«من ابر زن نیستم.(۲)»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۷ماهه)
نتیجهٔ همهٔ فشارهای ذهنی، جسمی و روحی که گفتم، حال بد بود. حالی شبیه افسردگی، دلگرفتگی، خستگی از بچهها و خونه. حال خوبی نبود…😥
بدتر اینکه وقتی حال مامان خونه خوب نباشه، حال بچهها هم خوب نیست، حال بابای خونه هم خوب نیست.
برای همین نشستم کلی فکر کردم. بالا و پایین کردم که ببینم برای خودم چهکاری میتونم بکنم…🤔
سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. از تمام حرفها و توقعات ریز و درشتی که همه ازم داشتن. از تمام ایدهآلهای عرفی زن و مادر نمونه. سعی کردم روی حال خوب خودم، خانواده و وظایفم تمرکز کنم.
یادم افتاد اون دورهٔ کوچیکی بچهها خونه همیشه همین شکلی بود.🙂 کاری هم از دستم برنمیاومد و من پذیرفته بودم. باهاش حالم بد نمیشد. میدونستم اوضاع همیشه اینطوری نمیمونه.
اون موقع بنا به شرایطم، نزدیک کسایی نبودم که هی بخوان بهم بگن خونهت باید اینطوری باشه یا اونطوری…😏
پس باید دوباره این شرایط رو بپذیرم، باید یادم باشه خدا از من چی میخواد.☺️ الان سختتر از اون موقعست، چون یه مدت به خونهٔ مرتب عادت کرده بودم، به کارهای روی روال عادت کرده بودم، الان دیدن نامرتبی از اون موقع برای خودمم سختتره.
ولی برای سلامتی روحی خودم و بچهها این کار لازمه…😊
باید بپذیرم شرایط خوهٔ بچهدار همینه. باید یادم باشه هر کی هرچی هم که بگه، من خودم میدونم و خبر دارم که کوتاهی نمیکنم. *«تنبلی»* نمیکنم. میدونم خدا بیشتر از وسعم تکلیفم نمیکنه.
من میتونم وقتی نوزادم میخوابه، کار خونه کنم ولی روحم هم نیاز به تفریح و استراحت و پرداختن به علائق و کارهای شخصی داره.😉
من حق داشتن وقت شخصی رو دارم و این حق رو از خودم نمیگیرم. سعی میکنم وقتی بچه میخوابه، استراحت کنم و به کارهای شخصیم برسم و بابت کارهای رو زمین موندهٔ خونه عذاب وجدان نگیرم.☺️ پس وقتی آقا رضا میخوابه، کتابهای مورد علاقهم رو میخونم، درس میخونم، برای مادران شریف پست مینویسم و هرکار دیگهای که احساس کنم دوست دارم انجام بدم، ولی تو روز و با رضا براش وقت ندارم.
مثلاً چند وقت پیش بعد از کلی خستگی روحی و جسمی دلم کاردستی خواست. خونه خیلی به هم ریخته بود. تو آشپزخونه هم به زور میشد راه رفت ولی من توان کار خونه نداشتم😩 و نشستم کاردستی درست کردم.😍 و هنوز هربار که میبینمش، حس خوبی ازش میگیرم. هر چند چون رضا خیلی بچهٔ کمخوابیه، وقت خیلی زیادی ندارم. و نهایتاً روزی ۲ ساعت وقت دارم. اما سعی میکنم از همون هم طوری استفاده کنم که نتیجهش خوب باشه.🥰
و حالا هر روز به خودم میگم اين شرایط طبیعیه! تو ابر زن نیستی! تو انسانی با ظرفیت و توان محدود! خونه قراره محل آرامش باشه. درسته که خونهٔ مرتبتر آرامش بخشتره، ولی قرار نیست به خاطر مرتب کردن خونه، حال خودت و بچههات بد بشه.☺️
البته که در کنارش سعی میکنم از بچهها به اندازهٔ ظرفیت و توانشون کمک بگیرم، خودم هم تا حد توان از وقتهای مرده استفاده کنم و هر وقت رضا بیدار و ساکته یا مشغول بازیه، کارهای خونه رو انجام بدم. ولی قرار نیست به خاطر مرتب بودن خونه به جسم و روحم آسیب بزنم.
انشالله این شرایط هم میگذره...
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجدید دیدار مادران شریف...(۱)»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ ساله)
جمعهٔ خیلی شلوغی داشتیم. اول از همه تیک حضور خانوادگی پای صندوق رأی🥰 و چیلیک چیلیک عکس گرفتن از مراحل نه چندان پرشور😅 رأی دادن الکترونیک را زدیم.
بعد از آن سر و ته هیئت هفتگی دخترانه را خیلی زود هم آوردم و بدو بدو راهی خانهٔ یکی از دوستان شدم برای یک جلسهٔ کاری کوتاه.
قرار بعدی خیلی مهم بود! دورهمی دوستان ما در مادران شریف با حضور پدران شریف.😉
رفقای تهرانی رسیده بودند قم و ما هنوز ناهار نخورده و نماز نخونده بودیم.
طبق قانون نانوشتهٔ بارداریهایم، دو ماهی بود که در مرخصی بودم و خیلی خوشحال از اینکه خودم فقط مهمانم و هیچ مسئولیتی ندارم، راه افتادیم به سمت محل قرار.
وقتی رسیدیم سخنران محترم مشغول صحبت بودند، در زیرزمین یک آپارتمان شخصی که تبدیل به حسینیه شده بود. اگر چه چندان بزرگ نبود، ولی تر و تمیز بود و با امکانات کامل.☺️
آن طرف پرده بچهها بودند، و این طرف پدران و مادران شریف. علیرغم تلاش سه مربی مهربان و کاربلد، صدای آن طرف پرده نشان میداد که جمعیتشان چند برابر این طرف پرده است.😅 و این یعنی در این محفل کوچک آمار زاد و ولد خیلی وقت است که از نرخ جایگزینی رد شده.😅
صحبتهای حاج آقا بهرامی از آمارهای جمعیتی و عدد و رقمهای نگرانکنندهٔ بحران سالمندی رسید به اهمیت روایت سبک زندگی مادرانه، آن هم از جنس مادران چندفرزندی و پویا. هر چه از اهمیت این کار میگفتند، بر لزوم همراهی و همدلی پدران حاضر با دست اندرکاران مجموعه مادران شریف هم تاکید میکردند.🤭😉
اینکه آنها هم با تحمل شرایط کار و زندگی بانوانی که از میان کنش های اجتماعی موجود، این جنس فعالیت را انتخاب کردند، میتوانند در ثواب این جهاد مهم شریک باشند. هنوز چشمهای ما خانومها از سوزنی که به آقایان زده بودند، درخشان بود که نوبت جوالدوز به خودمان رسید.🤪
« و اما شما بانوان محترم بدانید که اگر در این مسیر همسرانتان ناراضی باشند، یا در وظیفهٔ مادری خودتان کوتاهی کنید، حتماً برکت از کنش اجتماعیتان هم رخت خواهد بست.»
و دوباره به این نتیجه رسیدیم که راهی به جز تفاهم پیش رویمان نیست.🤭
بحث حاج آقا حسابی گرم شده بود که شاهد حرکت موشکی فسقلیها از آن طرف پرده به این طرف پرده بودیم که پیام «مامان من گشنمه» را با سرعت مخابره میکردند و در کسری از ثانیه برمیگشتند به بازی.
این یعنی نوبت پذیرایی رسیده بود. بچهها توسط مامانها پذیرایی شدند و حاج آقا هم با نکات قرآنی جذابی که میگفتند از جانهای خستهٔ ما پذیرایی کردند.
ادامه دارد...😉
#روایت_دورهمی_مادرانه_پدرانه
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجدید دیدار مادران شریف...(۲)»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ ساله)
« نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ...»
«خدا میگه ما روزی میدیم، هم به شما، هم بچه هاتون. این ما یعنی چی؟
وقتی در جمع مسئولین هستیم، میگیم این ما یعنی شما اینجا باید واسطهٔ رزق خدا باشید. نَشینید تا خدا مستقیم بیاد رزق رو برسونه، شما هم مسئولید تو این مسیر.😊
ولی وقتی طرف حسابمون مسئولین نیستن، میگم اگه بخواید، میتونید شما هم اینجا کنار خدا قرار بگیرید. میتونید واسطهٔ رزق دیگری بشید. شما هم با کمک به یه خانوادهٔ دیگه، در دایرهٔ «نحن» که خدا در قرآن میگه، قرار بگیرید.☺️
البته که شرایط سخت اقتصادی تنها دلیل آمار کم تولد نیست، بارزترین دلیلش هم اینه که خانوادههای مرفهتر کمجمعیتتر هستند.
این نکته هم شاهد قرآنی جالبی داشت.😉
در آیه ۱۵۱ انعام خدا هم فقر و نداری رو یکی از دلایل تمایل به بچه نداشتن میداند:
«وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ مِنْ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ»
بچههایتان را از سرِ فقر و نداری نکشید؛ چون روزیِ شما و آنها را ما میدهیم.
ولی در آیه ۳۱ اسرا هست که:
«وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا»
بچههایتان را از ترس فقر و نداری نکشید؛ زیرا روزیِ آنها و شما را ما میدهیم. کشتن آنان بد گناهی است.*
پس همیشه فقر واقعی نیست که مانع فرزندآوری میشود، گاهی ترس از فقر، یا همان حس فقر مانع میشود.
و جالب اینجاست که پاسخ خداوند به هر دو دسته، اصلاح نگرش به رزاق بودن خداست، چه فقر واقعی و چه ترس از فقر.
اگر چه روح و جانمان پای معارف زندگی ساز قرآن جلا میگرفت، ولی بعد از حدود دو ساعت باید از پای منبر شیرین و پرمغز حاج آقا بلند میشدیم.
پدران محترم گعدهای گرفتند و ضمن آشنایی با هم، درباره سوزنها و جوالدوزهای مطرح شده😅 بحث و تبادل نظر کردند.
ما هم که حسابی دلمان برای هم دانشگاهیهای سابق و همکارهای فعلیمان تنگ شده بود، حال و احوالی کردیم و به درخواست مسئول محترم مادران شریف، قدری هم دربارهٔ چالشهای کار و زندگی گفتگو کردیم.
پنج شش ساعتی کنار دوستان موافق و همراه در حسینیهای که صاحبش شوهر یک بانوی مسلمان شدهٔ آمریکایی بود، مثل برق گذشت و فقط خاطرهٔ روشنش برای همیشه در صفحهٔ ۱۱ اسفند ۱۴۰۲ عمرمان ثبت شد.
#روایت_دورهمی_مادرانه_پدرانه
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ولی من نمیتونستم...»
#م_رمضانی
(مامان #محمدحسین ۸ساله، #علی ۵ساله، #فاطمه ۱۱ماهه)
ماه رمضون داشت میرسید و من دل دل میکردم برای روزه گرفتن...
یک سالگی پسرهام چند روز امتحانی روزه گرفتم و جفتشون همون روز اول به شدت بیرونروی گرفتن😑 و مریض شدن و...
همه بهم میگفتن نمیخواد حالا که فاطمه رو شیر میدی، دوباره امتحان کنی و فاطمه هم مریض میشه و...
ولی من تو دلم میگفتم روز اول رو برای رضای خدا و به نیت خانم رباب و حضرت علی اصغر (علیهمالسلام) روزه میگیرم، انشاءالله فاطمه جانم حالش بد نمیشه.😌
با توکل بر خدا روز اول ماه مبارک، سحری خوردم و روزه گرفتم.
تا ظهر همه چیز خیلی خوب بود، فاطمه هم خوب بود. ولی از ظهر که چند بار شیر خورد و دیگه شیر نداشتم، بهونهگیریهاش شروع شد.😞 منم خیلی با آرامش باهاش رفتار کردم و خوراکیهای مختلف بهش دادم. باهاش بازی کردم تا ساعت پنج شد.
دیگه خودم خیلی حالم بد شده بود.🥴🥴ضعف شدید کرده بودم و به شدت تشنه شده بودم.
فاطمه جانم هم شیر میخواست.😫
نمیدونستم چیکار کنم...
چند بار خواستم افطار کنم، ولی دیگه نزدیک افطار بود...
یاد خانم رباب افتادم...
فاطمه جانم نزدیک یک سالشه و من بهش غذای کمکی هم دادم ولی حضرت علی اصغر فقط شش ماهشون بود.😭
من مضطر شده بودم...😫
چقدر بده آدم مضطر بشه...😢
همسرم فاطمه رو بغل کرد و انقدر راهش برد تا خوابید...
همهش تو دلم میگفتم یعنی امام حسین (علیهالسلام) به کجا رسیدن که علی اصغر شش ماههش رو، روی دستشون بردن جلوی دشمن...😭
راه میرفتم و گریه میکردم...😭
حالا وقت افطار بود...
ولی من نمیتونستم چیزی بخورم.
از خانم رباب خجالت میکشیدم...
یک لیوان چای خوردم و دو تا خرما...
فاطمه جان با گریه بیدار شد و با گریه بهش شیر دادم.😔
شیرش رو خورد و خوشحال و سرحال تو خونه میچرخید و بازی میکرد.
من بچهم پیشم بود و بهش شیر دادم، نمیدونم خانم رباب چه کرد وقتی شیر داشت و علی اصغر نداشت...😭
نمیدونم از ضعف بدنم بود یا از غصه، شبش تب شدید کردم...😔
🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله🖤
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من تکانی»
#ف_حسام پور
(آقا #اسدالله ۵ساله و آقا #علی ۵ماهه)
چیزی به سال نو نمانده و من تا جای ممکن کار میکنم. شبیه یک ربات از قبل برنامهریزیشده!😅
با وسواسی مالیخولیایی به جان در و دیوار و پنجره و کف و سقف و همهجا میافتم، مبادا سال تحویل شود و مکانی دستمالکشی نشده جا مانده باشد!
طبق یک باور بیمارگونهٔ ارثی که ژنتیکی در من هم نهادینه شده، انگار باورم شده که در لحظهٔ تحویل سال در هر حالتی باشیم، تا پایان سال همانطور میمانیم.🤭
خانه را تکاندم و تکاندم و تکاندم.
اما آنچه دستی بر سر و رویش نکشیدهام، خودم هستم.😢
خانهٔ روح و روانم سالهاست آبنکشیده و گردگیرینشده، رها شده است...
تلنباری از غم، غصه، حسرت، بغض، کینه، شادی، خاطرات دور و نزدیک، تلخ و شیرین چون کوهی سنگلاخی بر پیکرهٔ ظریفم سنگینی میکند.😞
و چه خوب شد ماه رمضان قبلتر از نوروز آمد.
ماه خدا، ماه بهار قرآن.
زیاد مذهبی نیستم.
قرآن سوره و دعاهای زیادی هم بلد نیستم.
ولی خدایا میدانم یک آیه در قرآن داری
که میگوید: «ارجعی الی ربک راضیة مرضیه»
کمکم کن تا زندهام اینگونه باشم و اینگونه بمیرم:
به سویت بیایم درحالیکه تو از من خشنودی و من از تو خشنودم.
سنگینی سینهام را سبک کن،
خانه تکانی دلم را آسان کن.
و همیشه همراهم باش، ای دوست کسی که جز تو هیچ دوستی ندارد.
حالا در فکرم...
از کجا باید شروع کرد؟
تار و غبار کدام گوشهٔ جانم را اول بزدایم؟
*از ویترین پر از خاک «منیتهایم» شروع کنم یا از «دلخوریهایی» که گرد آنها جام بلوری قلبم را کدر کرده؟
ترسها، اضطرابها و حسادتهایم را چگونه از ریشه در بیاورم؟
چگونه نهال آشتی و مهربانی را در باغ جانم بکارم؟
منزلم تمیز است، پاکیزه به استقبال نوروز میرود.
خانهٔ جانم چطور؟
برای عید فطر، «من تکانی» کردهام؟* 😓
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«عالمی از نو...»
#ف_حسام پور
(آقا #اسدالله ۵ساله و آقا #علی ۵ماهه)
چند ساعتی مانده به تحویل سال و من انگار دوی ماراتن شرکت کرده باشم... بدو بدو کنان مشغول انجام کارهای خانهام که منزل را هر چه ترتمیز تر به سال نو تحویل بدهم، باشد که تا سال دگر همچنان از تمیزی برق بزند.😉
هم پای من، تلوزیون، یار غار همیشگی هم ساعت به ساعت برنامه عوض میکند.
همه چیز بوی بهار و عیدی میدهد.
نماهنگهای شاد پخش میشود.
ویژه برنامههای نوروزی.
اخبار و مصاحبه با مردمی که در بازار مشغول خرید عید هستند، تنگهای ماهی، سبزه، آدمک حاجی فیروز و در بین این همه حس شاد و مسرتبار
ناگهان،
تصویر کودک غزهای که روی تخت بیمارستان از شدت گرسنگی سوءتغذیه گرفته و در حال ضجه زدن است.😢
گمان نمیکنم تا پایان عمر از جلوی چشمانم پاک شود.
پسرک سه یا چهار ساله، باموی طلایی، تیشرت سبز زیتونی و شلوار جین آبی پر رنگ.
روی شکم خوابیده بود و با شدت تمام از ته حنجره گریه میکرد برای غذا.😭
لباسش بالا رفته بود و دندههایش که به پوستش چسبیده بودند، نمایان شده و دستهای کوچکش باد کرده بود.
هنوز این صحنهٔ دلخراش به پایان نرسیده، که خبر مرگ کودکی دیگر در اثر گرسنگی و تصویر نوزاد دیگری که در اثر حمله ی موشکی کشته شده بود، را پخش کردند.
تاب نیاوردم. دستکشهایم را درآوردم و درون سینک انداختم.
به سمت فرزندم رفتم. در آغوش کشیدمش و بغضم را قورت دادم.
اول شاکی شدم.
«بیعقلا، شب عیدی این چیه میذارن مردم رو ناراحت میکنن؟😏😢»
کمی بعد خودم را ملامت میکنم.
«تو مسلمونی؟
ادعات هم میشه زیادی!
فرض کن خودت بودی، بچهٔ خودت بود. اصلاً، تو انسانی؟»
دلشکستهام.
بهار میآید و هستند کسانی که نه تنها غم نان، بلکه غم جان دارند.😞
امشب از دست ناتوان من هیچ برنمیآید.
نمیتوانم جوانهای از امید در دل دردمند کودکی درغزه بکارم.
نمیتوانم نوروز و بهار را مهمان قلب زمستانیشان کنم.
امشب من مستأصل ماندهام که اگر این اتفاق برای ایرانجان من بیفتد و دوربین، کودک من را نشان خانوادهای در غزه بدهد که دارد از گرسنگی میمیرد، آیا آنان هم سرخوش و خندهکنان در تکاپوی خانه تکانی گم می شوند؟!
دستانم ناتوان است از کمک دادن، اما بارالها، دعایم را بپذیر.
بهار حقیقی ما را برسان، تا زیر پرچمش همه برای دمی هم که شده معانی امنیت و آرامش را بفهمیم.
ظهور موعود ما را نزدیک بگردان و دل مومنانت را به برکت حضورش شاد بگردان.🤲🏻
ای امام زمانم، برگرد، نه بخاطر من و امثال من، به خاطر کودکان مظلومی که در آتش شیاطین انساننما، بیگناه و بیدفاع جان میدهند.
«بیا و عالمی از نو بساز و آدمی از نو.»
اللهم عجل لولیک الفرج.
#نوروز_غزه_ظهور
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. احتمالاً سندروم داونه...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
ظهر عاشورا و در اوج عزاداری، مداح شروع کرد به روضهخونی، داشتم به دختر کوچک یک سالهم شیر میدادم که با روضهٔ حضرت علی اصغر (علیهالسلام) یکدفعه انگار یکی بهم گفت الان وقتشه!
همون جا آقا رو به خون به آسمون رفتهٔ حضرت علی اصغر قسم دادم که نیتم رو قبول کنن و بهم توان بدن تا بتونم باز هم برای امام سرباز به دنیا بیارم.😊
توی بارداری سوم و بعدش، اینقدر درد و سختی کشیده بودم که اون موقع گفتم من اصلاً در توانم نمیبینم که بازم بچه بیارم.😞
نذر کردم و گفتم آقا من یه حسین و یه زینب هم میخوام، ولی دلم میخواد حسینم مثل خودت بشه و در راه دین خدا شهید بشه و زینبم مثل خواهرت، زبان تبلیغ دین باشه.
۵ ماه بعد اولین نشانههای استجابت دعا مشخص شد.
شرایط راحت نبود، مدت زیادی از بارداری به خاطر همسایهٔ بی ملاحظه و سر و صداهای نصف شبانهاش از ساعت ۲ تا ۴ نصفهشب خدیجه خانم به بغل، تو خونه راه میرفتم بلکه دختر بدخواب شدهم بخوابه. 🤷🏻♀️
به خاطر بارداری کمردرد گرفته بودم و حتی عید ۱۴۰۰ درگیر بیماری کرونا هم شدم.😥
۱۳ هفته بودم که مامای پرتلاش درمانگاه برام سونوگرافی انتی نوشتن، در حالیکه نه از من اجازه گرفته بودن، نه بهم اطلاع دادن.😶
نهایتاً رفتم سونوگرافی و بهم گفتن ضریب خطر ۱.۵ و احتمالاً سندروم داونه!
خلاصه که این سونوگرافی باعث ترس و نگرانیم شد ولی به هیچکس چیزی نمیگفتم. بین خودم و خدای خودم شروع کردم به چلهٔ زیارت عاشورا و حدیث کسا و...
تا کم میآوردم سراغ اهل بیت میرفتم.😓
ماه هشتم دیگه بریده بودم. خیلی نگران بودم و مدام به همسرم میگفتم از بیمارستان رفتن میترسم. ترس و نگرانیهام به خاطر حرفها و واکنشهای دکترها و کادر بیمارستان بود.😥
این بار هم امام رضای عزیزم (علیهالسلام) به دادم رسیدن. هر سال یک بار من رو دعوت میکردن، اما امسال قبل از به دنیا آمدن دخترم هم، منو به زیارت خودشون پذیرفتن و آرامم کردن.🥹
چقدر نگاه کردن به گنبد و بارگاهشون آرامشبخش بود.
به امام رضا (علیهالسلام) میگفتم به حق جوادت، به حق خواهرت کمکم کنید و بهم توان بدید، من فقط به شما اعتماد دارم و تکیهگاهی جز شما ندارم خودتون کمکم کنید.😭
دیگه وقتش رسیده بود.
زینب خانم با کمک مامای سیدی که با وجود تموم شدن شیفتشون، به خاطر کمک به من داخل بیمارستان مونده بودن، دنیا اومد.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲. انگار نور به قلبم ریختن...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
فرآیند به دنیا اومدن زینب برام پر از زیبایی بود.🥰 وقتی ذکر میگفتم، زینب آروم میگرفت و البته روند زایمان هم سست میشد، اما وقتی باهاش حرف میزدم و بهش میگفتم زینب جان سعی کن زودتر به دنیا بیای، مامان داره خسته میشه، یکدفعه شروع به حرکت و تکاپو میکرد🤩 و الحمدللهربالعالمین با تلاش خودش به دنیا اومد.🥰
اما امان از لحظهای که به دنیا اومد!
همونطور که فکر میکردم سرزنش اطرافیان شروع شد؛😢
میدونستی بچهات سندروم دان داره؟!
چرا سقط نکردی؟!😏
حالا چطوری میخوای مواظبش باشی؟
با همهٔ توانم گفتم آره میدونستم.😳🤯
انگار من دیگه اسم نداشتم!😶 میخواستن صدام کنن، میگفتن همون که بچهش سندروم دان داره.😡😤
زینب من زیبا و آروم کنارم بود!
مگه یه کروموزوم اضافه چیکار میکنه که اینقدر ماجرا بزرگ به نظر میاد؟!🥺😡
۴۶ تا کروموزوم یه طرف، اون یه دونه یه طرف دیگه! انگار معادلات جهانی به هم ریخته بود!
انقدر اینطوری صدا کردن که همهٔ بیمارا و همراهاشون به بهانههای مختلف، آشکار و پنهان میاومدن نگاه میکردن و میرفتن.🥺🤕
کمکم شادی تولد زینب، جاش رو به غم و استرس و ناراحتی داد.😭 حدود ۳۰ ساعت تو بیمارستان بودم، اما اندازهٔ ۳۰ سال به من گذشت. انگار دیوارهای بیمارستان لحظه به لحظه به قلب و روحم فشار میآورد.
اسم همسرم رو که روی صفحه گوشی دیدم، انگار نور به قلبم ریختن.🤩🥰
براش عکس زینب رو فرستادم و از ناراحتیهام و واکنشهایی که منتظرشون بودم گفتم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. حرف میزدم و اشک میریختم...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
همسرم زیاد اهل حرف زدن نیستن، با این وجود، حالا که خوب فکر میکنم، میبینم اون روزا خیلی سعی داشتن ذهن منو از این حرف و این کلمه دور کنن، تا بهش فکر نکنم و غصه نخورم.😊
همسرم میگفتن این بچه بچهٔ ماست. باید مثل بقیهٔ بچهها بزرگش کنیم. ایشون مثل همیشه، یه کوهِ ساکتِ مقتدر پشتم بودن و هرگز خم به ابرو نیاوردن که هیچ! بیشتر از قبل و بیشتر از همهٔ بچهها به زینب محبت میکردن... محبتی که باعث رشد زینب میشد.🥰
پیش متخصص اطفال که میبردم، اول از همه کف دست بچه رو نگاه میکردن.
براشون عجیب بود که از ظاهر زینب، فقط صورتش شبیه سندرومداونها بود. اون هم به گفتهٔ اونها، وگرنه از نظر ما فقط یه کم از بقیهٔ بچهها تپلتر بود.😊
تو دو ماه اول تولد زینب خیلی غصه میخوردم. نه به خاطر بیمار بودنش، بله همهش نگران آینده بودم.
نگران این بودم که اگر خدای نکرده در آینده مشکل داشته باشه و ما نباشیم، چطور از پس مشکلش بر میاد؟😥
یا اینکه آیا خواهرها و برادرش به خاطر زینب از جامعه طرد میشن؟! یا برای منافع خودشون، زینب رو طرد میکنن؟!
فکرهای اینچنینی زیاد به ذهنم میاومد.😞 اما هر بار به خودم میگفتم چون من وجودشو تو رو ظهر عاشورا از امام حسین (علیهالسلام) خواسته بودم، یقین داشتم که برای ما خیره...🥰 اصلاً مگه خدا نیست؟ چرا من نگران آیندهش هستم؟
تو همین نگرانیها بودم که مهمان خانم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) شدیم.
چقدر آرامشبخش بود... همهٔ دغدغههام رو اونجا به خانم گفتم، حرف میزدم و اشک میریختم.😭
بعد از اون سفر خیلی دلم آروم شد.
همون ایام به واسطهٔ خواهرم با طبیبی آشنا شدم که روغن سیاهدونه رو معرفی کردن و من شروع کردم به روغنمالی سینه و سر زینب، سر زینب از دو جا نرم بود، یکی مثل همهٔ نوزادا جلوی سر و یکی هم عقب سر.
به تجربه، اثرات جالبی از این کار دیدم، سر زینب با روغنمالی سیاهدونه خیلی زود سفت شد.
زینب برعکس همهٔ بچهها که وقتی واکسن میزنن یا بیمار میشن، تب میکنن، هرگز تب نمیکرد و من از ترس اینکه مبادا سیاهدونه تاثیر بذاره و تبش زیاد بشه و من نفهمم و تشنج بکنه، مدتی روغنمالی رو کنار گذاشتم و متوجه شدم رشدش کند شده.
یکدفعه انگار بچه برگشت به روزهای اول... دوباره من شروع به روغنمالی با سیاهدونه کردم و دوباره زینب جون گرفت و من از این بابت خداروشکر میکردم که یه چیزی وجود داره که باعث بهبود وضعیت زینب بشه...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. ما چنین اهلبیتی داریم...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
تا مدتها فکر میکردم فقط خودم میدونم که زینب مشکل داره، اما حس مادرانهٔ مادرم ایشونو متوجه کرده بود که من یه مشکلی دارم که به کسی نمیگم.😥
یک بار خالهم اومدن خونهمون.
بهم گفتن اخلاقت فرق کرده.🤔 تو اینطوری نبودی خونه بشینی و بیرون نیای... تو یه چیزیت هست! خاله مثل مادره بهم بگو... منم که از نظر روحی مدام در حال تغییر بودم، دیگه طاقت نیاوردم.
ماجرا رو گفتم و بعدش خیلی سبک شدم.
از اون به بعد خالهم اگر نمیتونستن سر بزنن، حتماً زنگ میزدن و سعی میکردن هر جوری هست غمو از دلم ببرن.🥰🥹
هر کاری از دستم برمیاومد، انجام میدادم.
کارهام بیشتر از جنس توسل و ارتباط با تدبیر کنندههای اصلی امور بود.
یه کاری که خیلی ازش اثر دیدم، ختم قرآن به نیت یکی از اجداد مادرشوهرم بود که از نسل امام حسین بودن.
یکی دیگه از کارهام نذر به نیت حضرت زینب (سلاماللهعلیها) شده بود.
هر بار که این کارو انجام میدادم، یه پیشرفت بزرگ تو زینبم اتفاق میافتاد.🥹 مثلاً زینب تا ۱۸ ماهگی حتی یه دونه دندون در نیاوره بود. بعد از اینکه اون نذر رو انجام دادم، الحمدلله رب العالمین دندونا دوتا دوتا در اومدن.😍
یا اینکه تا ۲۰ ماهگی نمیتونست راه بره و حتی بلند بشه.😓 وقتی زینب به آبجیهاش و داداشش نگاه میکرد که دنبال توپ میدون، با گریه و التماس سعی میکرد با دست پاهاشو بگیره و بلندشون کنه و راه بره. اما بعد از نذر حضرت زینب (سلماللهعلیها) راه افتاد.
بار سوم که انجام دادم، زینب راهپله رو میگرفت میرفت بالا.
الحمدالله رب العالمین که ما چنین اهلبیتی داریم.🤲🏻
همون سال از طریق صفحهٔ آقای شهبازی که اون موقع مجری یه برنامه طنز تو تلویزیون بودن، با صفحهٔ مادران شریف آشنا شدم.🥰 حرفها و خاطرات مامانها برام خیلی لذتبخش و امیدبخش بود.
اولین فیلمی که تو این صفحه دیدم، دربارهٔ یه خانوادهٔ آمریکایی بود که به خاطر شرایط خاصشون بیشتر از دو تا فرزند نداشتن و به خاطر همین چند فرزند از ملیتهای مختلف به فرزندی قبول کرده بودن. یکی از اون بچهها یه دختر چینی ۵ ساله با سندرومداون بود. وقتی اونها رو دیدم، پیش خدا خجالت کشیدم که اونها به زعم ما، به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارن و حتی شرایطش رو داشتن فرزند سالم به عنوان فرزندخونده داشته باشن، اما با اختیار خودشون اون دختر رو قبول کرده بودن...
من چقدر عقب بودم...😞
تو فیلم از پسر بزرگ خانواده سوال میکرد چه چیزی توی خواهرت (که سندرومداون داره) برات خوشاینده؟
با همهٔ پاکی و صداقتش گفت: «خندههاش!»
تا اون لحظه به خندههای زینب دقت نکرده بودم... واقعاً واقعاً زیبا بود.🥰🤩
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. بچهم خیلی سوخته بود.»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
در تعاملاتم با زینب و مقایسه اون با بچههای شبیه خودش این رو متوجه شدم که چقدر خدا و اهلبیت به من لطف داشتن. هر بار به خودم میگفتم زینب میتونست وضعی بدتر از اینها داشته باشه.😞
بعد از تولد زینب انقلابی توی خونهٔ ما اتفاق افتاد. همسرم که یه کارمند ساده بودن، ارتقاء شغلی پیدا کردن و مدیر استانی شدن.🥰
همچنین صاحب یه باغ بزرگ شدیم که اونو هدیهای برای تولد زینب میدیدیم.
وام و هدایایی که به خاطر فرزند چهارمی بودن، بهش تعلق گرفت، هم همه از برکت وجودش بود.
هر چند ما بعد از تولد هرکدوم از بچهها این سرازیر شدن رزق و روزی رو به چشم دیده بودیم.😍
قبل از تولد بچهٔ اولم تو روستا خونهدار شدیم. بعد از تولدش ماشیندار شدیم.
بعد از تولد بچهٔ دوم خدا یه خونهٔ دیگه تو شهر بهمون داد و بعد از تولد بچهٔ سوم یه زمین نیم هکتاری روزیمون شد.
و حالا بعد از تولد فرزند چهارم علاوه بر اون برکات مادی، همسرم کارمند نمونه کشوری شدن.😍
«الحمدالله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه»
هر چند مدتی بعد، مشکلاتی پیش اومد که مدیریت استانی همسرم به مدیریت شهرستانی تبدیل شد. ظاهرش بد بود اما باطنش عالی!🤭😉
مدیریت استانی وقت زیادی از همسرم میگرفت، به خاطر همین بچهها بیقراری میکردن. این شد که رزق استانی به رزق شهرستانی تبدیل شد... الحمدالله حالا دیگه بابا وقت داشتن با بچهها بازی کنن.🥰🤩
امسال خواهرم فردی رو پیدا کردن و بهم معرفی کردن که سر و کارشون با بچههای اوتیسم، سندرومداون یا موارد خاص بود، با کلی پیگیری برای ۸ ماه بعد بهمون نوبت دادن.
ایشون انگار به عنایت اهلبیت توانی پیدا کرده بودن که شرایط عمومی بیماران با بیماریهای خاص رو بهبود میدادن. ما بعد از چند بار مراجعه و انجام دستوراتشون، اثرش رو دیدیم. زینب زیر و رو شد... تمرکزش داشت بالا میرفت، توی راه رفتنها تعادلش بیشتر میشد، بدون تکلم میتوانست منظورش رو برسونه و کلی نکتهٔ ریز و درشت دیگه.😍
زینب مشکلی داشت... حواسش خاموش بود!
این رو وقتی متوجه شدم که یه بار فلاسک چای که محکم سر جاش گذاشته شده بود و حتی خود من به سختی درش میآوردم، رو برداشته بود و اون رو روی سرش ریخته بود.😱😭 بعد از اینکه کلی آب جوش رو سرش ریخته بود، تازه صداش دراومده بود.
انگار فقط حسهای پاهاش کم و بیش کار میکرد.😢
بچهم خیلی سوخته بود.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. بدون هیچ کم و کاستی...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
مسئله رو با اون آقا درمیون گذاشتیم و ایشون تجویزاتی داشتن که حالا بعد از ۴ ماه لحظه لحظه برگشت حسهای دخترم رو میفهمم... حس سرانگشتاش، حس زبانش...🥹
تازگیها زینب دمپاییها رو جفت میکنه و سعی داره پاهاشو دقیق و منظم داخلش بذاره. قبلاً وقتی کفش پاش میکردی فقط پرتش میکرد. فکر میکردم از بازیش خوشش میاد، اما موضوع چیز دیگهای بود. از یک ماه پیش متوجه شد که باید کفش پوشید.
وقتی که خواست بپوشه، سرانگشت پاهاش قوت نگه داشتن کفش و دمپایی رو نداشت😢 اما کمکم اون حس زنده شد.🥰 حالا دیگه دمپاییها رو جفت میکنه و سعی میکنه دقیق پاهاش رو داخلش بذاره.
همهٔ اینها این توانمندیها انقدر شیرین هستن که وقتی قرصهای سفت و سخت رو داخل دهانش میذارم، حاضرم ذرهذره سلولهای انگشتام زیر دندونهای تیز و نوش له بشه، اما این داروهای شفابخش رو بخوره.😭
حالا من هر لحظه باید دنبال فعال شدن یه حس توی وجود دخترم باشم، باید نفس به نفس الحمدالله بگم و حظ ببرم و آنبهآن استغفرالله بگم که خدای عزیز به خودم و تکتک عزیزانم، بدون هیچ کم و کاستی و بدون هیچ درخواستی، این حسها را داده بود و من بیتوجه به اونها بودم و حالا داره بهم نشان میده.☺️
«الحمدلله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه
الحمدلله کما هو اهله
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علیابنابیطالب علیهما السلام و الائمه المعصومین علیهم السلام»
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«شما به چی معروفی؟»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴.۵، #فاطمه ۱۰، #طوبا ۸، #مبینا ۵.۵ و #محمدمهدی ۲.۵ ساله)
هر آدمی دوست داره دیگران اون رو با یه ویژگی خاص به یاد بیارن یا با یه چیزی خودش رو متمایز کنه.🥰
دوست داره بابت یه موضوعی به خودش افتخار کنه، جوری که وقتی داره در موردش با دیگران حرف میزنه چشاش برق بزنه.🥹
حالا اون چیز ممکنه یا عنوان شغلی، یا موفقیت تحصیلی یا اگه خیلی ساده باشیم، زرق و برق و اسباب اثاث خونهمون باشه. گاهی هم ممکنه بوتهای باشه که کاشتیم و شاهد رشدش بودیم و حالا گل داده.☺️
منم از این قاعده مستثنا نیستم.😉 ولی راستش فکر میکنم هیچوقت هیچکدوم از عنوانهایی که آدمها معمولاً باهاش کیف میکنن، منو راضی نکنه و باعث نشه عمیقاً خوشحال بشم.🧐🫢
مدتهاست هر جا میشینم با افتخار فقط از یه عنوان میگم. به هرکی برسم و زمینه رو مناسب ببینم، فوری از اینکه یه پسر کوچیک دارم میگم و بلافاصله اضافه میکنم که سه تا آبجی و یه داداش هم داره.😍
فرق نمیکنه تو مترو به بهونهٔ ساکت کردن یه پسر بچه که داره بدقلقی میکنه، با ذوق و شوق از اینکه یه بچهٔ همسن تو دارم بگم، تو تاکسی به یه راننده که از مشکلات زندگی ناله میکنه از برکت اومدن بچهها بگم، یا تو مطب پیش پزشکی که با تعجب از داشتن چند بچه به قصد سرزنش کردنم از وضع اقتصادی جامعه میگه، از رزاقیت خدا و تجربهٔ رشد مالی بعد اومدن بچهها بگم.
حتی تو فامیل و دوست و آشنا و در و همسایه که خودشون رو از لذت داشتن یه تعداد بچهٔ قدونیمقد محروم کردن و مدام برام دلسوزی میکنن، انقدر از کیف بچهها گفتم و عملاً هم حال خوب ما رو دیدن، که حالا گاهی به شوخی میگن واسه تو پنج تا بچه کم بود، پنج تا دیگه هم بیار!🤭😉
خلاصه هر جا بشینم، دوست دارم بیربط و باربط سر صحبت رو باز کنم و یه جوری از ذوق داشتن پنج تا بچه و اینکه من تازه حالا دارم معنی واقعی زندگی رو میفهمم، بگم و از وقتی پنج تا شدن شادی ما چقدر بیشتر شده و...
مثلاً میگم این رو شنیدین که رفتار آدمها برآیند رفتار پنج نفری هست که باهاشون معاشرت میکنه؟ خب منم با این پنج تا بچه معاشرت میکنم که انقدر خجستهم!😅
حتی بین دوستانم این تکیه کلامم که اگه پنجمی رو بیاری، فلان مشکلت حل میشه، تبدیل شده به شوخی و مثل.☺️😄
و اصلاً کیه که وقتی ذوق چشمهام رو ببینه، چند لحظه از دنیای خودش فارغ نشه و وارد حیاط خلوت ذهن من نشه و همراه من مزهٔ این خوشی رو نچشه؟!
نمیدونم عدد پنج حکمتی داره یا فقط برای من اینطور بود، که باید پنج تا بچه میداشتم تا بتونم تو آسمون مادری اوج بگیرم و از بالا همهٔ مشکلات رو کوچیکتر ببینم و همهٔ زیباییها رو عمیقتر... گرچه بعد هر کدوم از بچهها فکر میکردم دیگه پیمانهٔ محبتم لبریز شده و چقدر راضیام! اما حالا میتونم بگم اون وقتا اصلاً خیلی چیزی از لذت مادری درک نمیکردم.😅🤪 شاید گاهی وقتها فشارها و سختیها بر روحم غلبه می کرد و من رو خسته میکرد.
حالا با داشتن چند فرشته که نور پاکیشون دور تا دورم رو گرفته، تازه میفهمم که چقدر غرق نعمتم و چقدر فطرتی که تا مدتی پیش درگیر راضی کردن دیگران بوده، شکفته شده و چقدر من به خودم نزدیکم...💛
حالا دارم واقعاً زندگی میکنم.
خود خودمم
یه مادر
و همین مهمترین و افتخارآمیزترین عنوان تو زندگی منه🌸
خستگی؟
بله مگه میشه خستگی نداشته باشه؟! ولی مگه کار بیرون و دنبال شغل و مدرک و... بودن، دوندگی و خستگی نداره؟😉
حالا من یاد گرفتم از این خستگی که سر شوقم میاره و واقعیترین حس رو نسبت به خودم بهم میده، استقبال کنم و مدیریتش کنم و دوست دارم به همه این کیف رو بچشونم.
خسته اند از این زمانه باز مردم، میروم
در تمام شهر لبخند تو را قسمت کنم...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کشتی شکستگانیم...»
#ف_حسامپور
(مامان آقا #اسدالله ۵ ساله و آقا #علی ۵ ماهه)
به عنوان یک مادر، یک همسر، یک زن، یک انسان معمولی در نقطهای از این کرهٔ خاکی، من به زندگی با روالی مشخص عادت کردهام.
هر روز صبح بیدار میشوم میروم به سمت آشپزخانه، بعد کتری را پر از آب میکنم میگذارم روی گاز، صبحانه حاضر میکنم، هنوز صبحانه نخورده به فکر ناهار و شاممان هستم.☺️
لباسهای نشسته را میشویم، پهن می کنم.
شستهها را تا میزنم یا اتو میکنم.
جارو میزنم.
گردگیری میکنم.
به بچهها و اموراتشان رسیدگی میکنم.
و همینطور در حال دوندگی هستم تا آخر شب.
گاهی لابهلای اینهمه کار، به سر اهالی خانه نیمچه غرولندی🤭 هم میزنم، که «خسته شدم، خونه رو به هم نریزید و...»
همپای من، تلوزیون هم صبح تا شب کار می کند.
چه کنم که مرد خانه جانش به جان شبکهٔ خبر و اخبار نیمروزی شبکه یک بسته است.🤪
اما من از این اخبار فراریم.😥
چارهای نیست، خواهی نخواهی از اوضاع و احوالات جهان باخبر میشوم.
ماههاست تیتر یک خبرها شده غزه
و ماههاست که هیچ اتفاقی نیفتاده.😢
کودکان غزه واژهٔ پر رنگ ذهنیام هستند.
تصاویر پیکرهای بیجانشان، رنجشان، اشکشان، گرسنگیشان، یتیم شدنشان، ازدست دادن همبازیشان، ضجه زدن هایشان، زخمهایشان، زیر آوار ماندنشان و هزار تصویرِ .... چه بگویم؟!
دلخراش!
نه کم است
جان خراش...
این هم کم است
روح خراش...
بازهم کم است.
روزانه در اخبار صدها تصویر غیر قابل بیان از کودکان غزه پخش میشود و هیچ اتفاقی نمیافتد.
بچههای غزه در نطفه میمیرند.
خیلیشان درشکم مادر، خیلیترها در آغوش مادر.😭
اخبار را دوست ندارم.
چون مرا از خودم خجالت زده میکند.
از اینکه ابراز خستگی کنم.
از ناسپاس بودنم.
من خانهای دارم و سقفی.
کودکم بگوید گرسنه است، برایش غذا فراهم میکنم.
کنار هم دراز میکشیم و کتاب میخوانیم، میخندیم.
یادم میآید تصویر بچههای گرسنهٔ غزه.
مادران بیبچهٔ غزه.
خندهام میخشکد، اشک میشود.
چه از من برمیآید جز دعا؟😓
جز طلب صبر برای مادران و کودکان غزه؟
در جهانی که خیلی واژهها بیفایدهاند، تهیاند.
مثل چه؟
مثل سازمان صلح جهانی، صلیب سرخ، یونیسف.
یک جای کار بشر میلنگد.
جای خالی یک نفر بسیار پیداست.
آنکه همه میدانیم کیست.
صاحبمان است، اماممان است.
کاش این جمعه بیاید.
مولای من، سرور من، از منی جز دعا بر نمیآید.
تو خود شاهد و ناظری.
به امت خودت رحم کن.
ظهور بفرما.
*«کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز»*
آمین یا رب العالمین
#غزه
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کاش سه تای دیگه هم بیارم!»
#م_سلیمانی
(مامان #علی ۱۴ و #بهار، #نهال، #نازگل ۷ ساله
در نهمین سال زندگی مشترکمون علی آقا به دنیا آمد.😍
بارداری سختی داشتم. انگار این گل پسر از اول بنا داشت مامانو اذیت کنه.😅
دوسال فقط شیر مادر خورد و با هر ترفندی که دکتر و دوست و آشنا گفتن، غذا نخورد که نخورد.🥴 بعد از شیر گرفتن، شش ماه شبا عین ساعت کوک شده از دوازده شب تا دو گریه میکرد و من بچه به بغل و بدون وقفه، دور خونه راه میرفتم تا دوباره بخوابه.😥
تمام وقت و انرژیم برای یه بچه صرف میشد. گاهی عصبانی میشدم کم میآوردم ولی خب عشق مادرانه نمیذاشت برای بچه کم بذارم.🥰
تا اینکه علی جان هشت ساله شد و خدا این بار با سه قلوها برنامهٔ جدیدی برام تدارک دیده بود.😇😅
برنامهٔ جدید، چند برابر شدن توان و تحملم بود. طوری که همه میگفتن: بابا بیخود نبوده که خدا بهت سه قلو داده، میدونسته از پسشون برمیای.😉
وقت کم میآوردم ولی توان نه!
یکی از سختیهایی که سه قلوهای من داشتن و شاید ویژه بود، شیرخشکشون بود. هرکدام شیر مخصوص خودشونو داشتن. من نمیتونستم از شیر خشک یکی به اونیکی بدم.🥲
هر شب حتماً باید یک بار پوشکشون رو عوض میکردم.
حساسیت داشتن و روی تمام فرش اتاق رو به دستور دکتر با روفرشی پوشونده بودم. برای رختخواب زیرشون از پتوهای قدیمی ملحفه شده و بالشتی که با پنبه درست شده باشه و چند لایه روکش داشته باشه که پرز نده استفاده میکردم.🥲 برای پاک کردن دهنشون از دستمال نخی پارچهای که بعد از هر شستشو اتو میشد، استفاده میکردم.
شش تا هشت ماه من تمام این موارد رو رعایت کردم تا حساسیتشون تبدیل به بیماری نشه.
اغلب باهم گریه میکردن و باهم شیر میخوردن که من یه دست برای نگهداری و شیر دادنشون کم میآوردم.😊😅
سر دو تا رو کنار هم میذاشتم و با یه دست به دو تا و با دست دیگهم به اونیکی شیر میدادم.😍
موقع گریه یکی رو روی پاهام قرار میدادم و تکون میدادم و دو تا رو بغل میگرفتم و هر سه رو آروم میکردم.
سختی دیگه ریز بودنشون بود که اغلب کسی جرأت نمیکرد بغلشون کنه.
موقع تولدشون هر سهتاشون زردی گرفتن. دستگاه آوردیم که داخل خونه مراقبت بشن، ولی مادر همسرم و مادر خودم هیچ کدوم نمیتونستن توی مدت زمانی که نوزاد زیر دستگاه بود، در مراقبت ازشون کمکم کنن.
اینها مواردی بود که فکر میکنم ویژه بودن و من موفق شدم.😊
قبل از تولدشون تخت نخریدم براشون، فکر کردم کارم سخت میشه. ولی وقتی به دنیا اومدن و کمی که بزرگتر شدن، دیدم اشتباه کردم!🤭 ولی دیگه از نظر اقتصادی توان خرید سه تا تخت رو نداشتیم.
بچهها تو خواب به طرف هم کشیده میشدن رو هم غلط میخوردن،😍 به صورت هم چنگ میزدن، پستونک از دهن همدیگه میگرفتن😂 و مزاحم خواب هم میشدن و در نتیجه بیدارشدن هر سه از خواب و افزون شدن زحمت مامان!😬
اما خدا انقدر مهر این بچهها رو تو قلبم❤️ انداخته بود که از گریه کردناشون هم لذت میبردم.
دو مرحله برام خیلی سخت بود، یکی وقتی که چهار شبانهروز بچهها اسهال و استفراغ داشتن که هنوز با یادآوری اون روز، حالم بد میشه و اشکم جاری...😔
و مورد دیگه پوشک گرفتنشون که خیلی سخت بود.
یه دورههٔ سه روزهٔ سخت هم، از پستونک گرفتن بچهها بود که مثل از شیر گرفتن تجربهٔ خیلی سختی بود. ۱.۵ ساله که شدن، من دیدم به خاطر از دست ندادن پستونک، اصلاً حرف نمیزنن! و تصمیم گرفتم از پستونک جداشون کنم. سه روز طول کشید تا بپذیرن دیگه پستونک نیست، ولی دست هر بچهای میدیدن بهونه میگرفتن😔 یا میرفتن به زور پستونک و تصاحب میکردن میذاشتن دهنشون.😂😍
وقتی یه کم بزرگتر شدن، حرف مادرمو درک کردم که میگفتن بچهها که پشت سر هم باشن همدیگه رو بزرگ میکنن. راست میگفتن. به یکی که چیزی یاد میدادم، دوتای دیگه هم ازش یاد میگرفتن.😉👌🏻
محبتشون به هم بیشتر بود. نیاز نبود به زور بهشون غذا بدم، از ترس اینکه یکی دیگه بخوره و بهشون نرسه، میخوردن.🤣
میوه و هر خوراکی دیگهای نمیمونه تا خراب بشه! بچهها با اشتیاق همراه بازی تو ظرفهای اسباببازی ترتیبشو میدن.😍
بچهها تو خونه تنها نیستن، هر جا برم مجبور نیستم اونها رو همراه خودم ببرم. درحالیکه پسرمو تا هشت سالگی باید همه جا با خودم میبردم!
اتاق خوابشون خیلی زود مستقل شد، چون تنها نبودن که بهونه بگیرن.🌹
گاهی شبها انقدر باهم میگن و میخندن که دعواشون میکنم تا بخوابن.😬
من برای یه بچه خیلی بیشتر انرژی گذاشتم، تا سه بچه! علی هفت ساله که شد، مستقل شد ولی دخترا از چهارسالگی بیشتر کاراشونو خودشون انجام میدادن.
مزایای داشتن چند بچه با فاصلهٔ سنی کم انقدر زیاده که گاهی میگم کاش میتونستم سه تای دیگه هم بیارم!😅 منی که توبچهٔ اولم مستأصل و درمونده شده بودم!
هیئت خونگی بچه ها
#احمدپور
(مامان #حسن ۷ ساله، #مهدی ۴ ساله و #علی ۳ ماهه)
این شبها به لطف آقا امام حسین (علیهالسلام)، برای شرکت در مراسم عزاداری، خانوادگی راهی مسجد محل میشدیم. سخنرانی بعدشم مداحی و سینهزنی.
هرسال هم با بزرگتر شدن بچهها شرایطمون تغییر میکنه. امسال حسن و مهدی هر دو با بابا میرفتن و من و نوزاد هم با هم بودیم. وجود نوزاد باعث میشد تمرکز پارسال رو نداشته باشم، اما الحمدلله که تونستم مراسمها رو شرکت کنم.
حسن و مهدی حسابی با بچهها بازی و بدو بدو میکردن و موقع سینهزنی هم مثل بقیه بچهها به بزرگترها ملحق میشدن.
امروز دیدم حسن گفت میخوایم توی خونه هیئت داشته باشیم.
با داداشش صندلی آوردن و بعدشم خودش نشست و شروع کرد به سخنرانی کردن...
اول گفت نماز بدون وضو خوب نیست! ثواب نداره!😢😄
بعدشم گفت امام حسین (علیهالسلام) در وسط جنگ نماز خوندن...
وسطش هم ریز ریز میخندید.😅
اما گویا سخنرانی براش سخت بود که اومد گوشی منو گرفت و یه سخنرانی آماده پیدا کرد و گوشی رو گذاشت روی صندلی به جای خودش!
بعدش هم قسمت مداحی رسید و برقا رو خاموش کردن و با مداحی گوشی مامان شروع کردن به سینهزدن.
پذیرایی هم داشتن! شربت آبلیمویی که شکرش متناسب با آبلیمو نبود!
حرف دل من هم این بود:
آقا جان دل پاک این بچهها رو ببین و عنایتی به ما بکن😢❤️
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اینجا دیگه نجس نیست!»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶.۵، #فاطمه ۵.۵ و #رضا ۱ ساله)
از همون روزی که نینی دار شدم، به شوهرم گفتم شلنگ بخر.
یه شلنگ باید همیشه تو خونه باشه.
+شلنگ؟
بله دقیقاً شلنگ
+چرا؟😱
اوه اوه نه! فکرای بد نکنید اهل تنبیه بدنی نیستم.😁
شلنگ رو برای آبکشی میخواستم.
حالا میگم براتون...
همهٔ مامانا میدونن خونهٔ نینی دار بالاخره یه جوری نجس میشه.
یا موقع تعویض، اگر یه لحظه غفلت کنی نینی خونه رو گلبارون میکنه.😅
یا یه وقتی که ازش غافل شدی، پوشکش پس میده.
یا تو پروسهٔ از پوشک گرفتن چند جایی از خونه نشاندار میشه.
خلاصه که نجس شدن خونه آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.🤪
حالا راه چاره چیه؟
باید بریم دنبال احکام رفع نجاست…
برای رفع نجاست محیط توی خونه دو تا راه داریم؛
استفاده از آب قلیل یا آب کر و جاری!
حالا آب قلیل بمونه تا بعد.
اول بریم سراغ اونی که آسون تره.
✅ آبکشی با آب کر یا جاری (با هم فرق دارن ولی حکم آبکشی باهاشون یکیه) خیلی راحتتر و بیدردسرتره.
تنها چیزی که لازم داری یه شلنگ، یه ظرف یا تشت کوچولو و یه دستماله!
اگر بتونی شلنگ رو به شیر حیاط یا بالکنی جایی وصل کنی که خیلی کارت راحته و دست تنها هم میتونی انجام بدی. اگر هم نمیشه، به یه نفر احتیاج داری که دو دقیقه شلنگ رو بچسبونه به شیر روشویی یا سینک، تا آب بیاد توی شلنگ و جاری بشه.
دیگه بقیهش کاری نداره.
اول حواست باشه اصل نجاست برطرف شده باشه.
برای خون و مدفوع و... که با یه دستمال پاکش میکنی. برای ادرار هم بهتره بذاری خشک بشه یا باید متناسب با مقدار ادرار یه کمی بیشتر از آب لازم برای تطهیر، آب بریزی که اون اصل نجاست رو برطرف کنه.
مرحله بعد، آب رو خیلی خیلی کم باز میکنی، در حد یه آب باریکهٔ کوچولو. فقط مواظب باش اتصال داشته باشه و قطع نشه!
همون آب رو چندثانیه میگیری روی محلی که نجس شده و اگه فرش و موکت و لباس هست، با دست هم چند بار سریع روش میکشی و فشار میدی و تماااام.☺️
بعد فوری شلنگ رو میذاری تو ظرف تا خونه بیشتر خیس نشه. زودی هم با دستمال همونجا رو خشک میکنی. نهایتاً میشه مثل وقتی که پای بچه خورده و یه لیوان آب ریخته تو خونه.
✅ حالا بریم سراغ شیوه سختتر تطهیر یعنی آب قلیل.😩
اول اینکه از بین بردن عین نجاست رو یادت نره.
دوم اینکه بعضی چیزا با یه بار آب ریختن پاک میشن، بعضی چیزا با دو بار.
مثلاً بیشتر مراجع میگن ادرار رو باید دو بار آب بریزی ولی خون و مدفوع و... با یه بار هم پاک میشه. ولی یادت باشه این برای وقتیه که عین نجاست برطرف شده. مثلاً قبل آب کشیدن، خون رو با دستمال پاک کردی یا ادرار خشک شده. وگرنه اول باید عین نجاست برطرف بشه، بعد اون دو یا سه بار انجام بشه.👌🏻
برای برطرف کردن عین نجاست ادرار (وقتی هنوز ادرار خیسه و خشک نشده) یه بار آب ریختن کافیه.
نکتهٔ مهم بعدی تو آبکشی با آب قلیل اینه که، خیلی مهمه غساله یا همون آبی که باهاش آب کشیدی، خارج بشه. یعنی اگه فرش و لباس و موکت و... است، باید فشارش بدی تا اون آب خارج بشه و تا قبل از آخرین مرحلهٔ آبکشی هم اون آب نجسه و اگر چیزی بهش بخوره، نجس میشه (همین آبکشی با آب قلیل رو سخت میکنه🥴)
مثلاً باید زیر فرش تشت بذاری که اون آب خارج بشه و بریزه توش یا اگه خارج نمیشه، با یه دستمال پارچهای آب رو از تو بافت فرش جمع بکنی که البته دستمالت نجس میشه.🥲
اینکه هر چیزی رو با آب قلیل چند بار باید آب بکشی، به نظر مرجعت مراجعه کن چون نظرات متفاوته.😉
در نهایت به خاطر همهٔ این حرفا بود که گفتم شلنگ تو خونهٔ ما جزء ضروریاته اونم شلنگی که به همه جای خونه برسه، چون آبکشی با آب قلیل سخته ولی با آب کر یا جاری خیلی راحت و بیدردسره.🥰
دقیقاً همین یه ماه پیش گل پسر ۱۱ ماههٔ ما در یک آن غفلت، ۴ جای موکت رو منور کرد و من با صدای جیغ خواهرش به خودم اومدم و دیدم بععععله.😓
فوری بعد عوض کردن و شستن گل پسر، سپردمش دست خواهرش و شلنگ و تشت و دستمالم رو آوردم.
اول با دستمال مرطوب عین نجاست رو پاک کردم (گلاب به روتون آخه شماره دو بود🥲) بعد فوری هر تیکه رو چند ثانیه با آب باریییک شلنگ آب گرفتم و دست کشیدم روش و با دستمال خشک کردم. کل فرایند تطهیر ۵ دقیقه هم نشد.
جالبتر اینکه عصر مهمون داشتم و اصلاً متوجه هم نشدن که اینجا نجس شده و بعد تطهیر شده.😉
👇🏻ادامه👇🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«در انتظار یک رویا...»
#س_ع
(مامان یه دختر ۴ساله، #محمدحسین و #علی ۹ماهه)
سال قبل همین روزها دو قلو باردار بودم. حدس میزدیم که بچهها یکی دختر و یکی پسر باشن. کلی اسم آماده کرده بودم.🤭
روز سونوگرافی، دکتر برای بار آخر صدای قلب بچهها رو هم چک کرد. وای چه صدای قشنگی داشت، دلم غنج رفت. دکتر گفتن خب تموم شد، بلند شو. گفتم پس جنسیت بچهها چی شد؟ گفتن هر دو تا پسرن!
با اینکه همیشه طرفدار دخترها بودم، یه مرتبه از شنیدن خبر دو تا پسر ذوقزده شدم و خندیدم.🥰
دکتر مادرم رو صدا زدن تا کمکم کنن روی ویلچر بشینم، استراحت مطلق بودم و دکتر توصیه کرده بودن حتی یه قدم هم راه نرم.🥲
توی راه به همسرم و مادرم خبرو گفتم، همه کلی خندیدیم. همزمان با من، خانوم برادرم هم پسر باردار بود. ته دلم نگران دخترم شدم که همبازیهاش همه پسرن، ولی با خدا قرار گذاشتم که انشاءالله دوقلوها سالم باشن، دوباره باردار بشم تا شاید دخترم هم، همبازی پیدا کنه.
روزها گذشت و رسیدیم به روز عاشورا. من و مادرم توی خانه مونده بودیم. از تلویزیون روضهها رو میدیدم و اشک میریختم. با امام حسین (علیهالسلام) قرار گذاشتم که انشاءالله بچههام سالم9 باشن، من هم اسم یکی رو علی و اون یکی رو محمدحسین بذارم.
بچهها که به دنیا اومدن، رفتن NICU. من هم، تنها، توی بخش بودم.🥺
صدای گریهٔ نوزاد رو از اتاقهای کناری میشنیدم و توی دلم غصه میخوردم. به سختی از روی تخت بلند میشدم. پرستارها گفته بودن هر وقت بتونم راه برم، میتونم بچهها رو ببینم. فقط یه عکس از اونها دیده بودم.😞
بالاخره بچهها رو دیدم. قرار گذاشتیم اسم قل کوچیکتر محمدحسین باشه.
بغلش گرفتم. خیلی کوچیک و سبک بود. لولهٔ اکسیژن رو با دست دیگهم نزدیک دماغش گرفتم. سرش اندازهٔ یه مشت بود. تمام استخونهای دندهش پیدا بود. اونقدر انگشتهاش کوچیک و ظریف بودن که میترسیدم بشکنن!
ولی آه از این که این دست و پاهای کوچیک، پر از سرم و چسب بود. همسرم چند تا عکسی همون موقع از محمدحسین گرفت. همونهایی که الان تنها مونس دلتنگیهام هستن. علی اون روز زیاد وضعیت اکسیژنش خوب نبود و پرستارها گفتن بهتره از دستگاه بیرون نیاد.
هر روز دو نوبت به بیمارستان میرفتم. توی راه صلوات میفرستادم و وقتی بچهها رو میدیدم، اول برای هر کدام حمد و آیتالکرسی میخوندم.
شبها که میخواستم محمدحسین رو سر جاش توی دستگاه بذارم، با صدای ضعیفش گریه میکرد و من هم پابهپاش اشک میریختم. هر شب ۱۰۰ صلوات هدیه به حضرت رباب میکردم تا برای بچههام مادری کنن تا کمتر گریه کنن.😭
روز ۵ بود که پرستارها خبر دادن بچهها میتونن شیر بخورند.🥹 خوشحال شدم و همینطور که دعای آلیاسین میخوندم، برای بچهها شیر دوشیدم. اما شب گفتن فعلاً شیر نمیدیم.
محمدحسین ترشحات خونی معده داشت و علی ترشحات صفرایی.
فرداش که با دکتر بچهها صحبت کردم، پرسیدم حال بچهها خوبه؟ و دکتر بیرحمانه گفتن: نه!
وقتی نگاه منو دیدن، گفتن: انتظار دارین چی بگم؟! بگم زنده میمونن؟ نه! نمیتونم. اگه بتونن شیر بخورن شاید بشه کاری کرد.
دنیا روی سرم خراب شد، ولی یه آن به خودم گفتم ارادهٔ خدا قویتره.😔
بچهها از فردای اون روز دوباره شروع به شیر خوردن کردن و کمکم بذر امید رو توی دلم کاشتن.🥰
۹ روز از تولد محمدحسینم گذشته بود. من توی راهروهای NICU زار میزدم و امام حسین (علیهالسلام) رو قسم میدادم. هر چه التماس میکردم بذارن محمدحسینم را بغل کنم نمیذاشتن. انگار همهٔ دنیا سنگدل و بیخیال شده بودن. میگفتن دارن همهٔ تلاششونو میکنن. ولی خونریزی ریه بچهم قطع نمیشد.😭
ذکر میگفتم، دعا میکردم، خدا رو قسم میدادم تا رسیدم به اونجایی که حاضر بودم همهٔ دنیا رو کنار بذارم، فقط بچهم سالم باشه...
امروز روضه گوش میکردم. دوباره همون حس و حال سراغم اومد. یه لحظه به یاد پسرکم افتادم. محمدحسینم که از این دنیا جز درد و رنج چیزی ندید. بمیرم براش که حتی روز آخر شیر هم نخورد و از این دنیا رفت.😭
و الان من هستم و یه دنیا حسرت و دلتنگی...
اما علی جانم...
ما روزها و شبهای سختی رو در بیمارستان گذروندیم.
هر روز صبح با ظرفی که در اون کمی شیر دوشیده بودم، به بیمارستان میرفتم.
شیرم کم بود، از غم دوری محمدحسین، کمتر هم شده بود. قطره قطره براش شیر جمع میکردم. صبحها سعی میکردم زودتر از زمان تعویض شیفت برسم. اون موقع که هر پرستاری پروندههاش رو میآورد و شرح حال هر نوزاد رو برای پرستار شیفت بعد میگفت. اینجوری از اوضاع باخبر میشدم. آخه پرستارها با هم قرار گذاشته بودن تا جایی که میشه من رو در جریان اتفاقات قرار ندن تا اضطراب نگیرم.😓
👇🏻ادامه👇🏻
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«جذابترین قانون خانهٔ ما»
#ف_بهایی
(مامان #رقیه ۱۲، #زهرا ۱۰، #مهدیه ۸، #علی ۶، #محمدمهدی ۳.۵، #فاطمهزینب ۱ ساله)
هفتهٔ پیش جذاب ترین قانونگذاری در خانهٔ ما اتفاق افتاد🥰.
نوبتبندی جمع کردن سفره!
داستان از جایی شروع شد که از روز قبل آش رشته داشتیم و صبحانهمون آماده بود.
بچهها با فاصلهٔ زمانی بیدار میشدن و هر کدوم آش رشتهشون رو به سبک خودشون با کشک یا شکر، طعمدار میکردن و میخوردن😋.
تلفن زنگ خورد و من بیرون از آشپزخونه مشغول صحبت با خواهر بودم. از طرفی میدونستم دختر کوچولویی که تازه بیدار شده میره سمت سفره😥.
بیشتر بچهها پای لپتاپ بودن و فقط پسر شش سالهم تو آشپزخونه میرفت و میاومد. منم هر چند لحظه نکات امنیتی رو یادآور میشدم که روی سفره چیزی نباشه که زینب بریزه و…😏🙄
خلاصه چشمتون روز بد نبینه!!
آخه مگه از بچهٔ شش ساله چه توقعی میشه داشت؟!😵
آخرای صحبتم بود که دیدم یه دختر کوچولو تاتا تیتیکنان، کاسهٔ آش در دست، درحالی که نصف کاسه رو روی لباسش ریخته و نصف دیگهش هم جلوی چشمم ریخت روی فرش دم آشپزخونه، داره منو نگاه میکنه👀.
اونجا بود که خداحافظی کردم و یک نفس عمیق کشیدم😶🌫!!
بلند شدم و بدون توجه به اینکه بچهها دارن چه برنامه ای میبینن، سه راهی لپتاپ رو جدا کردم🤬😬.
گفتم صبحانه خوردین، بعدش سفره باید جمع بشه، وسیلههایی که میدونین زینب ممکنه بریزه، جمع بشه و...
با خودم میگفتم اما میدونم که این حرفام فایده نداره😏😞 و هیچکس به خودش نمیگیره و همه میگن منظور مامان اون یکیه😶🌫.
اما من اینقدر عصبانی بودم که گفتم فعلاً تا شب کسی اجازهٔ دیدن برنامههای تلویزیونی از لپتاپ رو نداره.
بالاخره ظهر شد و پدر اومد و تمام داستان رو براشون گفتم و ابراز ناراحتی زیادی کردم😤.
ایشون دلجویی کردن و خواستن که اجازه بدم بچهها تلویزیون ببینن.
منم گفتم تا وقتی قضیهٔ جمع شدن سفره حل نشه، نمیشه😌.
قرار نیست که همیشه من یا شما این کار رو بکنیم و اگه صداشون کنیم، بیان کمک.
پس لازمه قانون بذاریم تا سفره جمع نشده، کسی اجازه نداره بره سراغ کار خودش.
بعد دیدیم لازم نیست حتماً شش هفت نفر با هم سفره رو جمع کنیم، چون واقعاً کار زیادی نیست.
گفتیم نوبتبندی کنیم.
شش نفر آدم بالای شش سال هستیم. سه وعدهٔ صبحانه و ناهار و شام.
پس برای هر وعده دو نفر کافیه!
داشتیم شفاهی وعدهها رو تقسیمبندی میکردیم که گفتم نه اینجوری نمیشه😜 یادمون میره و باید بنویسیم.
و اینچنین بود که اسامی جلوی وعدهها نوشته شد و همه پذیرفتن😍.
کاغذ به یخچال نصب شد و من نفس راحتی کشیدم.
دیگه لازم نبود من همیشه حواسم به سفره باشه تا جمع بشه. با یک بار یادآوری، اون دو نفر مسئول، به انجام وظیفه مشغول میشن.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
خیلی گرسنه شده بودیم.
من و همه بچه ها، به جز علی که زیر سرم بود و پدرش پیشش بود، رفتیم که از مغازه نزدیک درمانگاه یه چیزی برای خوردن بگیریم.
به محمد گفتم برو بگو چهار تا فلافل میخوایم. رفت و گفت چهار تا فلافل با سه تا نوشابه.😐
همون موقع چیزی نگفتم ولی تو ذهنم داشتم بالا پایین میکردم که چطور بهش تذکر بدم، هم ضرر نوشابه رو، و هم اینکه نباید از دستوری که بهش دادم تخطی میکرد.
با سه تا نوشابه نارنجی اومد بیرون.
گفتم چرا همش نارنجی حالا؟مگه مشکی دوست نداشتی؟
گفت مشکی هاش همونی بود که از اسراییل حمایت میکرد. نگرفتم.
سرک کشیدم دیدم مشکی ها همه پپسی بود!
بدون هیچ تذکری، بوسیدمش و گفتم کار خوبی کردی😍
(#محمد ۸ ساله، #علی ۶ ساله، #آیه ۲ ساله، #عباس ۲ ماهه)
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۵ سال پیش، تصورات جالبی از آیندهام داشتم!»
#ام_البنین
(مامان #محمد ۱۳، #علی ۱۰، #هادی ۸ و #مهدی ۳ ساله)
دانه دانه برنجهایی را که در سرتاسر فرش پخش شدهاند، جمع میکنم و نگاهی به ساعت میاندازم.
حوالی ۴ بعد از ظهر را نشان میدهد و هنوز یک ساعتی مانده است!!
محمد با اینکه دو ساعت قبل نهار خورده، قابلمهٔ برنج را آورده گذاشته روی زمین و خوابش برده و در ده دقیقهای که من سرگرم مرتب کردن اتاق بودم و فکر میکردم مهدی مشغول ماشین بازی است، در حال تمرین پرتاب برنج به سمت اهداف فرضی بوده!!!🥴
علی و هادی هم شیفت بعد ازظهر هستند و خانه نیستند.
به این فکر میکنم که ۱۵ سال قمری پیش اگر از من میخواستند زمان کنونیام را توصیف کنم، احتمالاً خودم را در یک مرکز پژوهشی نجوم یا لیزیک تصور میکردم😎 و اگر میخواستم خیلی تهورانه ایده بدهم، در یک پژوهشگاه حوزوی مشغول کار بر روی شاخصههای الگوی یک زن مسلمان بودم!😌
در تصورات ۱۵ سال قمری پیشم، که مصادف میشد با شب میلاد امام حسن عسکری (علیهالسلام) و بیستمین سال تولد قمری من و ساعت ۵ بعد از ظهرش خطبهٔ عقدم جاری شده بود، بچهای وجود نداشت!!
نه اینکه قصدی برا بچهدار شدن نداشته باشم، ولی این فکر هیچ کجای ذهن من را اشغال نکرده بود!😉
تصورم از بچه همان تصویری بود که در برنامههای تلویزیونی نشان میدادند!
یک یا نهایت دو بچهٔ آرام و ساکت که هیچ وقت برنامهٔ زندگی بزرگترها را مختل نمیکنند و معمولاً در اتاقشان مشغول کشیدن نقاشی هستند.😃
اگر هم بیرون باشند، با یک تذکر کوچک والدین سریعاً به اتاق رفته و مشغول بازیهای آرام خود میشوند و یا به تخت رفته و سریعاً به خواب فرو میروند!!😂
یعنی فکرش را هم نمیکردم که بچه احیانا بخواهد برنامهٔ زندگی و تصمیمهای من را تحتالشعاع خود قرار دهد! محوریت همهٔ برنامهها خودم و خودم بودم!!🙂
۱۵ سال قمری پیش ساعت ۵ عصر در حالی خطبهٔ عقد ما جاری شد که من و همسرم هر دو دانشجوی فیزیک شریف بودیم و صرفاً به دروس حوزوی هم علاقه داشتیم!
اگر میخواستم برنامهٔ امشبم را به تصویر بکشم، حتماً به دلیل رند بودن تاریخ ازدواجمان یک برنامهٔ غافلگیر کننده و شام و کیک خوشمزه تدارک دیده بودم تا از این شب به یاد ماندنی خاطره خوشی بسازم!🤭
و قطعاً لحظهای به ذهنم خطور نمیکرد که ممکن است بین فلسطین و اسرائیل جنگی رخ دهد و حوزهٔ کاری همسر بنده هم دقیقاً مرتبط با همین حیطهها باشد و برای مدت بیش از ۴ هفته خارج از ایران مشغول کمک رسانی فکری و... به فلسطینیان باشد!
منِ الانم به منِ ۱۵ سالِ قمری پیشم میخندد و به سیب در هوایی که هزار چرخ میخورد میاندیشد و مشغول آماده کردن غذایی جدید برای پسرانی میشود که تا یک ساعت دیگر گرسنه از مدرسه باز خواهند گشت.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«محیط سالم برای تربیت»
#صائبی
(مامان #فاطمه ۱۵، #حسین ۱۳، #علی ۱۰ و #قاسم ۳ساله)
- مامان تو رو خدا اگر مسئول پایهمون چیزی گفت شما هم گله نکنی ها!
+ باشه دخترم... سعی میکنم!🙄
و گفتگوی درونی من شروع شد؛ یعنی چی شده؟ دخترم چی کار کرده؟ برای چی مسئول پایه قرار ملاقات گذاشته؟
روز ملاقات فرا رسید و با کلی دلشوره به جلسه رفتم.
مسئول پایه گفت: خانم بهتون تبریک میگم با دختری که تربیت کردید،
پر از نشاط و هیجان
باجنبه
دارای روحیهٔ همکاری بالا
که نشون میده در محیط سالمی رشد کرده.
تت
و من متعجب از این همه تعریف بودم!🧐
گفتم فکر میکنم این موضوع برمیگرده به داداشهای فاطمه. آخه فاطمه سه تا داداش کوچیکتر از خودش داره و همین محیط خونه رو شلوغ و پر چالش کرده، ظرفیت فاطمه جان رو بالا برده و میتونه با شرایط مختلف کنار بیاد.
مسئول پایه هم با تأیید سر به حرفام گوش میداد.
بعد پرسید خب فاطمه جان برای درسش چی کار می کنه؟
گفتم فاطمه حتی اتاق شخصی هم نداره. میز تحریرش وسط هاله و تو همین شلوغی درس میخونه.
خسته که میشه میره با برادراش کشتی میگیره و گاهی هم کار به دعوا میکشه.😄 توصیه میکنن بعد از فعالیت ذهنی، فعالیت جسمی داشته باشید و بعد استراحت کنید، که شرایطش برای فاطمه کاملاً مهیاست.
مسئول پایه با تعجب نگاه میکرد و انگار دلش میخواست بازم از شرایط زندگی ما بشنوه.
اینکه بچهها تو خونه های پرجمعیت رشد سالم و متعادلی داشته باشن و دچار آسیبهای رفاهزدگی نشن، تا همین چند سال پیش یه اتفاق طبیعی بود. ولی الان متأسفانه شبیه یه شرایط خاص و نادر به نظر میاد.
دلشورهٔ اول صبح جای خودش رو به رضایت عمیقی داد و الحمدلله گویان به خونه برگشتم💛.
#سبک_مادری
#مادری_به_توان_چهار
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ما از کودکی، جهاد رو زندگی کردیم»
#م_شجاعیزاده
(مامان #علی ۵ و #محمد ۱ ساله)
-مامان! میای بازی؟
با چشمهای مشتاق روبهروم ایستاده و منتظره تا با جوابم خوشحالش کنم.
+چی بازی کنیم؟
-جنگ بازی.🔫
این همون بازی محبوب همیشگیه. قبل از بازی، گل پسر تجهیزات نظامی خودش رو به ردیف چیده. با لگو و چوب و ماشین و سرباز و خلاصه هر چیز که به نظرش خوب اومده، یه سنگر محکم ساخته و منتظره که دشمن رو نابود کنه.👊🏻
دشمن کیه؟ مثل همیشه مامان خانوم! با یه جعبه مقوایی کوچیک در نقش سنگر. البته پسرم لطف کرده و سنگر مامان رو با یه سرباز دستوپا شکسته و چند تا دونه اسباببازی بیاستفاده، مجهز کرده (که گاهی وسط بازی به همونا هم دستبرد میزنه!)🤭
- مامان میخوای کدوم کشور باشی؟😁
+ من میخوام ایران باشم که خیلی قویه و برنده بشم🇮🇷
- نه مامان! پس من ایران میشم، تو اسرائیل باش!😳
این سرباز هم مثلاً حاج قاسمه.💪🏻
الان با این هواپیمای جنگنده بهت حمله میکنم. الله اکبر. الله اکبر.😅
با صدای الله اکبر گفتنهاش، قند تو دلم آب میشه. یعنی میشه یه روز تو لشکر صاحب الزمان (عجلاللهتعالی) اینطور الله اکبر بگه؟😍
+ پسرم میدونی چرا ایرانیها قویتر از دشمن هستند؟
- چرا؟🤔
+ چون هم خیلی ورزش کردند و هم مهمتر اینکه دوست علی مولا هستند. هرکس دوست علی مولا باشه، خیلی قوی و شجاعه و خدا هم کمکش میکنه.💪🏻
ولی اسرائیلیها بچههای مرحب هستند. همون آدم بده تو جنگ خیبر، علی مولا خیلی قویتر از مرحب بود و اونو شکست داد، ایرانیها هم که دوستای علی مولا هستن، بچههای مرحب رو شکست میدن👏🏻👏🏻
- الان بهت حمله میکنم، حملههههههه
اللهاکبر اللهاکبر اسرائیل نابود شد🥳
تو دلم میگم: انشاءالله یه روزی به همین زودیها این جمله رو بشنویم: اللهاکبر اللهاکبر اسرائیل نابود شد.
پ.ن۱: پسرم مثل بیشتر بچهها، دوست داره خودش برنده بشه. معمولاً کشور ایران رو انتخاب میکنه که خیلی قوی و برنده باشه.💪🏻🇮🇷
سعی کردم تو بازی مکالماتمون طوری باشه که افتخار به وطنش، شهدا و ارزشهایی که باید براش هدف باشه، آروم آروم تو وجودش بشینه انشاءالله.🤲🏻
پ.ن۲: مسلماً نباید عادت کنه همیشه فقط خودش برنده باشه. یه وقتایی هم ممکنه دشمن حمله کنه و خساراتی رو وارد کنه، ولی در هر حال، ایران دست برتر رو داره✌️🏻.
پ.ن۳: برای حفظ روابط حسنه مادرفرزندی و برای انتقال مفهوم اتحاد بین کشورهای مسلمان، گاهی هر دو در جبهه مقاومت قرار میگیریم (مثلاً یکی ایران🇮🇷 میشه و یکی لبنان🇱🇧) و با کمک هم دشمن فرضی یعنی اسرائیل رو نابود میکنیم.😍🥳
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تقویت روحیه مقاومت بچهها با گفتگو»
#روایت_پشت_جبهه
🍃🍃🍃
#م_شجاعیزاده (مامان #علی ۵ و #محمد ۱ ساله)
قرار بود تو بازارچه مقاومت، هرکس یه چیزی درست کنه و به نفع مقاومت و مردم لبنان و فلسطین بفروشه.
ما هم الویه درست کردیم😋.
وقت آماده کردنش، علی مهدکودک بود👦🏻.
وقتی اومد خونه، کار تموم شده بود و الویهها رو تو ظرف کشیده بودم.
با خودم گفتم: اینکه فقط غذا درست کنم و بفروشم کافیه؟🤔
بچههام کی قراره یاد بگیرن؟
از کی باید تو متن زندگیشون ولایت الهی جا بیفته و بفهمن نباید زیر بار ولایت طاغوت برن👊🏻.
برای بچه ۵ ساله زوده این حرفا؟!
پس اون مجاهدهای کوچیکی که تو غزه دارن با استقامتشون شگفتزدهمون میکنند، از چه زمانی این حرفها رو یاد گرفتن🥺؟
به گمونم اندیشه مقاومت از همون اوایل تولد، تو خونهشون، قلبشون، روحشون و تمام وجودشون شکل گرفته💪🏻.
درس مقاومت درسی نیست که بشه تو روز حادثه به کسی یاد داد. از اون درسایی نیست که شب امتحان بخونی و نمره قبولی بگیری.
الان وقتشه که یاد بگیره و روز امتحان، سربلند بیرون بیاد🧐.
به پسرم گفتم: میدونی اسرائیل به فلسطین و لبنان حمله کرده و خونههاشونو خراب کرده؟
الان باید ما بهشون کمک کنیم تا بتونن خونه داشته باشن، لباس بخرن، غذا بخرن و زندگی کنن🥹.
+چجوری بهشون غذا بدیم مامان؟
گفتم: میتونیم غذا درست کنیم و ببریم و بفروشیم و پولش رو براشون بفرستیم تا اونجا دوباره برای خودشون خونه و غذا و لباس بگیرن🏠🍛👕.
+دوست داری کمکم کنی؟
گفت: آره! چکار کنم😍؟
گفتم: بیا در این ظرفها رو محکم ببند تا ببریم تو حیاط مسجد بفروشیم.
تو راه دوباره در مورد کمک به جبهه مقاومت صحبت کردیم. بعد هم تو حیاط مسجد دوچرخه سواری کرد تا من و دوستام کار فروش رو انجام بدیم😇.
چندتا خوراکی خوشمزه هم خریدیم و با خریدش، به جبهه مقاومت کمک کردیم 🤗.
پن: صحبت کردن در مورد این مسائل، باعث میشه بچه دریایی از سوالات رو به سمت مادر و پدر روانه کنه.
صبوری میخواد!😌
ولی میشه در حد خودشون جوابایی بهشون داد که روحیه شجاعت و ایستادگی رو تو اونها تقویت کنه و انشاءالله در مسیر مقاومت باقی بمونن🤲🏻👊🏻.
#بازارچه_مقاومت
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
داداش و آبجیهای پسر کوچیکهم داشتن میرفتن مدرسه.
اونم اصرار میکرد که منم می خوام برم
گفتم نرو من تنها میشم
گفت نه بابایی هست
منم خودمو لوس کردم، گفتم خب بابایی که منو دوست نداره
گفت خب منم دوستت ندارم 😂🥲🥲
#الحمدلله_محبت_موج_میزنه😅
#مزه_های_زندگی
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۵، #فاطمه ۱۰.۵، #طوبا ۸.۵، #مبینا ۶ و #محمدمهدی ۳ ساله)
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif