفاوت بود و پویایی و نشاط علمی و عملی مطلوب من رو نداشت.🤷🏻‍♀️ برای همین من سر خودم رو طبق روحیه‌ای که داشتم با فعالیت‌های جانبی گرم کردم. از سال اول مشغول تدریس تو مدرسه‌مون هم بودم و از سال دوم به حوزه دانشجویی شهید بهشتی وارد شدم. الحمدلله کلاس‌هامون واقعاً مفید بود و بعضی از عناوین اون‌ها بعد از سالیان هنوز تو ذهن من هست.🙏🏻 در دوران دانشجویی ما فضای کشور به لحاظ فرهنگی و سیاسی و اجتماعی به ناگهان باز شده بود و اساتید بعضاً حمله‌های زیادی به دین و مقدسات دینی می‌کردن و من وارد بحث می‌شدم و این بحث‌ها، یکی از خاطرات پرتکرار من هست.😁 اساتید گاهی حرف‌های بی مبنا و اساسی می‌زدن و حتی در اصل وجود حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، داستان شهادت ایشون و چیزهایی به این شکل یا انقلاب و امام خمینی نظرات بی‌پروایی مطرح می‌کردن.🤦🏻‍♀️ اون موقع خیلی از دانشجوها در جریان مسائل سیاسی و اجتماعی نبودن و من چون از کودکی خانواده‌م خیلی سیاسی بود و همیشه بحث‌های خیلی جدی و داغ توی خونه‌مون جریان داشت تا حد خوبی بحث کردن رو یاد گرفته بودم. برای همین سر کلاس‌ها، برای اینکه بچه‌های داخل کلاس تحت تاثیر حرف اساتید قرار نگیرن با اساتید وارد بحث می‌شدم. و حتی گاهی پیش می‌اومد که استاد به خاطر این گفتگوها نمرهٔ خیلی کم می‌داد یا حتی می‌نداخت.😐 البته اینا باعث نمی‌شد من از موضعم کوتاه بیام.😅 بهار ۸۱ بود که خواستگار موفق از راه رسید. ایشون از دوستان برادرم و دانشجوی دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) بودن و از لحاظ مالی جز یک موتور چیزی نداشتن. سربازی نرفته بودن و درآمد هم نداشتن. من می‌دونستم که باید بعد ازدواج، از خونهٔ بزرگ پدری در منطقهٔ خوب تهران و ماشین شخصی، می‌اومدم توی یک زندگی که کل خونه اندازهٔ دو تا اتاق خواب از ۵ اتاق خونه پدری بود! اما آگاهانه انتخاب کردم و امیدم به رزاقیت خدا بود. ایشون ایمان و اصالت خانوادگی داشتن و این برای ما کافی بود.😊 مرداد ماه من یک سفر حج دانشجویی رفتم و بعد برگشتن عقد کردیم و یک مراسم عقد هم برگزار کردیم. توی دانشگاه یک استاد زبان داشتیم که مذهبی به نظر نمی‌اومدن. من هم جزء دخترای مذهبی دانشگاه بودم و ظاهر مذهبی خاصی هم داشتم. یه جورایی اون موقع ما روسری لبنانی بستن و چادر لبنانی رو مد کردیم. این استاد خیلی به بنده لطف داشتن. چون هم زبانم خوب بود هم علی‌رغم ظاهرشون، ظاهر مذهبی و حیای در رفتار و گفتار یک خانم مذهبی رو می‌پسندیدن و بارها این رو در کلاس به بچه‌های دیگر ابراز کردن. یه دختر کوچیک به نام سارا هم داشتن و می‌گفتن ای کاش سارای من هم مثل شما باشه.😌 وقتی فهمیدن من ازدواج کردم خیلی هیجان‌زده شدن و وسط کلاس دعا کردن و گفتن مرد خوشبختی که یک همچین خانم متدین و توانمندی همسرش شده کی می تونه باشه؟!😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. قاچاقی چادر می‌پوشیدم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) به خاطر حساسیتی که دربارهٔ تحصیل و تربیت ما داشتند، با زحمت و سختی، خانهٔ دوست‌داشتنی بچگی‌ام را فروختند و به محله‌ای در مرکز شهر رفتیم تا دسترسی بهتری به مدرسه‌های خوب و مسجد و کتابخانه داشته باشیم. این جابه‌جایی هم‌زمان با تولد برادر کوچکم بود! در واقع این رشد خانواده به برکت قدم چهارمین فرزند خانواده و رزق بچه‌ای بود که همه می‌گفتند اگر بیاید خانواده به سختی و تنگنا می‌افتد!😌 پدر و مادرم خیلی حواسشان به دوستی‌های ما بود. تقریباً خارج از مدرسه، دوست صمیمی نداشتم و بیشتر وقتم را با درس و کتاب و کارهای هنری پر می‌کردم. لباس‌های ما را مادرم می‌دوختند و من همیشه از اینکه چطور چند تکه پارچه یا مقداری کاموا تبدیل به لباس‌های قشنگ می‌شود، شگفت زده می شدم.😅 اگر چه مادرم آن موقع نمی‌گذاشتند ما دست به پارچه و کاموا بشویم و مدام ما را تشویق به درس خواندن می‌کردند، ولی دیدن آن صحنه‌ها اثر خودش را داشت. بعدها من و خواهرم خیاطی هم یاد گرفتیم.👌🏻 ذهن کودکانه‌ام پر از سوال بود و دنبال جواب! معلم کلاس چهارم، آخر سال تحصیلی، کتاب ختم نبوت شهید مطهری را به من هدیه دادند! طبیعتاً آن موقع هیچ درکی از این کتاب نداشتم، ولی همیشه منتظر روزی بودم که بتوانم این کتاب را بخوانم و بفهمم و جواب پرسش‌هایم را پیدا کنم.☺️ با اینکه بیرون از مدرسه چادری بودم، ولی در مدرسه مادرم اجازه نمی‌دادند چادر بپوشیم. چون زود به زود خاکی می‌شد و نیاز به شستن پیدا می‌کرد!😄 از طرفی پوشش فرم مدرسه را برای ما کافی می‌دانستند. در دورهٔ راهنمایی عضو بسیج مدرسه شدم، یک روز با بچه‌های بسیج به نماز جمعه رفتیم، آنجا باید چادر می‌پوشیدم. بعد از آن دیگر کوتاه نیامدم و گفتم: «من دیگه بزرگ شدم، زشته بدون چادر برم مدرسه» خواهرم که همیشه و در هر کاری با هم همراه بودیم، هم می‌خواست چادر بپوشد! ولی هنوز ابتدایی بود و اجازه نداشت! چادر را در کیفش قایم می‌کرد و وقتی از در خونه بیرون می‌رفت می‌پوشید. موقع برگشت به خانه هم، توی کوچه چادرش را در می‌آورد و در کیفش جاساز می‌کرد‌.😁 یک روز که در مدرسه جایزه گرفته بود، یادش رفت که عملیات مخفی کردن چادر را انجام بدهد! با شادی و سروصدا و البته چادر به سر وارد خانه شد! و همین اتفاق مجوز چادر پوشیدنش شد.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. آغاز آموزش با قرآن» (مامان ۸ساله، ۵ساله و ۷ماهه) بعد از پذیرفته شدن مقاله‌ها رفتم سراغ فرایند تسویه حساب و گرفتن مدرک، که بتونم ارتقاء پیدا کنم و به درجهٔ استادیاری برسم. اما خدا می دونه در این فرایند با چه سختی‌ها، دلواپسی‌ها و مشکلات عجیب و غریبی (مثل عدم تطابق نمرهٔ پایان‌نامه در جلسهٔ دفاع با بارم‌های درج شده در صورت جلسه و عدم تایید مقالهٔ اول علی‌رغم اعتبار بالا، توسط شورای پژوهشی دانشگاه تهران) روبه‌رو شدم که حل اون‌ها بسیار زمان‌بر و انرژی‌بر بود.🥲 ولی الحمدالله خداوند باز هم لطف داشت و این دوران هم به خوبی سپری شد. خداروشکر، نیکان نوزاد آرامی بود و بر عکس نارگل شب‌ها می‌خوابید. ولی نارگل جانم با اضافه شدن یه نفر جدید، خیلی حساس شده بود. اوایل تولد برادرش، درهم و برهم و قاطی☹️ بود. باید کسی اونو بغل می‌کرد و دور می‌داد تا بخوابه. گاهی هم کلا بی‌حوصله می‌شد و با تلویزیون و حمام و بازی هم آروم نمی‌شد.😞 شب‌ها مجبور بودم هر دو رو پیش خودم بخوابونم تا کم‌کم به این شرایط عادت کنه و روزها اونو به پرستار یا والدینم بسپرم تا بتونم از عهدهٔ مراقبت از نوزاد جدید بربیام. خداروشکر والدینم خیلی همراه بودن. پدر جانم مرتب دخترم رو به پارک و مسجد و گردش می‌برد تا حال و هواش به احسن‌الحال تبدیل بشه.😊 با گذر زمان حساسیتش از بین رفت و کم‌کم با هم هم‌بازی شدن. دوست داشتم این شرایط رو تافت😆 بزنم که در همون حالت بمونه.😁 همین زمان بود که کرونا اومد.😱 با ترس، دلهره، انزوا و در خونه موندن‌هاش.😥 آموزش‌های دانشگاه آنلاین شد که البته این، برای ما مامانا اتفاق میمون و مبارکی بود.😁 در همین حین پرستارم مبتلا به کرونا شدن و دیگه نیومدن. بعد اون اوضاع برام بسیار سخت شد؛ هر چند والدینم نزدیک ما بودن و در حد توانشون کمکم می‌کردن. به لطف خدا بعد از چند ماه تونستم پرستار دیگه‌ای پیدا کنم و زندگی‌ام دوباره روی روال افتاد.👌🏻 بچه‌ها داشتن بزرگتر و بزرگتر می‌شدن. نارگل خانم به سن پیش‌دبستانی رسید. من تصمیم گرفتم مهد قرآن رو براش انتخاب کنم. جای خیلی خوبی بود؛ علاوه بر آموزش‌های ضروری پیش‌دبستانی، قرآن و مفاهیم دینی هم آموزش داده می‌شد. از اینکه می‌دیدم دخترم توی همچین فضای معنوی و مذهبی رشد می‌کنه و آموزش می‌بینه، خوشحال بودم. یادمه روزی رو که بچه‌ها سرود سلام فرمانده❤️ رو می‌خوندن و‌ من اشک شوق می‌ریختم، از اینکه نارگل جانم مدح و ثنای امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)🙏🏻 رو می‌کنه.🥲😍 الحمدلله حضور توی مهد کودک و فضای دوستان هم‌سنش، باعث رشد مهارت‌ها و تقویت اعتماد به نفس نارگلی شده بود🤲🏻؛ بزرگ‌تر شده بود و بسیار خانم و فهمیده... و من این رو هم هدیهٔ امام زمان‌جانم می‌دیدم.🥺 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳.حالِ خوبِ خودم پز!» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) اون روزا کلاس‌های هنری مجازی جدید ثبت‌نام کردم؛ مثل خیاطی و شیرینی و کیک کافی‌شاپ😋 بیشتر برای حفظ روحیهٔ خودم، تا اون تو خونه موندن جبران بشه.😉 مهدی حدودا ۳ ماهه بود. برای اینکه علی خیلی از شرایط جدید احساس تنهایی نکنه، سعی می‌کردیم بیشتر بیرون ببریمش. اجازه می‌دادم تو طبیعت آزادانه بازی کنه و از این فضا استفاده کنه تا رشد بهتری داشته باشه و حالش بهتر بشه.🥰 وقتایی هم که خونه بود، انواع بازی‌هایی که تو کانال‌های مختلف می‌دیدم، باهاش انجام می‌دادم.😊 ولی یه چیز مهم این وسط بود که دونستنش خیلی کمکم کرد. از همون اول که کلاس می‌رفتم اینو فهمیدم که اگه حال من خوب باشه و بتونم اون حال خوب رو به بچه‌ها و همسرم منتقل کنم، محیط خونه یه محیط بانشاط و امن می‌شه.😍 ولی اگه حال من بد باشه حال همه بد می‌شه.😖 به خاطر همین خیلی سعی کردم که به حال خودم اهمیت بدم؛ با کارایی مثل بیرون رفتن با دوستام، کارای هنری، یا حتی دیدن فیلم. اینو یادگرفته بودم (البته تو چند سال تجربه😅) که برای اینکه حالم خوب بشه هیچ‌کس نمی‌تونه کمکم کنه و اصلاً نباید منتظر باشم جناب همسر بفهمن چرا حال من خرابه و بیان درستش کنن.😉 از وقتی اینو فهمیدم که به جای توقع داشتن از بقیه روی کارایی که خودم می‌تونم انجام بدم فکر کنم خیلییییی اوضاع بهتر شد.👌🏻 یا مستقیم به همسرم می‌گفتم یا خودم دست به کار می‌شدم.🥰 اولش واقعاً سخت بود برام... ولی وقتی تاثیرش رو تو حال مثبت خودم، و در نتیجه فضای خانواده دیدم، شد اخلاقم.😉 تازه وقتی توقعم کم شد، عیب های خودم رو دیدم و محبت های بقیه برام خیلی پررنگ تر شد😍 الانم نه کامل ولی تلاشم رو می‌کنم که تو مسائل مختلف با بچه‌ها و کار و درس اول حالم رو خوب کنم، بعد خودم دنبال ریشهٔ مشکل بگردم و انقدر از بقیه توقع نداشته باشم.😊 تابستون که شد تا دیدم دانشگاه مجازی شده ترم تابستونی برداشتم و بالاخره با نام و یاد خدا، درس خوندن رو شروع کردم.😅 از اونجایی که حسابی به برنامه‌ریزی احتیاج داشتم تا دورهٔ برنامه‌ریزی می‌دیدم ازش استفاده می‌کردم.😁 برای زمان‌بندی کارهام، مثلاً یه زمان‌هایی توی روز می‌شد که بچه‌ها جفتشون باهم بخوابن (که خب البته زیادم طولانی نبود😬)، از همون استفاده می‌کردم و به درس‌ها می‌رسیدم. یا وقتی صبح بیدار می‌شدم چون دوتاشون کوچیک بودن یکی دوساعتی با بیدار شدن من فاصله داشت که می‌تونستم از اون زمانم استفاده کنم. به خاطر سنشون، کلا خیلی رو زمان بیدار بودنشون حساب نمی‌کردم.😁 چون پسر کوچیکه با وجود داداشش به مراقبت دائمی احتیاج داشت؛ اگه هم آروم بود، وقتم صرف کارای خونه می‌شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. آغاز زندگی مشترک» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) علی‌رغم جواب منفی ما، ایشون اصرار داشتن که با پسرشون مجدد بیان خواستگاری. مامان من هم معمولاً در مواجهه با اصرار زیاد، سختشونه جواب منفی بدن.🤷🏻‍♀️ قبول کردن که یک‌ بار دیگه هم با آقا پسرشون بیان. اون جلسه ما حدود دو ساعت صحبت کردیم و من باز احساس کردم که ایشون خیلی به معیارهای من نزدیکه.☺️ ولی همچنان پدرم مخالف بودن. اون موقع ایشون دانشجوی سال آخر رشتهٔ عمران بودن، شغل ثابتی نداشتن و می‌خواستن تحصیلات حوزوی‌شون رو ادامه بدن. رفت‌وآمدها سه چهار ماهی طول کشید تا بالاخره تونستن موافقت پدرم رو جلب کنن و این قضیه ختم به ازدواج شد، الحمدلله❤️ آذر ۸۷ عقد کردیم و مرداد سال بعدش عروسی. مراسم ازدواجمون خیلی ساده برگزار شد. برای مراسم عقد، پدرم یه سالن خیلی کوچیک در حد اینکه خاله و عمو و... رو بتونیم دعوت کنیم، گرفتن. خرید هم کلا نرفتم. دوست نداشتم برم دم مغازه‌ها روی اجناس دست بذارم و بگم این رو می‌خوام اون رو می‌خوام. خانوادهٔ همسرم خودشون آینه شمعدان و یک سری لوازم آرایش خریدن.🥰 لباس عروس و دسته گل هم از یکی از اقوام قرض گرفتم. برای عروسی یک سالن گرفتیم که برای محل کار مرحوم پدرشوهرم (ارتش) بود و تخفیف ویژه داشت. هزینهٔ عروسی‌مون با هدیه‌هایی که برای ازدواجمون دادن، تامین شد. نصف اون هدیه‌ها رو برای هزینهٔ سالن و عروسی پرداخت کردیم، نصفش هم موند برای خودمون که بعداً یه وام هم گرفتیم و ماشین خریدیم.😍 من حتی سرویس طلا نخریدم. هر کدوم از خواهر و برادرهای داماد، یه تیکه طلا خریده بودن برام و یک نیم‌ست طلا هم سر عقد هدیه دادن. چون می‌دونستم همسرم طلبه‌ هستن و وضعیت مالی‌شون طوریه که واقعاً اگه بخوان بیش از این هزینه کنن، باید زیر بار قسط‌های سنگین برن و اثرات منفی‌ش به زندگی خودم برمی‌گرده. خداروشکر تونستیم زندگی‌مونو بدون قسط و وام شروع کنیم. مخصوصاً که پدر همسرم هم فوت کردن و ایشون پشتوانه‌ای نداشتن و باید رو پای خودشون می‌ایستادن. منزل پدری‌م شهر ری بود و محل کار همسرم فردیس کرج. ایشون خونه رو هم در فردیس گرفتن و من از خانواده‌م دور شدم. برای منِ تازه عروس همین فاصلهٔ ۱.۵ ساعتی تا خونه پدری هم خیلی زیاد بود.😢 بعد از عروسی ۱.۵ ماه تا شروع دانشگاه فرصت داشتم که باید برای جمع بین کار خونه و درس خوندن آماده می‌شدم.😉 معمولاً صبح‌ها تا عصر کلاس داشتم. عصر که برمی‌گشتم، بدو بدو به کار خونه و نظافت و غذا درست کردن مشغول بودم. بعد از اون همسرم می‌اومدن و آخر هفته‌ها هم بیشتر خونهٔ پدرم بودیم. همسرم هم که درس دانشگاهشون تموم شده بود، به صورت رسمی مشغول خوندن درس طلبگی بودن. که البته به خاطر توانمندی‌شون درس‌ها رو دو سال دو سال می‌خوندن. یعنی ده سال سطح ۳ رو در عرض پنج سال تموم کردن.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. مرداد سال ۹۴ دخترم به دنیا اومد» (مامان ۹.۵، ۷.۵، ۵.۵ و ۳ ساله، ۳ ماهه) با تولد دخترمون مسئله سربازی همسرم حل شد و شکرخدا تونستن دوباره برن سرکار. از نظر مالی، با تولد دخترم گشایش ایجاد شد برامون. ولی روزای اول بعد از زایمان نگرانی هایی داشتم که به خاطر کم تجربگیم بود. مثلاً من اصلاً خودم رو برای زایمان سزارین آماده نکرده بودم، از اینکه به خاطر موقعیت بچه، نمی‌تونستم طبیعی زایمان کنم خیلی ناراحت بودم. اون موقع دوست داشتم خانواده پرجمعیتی داشته باشم و نگران بودم که نکنه با وجود سزارین شدنم نتونم زیاد بچه داشته باشم😔. یا مثلاً دوست داشتم بچه‌ام فقط شیرمادر بخوره و اصلاً راضی به شیرخشک نبودم. ولی به خاطر زردی بالای بدو تولد اجازه مرخص شدن ندادن و گفتن که نباید شیر مادر بخوره، باید بستری باشه تا زردیش پایین بیاد. من بدون بچه اومدم خونه و ۳۶ ساعت دخترم شیر خشک خورد. چقدر گریه کردم و فکر می‌کردم دیگه نمی‌تونم خودم بهش شیر بدم😢. هرچند خداروشکر بعد از مرخص شدنش دیگه خودم بهش شیر دادم و مشکلی پیش نیومد. از طرفی، برای زایمان رفته بودم رشت پیش مادرم. همسرم نمی‌تونستن زیاد مرخصی بگیرن و فقط دو سه روز پیشمون بودن و بعدش برگشتن تهران سرکار. با اینکه خونه مادرم همه چی فراهم بود و دورم شلوغ، ولی نبود همسرم خیلی آزاردهنده بود. از نظر روحی نیاز به حضورش داشتم و هیچ چیزی جای خالی‌شو پر نمی‌کرد. این بی‌قراری من انگار به دخترم هم منتقل می‌شد و هفته‌های اول خیلی بی‌تابی و گریه داشت😥. همین موضوع باعث شد که خیلی زود، با دخترم و همسرم برگشتم تهران. زینب ده دوازده روزه بود که دیگه صبح تا شب من بودم و نوزادم و کارای خونه و زندگی. همسرم سرشون شلوغ بود ولی شب که میومدن خونه همکاری می‌کردن. نوزادم کولیکی بود و شب تا صبح باید تو وضعیت خاصی نگهش می‌داشتم تا آروم بگیره. تا ۴ صبح من نگهش می‌داشتم، بعد همسرم مراقبش بودن تا من چند ساعتی بخوابم و بتونم دوباره روز رو باهاش بگذرونم😮‍💨. دخترم دوماهه بود که من دوباره باید می‌رفتم دانشگاه. ترم سوم ارشد بودم و در هفته چهار تا کلاس بیشتر نداشتم. مرخصی نگرفتم چون احساس می‌کردم این ترم هنوز بچه‌ام خیلی کوچیکه و می‌تونم باهاش درس بخونم. تو گروه دوستانم پیام گذاشتم که من فلان ساعت دانشکده کلاس دارم، کی می‌تونه بیاد دخترم‌ رو نگه داره تا من می‌رم سر کلاس🤔؟ هر روز بالاخره یک نفر پیدا می‌شد که همون موقع بتونه بیاد کمک. یه اتفاق جالب این بود که همون بازه کلاس‌های من، یه خانوم نابینا هم کلاس داشتن که با مادرشون میومدن دانشگاه. مادر ایشون تو دانشگاه منتظر می‌نشستن تا کلاس دخترشون تموم بشه🥹. وقتی شرایط منو دیدن گفتن سه شنبه‌ها که من اینجا هستم نمی‌خواد کسی بیاد، خودم دخترتو نگه می‌دارم. اگر کار ضروری پیش میومد هم زنگ می‌زدن، خودم می‌رفتم و انجام می‌دادم و دوباره برمی‌گشتم سر کلاس. اون ترم دیگه به جز کلاس و درس هیچ فعالیت دیگه‌ای تو دانشگاه نداشتم. سعی می‌کردم تو کلاس مطلب رو خوب یاد بگیرم چون می‌دونستم که وقتی میام خونه فرصت درس خوندن ندارم🤦🏻‍♀. ترم بعدش که دیگه پایان نامه داشتم و باید مدت زیادی تو خونه و پای لب تاپ وقت می‌ذاشتم و از طرفی دخترم هم بزرگتر شده بود و کار کردن کنارش سخت تر شده بود، مرخصی گرفتم👩🏻‍💻. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تجربه داغ پارافینی ۳» ( ۱۷، ۱۱، ۹، ۹ و ۳ ساله) بسم الله... بسم الله گفتیم و یک مقداری لوازم اولیه تهیه کردیم و کلاس‌ها شروع شد، اولین باری که تو خونه بچه‌ها خواستن روی گاز پارافین ذوب کنن و شمع بسازن، آن‌قدر همه‌مون هول بودیم و استرس داشتیم که موقع ریختن پارافین تو قالب‌ها و حباب‌گیری اون‌ها که خیلی لازمه، دست این یکی به اون یکی خورد و دست اون یکی به قالب🤪 و پارافین پاشید روی دست یکی‌شون🤕. بدو بدو سفیده تخم مرغ بیار (بگم که سفید تخم‌مرغ معجزه سوختگیه)🥚. خلاصه از سوختگی دست که فارغ شدیم تازه فهمیدیم به به😥 همه جا پر پارافین شده، گاز، کابینت‌ها، سرامیک، فرش😰، یکی دو ساعتی درگیر تمیز کاری شدم. بچه‌ها دفعات اول خیلی شکست رو تجربه کردن، بارها پارافین می‌ریختن تو قالب موقع در آوردن می‌شکست یا برای شمع مدل کاپ کیک، که باید پارافین رو مثل خامه می‌زدن فک کنم ۵ تا ۶ ساعت پای گاز بودیم. بعد اتفاق بار اول، خودم همیشه کنارشون می‌موندم که دستشون خدای نکرده نسوزه و بلایی سر خودشون نیارن، ولی همچنان خطرات و چالش‌ها به راه بود‌. یکی از بدترین‌هاش این بود که یک بار اومدیم تو قالب‌ها اسپری بزنیم که چرب بشن و راحت در بیان همزمان کنار گاز بودیم یک دفعه دیدم هوا آتیش گرفت😱🤯، اسپری قابل اشتعال بود و چون کنار گاز بودیم یهو همه جا آتیش گرفت فقط بدو بدو قالب‌ها رو که داشتن آتیش می‌گرفتن انداختم داخل سینک و هوا رو متفرق کردم تا خاموش بشه، خدا خیلی بهمون رحم کرد خودم بودم و بچه ها تنها نبودن، بخش کمی از موی خودمم سوخته بود و البته دست‌هام🥴. یک مدت که گذشت مهارت بچه‌ها که خیلی بیشتر شد، دیگه کم‌کم اجازه می‌دادم خودشون کار رو انجام بدن و من فقط نظارت می‌کردم. یک بار مقدار زیادی پارافین براشون سفارش داده بودم، فراموش کردم بگم بسته‌های یک کیلویی برش بدن، وقتی رسید باورم نمی‌شد ورق‌های بزرگ ده کیلویی پارافین که باید خودم برش می‌دادم اونم به چه سختی، یک محوطه بزرگی از سرامیک‌ها پر از پارافین شده بود بعد دو سه ساعت برش زدن وارد فاز نظافت شدم ولی مگه این همه پارافین پاک می‌شد؟!!! اول سشوار آوردم فایده نداشت، به ذهنم رسید اتو بیارم، تا حالا سرامیک اتو نکرده بودم که به لطف هنر دخترها محقق شد🤣. با دو سه تا دستمال کهنه و اتو همه جا داشت تمیز می‌شد که صدای جیغ از تو آشپزخونه بلند شد🥵دویدم دیدم خدای من !!! یک ظرف پارافین برگشته و از بالا تا پایین کابینت و ماشین ظرفشویی و همه جا رو پر کرده، ساعت ده شب، من خسته از اون همه کار و آشپزخونه‌ای پر از پارافین😥😭. بعد این اتفاقات با همسرم صحبت کردم تصمیم گرفتیم برای کنترل این حجم خرابکاری براشون هیتر برقی بخریم، الحمدلله با ورود هیتر، آشپزخونه از دست بچه‌ها در امان بود. یک تیکه از پذیرایی رو روفرشی می‌نداختن و از این سر تا اون سر بساط پهن می‌کردن، بماند که تو رفت و آمد‌ها کلی پارافین تو خونه پخش می‌شه و منی که هر روز باید جارو و دستمال کنم ولی خوشحالم لااقل آشپزخونه در امانه😆. دیگه بعد این مدت، سوختن دست براشون عادی شده و به دمای پارافین داغ عادت کردن😁 البته که دقتشون تو کار هم خیلی بالاتر رفته و منم با خیال راحت‌تری اجازه کار بهشون می‌دم. چالش‌های سنگ مصنوعی جنسش از اول متفاوت بود اوایل با خودم فکر می‌کردم یک گچی هست با آب قاطی می‌شه و ...امااااا به شدت شکننده و پر دردسر بود، بارها و بارها کار کردن و شکست، موقع از قالب در آوردن موقع حمل و نقل و... بعدم تا بیان کار کنن یک اتاق رو پر پودر می‌کردن. فقط چون بی‌خطرتر بود، من خیلی بهشون کاری نداشتم همین باعث شده بود وقت زیادی رو درگیرش باشن، می‌دیدم صدا نمیاد و رفت و آمدی نیست حدس می‌زدم باز دارن تو اتاقشون سنگ کار می‌کنن، همینم بود مرتباً مشغول بودن و از همه برنامه‌ها عقب، برای همین اجازه انجام این کار رو تو اتاق ازشون گرفتم و کوچ اجباری کردن به همون جایی که مشغول شمع می‌شدن. یک چالش سخت دیگه هم این بود که ما اطلاع نداشتیم ظرف‌های سنگ رو نباید داخل سینک بشوریم، لوله‌ها مسدود می‌شن😩 و بعد تلفات بدی، متوجه این فاجعه شدیم که خیلی ناراحت کننده بود ولی تجربه شد که اول جوانب یک کار رو خوب بریم بررسی کنیم بعد وارد اون کار بشیم. چالش بعدی این بود حالا این همه شمع و سنگ و تولیدات رو چه کنیم🤔؟؟!! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. بعد از تولد دخترم جلسات معرفتی برام جدی‌تر شد» (مامان محمدحسن ۱۴، فاطمه ۹.۵، محمدعلی ۷ و زینب ۲.۵ ساله، حسین ۳ ماهه) در زمان کوچیکی محمدحسن خیلی بحث فرزندآوری مطرح نبود و پسر ما هم ۴ سال و نیم تک پسر خونه بود. فرزند دومم فاطمه در مرداد ۹۴ پا به دنیا گذاشت. الحمدلله بارداری خوب و آرومی داشتم و تجربه‌ٔ بسیار شیرینی بود. نوزادی دخترم هم مثل محمدحسن سختی‌های خودش رو داشت کولیک‌های شبانه و رفلاکس و کم‌خوابی‌های من🥱. همسرم مثل همیشه کمک حال من بود و شبا توی نگهداری بچه کمکم می‌کرد و نمی‌ذاشت سختی‌ها رو تنهایی به دوش بکشم. پسرم هم خیلی لطیف و مهربون و عاقل بود. اون‌قدر پسر آرومی بود که بیشتر از برادر، خواهر دوست داشت. خیلی رفتارش با خواهرش عاقلانه و خوب بود. در عین این‌که خودش هم کم سن بود با این حال سعی می‌کرد مراعات خواهرش رو بکنه تا اون جیغ و داد و ناراحتی نکنه. یادم هست که اون زمان محمدحسن پیش‌دبستانی بود، می‌رفت در یک بلندی و وسایلش رو آن‌جا می‌ذاشت که یه وقت خواهرش دست نزنه و کشمکش و جیغ و داد پیش نیاد👏🏻. حتی گاهی که من نیاز به استراحت داشتم به من می‌گفت مامان تو برو بخواب من مواظب خواهرم هستم. کمی که فاطمه بزرگ‌تر شده بود و به من وابسته شده بود سعی می‌کرد مشغولش کنه تا من بتونم استراحت کنم☺️. البته از زمان به دنیا اومدن فاطمه یک خانوم مهربونی منزل ما میان و توی کارها به من کمک می‌کنن. در اون زمان ایشون یه روز در میون منزل ما میومدن و خب این مسئله کمک خیلی خوبی برای من بود. داستان پیدا کردن این خانوم هم برمی‌گشت به سال‌ها قبل که پدرم برای مادرشون که با ما زندگی می‌کردن دنبال پرستار می‌گشتن. پدر من که آدم حساسی بودن می‌خواستن که آدم مطمئنی رو پیدا کنن که مذهبی و معتقد هم باشن. یه آگهی داخل روزنامه دادن و از تعداد زیادی مصاحبه گرفتن و بلاخره ایشون رو برای این کار انتخاب کردن. بعدها هم بعد از به دنیا اومدن فاطمه من ازشون کمک گرفتم. به همین خاطر که ازشون شناخت کافی داشتم هر زمان که می‌خواستم از خونه بیرون برم بچه‌ها رو بهشون می‌سپردم. روحیه خانوادگی ما روحیه مستقل بود و سبک زندگی ما این‌طور بود که همه چیز سر جای خودش باشه و خب توی خونه برادارام و پدرم بودن و مادرم خودش کارهای زیادی داشت و توقع هم نبود که ایشون کارای خودشو ول کنه و به من رسیدگی کنه. مادرم هم روحیه حمایت‌‌گری افراطی نداشت و من باید خودم از پس خودم برمی‌اومدم. البته هروقت ازشون کمک خواستم کمکم کردن اما این مسئله در حد معمول و معقول بوده. در اون دوران من به کارهای هنری رو آورده بودم. چند ترم خیاطی شرکت کردم و چند تا کار هم انجام دادم اما خیاطی خیلی با روحیاتم سازگار نبود و ادامه ندادم✂️. به‌طور کلی هم روحیه من این‌طور بود که دوست داشتم هر کاری رو یادم بگیرم و امتحان کنم. چرم دوزی، گل‌دوزی، عروسک دوزی هم در اون زمان‌ها یاد گرفتم و چند تا کار هم انجام دادم اما همون روحیه کمال‌گراییم باعث شد خیلی این کارها هم منو راضی نکرد و این هنرها رو هم ادامه ندادم. کلاس معرفتی‌ای که من در اون شرکت می‌کردم در یکی از مساجد بود. بعد از نماز به خواست امام جماعت اون‌جا استاد دیگه‌ای صحبت می‌کردن که صحبت‌هاشون خیلی آروم و دل‌نشین بود. بعد از مدتی همسرم از یکی از همکاراش کتابی گرفته بود که نوشته همون استاد بود و بعد از مطالعه اون کتاب دید خوبی از اصول دین داری بدست آوردم📿. این مسأله انگیزه‌ای شد تا پیگیر جلسات‌شون بشم و سعی کنم در محافلی که صحبت دارن حضور پیدا کنم. گاهی هم ازشون برای صحبت در مراسم‌هامون دعوت می‌کردیم و از حضورشون استفاده می‌کردیم. آشنایی با استاد برکات زیادی در زندگی ما داشت. ایشون هرجایی که ما دچار تشویش شدیم و کمک لازم داشتیم کمکشون رو از ما دریغ نکردن و با صحبت‌هاشون برای ما راه‌گشایی کردن😇. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. دکتر زایمان طبیعی رو برام توصیه نمی‌کرد.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) بارداری اولم خیلی سخت بود. سه چهار ماه اول ویار سنگینی داشتم😫، به همین خاطر از دانشگاه مرخصی گرفتم. علاوه بر شرایط جسمی، از نظر روحی هم خیلی اذیت می‌شدم😢. مدام دلشوره و نگرانی داشتم. واکنش اطرافیان هم به این موضوع دامن می‌زد. اون‌ها از باردار شدن من تو سنی که از نظر خودشون کم بود، می‌ترسیدن و فکر می‌کردن از پسش برنمیام😔. این حرف‌ها ناخودآگاه روی منم تاثیر می‌ذاشت. مدت مرخصی‌م یک‌ساله بود. بعد از بهبودی ویارم فرصت خوبی داشتم تا حفظ قرآن رو ادامه بدم. اون مدت هر روز به موسسه‌ای می‌رفتم تا ثلث دوم قرآن رو حفظ کنم. ماه آخر بارداری به خاطر نارسایی جفت، استراحت مطلق بودم و بین خونه مادرم و مادرشوهرم در رفت و آمد. خیلی دوست داشتم که حلما رو با زایمان طبیعی به دنیا بیارم. این علاقه رو با دکترم در میون گذاشتم، با توجه به شرایطم دکتر از این تصمیم خوشحال نشد🥺، ولی به هر حال سر زایمان کمکم کردن. طبیعی زایمان کردم ولی اصلا از تصمیمم راضی نبودم. شوک بزرگی بهم وارد شد، چون تصورم از زایمان چندان دقیق نبود. از نظر جسمی بعد از زایمان شرایط خوبی نداشتم و تا یک ماه نمی‌تونستم خودم از دخترم نگه‌داری کنم. به این نتیحه رسیدم که هر‌ کی متناسب با شرایط خودش و صلاح‌دید پزشک مورد اعتماد باید تصمیم بگیره چطور فرزندش رو به دنیا بیاره☺️. یه نسخهٔ واحد برای همه جواب نیست. بعد از یک ماه به خونهٔ خودمون برگشتیم، ولی اضطراب شدیدی داشتم، طوری‌که وقتی غروب می‌شد استرس من شروع می‌شد. نکنه چیزی‌ش بشه، نکنه شیر بپره تو گلوش، اکه گریه کنه دست تنها چکار کنم و...😭 این نگرانی ها باعث شده بود خیلی بهم سخت بگذره دوران نوزادی دخترم. خصوصاً که به خاطر حرف‌ها و سرزنش‌هایی که شنیده بودم، حاضر نبودم از کسی کمک بگیرم. ترس و نگرانی‌هام رو از اطرافیانم مخفی می‌کردم و سعی می‌کردم عادی رفتار کنم. این حالت دوگانه و سرکوب کردن احساساتم فشار مضاعفی می‌آوردن بهم!😢 از طرفی خونهٔ مادرم نزدیک هم نبود که بتونم ازشون کمک بگیرم. همسرم چند روز قبل تولد بچه آزمون دکترا داشتن و مشغله‌شون اون ایام زیاد بود، ولی تا جایی که می‌تونستن همراهی می‌کردن با من و حال روحی‌م براشون مهم‌ بود😘. چند ماهی‌طول کشید تا هویت پدر و مادر بودن خودمون رو پیدا کنیم و با اضطراب‌ها کنار بیایم. الان که به اون روزها نگاه می‌کنم، می‌بینم که من همه‌ش می‌خواستم به همه ثابت کنم که «من‌ می‌تونم!» و «اصلاً هم درد نداشت!😅» درحالی‌که وقتی برای خدا تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتم، همین که خودش وضعیت منو می‌دید کافی بود! لازم نبود این همه خودمو اذیت کنم تا احساساتم رو پنهان کنم. الان خیلی راحت‌تر برخورد می‌کنم، سعی نمی‌کنم خودم رو یه ابرزن نشون بدم که همیشه کار درست رو کامل و دقیق انجام می‌ده. گاهی کار درست رو انجام می‌دم و گاهی اصلاً نمی‌دونم چیکار دارم می‌کنم و اصلاً قوی نیستم و به کمک نیاز دارم☺️. کمک گرفتن از دیگران کار سخیته برام! ممکنه عوارضی داشته باشه، مثل همین سرزنش شنیدن. ولی به این نتیجه رسیدم که به سختی‌ش میارزه. خصوصاً برای منی که می‌خوام در کنار مادری کارهای دیگه‌ای هم انجام بدم. یه خاطره از همسران مسئولین کشور شنیدم که در دیداری که با حضرت آقا داشتن، از ایشون می‌پرسن مادری کنم یا وارد جامعه بشم و فعالیتی داشته باشم؟ ایشون می‌گن دو تا ۱۷ بهتر از یه دونه بیسته! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif