«قربونت برم خدا جون...»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹، #طه ۸، #محمد ۵، #زهرا ۲.۵ ساله و #امیرعلی ۸ ماهه)
مثلث رو با مربع دوست میکنی، اینجا میکشی.
مثلث رو با دایره دوست میکنی، اینجا میکشی.
حالا مثلث با مستطیل دوست بشن، کجا میکشی؟
اینجا...
نههههه مادر با دقت گوش کن دوباره بگم...😮💨
نقطهها رو خیلی از نشانه دور میذاری! قاطی میشن!
نشانههای یه کلمه به هم نزدیکن و هر کلمه با کلمهٔ بعدی فاصله داره... بهم چسبیده ننویس.☺️
(واااای اینجوری که تا آخرسال پدرت دراومده!
چقدر با رضا فرق داره🤔)
- طاها جان از این به بعد هر روز چند تا سوال بهت میدم انجام بده، بیار باهات کار کنم.
+ نه مامان خودم کار میکنم.😌
- من: 😳
(آخی بمیرم طفلی خیلی اذیت شده بهش سخت گرفتم😔)
گذشت... یه مامان باردار با چهار تا بچهٔ کوچیک چقدر مگه میتونه ریز به ریز بچه مدرسهای رو همراهی کنه؟!
همون دیکته رو هم یکی در میون میگفتم.🤭 ولی نتایجی که از مدرسه دریافت میکردم، همه خیلی خوب بود و سرعت و دقت نوشتنش رو به رشد.👌🏻
تا اینکه جشن الفبا شد...
ما مامانا و معلم دور هم نشسته بودیم. معلم تا فهمید طاها ۳ تا خواهر برادر داره و یکی هم تو راهه گفت: "ئههههه
پس بگووووو! من میگم این بچه چقدر مستقله با صبر و حوصل تمام کاراشو انجام میده👌🏻 و هی نیاز نیست چک کنم کاراشو و دنبالش بدوم تو کلاس! "
من که خیلی متوجه نشدم چی میگن...🤪😉
ولی چند روز بعد به یاد اول سال افتادم و اینکه میخواستم ریز به ریز ایرادتش رو بگم و بهش یادآوری کنم...
کتاباشو ورق زدم دیدم و تک و توک ایراداتی داشته، یه جاهایی رو نرسیده انجام بده.
و...
یا خدا اگه من سر هر کدوم اینا هی میخواستم بهش تذکر بدم!... چه بلایی سرش میآوردم!🥲
هر بچه یه مدلیه؛
یکی تیز و فرزه
یکی دقیق و آرومه
یکی اهل هنر
یکی اهل حساب و کتاب
و...
اتفاقاً الان که چند ماهه زهرا (چهارمی) رو از پوشک گرفتم، میبینم که با هر کدومشون چالشهای متفاوتی پشت سر گذاشتم!
یکی بیشتر نجسکاری کرد،
یکی کمتر
یکی یک مرتبهای
یکی دو مرتبهای
یکی بیخیال و بدون حس چندش😖
یکی حساس
ولی خب آخرش همهشون از پوشک گرفته شدن.😅
مهم اینه تو مسیر آسیب روحی و جسمی نخورن.☺️
حالا این پسر هم انشاءالله در آینده مرد خوبی میشه،
یار امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) میشه.
این نقاط ضعف توی درس کجای این مسیر قراره اختلال ایجاد کنه؟😉
مگه سنجش خوبی و بدی با خطکش آموزشه؟
حتم دارم با تذکرات پیدرپی، به خاطر قیاس ناخودآگاه من، محبت بینمون کمرنگ میشد و طاها فکر میکرد کمتر از رضا یا کمتر از قبل دوستش دارم...🥲
یا اینکه دیگه با دل و جرئت کارهاشو انجام نمیداد و از اشتباه میترسید...
یا...
قربونت برم خدا دستمو بند کردی.😂
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۱)»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله ، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۷ماهه)
این روزا زندگیم به هم ریخته و به تبع اعصابم هم…🫢
باید یه تصمیم مهم میگرفتم.
بذار از اول اول براتون بگم.
چند ماه بعد از ازدواج که خدا علی آقا رو به ما هدیه داد، اوضاع زندگی خیلی مرتب و ترگل ورگل نموند. بالاخره بارداری و دانشگاه رفتن و زندگی تو شهر غریب سخت بود.
فاطمه خانم که دنیا اومد، علی آقا ۱سال و ۲ماهه بود. دانشگاه نمیرفتم و در بست خونه بودم، ولی این دو تا وروجک بیشتر از یه آدم شاغل تماموقت😥 از من انرژی میگرفتن. صبح تا شبم شده بود این دوتا… باز هم طبیعتاً اوضاع خونه تعریفی نداشت، ولی حال دلمون خوب بود.☺️ پذیرفته بودیم که با دو تا بچهٔ کوچولو با فاصلهٔ ۱ سال این شرایط طبیعیه.
گذشت و گذشت و گذشت تا فسقلیهای ما برای خودشون خانم و آقایی شدن.
علی آقا ۵ ساله و فاطمه خانم ۴ ساله شد.
دو سه سال سخت نوزاد و نوپا داری گذشته بود.
دو سال بعد اوضاع خونه قشنگ شده بود. خونه معمولاً یه حد مناسبی از نظم و مرتبی رو داشت. وقت من آزادتر بود. بچهها چسب😅 من نبودن. کارهای شخصیم، مطالعاتم، درسم و… سرجاش بود.
تا اینکه خدای مهربون آقا رضا رو هم به ما بخشید… دیگه کمکم داریم میرسیم به اصل ماجرا…😅
آقا رضای ما یه وروجک خیلی وابسته است با داستانهای زیاد…😥 تو همین ۷ ماه اول زندگیش، هر روز به شکلی خودش رو به بغل من بسته…🤕
یه مدت کولیک و گریههای شدید، بعدش رفلاکس و گریههای وحشتناک، انقدر که خودمم پابهپاش گریه میکردم. مرحلهٔ بعد حساسیت به پروتئین گاوی و پرهیزهای غذایی خودم و بیقراریهاش، بعد همهٔ اینها، دو سری درگیری تنفسی…
تااااا الان که با بد غذایی و وابستگی زیاد، میگه از سر جات بلند نشو و من همهش در خدمت آقا هستم…🥴
خلاصه اینکه یهو با شرایطی مواجه شدم که وقتم خیلی محدود شد… کارهای شخصی خودم که هیچی، کارهای خونه هم زمین موند.
خونه به هم ریخته، آشپزخونه نامرتب، لباسهای جمع نشده و…
و منی که بعد دو سه سال به خونهٔ مرتب، داشتن وقت شخصی، روال منظم کاری و… عادت کرده بودم، حالا با این شرایط مواجه شده بودم و کاری هم از دستم برنمیاومد.🤷🏻♀️
این آشفتگی اعصابم رو هم ضعیف کرده بود و کلافه میشدم. کنار همهٔ اینها، اطرافیانی بودن که انتظار خونه و شرایط قبلی رو داشتن.
مهمونهای سرزدهای که فکر میکردن هنوز خونه نظم قبل رو داره. کسایی که یادشون رفته بود خونهٔ نوزاد دار چه شکلیه.
دوستایی که هرکدوم به یه شکلی یادآوری میکردن تو مادر کاملی نیستی، تو زن خوبی نیستی که قبل عید نتونستی خونهتکونی کنی.😢
اگر زن خوبی بودی خونهت این شکلی نبود. مشکلت خستگی جسمی نیست، باید بتونی به همهٔ کارهات برسی...
و من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم که شما متوجه نمیشین وقتی در طول روز یه وروجکی نذاره از سر جات بلند بشی، یعنی چی!!!
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۲)»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۷ماهه)
نتیجهٔ همهٔ فشارهای ذهنی، جسمی و روحی که گفتم، حال بد بود. حالی شبیه افسردگی، دلگرفتگی، خستگی از بچهها و خونه. حال خوبی نبود…😥
بدتر اینکه وقتی حال مامان خونه خوب نباشه، حال بچهها هم خوب نیست، حال بابای خونه هم خوب نیست.
برای همین نشستم کلی فکر کردم. بالا و پایین کردم که ببینم برای خودم چهکاری میتونم بکنم…🤔
سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. از تمام حرفها و توقعات ریز و درشتی که همه ازم داشتن. از تمام ایدهآلهای عرفی زن و مادر نمونه. سعی کردم روی حال خوب خودم، خانواده و وظایفم تمرکز کنم.
یادم افتاد اون دورهٔ کوچیکی بچهها خونه همیشه همین شکلی بود.🙂 کاری هم از دستم برنمیاومد و من پذیرفته بودم. باهاش حالم بد نمیشد. میدونستم اوضاع همیشه اینطوری نمیمونه.
اون موقع بنا به شرایطم، نزدیک کسایی نبودم که هی بخوان بهم بگن خونهت باید اینطوری باشه یا اونطوری…😏
پس باید دوباره این شرایط رو بپذیرم، باید یادم باشه خدا از من چی میخواد.☺️ الان سختتر از اون موقعست، چون یه مدت به خونهٔ مرتب عادت کرده بودم، به کارهای روی روال عادت کرده بودم، الان دیدن نامرتبی از اون موقع برای خودمم سختتره.
ولی برای سلامتی روحی خودم و بچهها این کار لازمه…😊
باید بپذیرم شرایط خوهٔ بچهدار همینه. باید یادم باشه هر کی هرچی هم که بگه، من خودم میدونم و خبر دارم که کوتاهی نمیکنم. *«تنبلی»* نمیکنم. میدونم خدا بیشتر از وسعم تکلیفم نمیکنه.
من میتونم وقتی نوزادم میخوابه، کار خونه کنم ولی روحم هم نیاز به تفریح و استراحت و پرداختن به علائق و کارهای شخصی داره.😉
من حق داشتن وقت شخصی رو دارم و این حق رو از خودم نمیگیرم. سعی میکنم وقتی بچه میخوابه، استراحت کنم و به کارهای شخصیم برسم و بابت کارهای رو زمین موندهٔ خونه عذاب وجدان نگیرم.☺️ پس وقتی آقا رضا میخوابه، کتابهای مورد علاقهم رو میخونم، درس میخونم، برای مادران شریف پست مینویسم و هرکار دیگهای که احساس کنم دوست دارم انجام بدم، ولی تو روز و با رضا براش وقت ندارم.
مثلاً چند وقت پیش بعد از کلی خستگی روحی و جسمی دلم کاردستی خواست. خونه خیلی به هم ریخته بود. تو آشپزخونه هم به زور میشد راه رفت ولی من توان کار خونه نداشتم😩 و نشستم کاردستی درست کردم.😍 و هنوز هربار که میبینمش، حس خوبی ازش میگیرم. هر چند چون رضا خیلی بچهٔ کمخوابیه، وقت خیلی زیادی ندارم. و نهایتاً روزی ۲ ساعت وقت دارم. اما سعی میکنم از همون هم طوری استفاده کنم که نتیجهش خوب باشه.🥰
و حالا هر روز به خودم میگم اين شرایط طبیعیه! تو ابر زن نیستی! تو انسانی با ظرفیت و توان محدود! خونه قراره محل آرامش باشه. درسته که خونهٔ مرتبتر آرامش بخشتره، ولی قرار نیست به خاطر مرتب کردن خونه، حال خودت و بچههات بد بشه.☺️
البته که در کنارش سعی میکنم از بچهها به اندازهٔ ظرفیت و توانشون کمک بگیرم، خودم هم تا حد توان از وقتهای مرده استفاده کنم و هر وقت رضا بیدار و ساکته یا مشغول بازیه، کارهای خونه رو انجام بدم. ولی قرار نیست به خاطر مرتب بودن خونه به جسم و روحم آسیب بزنم.
انشالله این شرایط هم میگذره...
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«چرا خودم دست به کار نشم؟!»
#فاطمه_م
(مامان #رضا ۹، #مرتضی ۷، #محمدعلی ۵ و #زینب ٢ساله)
ماجرا از اونجا شروع شد که توی یکی از گروههام یه بنده خدایی از تقویم رمضانی که برای دختر روزه اولیش خریده بود، رونمایی کرد.🥰
یه تقویم پارچهای بود که ٣٠ تا خونه داشت و رو هر خونه از یک تا سی شماره داشت. خونهها حالت جیب بودن و توی هر خونه یه کاغذ کوچولو بود که فعالیت خاص اون روز توش نوشته شده بود یا شکلاتی چیزی توش میذاشتن، راستش از ایدهش خوشم اومده بود ولی قیمتش نسبتاً بالا بود.😍🤭
از طرفی تو فکر این بودم چهکار کنم که ماه مبارک رمضان برای بچهها خاص و ویژه بشه؟!🤔😊
✅یکدفعه یه جرقه به ذهنم رسید.🤩
چرا خودم دست به کار نشم؟!⁉️🤨
دوست داشتم کاری که انجام میدم ماندگاری داشته باشه و بشه چندسال استفاده کرد.👌🏻
این شد که رفتم خرازی و نمد زرد و مشکی گرفتم 💛🖤 و کلی فسفر سوزوندم تا بتونم شکل ستارهای که مد نظرمه روی نمدها بکشم.😃
نتیجهش شد ٢٧ تا ستارهٔ نمدی زرد و ٣ تا ستارهٔ نمدی مشکی برای ایام شهادت.🌟
بعد با همون نمد ٣٠ تا جیب هم درست کردم و روی جیبها از ١ تا ٣٠ با ماژیک نوشتم و جیبها رو با چسب مایع به ستارهها چسبوندم.🪄
حالا مرحلهٔ نخ کردن ستارهها بود...🤓
بالای ستارهها رو سوراخ کردم و با کاموای سبز💚 (برای ستارههای فرد) و کاموای قرمز❤️ (برای ستارههای زوج)
نخشون کردم.
بعدم به ریسه آویزونشون کردم و تمام. 😍🤩
حالا ریسهٔ ماه رمضانیِ کار دست خودمون آماده بود.🥰🥳
هر روز هم توی جیب ستارهها یه فعالیت میذارم. این که هر روز برن سراغش، ببینن امروز چی در میاد براشون... شگفتانهست.😃
سعی میکنم یه کار معنوی باشه (مثلاً صلوات، یه آیه از جزء اون روز) با یه فعالیت دیگه که جالب باشه (کمک در آماده کردن افطار، بازی، خاطرهگویی و...)
هنوز مال همهٔ روزها رو ننوشتم، شاید در ادامه چیزای جالبتری به ذهنم برسه.😇
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«جشنوارهٔ غذا داریم!»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰، #طاها ۹، #محمد ۶، #زهرا ۳ و #امیرعلی ۱ ساله)
- فردا جشنوارهٔ غذا داریم!
+ غذا چیه آخه واسهش جشنواره گذاشتن؟؟😏 بخورید جون بگیرید، درستونو بخونید دیگه!😅
- نه خیلی باحاله، هرچی درست کنیم میتونیم به بقیه بفروشیم!🤩
+ حالا چی میخوای ببری؟
- نمیدونم...
خیلی خسته بودم از کارهای خونه و بچهها، حقیقتاً خیلی هم از پختوپز خوشم نمیاد😅 ولی رضا به نظر خیلی ذوق داره.
این دفعه رو باهاش راه میام تا ذوقش کور نشه بچهم.😉
یه کم تو اینترنت باهم گشت زدیم؛ جشنوارهٔ غذا، خوراکیهای مقوی، خوراکیهای هیجان انگیز و...
عجب دنیای غریبی بود برام اینهمه رنگ و تنوع!😂
توی ذهنم کارهای خودش رو مرور کردم،
تابستون میوه خشک و لواشک درست میکرد. برای روضه هفتگیمون توپکهای خرمایی-بیسکویتی، حلوا، کیک و...
آهان🤩 اون دسری که از خودش در آورده بود! نشستیم موادش رو روی کاغذ نوشتیم و از سوپر مارکتهای آنلاین قیمت درآوردیم...💳
خودمم یه کیک ساده پختم برای زیر مواد دسر، کمکش کردم مواد رو آماده کنه:
پنیر خامهای
خامه
پودر ژلاتین
خرما و...
رفت و تعدادی هم ظرف دسر خرید. بقیهٔ مراحلشم داخل مخلوطکن انجام داد و یکدست ریخت روی کیکهای داخل ظرف.
قیمت ۱۵ هزارتومن براش در نظر گرفت،
ولی وقتی برد مدرسه دید بیشتر از ۱۰, تومن نمیخرن.😁
و خلاصه با یه سود خیلی جزئی برگشت
ولی حسابی تجربه کسب کرد. از اون به بعد چندباری دوشنبهها چالش کسب روزی حلال داریم.🥰
یه بار میوه خشک کرد،
یه بار کیک،
شیرینی،
شله زرد،
ژلههای رنگی
و شد یه کوله بار تجربههای مختلف
از
«خرید مواد اولیه با حداکثر تخفیف،
یافتن مغازههای ظروف یکبار مصرف با کف قیمت و حداقل فاصله،😬
بهداشت محصول با حساسیت بالا»
تاااااا
«نسیه،
و تقدیم به صورت رایگان به مسئولین و بابای مدرسه😅
و مسائل خرد مانند:
خوراکی رو گرفت ولی پولشو نمیده!😂
از توتفرنگی روی دسر خوشش نیومد و نگرفت،
قاشق نباشه نمیخرن،
زد زیر سینی ظرف یکیش شکست،
و در نهایت گزارش میزان و نحوه فروش باقی رقبای تجاری در جشنواره»
دیگه طاها هم کمکم ترغیب شده بره توی تیم و پول دربیاره☺️
پول مواد اولیه رو میدن بابا و با بقیهش نقشههااا میکشن😅
«اول یه مقدارش رو میذارن برای صدقه یا قربانی مشارکتی (یه کم سختشونه😂)
بقیهش رو میذارن کنار واسه کوادکوپتر
(البته هرچی پولشون بیشتر میشه گ، قیمت اون شیء کذایی هم بیشتر میشه...
ولی خب اینم از واقعیتهای این روزگاره که خوبه تجربهش کنن🙃)»
جدی جدی چشم بهم زدیم بزرگ شدن.
انگار همین دیروز بود باهاشون چالش کولیک و رفلاکس و شببیداری داشتیم.🥺
یه مدت دیگه به امید خدا باید زندگی تشکیل بدن و اگه خدای مهربون بخواد، تو این عالم یه گوشهٔ کار امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) رو بگیرن و نقشهای مهم ایفا کنن.☺️
پ.ن۱: در کنار فروش یه مقدار اضافه هم برای بابای مدرسه و معلم معاون میبرن.
پ.ن۲: قبلاً که از پول خانواده خرید میشد، برای فاتحه و نذریها هیچ فرقی براشون نداشت. هرچی بیشتر خرج میشد، خوشحالتر میشدن.
اما الان که خودشون از پول کارکردشون هم میذارن، خب یه فرقی داره! چون سودشون در حد هزار تومان یه کم بیشتر کمتره.
دست که میره تو خرج، حساب کتابی میشن دیگه.😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«وقتی آدمهای معمولی برای خدا کار میکنن»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰، #طاها ۹، #محمد ۶، #زهرا ۳ و #امیرعلی ۱.۵ ساله)
یک روز معمولی از روزهای روضه خانگیمون بود و ما همون آدمهای معمولی همیشگی
دور هم حدیث کساء میخوندیم:
... وَقالَ اَللّهُمَّ اِنَّ
هؤُلاَّءِ اَهْلُ بَیتی وَخاَّصَّتی وَحاَّمَّتی لَحْمُهُمْ لَحْمی وَدَمُهُمْ دَمی...
و مرور میکردیم با سکوت و خانهنشینی، مردم چه بلاها که سر این خانواده نورانی نیاوردند...
دعای چهاردهم صحیفه سجادیه که تموم شد
باهم از وظیفه شرعیمون صحبت کردیم،
اینکه هر روز به جز دعا چه کاری انجام بدیم
و از چه راههایی میتونیم هم خودمون به جبهه مقاومت کمک کنیم و هم دیگران رو تشویق به کمک کنیم🤔.
🌱 راضیه خانم گفت در بعضی محلهها آش و... پختن و به نفع جبهه مقاومت فروختن
و میلیونی پول جمع کردن!
🌱 مریم خانم گفت من آش توی دیگ پختم ولی روم نمیشه بفروشم!
🌱 زهرا خانم گفت عوضش من حسابی تجربه دارم!
🌱 بهاره خانم گفت شوهرم مخالف این چیزهاست ولی از پول خودم میتونم کمک مالی کنم.
مریم خانم از خالهی حرفهایش لیست گرفت:
یکی پیاز داغ و سیرداغ
یکی ظرف یکبار مصرف
یکی حبوبات پخته و...
کمکم یه حس امیدی تو دل همین آدمهای معمولی که تا حالا از این کارها نکرده بودن جوونه زد.
همون لحظه داشتم به مسجد محلهمون فکر میکردم، که پیشنمازش همسایه پایین خودمون بود.
منم گفتم با ایشون صحبت میکنم...
مسجد که جور نشد، اما طاهره خانم با مسئولین سرای محله صحبت کرد. اونها موافقت کردن.
یه روز صبح از همین روزهای معمولی بود
و ما هم همون آدمهای معمولی همیشه
ولی حرکت خیلی خاص و خواستنی بود🥹.
نگاه مهربان خدا و ائمه علیهم السلام رو همگی حس میکردیم.
با نوای زیارت عاشورا کار شروع شد
و تا ظهر تمام...
یک میز چیدیم با یه عالمه ظرف کشک و پیاز داغ و سیرداغ و نعنا داغ. عطرش محل رو برداشته بود😋.
برای بچهها از مدرسه به مقصد سرای محله ماشین گرفتم. وقتی رسیدن اولین نفر خودم براشون آش خریدم🥣.
نشستن کنار میز و شروع کردن به آش خوردن. اینم یه جور تبلیغ بود.
فکر میکردیم الان ملت صف میکشن و آش میخرن!
اما خیلی تک و توک
یهو خلوت شد🥲!
از جلوی سرای محله با هزار زحمت دیگ و میز و... رو بردیم روبروی یک پارک،
با یه بچه تو بغل و چهار تا بچه پرسه زنان دور میز نشستم و اونجا هم چندتایی فروختیم.
چندتا کارگر مشغول بودن،
به اونها هم دادیم و گفتیم برای مقاومت دعای خیر کنن...
بعد دوباره نقل مکان کردیم روبروی ترهبار
و در نهایت روبروی یک مراسم روضه تا بالاخره اذان مغرب تمام شد👏🏻!
بعضیها تا اسم مقاومت میومد خوشحال میشدن و میلیونی کارت میکشیدن😎،
بعضی از علت کمک میپرسیدن و ما با کمک هم سعی میکردیم تبیین کنیم؛
بعضی مسخره میکردن😒.
اما ما که به حقانیت مسیرمون ایمان داشتیم، با وجود خستگی و شلوغی بچهها خیلی با آرامش برخورد میکردیم،
و شادی در چهره همهمون موج میزد.
*ما همون آدمهای معمولی هرروز بودیم
که برای کار امام زمانی دور هم جمع شدیم
و امام زمان کار رو مدیریت کرد تا به سرانجام برسه* .
ظاهراً ظهر تا غروب فروش آش طول کشید و خسته کننده شد؛
ولی
ظهر تا غروب تو محلهی معمولی بی تحرک که مرده و زندهی بچه های غزه و خرابی و آبادی محلههای مسلمونا براشون فرقی نداشت،
یه رنگ و بوی متفاوتی پراکنده شد،
تلنگری بود
هرچی طولانیتر بهتر
آدمهای بیشتری درگیرش میشدن؛
این خانوما با بچههاشون تو این سرما چی کار میکنن؟
معمولیان یا از ارگانی پول گرفتن؟
این مامانا چرا اینجان؟
زمانی که خیلی از مامانا تو خوابن یا دارن با قصهی یه مزرعهی آروم بچههاشون رو در امنیت کامل میخوابونن.
یعنی آنقدر مهمه که از زندگی معمولی توی خونهی گرم زدن بیرون با این همه بچه شر و شیطون؟!
شاید مهمه...
معلوم نیست چندتا ذهن درگیر این ماجرا شد
ولی تو این غربت و خمودی، بیداری یه نفر هم غنیمته😇!
قرار گذاشتیم باز هم ادامه بدیم
ماهی یه بار،
این بار مریم خانم با کمک اهالی فعال حسینیه نورالائمه تو آشپزخونه حسینیه پختن
باز با همون کمکهای دسته جمعی برای مواد خام و پخته.
بعد مراسم فروش خوبی داشتیم
و از مرد و زن کلی پیشنهاد بود که میومد:
باقالی
لبو
شله زرد
ترشی
صنایع دستی
و...
این حرکت از جنس مردم
بوده و انشاءالله ادامه دار باشه و همه جا رایج بشه
به شکلهای متنوع،
خصوصاً الان که نیازمند بازسازی و رسیدگی به درد هزاران یتیم و جانباز هستن...
وقتی کار تموم شد،
یاد اشرف سادات افتادم
ما کجا و ایشون کجا
کل زندگیش وقف جبهه بود
خونهش پایگاه بود.
یه روز با خانومهای محل مرغ پاک میکردن،
یه روز لباس میدوختن
یه روز مربا
یه روز ترشی
هیچوقت زندگی معمولی نداشت...
پ.ن: اشرف سادات مادر شهید محمد معماریان صاحب خاطرات کتاب تنها گریه کن
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادران شریف ایران زمین
وقتی روضه داریم و بچه ها شستشون خبردار میشه که قراره تعدادی بچه شر وشیطون هم بهشون اضافه بشه🤪 خو
«روضههامون دوساله شد»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۷، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله)
۱ اسفند ۱۴۰۳
آخرین روضه امسالمون بود
لابهلای کارهای خونه
چند ورقی از کتاب رو تورق میکردم
نکاتی که به ذهنم میرسید گوشه ذهن نگه میداشتم
تا زهرا مدادم رو بهم برگردونه و بنویسم! یا خط بکشم
پای اجاق، حرارت که میزد، تعدادیشون پر میزدن سمت هود آشپزخانه!
زهرا جان مامان مدادمو بده!
چندباری بهم گفتن با این همه مشغله که داری سخنران دعوت کنی برات بهتره
اما...
بحثهای خودمونی پیرامون کتاب هیچوقت جایگزین دیگه تو ذهنم نداشته
نمیدونم
شاید
یه روزی تصمیمم عوض شد!
وقتی با همکتاب میخونیم
و حقیقت زندگی بزرگان رو ورق میزنیم
و فکر میکنیم
و گفتگو میکنیم
اون روضه
عجیب بر جانمون میشینه...
الحمدالله روضهی اون روز هم به لطف خدا و همکاری بسیجی وار بچه ها برگزار شد.
کیک رو رضا پخت
طاها تزیین کرد
خونه رو باهم تمیز کردیم.
راه پله هم با محمد بود.
و
خونهمون آماده میشد
برای عزیزکردههای امام زمان(عج)
زیر لب خطاب به آقاجانم زمزمه میکردم
يا أَيُّهَا العَزيزُ مَسَّنا وَأَهلَنَا الضُّرُّ وَجِئنا بِبِضاعَةٍ مُزجاةٍ فَأَوفِ لَنَا الكَيلَ وَتَصَدَّق عَلَينا إِنَّ اللَّهَ يَجزِي المُتَصَدِّقينَ
بهشت خونه ما
میره که دوساله بشه...
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
اسم ما تو خونواده:
امام علی
امام رضا
امام مامان!
امام بابا!
حتی اسم مادربزرگ و پدربزرگهاشم امام داره!😁
چرا؟
چون پسر ۴ سالهم فک میکنه ما وقتی میگیم امام علی به خاطر اسم داداششه!😅
یا امام رضا میگیم چون اسم خودش رضاست!😁
#مزه_های_زندگی
#ا_باغانی
(مامان #علی ۷.۵، #رضا ۴، و #محمدمهدی ۱ ساله)
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کلاس اولی و جشن حرف جدید»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۷، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله)
بازم کلاس اولی داریم و تکاپوی جشن آب و اسم و آشنایی با حرف جدید...
اینبار به کلاس اولی ما حرف ه افتاد.
بهمن ماه بود که این حرف رو خوندن.
داشتیم خانوادگی فکر میکردیم که
چه خوراکی برای روز جشن "ه" بهتره؟
رضا گفت هله هوله! درست گفت بچهم! هر خوراکی از مغازه بگیریم حکم هله هوله داره و مناسبه😜.
هلیم!
گمونم خیلی گرون درمیاد.
شکلات هیس🍫.
نه! خیلی پسرا آرومن همین مونده کافئین بدیم گیسهای معلم رو سفیدتر کنن🤪!
هندوانه! به به عالیه😋 فقط تو هوای سرد یه جوریه🍉!
در نهایت ژله هندوانه تصویب شد.
و نوبت رسید به کارت اسم مناسب.
هویج
هلو
آهو
پهلوان
شهید
شهید ابراهیم هادی!
همه زدیم زیر خنده
چه جالب
دو شکل از شکلهای "هـ" رو هم داره!
اولش شوخی گرفتیم.
بعد یه کم جدی شدم و گفتم چه اشکال داره؟
مگه حتماً باید عکس خوردنی یا وسیله باشه؟
فرهنگ شهادت از افتخارات ماست.
اولش محمد مقاومت کرد.
نمیخوام
مسخرهم میکنن
من نمیبرم
بهش گفتم برای چی مسخرهت کنن؟
ایشون هم میتونست به فکر خودش و زندگیش باشه و الان کارهای باشه زن بچه نوه داشته باشه.
میتونست اونموقع جوونی و خوشگذرونی کنه
سفر بره
خوش باشه
ولی برای اسلام و ایران
رفت جبهه
دشمن نامرد از ادامه زندگی و رشد و پیشرفت محرومش کرد.
شاید قهرمان جهان میشد تو کشتی.
شاید الان یه مربی قابل و شایسته بود.
شایدم یه آکادمی خفن داشت.
دشمن ایران رو از وجود نورانی خیلی از این جوونهای پرتلاش و مؤمن و باهوش و با اراده محروم کرد.
حالا از اینکه یادی ازش کنیم باید خجالت بکشیم؟
اتفاقاً اونی که این فرهنگ و رسم ادب رو مسخره میکنه باید خجالت بکشه.
ژله هندوانه به اندازه کافی برای بچه ها خوشمزه و جذابه😋.
این کارت هم اونها رو با یه شخص بزرگی آشنا میکنه که شاید گوشه ذهنشون بشینه و الگوشون بشه😍.
خلاصه راضی شد.
اما نه رضایت کامل!
روی لباس شهید
اسمش رو نوشتیم،
و نامهی کوچولویی رو با روبان پایین عکس بستیم.
خلاصه روز موعود رسید و سبد رو دادیم دستش و سینی ژله هم داداشی براش برد سر کلاس.
بچهها خیلی بهشون خوش گذشت.
هیچکس هم مسخره نکرد.
همه نامهها رو باز کردند و شروع کردند به خواندن.
این متن روش بود:
"ابراهیم هادی
یکی از جوانهای خوشاخلاق و دلیر و ورزشکار کشور ماست
که برای سربلندی ما، به مقابله با دشمنان ایران اسلامی رفت و جنگید تا شهید شد.
او و همهی شهیدان، تا همیشه زنده و در قلب ما هستند."
اون روز محمد از همیشه خوشحالتر به خونه اومد😊.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
فقط یه بچه سوم که دوتا داداش بزرگتر داره میتونه از ۱۰ ماهگی تفنگ و شمشیر دستش بگیره و یه صدای کیو کیوی ریزی دربیاره و شلیک کنه!!😳😳🧐
یا شمشیرش رو بگیره طرفت و تلاش کنه تو رو بکشه!!😮
عمرا اگه یادم بیاد که داداشاش هم در این سن از این بازیها میکردن!!😁
#مزه_های_زندگی
#ا_باغانی
(مامان #علی ۷.۵، #رضا ۴.۵ و #محمدمهدی ۱ ساله)
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دوران شیرین نوجوانی»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۶.۵، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله)
میخواستم بگم امااااان از این دوران و بدقلقی نوجوون
ولی پشیمون شدم
آخه خدایی این دوران خیلی هم قشنگه
خیلی خاص
پر از شور و سرزندگی
ولی
واقعا نوجوون بیچاره نمیدونه چه جوری باید این حجم از آرزو، اشتیاق، کنجکاوی و انرژی رو کنترل کنه
و دائم با عوامل مختلف گلاویز میشه🤪
این وسط
کافیه وقتی داره از ماجراهای پت و متی یا گانگستر بازیهاش یا حتی زیرپایی خوردنهاش حرف میزنه
مامانش بهش بگه
واااای دیگه بسه بذار واسه بعد الان برنجم خراب میشه!!
😟😒😞😤
حیفه واقعاً
داشتم فکر میکردم چقدر زود گذشت
تا رضای کوچولوی من که کل قدش، انگشت تا آرنج دستم بود بشه یه پسر بچه ۱۱ساله با کلی انگیزه و علاقه
پس به همین سرعت
میشه یه مرد کامل
و میره دنبال زندگیش...
دیگه اون موقع میشه بهش بگم پسرم حالا بیا باهام حرف بزن؟
اون روز شاید فاصله مون خیلی زیاد شده باشه...
آبکش رو رها کردم تو سینک
البته بلافاصله برداشتمش!
گفتم طاهره دیگه انقدرم جوگیر نشو!
کار ته چین رو سریع سرهم کردم و گذاشتم دم
و رفتم اتاقش و در زدم
اول پس زد و نمیخواست حرفی بزنه!
طبیعی بود
آخه صاف خورده بود به پرش🥴
بعد که پیشنهاد رفتن به پارک برای پینگ پنگ رو دادم عجیب یخش باز شد🙃
بعد ناهار با وجود خستگی دست همه شون رو گرفتم و رفتیم پارک
اونجا امیرعلی با طاهای مهربونم با وسایل ورزشی مشغول شد
زهرا و محمد رفتن سراغ تاب وسرسره
و من رضا حسابی پینگ پنگ بازی کردیم
و البته
تا خشک شدن کامل حلقمون حرف زدیم😅
از اون به بعد تصمیم گرفتم
وقت کمتری صرف امور خونه کنم
قبل اومدن بچه ها بخش عمده کارای خونه رو تموم کنم
و بیشتر باهاشون وقت بگذرونم
گاهی من مادر
بیشتر حواسم، توجهم محبتم به اون طفلی هست که دور پاهام میپیچه و بغل و شیر میخواد
غافل از اینکه
اون بزرگتره نیازش بیشتره
فقط خودم باید کشفش کنم!
آخه دیگه دور پام نمیپیچه
درخواستش لای کتاب و دفتر و تور پینگ پنگش قایم شده
دیشب هم به پیشنهاد بچه های ارشد خونه
یه شب خاطره انگیز داشتیم😍
روی پشت بام!
داخل چادر مسافرتی
به صرف شام دستپخت طاها و محمد
و دسر سرآشپز اعظم آقا رضا
درسته وقت بابا کمه
و نمیشه به سفر و حتی یه توک پا رفتن به بیرون شهر فکر کرد
اما پشت بام رو که ازمون نگرفتند😅
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif