eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
148 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«مامان من چی بپوشم؟!» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) چه خبر از بحرانِ مامان، لباس چی بپوشم؟ الحمدلله در منزل ما این بحران با خیر و خوشی به سرانجام رسید. هر بار که قرار بود جایی بریم، حتی تا سرکوچه، برای خرید بستنی! باید این سوال پرسیده می‌شد و تا جوابگو نبودم، این پرسش روی دور تکرار بود...🤯 تا همین چند وقت پیش که هنوز دورهٔ لباس‌شناسی برای بچه‌ها برگزار نکرده بودم، واقعاً هربار سرِ انتخاب لباس، پروژه داشتیم. ماشاالله بچه‌های این دوره هم که دوست دارن همیشه منحصر به فرد باشن، بخشی از این هدف رو با پوشیدن لباس‌های خاص، محقق می‌کنن. مثلاً روزی که از مکّه برگشتم، چند دست لباسِ سوغاتی که برای بچه‌ها خریده بودم رو با یک دنیا عشق و ذوق و شوق بهشون تقدیم کردم. لباس‌ها، لباسِ مجلسی و شیک بودن .😎😍 اما قشنگ صدای شکستنِ غرور و شخصیت لباس‌ها رو شنیدم، وقتی که بچه‌ها برای گذاشتن زباله سر کوچه، انتخاب لباسشون، پیراهن صورتی و تورتوری با روبان‌های قرمز بود.🥺😭💔 یا مثلاً تابستون دوسال پیش، وقتی برای بچه‌ها مایوی نو خریدم تا در اولین فرصت به استخر برن... از خاطرات طلایی و شیرین اون دوره، روزی بود که یک ماه از خرید مایو گذشته بود و بچه‌ها همچنان استخر نرفته بودن. بچه‌ها هر روز مایو به دست می‌اومدن و می‌پرسیدن پس کی می‌ریم استخر؟ امروز بریم؟ مامان اگه کمکت کنیم کارهاتو زود تموم کنی می‌ریم؟ همون ایام که توی دل بچه‌هام کله قند آب می‌شد از فکر پوشیدن مایوی نو، به مهمانی منزل یکی از اقوام دعوت شدیم و خب همون سوال همیشگی که ماماااان لباس چی بپوشیم؟ و جواب همیشگی ترِ من، که هر چی دوست دارید بپوشید فقط تمیز سالم و مناسب باشه.🥲 عجیب بود برام که این‌بار با جواب تکراریِ من قانع شدن و مجدد، با اصرار، من رو سرِ کمد لباساشون نبردن تا برای تک‌تکشون لباس انتخاب کنم!!! حتماً دیگه خودشون عاقل شدن یاد گرفتن که لباس انتخاب کنن☺️👌🏻 زهی خیال باطل!!!😐😒😑 - مامان ما حاضریم. + باریکلا، برید دم در کفش بپوشید منم الان میام. یک لحظه هم بیایید ببینم چی پوشیدید؟ خوشحال و شاد و خندان، با ذوقی وصف‌ناپذیر، یک‌به‌یک اومدن داخل اتاقم.😇 + این چیهههه؟!🤯😬 چرا مایو پوشیدید؟ - شما گفتی لباستون تمیز و سالم باشه. تازه مایوهامون نو هم هست دیگه. حالا مگه چی می‌شه یک بارم مایوهامونو بپوشیم؟!😢 اجازه بده دیگه مامان.🥲 و گروه سرود «مامان اجازه بده» راه افتاد. + سکوووووووت🤫 اجازه نمی‌دم چون مایو برای مهمونی مناسب نیست. بهتون می‌خندن. آخه این چه سَمی بود؟!😭 در نهایت با انتخاب من لباس پوشیدن و با حسرت فراوان مایوها رو روی زمین رها کردن تا بعداً بذارن سر جاش. این انتخاب‌های عجیب در لباس پوشیدن، بعد از هربار جواب من که خودتون یه چیز مناسب بپوشید، ادامه داشت. روزهای گرم که دلشون لباس زمستونی می‌خواست. روزهای سرد که به جای بافت، لباس خنک و بهاری رو هوس می‌کردن و... در نهایت طی یک حرکت انتحاری، لباس‌ها رو سطح‌بندی کردم و به ترتیب داخل کمد گذاشتم. سطح۱: برای دم‌دست، باغ، سرکوچه و پارک. سطح۲: برای منزل مامان بزرگ‌ها سطح۳: برای روضه سطح۴: برای مهمانی سطح۵: برای مجلس و مهمانی‌های مهم‌تر سطح۶: فقط برای عروسی لباس‌ها رو به ترتیب در کمد آویزون کردم و چون مشخص شده بود کدوم لباس برای کجا کاربرد داره، دیگه راحت انتخاب می‌کردن. موقع آویزون کردن لباس هم چون چوب‌لباسی خالی، در کمد باقی می‌موند، به راحتی جای لباس رو پیدا می‌کردن و لباس سرجای اولش قرار می‌گرفت. البته می‌شد با نوشتن سطح لباس، روی یک تکه کاغذ، راحت‌تر مرزبندی کرد، اما برای بچه‌های من واقعاً لازم نبود و همون توضیح اولیه در مورد چینش لباس‌ها و کاربردشون، در ذهن بچه‌ها باقی موند. من که از این معضل به سلامت نجات پیدا کردم. شما چی؟😃 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«پای شکسته و دل سوخته» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) تجربهٔ بیماری و مریضی فرزندان، یکی از تجارب نسبتاً دردناک و تلخِ بچه داریه. تمام زحمات بچه‌داری یک طرف، تحمل بیماری و حوادث ناگواری که براشون اتفاق می‌افته یک طرف!😓 تقریباً سه هفته پیش بود که هفت صبح آقامحمدحسینم رو برای چکاپ سالانه بردیم آزمایشگاهِ نزدیک مدرسه‌اش. بعد از انجام آزمایش در مسیر برگشت به سمت مدرسه، در دو طرف کوچه ماشین پارک بود و ماشین‌های زیادی از این کوچه به سمت خیابان اصلی تردد داشتند. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. سپر ماشینی که از روبه‌رو، با سرعت تقریباً پایینی داشت می‌اومد، به ساق پای پسرم برخورد کرد و آقامحمد حسین روی زمین افتاد.😢 علاوه بر شکستگی استخوان ساق پا، این شکستگی گوشت و پوست رو هم پاره کرد.😔 تحمل چنین دردی هم برای خودش هم برای من و تمام اعضای خانواده خیلی سخت بود.😭 الحمدلله خدا کمک کرد و پا به عمل نیازی نداشت و با دو بار جا انداختن (که بماند پسرم چه دردی متحمل شد😭) استخوان در جای خودش قرار گرفت و پارگی پا هم بخیه زده شد. روزهای اول بعد از مرخصی از بیمارستان به گریه‌ها و بی‌قراری‌های پسرم گذشت و همه آماده به خدمت بودیم تا مبادا تک پسرمون اذیت بشه. کم‌کم درد که کم شد، بیکاری و یک‌جا نشستن روی تخت به شدت حوصلهٔ شازده رو سر می‌برد.😩 باتوجه به اینکه پزشک معالج حق جابه‌جا کردن و تکان دادن پا رو نداده بود، حتی برای دستشویی هم همون سر جاش روی تخت لگن می‌گذاشتیم و این ثابت ماندن روی تخت کلافه‌اش کرده بود.😓 کم‌کم برای گذراندن وقت، روزانه بخشی از کتاب‌های مدرسه را (پسرم کلاس اوله) مرور و تمرین می‌کرد. کمی نقاشی، کمی هم با تفنگ و اسباب‌بازی‌های خودش، سرجا و در حالت خوابیده بازی می‌کرد. خوردن خوراکی روی تخت، پرتاب آجر بازی به سمت خواهرانش از روی تخت، اوامر ریز و درشت پسرم و اطاعت کردن‌های ما و... کمی اوضاع رو بهتر کرد. حالا چند روزی‌ست که می‌تواند نشسته از روی تخت پایین بیاید و خودش را روی زمین بکشد تا به همه جا سرک بیندازد!😂 هر چند همه مخصوصاً خودش در این حادثه خیلی اذیت شدیم، ولی الحمدلله اتفاق بدتری نیفتاد و در ضمن این حادثه برای همهٔ ما تلنگری بود تا قدر عافیت را بدانیم. لازم به ذکر است مدتی که ناچارا پسرم روی تخت بود و توانایی جابه‌جایی نداشت، از بازیگوشی‌های پسرانه‌اش در امان بودیم.🙈 حالا که از تخت پایین میاید، فاطمه بشری خانم، به شدت از پای گچ گرفته شده‌اش می‌ترسد😫 و طبیعی‌ست که آقامحمدحسین از این امر سوء استفاده کند و همان‌طور حالت نشسته با پاهای دراز و یک پا در گچ، دورتادور خانه، دنبال خواهرکوچکش می‌کند و جیغ دخترم و صدای خندهٔ پسرم کل خانه را پر می‌کند. پ.ن: زمانی که تصادف اتفاق افتاد، چون تجربه نداشتیم همه هُل شدیم و از سر دلسوزی، پسرم را بغل کردیم و با همان ماشینی که تصادف کرده بود، به نزدیک‌ترین بیمارستان بردیم. هیچ‌کدام از ما آموزش امداد و کمک‌های اولیه رو نگذرانده‌ایم و بدون اینکه آگاهی داشته باشیم که کدام عضو چه آسیبی دیده، پسرم را از زمین بلند کردیم و این جابه‌جایی قطعاً شدت جراحت را بیشتر کرد. در صورت بروز چنین حوادثی لطفاً با اورژانس تماس بگیرید و تا رسیدن نیروهای امدادی، به هیچ عنوان بیمار را جابه‌جا نکنید. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ملوانان زبل خونهٔ ما» (مامان ۱۴، ۱۲.۵، ۱۱، ۹ و سعید ۴.۵ ساله) دستم زیر چونه و چشمم بی‌حرکت به دیوار زخم خوردهٔ روبه‌رو، تو افکار خودم غرق بودم که چطور شیر به خوردش بدم.🤔 یه راه ساده و راحت که زحمت نداشته باشه و با وقت کم من بخونه. پسر بزرگم متوجه شد و ازم پرسید. منم شرح دادم براش که داداش کوچیکه شیر نمی‌خوره. دنبال راه‌حلم. رفت و بعد از چند دقیقه با محمدحسین برگشت. شروع کردن به کتک کاری! هنگ کردم اینا یهو چه‌شون شد؟😳 وقتی دقیق شدم دیدم این تو بمیری... اتفاقاً از اون تو بمیری‌هاست! مهربانانه دو داداشی دارن هم‌دیگه رو می‌زنن اونم به قصد... نوازش.😉 بعد از حدود یک دقیقه ولو شدن رو زمین. بعد بلند شدن و یه جوری که سعید متوجه بشه، گفتن بریم شیر بخوریم قوی بشیم باز بیایم باهم کشتی بگیریم.😉 رفتن یه لیوان شیر خوردن و برگشتن سر کشتی و وانمود کردن که خیییییلی قوی شدن.😁 سعید تعجب کرده بود.🧐 پرسید: «منم شیر بخورم قوی می‌شم؟» گفتن معلومه، اما نه با یک بار خوردن، چند ماه و چند سال باید مرتب بخوری.😌 در کمال تعجب در خواست شیر و خرما کرد و نشست به نوش جان کردن و تا امروز مدام درخواست شیر و خرما می‌کنه.😁 به همین راحتی با خلاقیت پسر بزرگم یه دغدغهٔ ذهنیم حل شد.👌🏻 پسرای من کاج‌های باغ زندگی‌😜 ملوان زبل کی بودین شماها؟!!!!!!😁 پ.ن: ملوان زبل اسم پویا نمایی‌ایه که دههٔ شصت و هفتاد می‌دیدیم. ملوانی بود که با خوردن یه قوطی کنسرو اسفناج، قدرت زیادی پیدا می‌کرد. احتمالاً پنجاه درصد کودکان دنیا پس از دیدن این پویانمایی عاشق اسفناج شدن.😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کی خسته ست؟! دشمن!» (مامان ۹، ۸، ۵، ۲.۵ ساله و ۸ ماهه) صبحانه و میان وعده‌هاشونو آماده کرده بودم برن مدرسه که دیدم بازم طاها رفت دستشویی... الهی بگردم😢 نمی‌خواد بری مدرسه. بمون که باید ببرمت دکتر. مثل امیرعلی مریض شدی... بعد از راهی کردن رضا و بابای بچه‌ها، محمد و زهرا رو بیدار کردم و صبحانه‌شون رو دادم. تندی حاضر شدیم رفتیم بیمارستان. ساعت ۹:۳۰ اونجا بودیم. دکتر تا نیم ساعت دیگه میان دیگه؟! قاعدتاً... «ساعت ۱۰» تا ۱۰:۳۰ دیگه میان بله؟ احتمالاً... «ساعت‌ ۱۰:۳۰» ۱۱ چطور؟ حتماً...🤪 بالأخره اذان ظهر کارمون تموم شد. برگشتیم. و من باید روی دور تند یه غذای مقوی مناسب مریض می‌پختم. البته نه مثل این کدبانوهای باکلاس که پیشبند می‌بندن و تو آشپزخونه مشغول می‌شن تا طبخ کامل غذا😅 بلکه مثل توپ شیطونک، بین آشپزخونه و اتاق بچه‌ها و دستشویی و اتاق‌خواب برای تعويض پوشک و شیر دادن به امیرعلی و رسیدگی به آب‌بازی و شستن زهرا و پاسخگویی به سوالات و درخواست‌های محمد و طاها و پیگیری تاکسی اینترنتی برگشت رضا از مدرسه، در رفت و آمد بودم. بعد که غذاهاشونو دادم و نشستم تا این دو تا فندق آخری رو بخوابونم دیدم ای دل غافل زهرا خودشو خیس کرده.😕 دیدما طفلی می‌گه مامان جیش دارم! یادم رفت ببرمش.😣 فندق آخری رو سپردم فندق اولی تا زهرا رو ببرم دستشویی. که داد محمد در اومد! از اون فریادهای همسایه دم در بیار.😒 بازم با طاها دعواش شد... 😭 شب شد و بعد استقبال و یه کم شلوغ کاری بچه‌ها با باباشون و شام و خوابوندن بچه‌ها نشستم باهاش دو تا فنجون چای خوردیم. با انرژی و هیجان باهم صحبت می‌کردیم. انگار اول صبحه و اون روز با اون اوصاف بر من نگذشته!! خجستهٔ کی بودم من؟!! چند وقت قبلش هم رفته بودیم خرید یادم نبود ساک ببرم!! (مامان ۵ تا بچه؟!) محتویات پوشک امیرعلی چنان به بیرون درز کرد و چادر و لباسامو کثیف کرد، فکر کردم کار پهپاد انتحاری بوده!🤭🤦🏻‍♀️ شوهرم در کمال خونسردی رفت یه بسته پوشک گرفت و لباس بچه و کمک کرد چادرمو تمیز کنم... ایشونم خیلی خجسته شده، نه؟! 🤔 بله! اون شب راجع‌به مسائل منطقه صحبت می‌کردیم. و اخبار و اکاذیب و ادعاها و حجمه‌های رسانه‌ای و جنگ و جنگ و جنگ از همه مدل! اصلاً نشد بگم که امروز خیلی روز سختی بود برام. خجالت کشیدم! آخه هر روز هرطور شده سعی می‌کنم اون وسطا کانال‌های خبری رو مرور کنم تا یادم نره یه عده تو خط مقدم دارن با شیطان مبارزه می‌کنن، و من هم باید مبارزه کنم. تلاش جدی اونم به شکلی که خار چشم دشمن باشه! و برای خط مقدم همراه بچه‌ها دعا کنم. به خودم می‌گم آخه ای زن! به اینا هم می‌گن سختی؟! ای بنازم به استقامتت ای زن فلسطینی زن واقعی تویی بقیه اداتو درمیارن! قدرت اول دنیا مبهوت قدرت توست.❤️ حالا خیلی خوب می‌فهمم چه جوری مصیبت کربلا مصیبت‌های دیگه رو برای انسان کوچیک می‌کنه. و چطور بهش قدرت و انگیزه جهاد می‌ده. - بیکار نشین مادر صلوات بفرست واسه جبههٔ مقاومت. + مامان دارم بازی می‌کنم بیکار نیستم! - دستت مشغوله، دهنت که مشغول نیست!😌 سربازان فردا برای سربازان امروز! بفرست صلوات قشنگه روووووو واقعاً زندگی با رنگ جهاد چقدر زیباتره. ❤️ پ.ن: به لطف خدا هر هفته روضه خانگی داریم و دعای جوشن صغیر رو هم می‌خونیم. حتی با یه نفر از همسایه‌ها. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«سهم من از زندگی، یک خانهٔ نامرتب» (مامان ۵، ۳ساله و ۹ماهه) از شدت درد مچ و بازو خوابم نمی‌بره. می‌خوام بلند شم مسکن بخورم، اما همون‌جوری که دارم مچم رو پیچ و تاپ می‌دم، از هوش می‌رم تا نزدیکای لحظات ملکوتی طلوع آفتاب! 😔 بعد از نماز، تغذیهٔ دختر ارشد رو آماده می‌کنم و ناهار آقای همسر رو می‌دم دستشون. اگه طبق معمولِ نشدن‌ها، این دفعه بشه، چند صفحه کتاب می‌خونم تا دختر ارشد رو بیدار کنم و صبحانه بدم و راهی مدرسه کنم. ساعت ۸ شده.😱 کره توی یخچال نرفته و لیوان چایی از روی زمین پا نشده، که پسرک بیدار می‌شه. بیداری پسرک من رو زمین‌گیرتر از یه لاک‌پشت ۸۰ ساله می‌کنه.😓 آخه پسرم دوست نداره مامانش دست به سیاه و سفید بزنه.😎 با چشمای قشنگ و معصومش زل می‌زنه بهم و انگار می‌گه: - مگه من از این دنیا چی می‌خوام جز اینکه مامانم همیشه کنارم باشه؟🥹❤️ مادر پسری یک ساعتی می‌شینیم کنار هم و من با گوشی یا لپ‌تاپ یا کاغذ! تلاش‌های مذبوحانه‌ای برای انجام کارام می‌کنم. تا یک ساعت بعدش که صاحابش بیدار شه😅 و دیگه کار تعطیل بشه! دختر کوچولو، صاحاب گوشی و لپ‌تاپ رو عرض می‌کنم!☹️ از کمردرد و دست‌درد ترجیح می‌دم پسرک رو بغل نکنم و چاردست‌وپا می‌رم سمت آشپزخونه که سانس دوم صبحانه رو آماده کنم. و البته این تنها راهیه که می‌تونم کمی ازش فاصله بگیرم. چون به محض اینکه تغییر ارتفاع می‌دم یا می‌پیچم پشت کابینتا و از دایرهٔ دیدش خارج می‌شم می‌زنه زیر گریه.🫣 با هق‌هق خودشو می‌رسونه به آشپزخونه. می‌نشونمش کنارم، جلوی کابینت وسایل نشکستنی و یه چیزایی می‌ذارم جلوش. ولی تمایلی نداره چشم از من برداره. اماااا چشمای خواهر کوچولو برق می‌زنه از دیدن کابینت پر از ظرفای رنگی.😍 دو طبقه ریز و درشتِ کابینت رو کامل جارو می‌کنه و می‌ریزه کف آشپزخونه تا داداشی راحت‌تر بازی کنه.🥴 - مامان فقط بگو چرااا؟؟😞 + می‌خواستم داداش راحت‌تر بازی کنه.😊 البته ترفندش جواب می‌ده. تا من بتونم دقایقی از پسرک فاصله بگیرم و دختر کوچولو رو ببرم دستشویی. چیزی نمی‌گذره که دختر ارشد از مدرسه برمی‌گرده. به سختی فقط می‌تونم سفرهٔ ناهار رو پهن کنم، چند ماهی می‌شه که تو خونهٔ ما همه چی فقط پهن می‌شه و امکان جمع شدن چیزها خیلی کم شده!😅😩 خب خداروشکر ساعت خواب پسرک فرا رسید و می‌تونم دمی بیاسایم.🥳 دخترها تو اتاقشون مشغول بازی هستن. ۲ دقیقه گذشته که دعواشون شروع می‌شه.🤦🏻‍♀️ ۴ دقیقه گذشته که دعوا اوج می‌گیره و به جیغ و گریه تبدیل می‌شه. خدایا نیان پیش من!😵‍💫 ۶ دقیقه گذشته که دیگه صدایی نمیاد، هووووف به خیر گذشت.😮‍💨 ۸ دقیقه گذشته که پسرک خوابش برده و من می‌رم سراغی از دخترا بگیرم. خدای من!😵 چطور تونستن تو این چند دقیقه کل کشوها و کمدها و جعبه‌های اسباب‌بازی رو بریزن روی زمین و قطعات ریز اسباب‌بازی‌ها، لباس‌ها، توپ‌ها و کارت‌های تیزبین و گلوله‌های دکتر اکتشاف رو به مخلوط همگن تبدیل کنن؟!😩 بغضم فرصتِ تبدیل شدن به اشک نداره.😭 باید سریع سفره‌های صبحانه و ناهار رو جمع کنم و نماز ظهر و عصرم رو بخونم. - السلام علیکم و رحمه الله و برکاته 😇📿 آاااخ...😟 پسرک بیدار شد! حتی فرصت نداد از تسبیحات حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) برای کم کردن فشار این روزهای زندگی کمک بگیرم.😞 نگاهی به دور و اطراف می‌ندازم. - خدایا حق من از این زندگی یه خونهٔ قابل سکونت نیست؟😩😅 از دختر کوچولوها انتظار زیادی ندارم. یاد گرفتم به همین که با یه سرود، کمی هیجانی بشن و اسباب‌بازی‌هاشون رو ببرن تو دامنهٔ کوه اسباب‌بازی‌های اتاقشون رها کنن و به بابا فخر بفروشن که ما به مامان کمک کردیم، راضی باشم.🥲 همینطوری نشستنکی خونه رو جاروبرقی می‌کشم. با بستن در اتاق بچه‌ها🫣 و چشم‌پوشی از آشپزخونه🙄، هال و پذیرایی رو به رخ بابا می‌کشیم.😎 شب شده ... امشب درد زانوها هم به درد دست و کمرم اضافه شده.🥲 پسرک رو می‌خوابونم. دارم بیهوش می‌شم اما سرم رو بلند می‌کنم و صورت لطیفش رو می‌بوسم.😋 یادم می‌افته به دخترا قول دادم وقتی داداشون خوابید، برم پیششون. خوابشون برده.😴 چشمامو پر می‌کنم از معصومیت و زیبایی‌شون. کنار گوش دختر ارشد می‌گم: - مامان بهت قول داده بودم اومدم پیشت.😊 لبخندی می‌زنه و دستاشو حلقه می‌کنه دور گردنم.😍 صبح روز بعد از همسرم می‌خوام شب‌ها نیم‌ساعت با بچه‌ها برن توی حیاط هواخوری تا من این خونهٔ بمب‌خورده رو یه کم بسازم!! نتیجه حیرت‌آوره!😯 فقط با همین نیم‌ساعت که بچه‌ها نیستن کلی از کارای خونه انجام می‌شه. با این تجربه به خودم یادآوری کردم که حال و روز این روزای خونه‌داریم به خاطر شرایط سنی بچه‌هاست، من ناتوان نیستم و بلاخره روزی می‌رسه که مرتب نبودن خونه یه چالش بزرگ زندگی‌مون نباشه!😊🤭😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کلاغ پر، بَه بَه پر» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) همین‌که زنگ خونه رو زدم، صدای جیغ و شادی بچه‌ها بلند شد و صداشون تا کوچه هم رسید. بلند و با ذوق می‌گفتن آخ‌جوووون مامان اومد... در باز شد و من با چهار جفت چشم که از ذوق، ستاره باران بودن مواجه شدم.🤩😅 بچه‌ها بالا پایین می‌پریدن و از ذوقشون جیغ می‌کشیدن. عجب استقبال گرم و باشکوهی.🥲😎 البته ذوقشون برای دیدن من نبود،😒 چشماشون به زیر چادرم و دستام بود که ببینن حالا که مامان پاشو از در خونه گذاشته بیرون و الان بعد نیم ساعت، به آغوش گرم خانواده برگشته، از دنیای بیرون خونه و پشت این دیوارها، چه سوغاتی خوشمزه‌ای برامون آورده.😂 و چشم و دل من که هر موقع می‌رم بیرون پشت هر سوپری جا می‌مونه و قلبم انقدر خودزنی می‌کنه و با تالاپ تولوپش فریاد می‌زنه که آهااای مامان فاطمه، یادت نره مشکات خانم بستنی دوست داره، زهرا خانم چیپس پیاز جعفری و کرانچی آتشین، آقامحمدحسین نوشمک و ته‌تغاریت، فاطمه بشرا خانم همه‌شو.🤣 ناچارا در نبرد با چشم و دل و قلبم، راهم رو به سمت سوپری کج می‌کنم و بستنی و نوشمک به تعداد همه و چیپس و پفک یه دونه مشترک برای همه می‌خرم. بچه‌ها هم که با دیدن من و چادر پف کرده و خش‌خش پلاستیک زیر چادر، گل از گلشون شکفته، با گفتن مامان قربونت برم چقدر خوبی، چقد مهربونی، عاشقتیم، کلی هندونه زیر بغلم گذاشتن و حسابی بادم کردن.😎🥰 خوردن بستنی که تموم شد، رسیدن به چیپس و پفک، همون قسمت خوراکی ها که معمولاً سرش دعوا پیش میاد و یکی کمتر می‌خوره، یکی بیشتر! یکی تند می‌خوره و یکی آروم! در نهایت هر بار چهار تا پیاله می‌آوردم و با نظارت مستقیم بچه‌ها، خوراکی رو تقسیم می‌کردم تا همه اندازه هم داشته باشن.😄 اما این راه برام سخت بود، گاهی عجله داشتم، گاهی مثلاً تقسیم اون خوراکی راحت نبود و خب همینجوری ظرف زیاد تو خونه‌مون کثیف می‌شه، پس این راه خوبی نبود. دنبال یه راه بی‌دردسر بودم! بازی کلاغ پر😍👏خودشه، راه همین بود. یه بسته پفک باز کردم و گذاشتم وسط. گفتم بچه‌ها یه بازی، همه دستا بالا، حالا من می‌گم کلاغ، همه یه پفک بردارید، و با گفتن پَر، همه پفک رو بخورید.☺️ و به همین راحتی، مشکل ما حل شد. بچه‌های کوچیک‌تر چون سرعت عملشون در خوردن پایین‌تر بود، همیشه سهم کم‌تری برمی‌داشتن. اما حالا به راحتی، به جای اینکه چهار تا ظرف پرتقال پوست بکنم توی چهار تا ظرف، بیسکوییت جدا، پفک و چیپس جدا، توت‌فرنگی جدا و... همه رو می‌ریزم داخل یه سینی یا ظرف بزرگ و با ریتمِ کلاغ پر، همه به اندازه از خوراکی نوش جان می‌کنن و سهم هرکس محفوظه.😍👏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بهانه‌ای برای یک آغاز» (مامان ۱۵، ۱۳.۵، ۱۲، .۵ ، محمدسعید ۵ ساله) یکی از آفت‌هایی که چند سالیه گریبان خانواده‌هارو گرفته، سبک زندگی تجمل‌گرایانه است.🙄 تجمل‌گرایی باعث شده خانواد‌‌ه‌ها زیر بار انواع قسط و قرض و وام و... کمرشون خمیده بشه و البته شبکه‌های اجتماعی با به نمایش گذاشتن سبک زندگی‌های اشرافی، روزبه‌روز بر این مسئله دامن می‌زنن. و من فکر می‌کردم زنان ایرانی تا چه اندازه در سوق دادن خانواده به سمت تجمل‌گرایی و برعکس، اصلاح سبک زندگی و داشتن زندگی به دور از تجملات نقش دارن. دوست داشتم قدمی هر چند کوچک، در این راه بردارم که تولد فرزند پنجم بهانه خوبی شد برای یک آغاز. وقتی فرزند پنجم به دنیا آمد، خونه برامون تنگ شده بود. بچه‌ها تو تبلیغات تلویزیون دیده بودن که یه خانواده دیوارای خونه رو هل می‌دن و خونه بزرگ می‌شه.😅 چند باری به شوخی باهم امتحان کردن تا شاید خونه دلش بسوزه و دیواراشو ببره اونورتر.😄 اما خونهٔ بی‌رحم از جاش تکون نمی‌خورد. شاید نمی‌شد دیوارای خونه رو هل داد اونطرف تر! ولی می‌شد وسایل خونه رو هل داد بیرون.😉 بنابر این تصمیم گرفتیم وسایل اضافی و غیر ضروری رو حذف کنیم و با این کار یک تیر و دونشون بزنیم؛ هم بچه‌ها جای بیشتری برای بازی داشته باشن و هم به سمت ساده‌زیستی قدم برداریم.😉 بوفه خانوم رو فروختیم، راستشو بخواید از اولم باهاش حال نمی‌کردم.🤭 بی‌خاصیت‌ترین و پر افاده‌ترین وسیلهٔ خونه بود که همه‌ش افه می‌اومد: نگاه کنید من چه ظرفایی دارم! دلتون بسوزه! شماها ندارید.😏 و سالی چندبارم دستور می‌داد بیا تمیزم کن! مدام هم باید مواظب سرکار علیه بودم که بچه‌ها توپ نزنن توش، جای دستاشون نمونه رو شیشه‌هاش.😶 مبلا هم اهدا شدن. تا هشتاد سالگی که جوونی‌م و الحمدلله زانودرد و پادرد نخواهیم داشت😁 و بهش احتیاج نداریم، بعد از اونم خدا بزرگه.😅 وسایل تزیینی و دکوری هم حذف شدن. تعداد قاب‌های بشکن رو دیوار هم به حداقل ممکن تقلیل پیدا کردن. و اینگونه زمین بازی چمن ورزشگاه آزادی خونه ما آماده شد.😍😍 بعد از مدتی الحمدلله به برکت بچه‌ها منزل بزرگتری نصیبمون شد، اما باز هم خونه رو با مبل و وسایل اضافی پر نکردیم که هم بچه‌ها راحت بازی کنن و هم سادگی زندگی‌مون حفظ بشه. البته منکر فواید مبل نیستم و احتمالاً در آینده تهیه کنیم اما مبل ساده. چون اصولاً وسایل باید در خدمت نوع انسان باشن، و با رویه‌ای که خیلی از ما طی چند سال اخیر در پیش گرفتیم، مدام در خدمت وسایل هستیم. مدام تلاش می‌کنیم فلان وسیله و بهمان ظرف و پرده چنین و مبل چنان و... رو بخریم و بعد از خرید دائم باید مراقبش باشیم🙄 که بچه‌ها کثیفش نکنن و گوش‌به‌زنگ که خط و خش روش نیفته و... اما بعد از حذف تجملات و وسایل اضافه هم من به آرامش رسیدم و هم بچه‌ها‌‌... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مادری و مسئولیت های اجتماعی» (مامان ۹ ساله، ۸ ساله، ۵ ساله، ۲.۵ ساله و ۱۰ ماهه) اصلا درست بشو نیستن فقط به فکر بخور بخور خودشونن هیچکدوم کاری نمیکنن وضعیت درست بشو نیست ... خیلی وقت بود پای صحبت دوست و آشنا که مینشستم حرف‌ها از هر دری که بود باز به بی‌کفایتی مسئولین می‌رسید! خیلی دلم میخواست این وسط یه کاری کنم سرکی بکشم تو کاری مسئولین چندباری زنگ بزنم و جلساتی شرکت کنم و ببینم دقیقاً چیکار میکنن اگه واسه مردم کاری نمیکنن 😏 یکی دوتا مسئله رو امتحان کردم اما تو هیچکدوم تخصص لازم رو نداشتم و هرچی تلاش کردم وقتی پیدا کنم مطالعه کنم درست حسابی بفهمم مشکل چیه؟ کار کیه؟ ریشه در کجاست و...نشد که نشد 🥴 تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستان ذهنم درگیر طرح جوانی جمعیت شد اینکه بعد از دوسال که از طرح گذشته هنوز در تهران به هیچکس زمین ندادن!! کدوم زمین؟ نکنه شما هم نمی‌دونستی ؟ یادم افتاد ای بابا ما هم بعد تولد علی ثبت نام کردیم و مدارک رو هم بردیم اما انگار کار قرار نیست پیش بره... دقیقا دارن چیکار میکنن؟ راستی این همه زمین تو استان تهران چرا تو بیابان‌های ایوانکی دارن زمین میدن؟ دارن میدن؟نه بابا ندادن هنووووو انگار لازمه یه سرکی بکشم و برم تو کار مطالبه... هنوز بدنم از شیردادن های نیمه شب و آب و‌شیر دادن دست زهرا بی جون بود و خودم خمار برو بابا تو الان چیکار میتونی بکنی؟ چه می‌دونم ولی انگار واجبه یه کاری بکنم مردها که میرن سرکار هیچکدوم وقت جلسه رفتن و آدم جمع کردن و نامه نگاری و تلفن بازی ندارن خب دیگه پس همین روند ادامه داره تاااااا زمانیکه یه مسئولی دچار زندگی پس از زندگی بشه و بگه واااای دیدم اونجا باید ۸۰میلیون ایرانی و نوه نتیجه هاشونو رضایت بگیرم و دست و پام گیره 😰 حالا می‌خوام جدی جدی کار کنم! از طرفی این طرح خاصیتش تشویق مادی برای دو‌ و سه فرزندی هاست که بیشتر بچه بیارن ولی با این وضعیت کارایی خودشو از دست داده اگه راه بیوفته... کمک خوبی می‌تونه باشه به امر فرزند آوری و این تلاش ها یه قدم در مسیر ظهور امام زمان عج محسوب بشه... این که دیگه تخصص مخصص لازم ندارم یه کم گیر سه پیچ بازی میخواد🤭 اصلا اگه جمع زیادی بشه و پتانسیل آدمها معلوم بشه و کار راه بیوفته شاید بتونیم در مسائل دیگه هم مسئولین رو‌ واقعاً مسئول کنیم🙃😃 یا حداقل بفهمیم چرا کار پیش نمیره و لنگ کدوم ارگان هست و با کمک رسانه، انرژی فعالسازی لازم رو برای مسئلولین فراهم کنیم😬 حالا خدا رو شکر این جمع شکل گرفته و از برکات تشکیل این گروه و همت دسته جمعی یکی واسطه دیدار با نماینده مجلس شد و یه جلسه داشتیم و قرار شده تک تک نامه بدیم تا با یه خروار نامه برن مجلس و پیگیر باشن یکی گفته به وزیر راه دسترسی داره و می‌تونه نامه رو برسونه دستش یکی آشنا به قوانین و از مسئولین مرتبط هست و سوالاتی که در کانال پاسخش نیست رو جواب میده (یه کانال‌ زدیم که اطلاعات لازم برای ثبت نام در سایت و مشکلات و سوالات احتمالی توش جواب داده شده و شما هم اگر سوالی دارید، می‌تونید عضو بشید: https://ble.ir/tehran_javan ) یکی نگارش نامه رو تقبل کرده یکی تایپ یکی جمع آوری اطلاعات افراد برای امضای نامه همینکه حس میکنم خدا با جماعت هست و بهمون کمک می‌کنه، برامون قوت قلب بزرگیه. و برعکس پیامهای ابتدای تشکیل گروه که همه ش ناامیدی و خود تحقیری بود😅 الآن امید موج میزنه😊 اگه شما هم مایلید قدمی هرچند کوچک در این مسیر بردارید و یه صفحه به رزومه جهادتون اضافه کنید😉 تشریف بیارید توی این گروه تا با هم اجرای بخشی از طرح جوانی جمعیت رو از مسئولین مطالبه کنیم: ble.ir/join/AxpW8yoSdt (اطلاعات بیشتر در قسمت توضیحات گروه هست.) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«سهم من از حفظ زمین» (مامان ۱۷، ۱۰.۵، ۵.۵ و ۲ساله) بعد از تجربهٔ جذاااب به دنیا اومدن چهار تا بچه، این اولین تجربهٔ شیرخشک دادنم بود.🫢 به خاطر دلایلی و علی‌رغم میلمون شیرخشک رو جایگزین شیر مادر کردیم.😔 قبل از حلما کوچولو فکر می‌کردم بچهٔ شیرخشکی نهایت هفته‌ای دو سه تا قوطی شیرخشک نیاز داره.🤭 اما کم‌کم متوجه شدم که... نه‌خیر! تقریباً هر دو روز یه قوطی شیرخشک می‌خواد.🫠 از اونجایی که کار همیشگی من و بچه‌ها درست کردن کاردستی با بازیافتی هاست، دلم نمی‌اومد این‌همه قوطی رو دور بریزم.☺️😉 کم‌کم بالکن خونه پرررر از قوطی‌های شیرخشک شد. با قوطی‌ها کاردستی‌های مختلفی می‌شد درست کرد؛ جا مدادی رومیزی، جا برای برس‌ها، بازی پرتاب توپ (محمد ابراهیم قوطی‌ها رو می‌چید روی هم و با چند تا توپ نشونه گیری می‌کردیم)😍 اما با این حال تعداد زیادی قوطی باقی مونده بود. تابستون تصمیم گرفتم سبزیجات بکارم، و اتفاقاً از اون جایی که همهٔ گلدونامو پر از گلای بهاری کرده بودم، احتیاج به گلدون داشتم.🤔 دوتا راه داشتم؛ یا می شد از بازیافت قوطی‌ها بهترین بهره رو ببرم و یا اینکه گلدون‌های مورد نیازم رو بخرم. راه اول رو انتخاب کردم و رفتم و یه قوطی خیلی کوچیک رنگ، یه قلمو، چند متر سیم مفتول و مقداری خاک گلدون خریدم. این‌بار مامان خونه هوس کاردستی کرده بود😁، بچه‌ها رو یکی یکی از سرم باز کردم. دلم نمی‌خواست در این مرحله در ازای بازیافت قوطی چند دست لباس از دست بدم.🤪 بنابراین حلما رو خوابوندم، محمد ابراهیم رو فرستادم حیاط، زهرا و هلیا هم خونهٔ عزیزجون بودن.🤭 سریع قوطی‌ها رو رنگ زدم و چیدم تو بالکن تا خشک بشن. روز بعد با بچه‌ها مشغول خاک ریختن تو گلدون‌های جدیدمون شدیم، همهٔ گلدون‌ها که پر شدن، بذرا رو آروم ریختیم توی خاکشون. سیمای مفتول رو هم اندازه زدیم و برش کردیم و قوطیا رو به نردهٔ تراس وصل کردیم. با اسپری هم به همه‌شون آب دادیم.😍 حالا باید منتظر سبز شدنشون میموندیم. اما همچنان کلی قوطی شیرخشک هم باقی مونده بود، هم دوباره به قبلی‌ها اضافه می‌شد.🤷🏻‍♀️ محمد ابراهیم رو مسئول بردن زباله‌های بازیافتی‌مون قرار دادم تا کمی حس مسئولیت پذیری‌ش تقویت بشه. در ازای هر بار بردن کیسه‌های بزرگ به محل قرارمون با همسایه‌ها، بهش یه مبلغی دستمزد می‌دادیم. اینطوری که بدون اینکه خودش بدونه، با همسایه‌مون قرار گذاشته بودیم تا بعد تحویل گرفتن اون کیسه‌ها، بهش دستمزد بده‌.😉 برنامهٔ خیلی خوبی تو کوچه‌مون با همسایه‌ها داریم، بازیافتی‌ها رو جمع می‌کنیم خونهٔ یکی از همسایه‌ها که حیاط بزرگی دارن. سود حاصل از فروشش رو هم صرف امور فرهنگی مهدویت یا خیریه‌مون می‌کنیم. چون تعداد همسایه‌هایی که مشارکت می‌کنن خداروشکر زیاده، مبلغ قابل توجهی در ماه جمع می‌شه. خلاصه این قوطی‌ها تا الان برکت داشتن برامون.😅 تو خونهٔ ما هر جعبه‌ای از چند مرحله رد می‌شه تا برسه به زباله‌های بازیافتی. اول برای نقاشی، بعد برای کاردستی‌های حجمی مثل ماشین و تابلو برجسته با گل و گیاه و... بعد هم که مطمئن شدیم نمی‌شه بلای دیگه‌ای سرش آورد، می‌ره تو کیسه.😄 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یه کم از شکرگزاری‌هام گذشت که...» (مامان ۱۱، ۸، و ۲.۵ ساله) هفتهٔ گذشته دوقلوهای من بستری بودن بیمارستان.😔 هر کی می‌اومد برای عیادت یا زنگ می‌زد یا حتی غریبه‌ها که شرایط سخت منو تو بيمارستان می‌دیدن، می‌گفتن طفلکی چقدر گناه داری! برای دست‌تنهایی و کم‌خوابی و بدو بدوی من توی بیمارستان و... دلسوزی می‌کردن.😢 و من برای اینکه روحیه‌م حفظ بشه، تو ذهنم مرور می‌کردم: خداروشکر بچه‌هام مریضی لاعلاجی ندارن، خداروشکر دکتر و دارو و درمان و بيمارستان هست، خداروشکر تنم سالمه و می‌تونم بمونم پیش بچه‌هام، خداروشکر مادرم پیش اون یکی بچه‌هامن و خیالم راحته، خداروشکر هر چی بخوام، همسرم برام فراهم می‌کنه... یه کم از شکرگزاری‌هام گذشت که یادم اومد، خداروشکر کنم که تو بيمارستان بمب نمی‌ریزه روی سرمون...😭 خداروشکر کنم برق بیمارستان قطع نمی‌شه...😢 خداروشکر کنم بيمارستان آتیش نگرفته... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«قربونت برم خدا جون...» (مامان ۹، ۸، ۵، ۲.۵ ساله و ۸ ماهه) مثلث رو با مربع دوست می‌کنی، اینجا می‌کشی. مثلث رو با دایره دوست می‌کنی، اینجا می‌کشی. حالا مثلث با مستطیل دوست بشن، کجا می‌کشی؟ اینجا... نههههه مادر با دقت گوش کن دوباره بگم...😮‍💨 نقطه‌ها رو خیلی از نشانه دور می‌ذاری! قاطی می‌شن! نشانه‌های یه کلمه به هم نزدیکن و هر کلمه با کلمهٔ بعدی فاصله داره... بهم چسبیده ننویس.☺️ (واااای اینجوری که تا آخرسال پدرت دراومده! چقدر با رضا فرق داره🤔) - طاها جان از این به بعد هر روز چند تا سوال بهت می‌دم انجام بده، بیار باهات کار کنم. + نه مامان خودم کار می‌کنم.😌 - من: 😳 (آخی بمیرم طفلی خیلی اذیت شده بهش سخت گرفتم😔) گذشت... یه مامان باردار با چهار تا بچهٔ کوچیک چقدر مگه می‌تونه ریز به ریز بچه مدرسه‌ای رو همراهی کنه؟! همون دیکته رو هم یکی در میون می‌گفتم.🤭 ولی نتایجی که از مدرسه دریافت می‌کردم، همه خیلی خوب بود و سرعت و دقت نوشتنش رو به رشد.👌🏻 تا اینکه جشن الفبا شد... ما مامانا و معلم دور هم نشسته بودیم. معلم تا فهمید طاها ۳ تا خواهر برادر داره و یکی هم تو راهه گفت: "ئههههه پس بگووووو! من می‌گم این بچه چقدر مستقله با صبر و حوصل تمام کاراشو انجام می‌ده👌🏻 و هی نیاز نیست چک کنم کاراشو و دنبالش بدوم تو کلاس! " من که خیلی متوجه نشدم چی می‌گن...🤪😉 ولی چند روز بعد به یاد اول سال افتادم و اینکه می‌خواستم ریز به ریز ایرادتش رو بگم و بهش یادآوری کنم... کتاباشو ورق زدم دیدم و تک و توک ایراداتی داشته، یه جاهایی رو نرسیده انجام بده. و... یا خدا اگه من سر هر کدوم اینا هی می‌خواستم بهش تذکر بدم!... چه بلایی سرش می‌آوردم!🥲 هر بچه یه مدلیه؛ یکی تیز و فرزه یکی دقیق و آرومه یکی اهل هنر یکی اهل حساب و کتاب و... اتفاقاً الان که چند ماهه زهرا (چهارمی) رو از پوشک گرفتم، می‌بینم که با هر کدومشون چالش‌های متفاوتی پشت سر گذاشتم! یکی بیشتر نجس‌کاری کرد، یکی کمتر یکی یک مرتبه‌ای یکی دو مرتبه‌ای یکی بی‌خیال و بدون حس چندش😖 یکی حساس ولی خب آخرش همه‌شون از پوشک گرفته شدن.😅 مهم اینه تو مسیر آسیب روحی و جسمی نخورن.☺️ حالا این پسر هم ان‌شاءالله در آینده مرد خوبی می‌شه، یار امام زمان (عجل‌الله‌تعالیفرجه‌الشریف) می‌شه. این نقاط ضعف توی درس کجای این مسیر قراره اختلال ایجاد کنه؟😉 مگه سنجش خوبی و بدی با خط‌کش آموزشه؟ حتم دارم با تذکرات پی‌درپی، به خاطر قیاس ناخودآگاه من، محبت بینمون کمرنگ می‌شد و طاها فکر می‌کرد کمتر از رضا یا کمتر از قبل دوستش دارم...🥲 یا اینکه دیگه با دل و جرئت کارهاشو انجام نمی‌داد و از اشتباه می‌ترسید... یا... قربونت برم خدا دستمو بند کردی.😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«امسال هم در کنار تمام زوّار...» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) حیاط و فضای بزرگ و دلباز و معنوی جمکران همیشه بچه‌هام رو برای رفتن به اونجا، مشتاق می‌کنه و سر ذوقشون میاره.🥰 منم جهت خاطره‌سازی، از همون زمان که تونستن روی پای خودشون بایستن، براشون کلی خوراکی و اسباب‌بازی آماده می‌کردم و می‌رفتیم جمکران و کلی بهشون خوش می‌گذشت و همیشه برای بیشتر موندن اصرار می‌کردن. الحمدلله بعد از ساخت بلوار پیامبر اعظم و انجام و تکمیل طرح حرم تا حرم (حرم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) و جمکران در قم) جشن نیمه‌شعبان در تمام سطح شهر مخصوصاً به صورت متمرکز در تمام مسیر بلوار پیامبر اعظم برگزار می‌شه 🤩 و این مراسم باشکوه و معنوی، اشتیاق بچه‌ها رو برای جمکران رفتن، مخصوصاً در نیم‌شعبان هر سال، چند برابر می‌کنه.☺️ نیمه‌شعبان سال پیش بسیار باشکوه بود و هنوز خاطرات شیرینش از ذهن بچه‌هام نرفته و مشتاقن این چند روز هم سپری بشه. از ابتدای مسیر موکب‌ها برپا شده و بوی اسفند در هر لحظه همراهته.😌 یکی در قسمتی از پیاده‌رو، ماشینش رو پارک کرده و روی صندوق عقب ماشین، یه کلمن بزرگ شربت آبلیمو گذاشته و کام تمام رهگذرها رو با شربت خنک خونگی‌شون شیرین می‌کرد.😋 یک خانواده، با هم در کنار میزی که خودشون آوردن، ایستاده بودن. مادر، داخل قابلمه‌ای که روی گاز پیک‌نیکی گذاشته بود، کوکو سیب‌زمینی سرخ می‌کرد، پدر با کوکوها و نون لواش و گوجه و خیار شور ساندویچ می‌گرفت و دختر و پسر خانواده که سن کمی هم داشتن، ساندویچ‌های داخل سینی رو به زائرها تعارف می‌کردن.🤩 یک موکب فرهنگی به بچه‌هام رنگ‌آمیزی داد و از بچه‌ها می‌خواست که همون‌جا با مدادرنگی‌هایی که در اختیار بچه‌ها می‌ذاشتن، رنگ‌آمیزی‌ها رو رنگ کنن و تحویل بدن و در عوض جایزه بگیرن. دخترای من کش‌مو و پسرم پیکسل هدیه گرفتن.😄 تمام طول مسیر هم که با مهربانی مردم عزیز مواجه می‌شدیم و بچه‌ها بادکنک و سربند و پیکسل و جوراب و دستبند و... هدیه می‌گرفتن.😍 بعضی موکب‌ها ساندویچ فلافل می‌دادن، بعضی‌ها، نون پنیر سبزی و خرما، یک جا چای شیرین می‌دادن و یک جا شربت زعفران، کیک و کلوچه و شکلات هم، فراوان خوردیم.🙃 مسیر پیاده‌روی تقریباً طولانیه و به علت ازدحام جمعیت و البته موکب‌های رنگارنگ، راه طولانی‌تر هم شده بود. اما بچه‌ها اصلاً احساس خستگی نمی‌کردن. صدای مولودی‌ها که هلهله‌کنان برای میلاد آخرین امام و ولی دنیا شادی می‌کردن، بچه‌ها رو به وجد می‌آوردن و انرژی‌شون رو برای ادامه مسیر تمدید می‌کرد.👏🏻🥳 من هم از فرصت استفاده می‌کردم و داستان‌هایی از زندگی امام زمان حضرت مهدی (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) تعریف می‌کردم و بچه‌ها رو بیشتر با امام زمانشون آشنا می‌کردم.😇 هنگام غروب و تاریکی هوا، رسیدیم نزدیک جمکران و حدوداً بیست دقیقه راه باقی مونده بود، اما تقریباً همه خسته بودیم. آخرین موکب زیلو پهن کرده بود و کنار زیلوشون دوغ محلی و ترش و خوشمزه می‌داد و مردم رو برای برپایی نماز جماعت در اون مکان تشویق می‌کرد. ما هم برای استراحت و همچنین خوندن نماز اول وقت و جماعت، همون‌جا توقف کردیم. بچه‌ها هم بلافاصله به خیال اینکه، داخل لیوان‌های یک بار مصرف، شیر گرمه، رفتن و نفری یک لیوان گرفتن و برگشتن پیش من نشستن و همه با نوشیدن دوغ می‌فهمیدن که اشتباه فکر می‌کردن و دوغ رو به من می‌دادن.🥴 با وجود اینکه دوغ لذیذی بود، ولی بعد از نوشیدن لیوان اول دچار سستی و سردی شدم، ولی سه تا لیوان دیگه روبه‌روم بود و بچه‌هایی که با چشمانی منتظر، می‌گفتن مامان خیلی ترشه ما نمی‌تونیم بخوریم لطفاً خودت بخور که اسراف نشه.😬🥶😭 و من از خودگذشتگی کردم و چهار لیوان دوغ خوردم و تقریباً از اونجا به بعد تا برگشت به منزل، خودم رو روی زمین می‌کشیدم و چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم.😂🥱😴 بعد از نماز رفتیم جمکران اما به قدری ازدحام جمعیت زیاد بود که موفق نشدیم به مسجد جمکران بریم و بعد از کمی توقف به منزل برگشتیم. امسال ما هم در کنار تمام زُوّار، در این مسیر خواهیم بود و ان‌شاءالله امسال بچه‌های من هم به مناسبت این عید فرخنده، در مسیر شکلات و شیرینی پخش می‌کنن تا دیگران رو در شادی خودمون سهیم کنیم.🤩👏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تقویت مهارت‌های اجتماعی دخترکم» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) معمولاً درمهمانی‌ها بچه‌های قدونیم‌قد و پر سروصدا، خونه رو می‌ذارن روی سرشون و حسابی بازی می‌کنن و خوش می‌گذرونن.🥳 اما گاهی اوقات هم پیش میاد می‌بینیم یکی دو تا بچه، از بقیه جدا هستن و تو جمع بقیه، شرکت نمی‌کنن. یک گوشه بی‌صدا و ساکت می‌شینن و فقط نظاره‌گر بازی بچه‌ها هستن.🤫 وقتی هم تقاضا می‌کنیم که برو با بقیهٔ بچه‌ها بازی کن معمولا کناره‌گیری می‌کنن و می‌گن راحتیم...🫢 دختر من از همون سن کم، به شدت این مدلی بود و با جمع کودکان هم‌بازی نمی‌شد. دوست یابی‌ش چندان خوب نبود و خیلی ملاحظه‌کار بود و راحت نمی‌تونست با کسی صحبت کنه و یا هم‌بازی بشه. اگر کسی ازش سوال می‌پرسید، به من نگاه می‌کرد و منتظر می‌موند من به جاش جواب بدم.😐 کم‌کم که بزرگتر شد، حس خوبی به این حجم از رودربایستی دخترم نداشتم. می‌دونستم توی دلش آرزو می‌کنه که با بقیهٔ بچه‌ها باشه اما روش نمی‌شه.🥲 تصمیم گرفتم یه کم کمکش کنم تا اوضاع بهتر بشه. اول از توی خونه شروع کردم.😇 میوه می‌چیدم و ازش می‌خواستم بیاد از ما پذیرایی کنه.☺️ چون جمع، خانواده‌ش بود، پس با اعتماد به نفس این کارو انجام می‌داد و من مدام ازش تعریف و تمجید می‌کردم. ماشاالله دخترم، چه خوب از پس این کار براومدی...😍 چقدر خوب بلدی تعارف کنی، چقدر با ناز راه رفتی...🥰 باریکلا که میوه‌ها نریخت با اینکه سنگین بود. آفرین که اول به بزرگترت تعارف کردی...👏🏻 و... اولین روضه‌ای که شرکت کردیم، از دخترم تقاضا کردم که دستمال کاغذی بین اقوام تعارف کنه.☺️ اولش یه کم معذب شد، ولی وقتی کارش تموم شد خیلی راضی بود و تا آخر روضه دو بار دیگه خواهش کرد که دستمال تعارف کنه.😂 مرحلهٔ دوم، بعد از روضه بود که ازش خواستم فنجون‌های خالی رو جمع کنه، پوست میوه و زباله‌ها رو بریزه داخل سطل و الحمدلله همکاری کرد و خودم هم کمی کمکش کردم. اما خیلی زود خواهش کرد که خودش تنها این کارو انجام بده و من نشستم تا راحت باشه.😎 دیگه همین روند رو ادامه دادم و خیلی راحت توی دور همی‌ها، بلند می‌شد و از پیشم می‌رفت.😌 مرحلهٔ بعد صحبت کردنش بود که باید تقویت می‌شد. برای همین سورهٔ زلزال رو که حفظ کرد، ازش خواستم که توی جمع برای همه بخونه و منم بهش جایزه بدم و به عشق جایزه پذیرفت.😅 هرچند که صداش کاملاً می‌لرزید.😢 غول این مرحله با همون بار اول شکست خورد.💪🏻 دیگه انقدر بهش مزه داد که قبل از هر مهمونی، شعری، سوره‌ای، متنی، آماده می‌کنه تا برای همه بخونه. در مورد هم‌بازی شدنش با بقیهٔ بچه‌ها متوجه شدم که با کوچیک‌تر از خودش راحت‌تر ارتباط می‌گیره. هر چند که تمایل خودم این بود که با هم‌سن خودش دوست بشه. اما اجازه دادم اول یاد بگیره ارتباط برقرار کنه تا بعد یاد بگیره بره سراغ هم‌سن خودش. خلاصه که چند تا بازی یادش دادم. گاهی هم لوازم بازی مثل وسایل نقاشی یا کاردستی و یا پازل و... از خونه می‌آوردم و دخترم با کوچیک‌ترها مشغول بازی می‌شد، کم‌کم بازی‌شون برای بقیهٔ بچه‌ها جلب توجه می‌کرد و همه دور دخترم حلقه می‌زدن و می‌خواستن که توی بازی‌شون شرکت کنن.😍 و این‌گونه بود که دخترم دوستان زیادی پیدا کرد. دو سه تا جملهٔ راحت هم یادش دادم که اگر جایی بودیم، مثلاً مسجد و دلش خواست که با کسی دوست بشه، از اونا استفاده کنه و دخترم هم چون خیلی علاقه داشت که دوستان زیادی داشته باشه، با میل و رغبت پذیرفت. اینکه برای شروع یک ارتباط دوستانه بهتره به محاسن طرف مقابلش اشاره کنه. مثلاً بگه سلام عزیزم میای بادهم دوست بشیم چقدر موهات/لباست و... قشنگه، می‌شه پیشت بشینم و با هم صحبت کنیم؟😃 یا منم مثل شما خواهر کوچولو دارم، خیلی بامزه‌ست و...😀 بهش یاد دادم که اول بره جلو و صحبت رو شروع کنه تا کم‌کم یخشون باز بشه و با هم دوست بشن. الحمدلله خیلی نتیجهٔ مثبت گرفتم و راضی بودم.☺️ الان دخترکم نسبت به دو سال گذشته کاملاً متفاوت شده، تعارف و رودربایستی رو گذاشته کنار، مدیریت روابط و دوست یابی‌ش به شدت تقویت شده و الحمدلله من و خودش خیلی از شرایط راضی هستیم.🤩❤️👏 پ.ن: مادران عزیز اول نسبت به تیپ شخصیتی فرزندتون شناخت پیدا کنید. بررسی کنید آیا واقعاً خجالتی و تعارفیه یا درونگراست؟! اگر کودکی درونگرا باشه، این نوع برخوردها طبیعیه و آسیب‌زا نیست، اما اگر مثل دختر من کم‌رو و تعارفی بود، ممکنه در سنین بالاتر به خاطر این نوع رفتار، قدرت نه گفتن رو نداشته باشه، ممکنه توانایی ارتباط برقرار کردن رو پیدا نکنه، ممکنه از حقوق خودش به خاطر خجالت کشیدن، چشم‌پوشی کنه و... که در این صورت با همراهی مادر و خانواده و انجام چند اقدام ساده و مستمر، می‌تونید فرزند رو از بند تعارفات رها کنید.☺️😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«به همین سادگی! به همین خوشمزگی» (مامان ۱۴، ۱۲.۵، ۱۱، ۹ و سعید ۴.۵ ساله) ساعت هشت است که به خانه می‌رسم. از ساعت سه که از خانه بیرون رفته‌ام، بچه‌ها را ندیده‌ام. دلم برایشان تنگ شده🥹 و هم‌زمان خستگی امانم را بریده. کلید را می‌چرخانم و در را که انگار مثل من خسته است، به سختی هل می‌دهم و باز می‌کنم. از حیاط نگاهی به پنجره می‌اندازم تا اوضاع را بررسی کنم، نور کم خانه مثل خبرچینی می‌گوید که بچه‌ها تا ساعتی قبل خواب بوده‌اند.😴 وارد خانه که می‌شوم، همه چیز بی‌روح است. بچه‌ها سلامم را با اکراه پاسخ می‌دهند😕 و باز چشمشان را به تلویزیون می‌دوزند... تنها کسی که استقبال گرمی می‌کند، پسر کوچکم سعید است. بعد شروع می‌کند به شکایت که حوصله‌ام سر رفته، حسین نگذاشته پویا ببینم،🥲 زهرا به من آدامسش را نداده😒 و... خسته نگاهش می‌کنم، بغلش می‌کنم و‌ چند بوس آب‌دار از لپ‌هایش می‌کنم تا تلافی چند ساعت دوری را درآورده باشم.😍 دلم می‌خواهد یک ساعتی بخوابم😴 اما ناگاه دلم از بی‌روحی خانه ملال می‌گیرد.😞 به خودم یادآوری می‌کنم که مادر باید شادی‌بخش باشد... با خستگی‌ام چه کنم؟ یک ساعت دیرتر خوابیدن تا حالا کسی را نکشته.😉 فکری به ذهنم می‌رسد! با خوشحالی رو به بچه‌ها می‌گویم:«کی پایه‌ست کیک درست کنیم؟» چشم‌ها از تلویزیون کنده شده و به سمتم می‌چرخد.👀 برق شادی در صورت دخترها نمایان می‌شود، حسین دلش را صابون کیک خانگی می‌زند😅 و سعید هورا گویان در بغلم می‌پرد و می‌گوید: تبلُّب بگیریم؟ تبلُّب بابا؟ تا حالا دلم رضا نداده تلفظ درست تولد را به او یاد بدهم!😅🤭 سری به نشانهٔ تایید تکان می‌دهم و به دنبال دستور کیکی راحت در پیام‌های ذخیره‌شده برای روز مبادا می‌گردم. در دلم خدا خدا می‌کنم که همهٔ مواد موجود باشند و خداوند پاچه خواری محمدحسین برای خرید رفتن را به من تخفیف دهد...😅 بساط کیک‌پزی حاضر می‌شود. تخم‌مرغ‌ها و شکر را زینب و سعید نوبتی با هم‌زن برقی هم می‌زنند، زهرا مسئول مخلوط و الک‌کردن مواد خشک می‌شود و من مسئول گرم‌کردن شیر نسکافه و در عرض تقریباً یک ربع و بعد از یک همکاری دل‌چسب، کیک داخل فر قرار می‌گیرد...😋 ساعتی بعد هم با ورود بابا، یک دورهمی و تَبَلُّب! صوری به صرف کیک و شیر و میوه برگزار می‌شود و شادی همه‌جا را فرا می‌گیرد. 🌸به همین سادگی🌸 پ.ن: چون کیک خوش‌بافت و خوش‌طعم و راحت و سریعی بود، توی پست بعدی طرز تهیه‌شو براتون می‌فرستم:😋😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«زندگی، یک سفر کوتاه» (مامان ۵، ۳ و ۱ ساله) سالی که گذشت، در دلش برای خانوادهٔ ما چند تجربهٔ خاص داشت که سر جمع یک ماه از زندگی ما رو درگیر کرد، ولی خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرد. این چند تجربه، چند سفر با حضور بچه‌ها بود با سختی‌های زیاد و متنوع!😥 که همگی در دو چیز مشترک بودن: ۱. انجام گرفتنشون برای خانوادهٔ ما مهم و ارزشمند بود. ۲. به خاطر سختی‌های قابل پیش‌بینی، منتفی نشدن و به سرانجام رسیدن😉 این دو ویژگی در این چند تجربه، ما رو مجبور کرد چند روزی به شکلی متفاوت زندگی کنیم. شکلی که منو با این سوال روبه‌رو کرد که چرا نشه این یک ماه رو به همهٔ زندگی تعمیم داد؟ 🚙 اولین سفر کربلا بود. رزق پسرک دو ماهه‌... سال گذشته، همین حوالی، کمی پیش از عید سعید فطر. سختی‌های ریز و درشت داشت!🤐 مثلاً لب مرز متوجه شدیم مجوز خروج همسر مشکل داره. همون‌جا توسل کردم به عمه‌جان که؛ پا در راه شما گذاشتیم، شما هم سفر رو با بچه‌ها و بدون برادرها به پایان رسوندید، وضعیت ما از اون که سخت‌تر نیست... خلاصه که همراه نشدن همسر، ما رو از ادامهٔ مسیر باز نداشت.😅 این سفر عجیب و سخت با آبله‌مرغون نوزاد دو ماهه در روز پایانی سفر به انتها رسید. 🚙 دومین سفر مشهد بود. چند ماه بعد از کربلا، مسیر ۱۴ ۱۵ ساعته با ماشین شخصی و نوزاد ۶ ماهه‌ای که اصلاً با ماشین ارتباط خوبی برقرار نمی‌کرد😱 و دخترهایی که فضای تنگ ماشین رو بر نمی‌تابیدن و تمام تلاششون رو می‌کردن که توی ماشین در حد شهربازی بهشون خوش بگذره.😅 🚙 الحمدلله روزی بچه‌ها و لطف امام رضا (علیه‌السلام) سومین سفر هم مشهد بود، این بار با قطار. اما قطاری که کل روز توی راه بود و بدترین بلیط برای سفر با بچه بود.🤷🏻‍♀️ یه بچه‌ای که چهاردست‌وپا می‌رفت و یه دختر تقریباً ۳ ساله که تمایل شدید به قل خوردن😥 و خوابیدن😱 کف راهروهای قطار رو داشت. 🚙 و آخرین تجربه، سفر راهیان نور بود، با یک کاروان دانشجویی از دخترای مجرد همین چند هفته پیش، با یه بچهٔ نوپا و باز دختر ۳ ساله‌ای بدون گوش شنوا🤭 که کاملاً در دنیای خودش سیر می‌کرد. گفتن از جزئیات سختی‌های این تجرب‌ها تمومی نداره. این تجربه‌ها در ظاهر، لحظه‌لحظه‌شون پر از سختی بود. کنار همهٔ سختی‌های گل‌درشت سفرها، خستگی‌ها و بی‌خوابی‌ها، آلودگی‌ها و مریضی‌ها، گرماها و سرماهای جانکاه و حتی چالش شدن طبیعی‌ترین نیازهای بچه‌ها مثل دستشویی و خواب و غذا، همیشه پس‌زمینهٔ سفرها بودن. همهٔ این‌ها در کنار اینکه مراقبت از روحیهٔ بچه‌ها برای ما مهم بود. اینکه اصل سختی‌ها روی دوش ما باشه، نه بچه‌ها؛ دو نفری سه تا بچه رو توی مسیری طولانی بغل بگیریم،😥😱 حواسمون به بستنی قیفی‌های کنار بین‌الحرمین و عروسک‌فروشی یادمان هویزه باشه، تا از تجربه هایی که منسوب به امامامون هست، برای بچه‌ها خاطرهٔ خوب به یادگار بمونه. و اما ما با این سختی‌ها چه کردیم؟ توی این سفرها گاهی غر بود. اظهار خستگی و کلافگی بود. اما همه‌ش کم رمق می‌شد، وقتی یادمون می‌افتاد این خستگی‌ها و فشارها برای چیه؟ که همهٔ این‌ها نتیجهٔ انتخابی آگاهانه بوده برای رسیدن به چیزهای با ارزش، اون وقت به جاش همدلی و همراهی رمق می‌گرفت.🥰 و ایثار جون می‌گرفت، تقسیم کارها معنایی تازه پیدا می‌کرد و با یه لبخند به هم جون تازه‌ای می‌بخشیدیم و ادامه می‌دادیم. شاید چون می‌دونستیم این یه سفر کوتاهه و دوباره به شرایط راحتی برمی‌گردیم. اما مگه همهٔ زندگی جز یه سفر کوتاهه؟ یه بار دوستی که تازه مادر شده بود، پرسید کی با بچه می‌تونم برم کربلا؟ جوابی جز این نداشتم که بگم، خیلی فرقی نمی‌کنه بچه چه سنی داشته باشه، وقتی خیلی دلتنگ شده باشی، اون موقع وقتش رسیده، هرطور شده می‌ری و می‌بینی که رفتی و شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«سبدِ پُر از خالی!» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) تا حالا دقت کردید...🤔 خونه‌های بچه‌داری چه مدلیه؟ میای سر سینک ظرفشویی، دوتا لیوان و یک قاشق و چنگال داخلشه، می‌ری پنج دقیقه بعد برمی‌گردی، کوهی از ظرف جمع شده؟!🤯 ما به اصطلاح می‌گیم ظرفامون زاییدن.😖😩 فصل گیلاس و آلبالو😋 نفری پنج تا گیلاس می‌دم به بچه‌ها، طبیعتاً باید بیست تا هسته تحویل بگیرم. ولی تا یک هفته روزی بیست تا هسته از روی فرش و زیر مبل و کنار تخت جمع می‌کنم.😅 ظاهراً هسته‌ها هم تکثیر می‌شن.🤔🥴 صبح تا ظهر دو سه مرتبه لباس‌شویی روشن می‌شه، لباس‌های کثیف، شسته و آویزون می‌شه و قسمت قشنگ ماجرا، سبد رخت کثیف‌هاست که پر از خالیه.🤩🤩👏 اما انگار لباس هم رشد و تکثیر سلولی داره.😐 هنوز خستگی ماشین لباس‌شویی از مخزن شستشوش خارج نشده و بدنهٔ داغش به خاطر چنگ زدن به لباسا هنوز خنک نشده، بچه‌ها از مدرسه میان و در چشم برهم زدنی، سبد پر از لباس می‌شه.😶‍🌫😵‍💫 از همه خارق العاده‌تر، جاروبرقی زدنه.🥲 در خوشبینانه‌ترین حالت، تا پایان جاروی کلِ خونه، ریخت‌و‌پاشی اتفاق نمی‌افته و زمانی که جارو تمام شد، بذرهای کاشته شده توسط بچه‌ها روی فرش، به من دالی می‌کنه که شامل (پلو، بیسکوییت، تکه‌های کاغذ، مخلوطی از آب دهان و سیب‌های جویده و رنده شده در دهان بچه که گوشه‌ای از فرش رو متبرک کرده و...) دانشمندان و محققان هنوز موفق به کشف و مقایسهٔ سرعت رشد و تکثیر سلولی باکتری نسبت به ریخت‌وپاش خونه توسط کودکان نشدن، ولی طبق تجربه و آمار، سرعت بالای بچه‌ها رکورد دار این قیاسه.🤪😂 پ.ن: مشارکت در کارهای منزل و نظافت خونه، وظیفهٔ همهٔ اعضاست. از کوچیک تا بزرگ، هرکس در حد توانایی‌ش. مثلاً قراره ظرف‌ها به صورت نوبتی شسته بشه در نتیجه کسی که نوبتشه خیلی مراقبت می‌کنه که بقیه الکی ظرف کثیف نکنن😂 یا مثلاً همه حتماً روی زیرانداز خوراکی بخورن تا دیرتر نوبتشون بشه که جارو کنن. اینم از محاسن خانوادهٔ پرجمعیته، که کارها تقسیم می‌شه و حجم کارها برای همه کم می‌شه.😎 همه به جز؛ ماشین لباس‌شویی!!!😐 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
احمد: مامااااان؟ زهرا حاج قاسمَم رو نمی‌ده. بهش بگید! زهرا: الکی می‌گه! حاج قاسم خودمه... مامان: بیا بهت یکی دیگه می‌دم. احمد: نه، از اون حاج قاسم‌ها که می‌خنده می‌خوام، نه عصّبانی. اونای دیگه رو نمی‌خوام، فقط همونو می‌خوام، بهش بگید.😭 زهرا: نه‌خیر نمی‌دم مال خودمه. مامان: بیا یدونه دارم حاج احمد، مثل شما که اسمت احمده... (شهید احمد کاظمی)☺️ احمد: نه، حاج قاسم می‌خوام. مثل زهرا. خلاصه دعوا داشت بالا می‌گرفت.🤷🏻‍♀️ مامان: بیا شاید یه خوشحال اینجا داشته باشم... ایناها ببین چقققدرم خوشحال تره! (تلقین گاهی جواب می‌ده) احمد لبخند رضایتی زد و گفت آره خوشحال‌تر از مال زهراست و رفت.🥰 بچه‌ها که رفتن، تازه با دقت بیشتری به عکس‌ها نگاه کردم، انگار همین امروز گرفته شده بودن، خنده‌های رضایت بعد از یک عملیات گسترده و موفق. توی ذهنم دیشب رو تصور می‌کنم: شاید وقتی موشک‌ها از خاک سرزمینتون بلند شدن، بسم‌الله گفتین و توسل کردین، شاید بالای بین‌الحرمین که رسیدن، شما هم اون‌جا بودین و سلامی به ارباب دادین، شاید همراهی‌شون کردین تا مطمئن بشین به هدف می‌خورن... شمایی که عمرتون رو برای دیدن چنین روزی تلاش کرده بودین، مگه می‌شه حالا توی بهشت نشسته باشین به خوش گذرونی؟! یادم نمی‌ره اون شب که خوابتون رو دیدم. با جمعی از شهدا بالای بیت‌المقدس عملیات داشتین، توی آسمون کارهایی می‌کردین که زمینی‌ها در محدودهٔ اختیارشون نبود. غوغایی بود اون بالا. اشتباه بزرگ دشمن همین‌جاست، اونی که شهید شد، نمرده و زنده‌ست، فقط زنده‌ای نامرئی با قدرت‌هایی فرا مادی. 🌸شادی روح همه شهدا صلوات🌸 (مامان ۶.۵ و ۴.۵ ساله) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تا همیشه دوستت دارم» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) شنیدین می‌گن قلب هرکس اندازهٔ دستش در حالت مشت کرده‌ست؟!🫀✊🏻 حالا می‌خوام یه رازی رو بهتون بگم که مطمئنم نمی‌دونید:🤫 نیاز هر انسان به محبت و توجه، اندازهٔ دستش در حالت مشت کرده‌ست، یعنی اندازهٔ «قلبش»😍 اما خیلی‌ها بر خلاف این قاعده عمل می‌کنن! نی‌نی جدید که میاد، تبدیل می‌شه به بچه رئیس، می‌شه کانون توجه، می‌شه جاذبِ محبت و عشق همهٔ اطرافیانش... و کلا بچه‌های کوچکتر اکثراً به خاطر شیرین‌زبونی و اداهای بانمکشون کانون توجه بزرگترها هستن‌.😇 اماااااا📢 یک مامان زیرک حواسش به قلب همهٔ بچه‌هاش هست و می‌دونه که یه نوزاد یا فرزند کوچیک‌ترش در اصل نیاز به رسیدگی بیشتری داره و فرزندان بزرگترش نیاز به محبت بیشتر...😊 برای همین ما یک برنامهٔ محبت‌آمیز ریختیم تا حواسمون به احساسات همدیگه باشه؛ شنبه: روز بغل🥰 یکشنبه: روز ماچ😘 دوشنبه: روز دوستت دارم با ذکر دلیل😍 سه‌شنبه: روز خندیدن و خوشحال کردن🤩 چهارشنبه: روز بغل و ماچ و سپاس‌گزاری🙏🏻 پنج‌شنبه: حرف‌های عاشقانه❤️ جمعه: روز عذرخواهی😢 شنبه از صبح تا شب باید همدیگه رو در جاهای مختلف به بهانه‌های مختلف بغل کنیم.🫂 حتی ««وسط دعوا»» هم واجبه که یهو هم رو بغل کنیم.😁 یکشنبه اعضای خانواده موظف هستن لپ، پیشانی و دست همدیگه رو ببوسن، به هر بهانه‌ای.😘 دوشنبه روز گفتن دوستت دارم و عاشقتم با ذکر دلیل به همدیگه‌ست، با جملاتی مثل همسرم من خیلی دوستت دارم چون امروز یه کم زودتر اومدی، دختر پرتلاش من خیلی عاشقتم چون در سفره پهن کردن کمک کردی، مامان مهربونم خیلی دوست دارم چون برامون غذا پختی، پسر یا داداش شجاعم، عاشقتیم چون تو بهترین تفنگ‌بازی رو یاد ما دادی... سه‌شنبه یک‌جور مسابقه بین اعضای خانواده‌ست. هرکس موفق بشه بیشتر شاد باشه و بخنده و بخندونه با هرکاری که بلده، هر چند خیلی کوچیک باشه و باعث خوشحالی بقیه بشه، اون برنده‌ست.🤪 چهارشنبه در آغوش گرفتن و بوسیدن با هم انجام می‌شه و هرگز به یک مرتبه بسنده نمی‌کنیم و بارها در طول روز همدیگه رو بغل می‌کنیم و می‌بوسیم و برای همه چیز از هم و از خدا تشکر می‌کنیم. خدایا شکرت که ما همدیگه‌ رو داریم. بابا برای تک تک عرق‌هایی که در گرما و سرکار می‌ریزی به خاطر ما، یک دنیا سپاس‌گزاریم. داداشی برای اینکه امروز شما تلویزیون رو روشن کردی ممنونیم. دخترم از اینکه تلفن رو برام آوردی سپاس‌گزارم. پنج‌شنبه بسیار روز جذابیه.🥳🤩 حرف‌های عاشقانه در فرهنگ ما شامل دوستت دارم و عاشقتم می‌شه... درحالی‌که دامنه‌ش خیلی گسترده‌تره. لطفاً بیایید خلاقیت خودمونو زیاد کنیم. مثلاً حضرت زهرا الگوی ما هستن😍 چقدر زیبا پسرانشون رو نور چشمم و میوهٔ دلم صدا می‌زدن... خب یاد بگیریم دیگه.😌 مثلاً من اینطور قربون صدقهٔ بچه‌هام برم: دخترم، پسرم، ماهکم، شاپرکم، زیبای من قلب مامان، نفس مامان، خورشید زندگی‌م، دردونهٔ من، امید من، هستی من... پنجشنبه موظفیم تولید کلمه کنیم و به هم با کلمات جدید و قدیم حرف‌های عاشقانه بزنیم: تپشای قلب مامان، من خوشبخت‌ترین مامان روی زمینم چون شما فرزندان من هستید و بهتون افتخار می‌کنم عزیزای من، قربون قد و بالای رعناتون برم من و... و جمعه! جمعه باید به کم‌کاری‌های در طول هفته، به اشتباهاتمون و بداخلاقی‌هایی که با هم کردیم، اعتراف و از هم عذرخواهی کنیم. دختر زیبای من، از اینکه دیروز بعد از کار اشتباهی که انجام دادی دعوات کردم، ازت عذر می‌خوام، کار شما کار خوبی نبود، ولی منم نباید موقع عصبانیت دعوات می‌کردم. من رو ببخش و بیا تلاش کنیم این اتفاقات کمتر بیفته.🥰😘 و بدین سان در طول هفته همهٔ اعضای خانواده مرکز توجه هستن و عشق ورزیدن و محبت کردن در رفتار همه نهادینه می‌شه و یک عادت خوب و مثبت رقم می‌خوره.👌🏻💛 پ.ن: جریمه هم داریم! هرکس رعایت نکرد، همه قلقلکش می‌دن، یا پاهاش رو می‌گیریم تا روی دستش راه بره یا بره توی حمام با لباس و همه روش آب بریزیم و...😂👏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«منِ توانمند و دوست‌داشتنی» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله و ۶روزه) همیشه بهترین و مؤثرترین گزینهٔ تربیتی برای فرزندانم رو تعریف کردن قصه و داستان‌های مختلف در راستای اهداف تربیتی‌م می‌دونم.😊 مدتی بود که دلم می‌خواست بچه‌ها نسبت به نقاط قوت و توانایی‌هاشون آگاهی داشته باشن.✅ همیشه موقع بروز و انجام یه رفتار مثبت و نقطه قوت از بچه‌ها، اون رفتار رو برجسته می‌کردم و استعداد و توانایی و مهارتشون رو تحسین می‌کردم🥰، اما این‌بار دوست داشتم خودشون به خودآگاهی برسن.😉 به‌هرحال من همیشه در کنارشون نیستم و توی جامعه و ارتباطات اجتماعی‌شون ممکنه بارها شکست رو تجربه کنن و دچار کمبود اعتمادبه‌نفس بشن...🥲 این‌جور وقت‌ها لازمه خود درونی‌شون به دادشون برسه و نقاط مثبتی که دارن رو متذکر بشه.😃 داستانی که گفتم، قصهٔ پادشاهی بود که دو تا شاهین داشت. قرار شد مربیِ پرنده‌های قصر، این دوتا شاهین رو برای شکار آموزش بده. بعد از مدتی یکی از شاهین‌ها کاملاً برای شکار آماده بود ولی شاهین دوم حتی از روی شاخه‌ای که نشسته بود هم پرواز هم نمی‌کرد!🦅 مربی، پادشاه و باقی اهالی قصر موفق نشدن شاهین رو به پرواز در بیارن. برای همین پادشاه به مردم شهر اعلام کرد به هرکی موفق بشه شاهین رو به پرواز دربیاره، جایزه می‌ده، تا اینکه کشاورزی موفق به انجام این کار شد.🌾 پادشاه دلیل موفقیت کشاورز رو ازش پرسید، کشاورز گفت من فقط شاخهٔ درختی که شاهین روی اون نشسته بود، بریدم تا اون متوجه بشه که بال داره و پرواز کنه و این اتفاق افتاد.😎 بعد از پایان داستانم از بچه‌ها خواستم برداشتشون رو از قصه بگن و نتیجه‌گیری کنن.🤓 در نهایت خودم هم اشاره کردم که همهٔ آدم‌ها توانایی‌هایی دارن که ازشون استفاده نمی‌کنن یا اصلاً متوجه استعدادها و قابلیت‌ها و توانایی‌هاشون نیستن! گاهی لازمه که با خودتون فکر کنین و از نقاط مثبتی که دارین آگاه بشین، اون‌ها رو یادداشت کنین و در تقویت نقاط مثبت خودتون کوشا باشین و اگه نقطه ضعفی هم دارین، با تلاش و برنامه‌ریزی و کمک گرفتن از من و پدر و بزرگترها یا مطالعه کردن، اون ها رو برطرف کنین. هیچ موردی رو هم کم و کوچک نبینین، حتی یک مورد کوچیک هم می‌تونه خیلی باارزش و کارساز باشه.🥰👌🏻 در نهایت سه فرزند بزرگترم، این کار رو انجام دادن و خودشون از توانایی‌ها و نقاط قوت و مثبتی که داشتن و نسبت بهش بی‌توجه بودن، شگفت‌زده شدن.🤩 مهارت‌هایی مثل سر کوچه بردن زباله‌ها و تفکیکشون، چیدن و خالی کردن ظرف داخل ماشین ظرفشویی، کار با ماشین لباسشویی و ظرفشویی، دم کردن چای، درست کردن سالاد، جارو کشیدن و در کل کمک توی کارهای خونه و... تزئین کادر دفترهاشون، توانایی تدریس کتاب‌هاشون، خلاقیت توی ساخت بازی‌های جدید، شعر سرودن، حفظ کردن سوره‌های کوتاه قرآن، مهارت نه گفتن (که از سن کم باهاشون کار کردم)، مهارت دوست‌یابی، به خوبی نمایش و پانتومیم بازی کردن، دلسوز بودن، رازداری، اهل مطالعه خارج از درس و علاقه‌مند به کتابخوانی و... و در کل تمام نقاط مثبت توی رفتار و اخلاق و گفتار و مهارت‌ها و توانایی‌هاشون...👏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«جشنوارهٔ غذا داریم!» (مامان ۱۰، ۹، ۶، ۳ و ۱ ساله) - فردا جشنوارهٔ غذا داریم! + غذا چیه آخه واسه‌ش جشنواره گذاشتن؟؟😏 بخورید جون بگیرید، درستونو بخونید دیگه!😅 - نه خیلی باحاله، هرچی درست کنیم می‌تونیم به بقیه بفروشیم!🤩 + حالا چی می‌خوای ببری؟ - نمی‌دونم... خیلی خسته بودم از کارهای خونه و بچه‌ها، حقیقتاً خیلی هم از پخت‌و‌پز خوشم نمیاد😅 ولی رضا به نظر خیلی ذوق داره. این دفعه رو باهاش راه میام تا ذوقش کور نشه بچه‌م.😉 یه کم تو اینترنت باهم گشت زدیم؛ جشنوارهٔ غذا، خوراکی‌های مقوی، خوراکی‌های هیجان انگیز و... عجب دنیای غریبی بود برام این‌همه رنگ و تنوع!😂 توی ذهنم کارهای خودش رو مرور کردم، تابستون میوه خشک و لواشک درست می‌کرد. برای روضه هفتگی‌مون توپک‌های خرمایی-بیسکویتی، حلوا، کیک و... آهان🤩 اون دسری که از خودش در آورده بود! نشستیم موادش رو‌ روی کاغذ نوشتیم و از سوپر مارکت‌های آنلاین قیمت درآوردیم...💳 خودمم یه کیک ساده پختم برای زیر مواد دسر، کمکش کردم مواد رو آماده کنه: پنیر خامه‌ای خامه پودر ژلاتین خرما و... رفت و تعدادی هم ظرف دسر خرید. بقیهٔ مراحلشم داخل مخلوط‌کن انجام داد و یکدست ریخت روی کیک‌های داخل ظرف. قیمت ۱۵ هزارتومن براش در نظر گرفت، ولی وقتی برد مدرسه دید بیشتر از ۱۰, تومن نمی‌خرن.😁 و خلاصه با یه سود خیلی جزئی برگشت ولی حسابی تجربه کسب کرد. از اون به بعد چندباری دوشنبه‌ها چالش کسب روزی حلال داریم.🥰 یه بار میوه خشک کرد، یه بار کیک، شیرینی، شله زرد، ژله‌های رنگی و شد یه کوله بار تجربه‌های مختلف از «خرید مواد اولیه با حداکثر تخفیف، یافتن مغازه‌های ظروف یک‌بار مصرف با کف قیمت و حداقل فاصله،😬 بهداشت محصول با حساسیت بالا» تاااااا «نسیه، و تقدیم به صورت رایگان به مسئولین و بابای مدرسه😅 و مسائل خرد مانند: خوراکی رو گرفت ولی پولشو نمی‌ده!😂 از توت‌فرنگی روی دسر خوشش نیومد و نگرفت، قاشق نباشه نمی‌خرن، زد زیر سینی ظرف یکی‌ش شکست، و در نهایت گزارش میزان و نحوه فروش باقی رقبای تجاری در جشنواره» دیگه طاها هم کم‌کم ترغیب شده بره توی تیم و پول دربیاره☺️ پول مواد اولیه رو‌ می‌دن بابا و با بقیه‌ش نقشه‌هااا می‌کشن😅 «اول یه مقدارش رو می‌ذارن برای صدقه یا قربانی مشارکتی (یه کم سختشونه😂) بقیه‌ش رو می‌ذارن کنار واسه کوادکوپتر (البته هرچی پولشون بیشتر می‌شه گ، قیمت اون شیء کذایی هم بیشتر می‌شه... ولی خب اینم از واقعیت‌های این روزگاره که خوبه تجربه‌ش کنن🙃)» جدی جدی چشم بهم زدیم بزرگ شدن. انگار همین دیروز بود باهاشون چالش کولیک و رفلاکس و شب‌بیداری داشتیم.🥺 یه مدت دیگه به امید خدا باید زندگی تشکیل بدن و اگه خدای مهربون بخواد، تو این عالم یه گوشهٔ کار امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) رو بگیرن و نقش‌های مهم ایفا کنن.☺️ پ.ن۱: در کنار فروش یه مقدار اضافه هم برای بابای مدرسه و معلم معاون می‌برن. پ.ن۲: قبلاً که از پول خانواده خرید می‌شد، برای فاتحه و نذری‌ها هیچ فرقی براشون نداشت. هرچی بیشتر خرج می‌شد، خوشحال‌تر می‌شدن. اما الان که خودشون از پول کارکردشون هم می‌ذارن، خب یه فرقی داره! چون سودشون در حد هزار تومان یه کم بیشتر کمتره. دست که می‌ره تو خرج، حساب کتابی می‌شن دیگه.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«زیارت انواعی دارد!» (مامان ۶ ساله، ۴ ساله و ۱.۵ ساله) آخرین اربعینی که مشرف شدیم دو سال پیش بود، دو دختر ۱.۵ ساله و ۳.۵ ساله داشتم و پسرم همراه تو دلیِ ما بود 🥰 سال بعدش پسرم ۶ ماهه بود و با توجه به سختی های تجربه شده، بدون لحظه ای درنگ با رضایت همسرم رو راهی کردیم و ما موندیم خونه، امسال اربعین هم مطمئن بودم نباید بریم، کنترل پسر ۱.۵ ساله مون خیلی سخت بود، دخترا هم کوچیک بودن و جون نداشتن و خیلی زود خسته میشدن، گرما و احتمال مریضی هم خیلی اوضاعو سخت میکرد. با اینکه همسرم چند باری تعارف زدن که بیاین با هم بریم، من مطمئن بودم از تصمیمم... اما روزی که میخواستن راهی بشن به یکباره حسی سراغم اومد یه حس جدید حسی که تجربه ش برام بسیار ارزشمند بود یه حس واقعی حسرت و جاماندگی از قافله زائران اباعبدالله اونم نه زائرهایی معمولی قافله زائرایی که قصدشون به پا خواستن در مقابل ظلم زمانه و خونخوانی مظلوم به تاسی از اربابشون بود حتی اگه بعضیا خودشون متوجه این معنا نبودن اما معنای زیارت این زائرها برای من همنقدر بزرگ بود همین رو سعی کردم به دختر بزرگم هم منتقل کنم، هرچند بیش از اون خودم به بیان کردن این کلمات نیاز داشتم... همون روزا سخت درگیر یه شخصیت کارتونی از شرکت والت ویزنی بود و می‌خواست برای بار چندم فیلمش رو ببینه بهش گفتم؛ - می‌تونی این فیلم رو دوباره ببینی ولی بدون آدمایی اونو ساختن که به اسرائیل پول دادن تا با فلسطینی ها بجنگه می‌تونی ببینی ولی اگه دیدی و اونوقت خیلی دوستشون داشتی و خواستی شبیهشون بشی خیلی بده میدونی بابا چرا رفتن کربلا؟ چرا پیاده میرن؟ چرا با خودشون پرچم فلسطین دارن؟ چون همه مردم دنیا که امام حسینو دوست دارن میان اونجا کنار هم وایمیسن که به اسرائیل و آدم بدا نشون بدن که چقدر زیاد و قوی هستن دوست داری ما هم بریم کنارشون؟ دوست داری اونجا یه لباسی بپوشی که بهت قدرت میده و تو رو شبیه آدم خوبای فلسطینی میکنه؟ ادامه دارد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«جذاب‌ترین قانون خانهٔ ما» (مامان ۱۲، ۱۰، ۸، ۶، ۳.۵، ۱ ساله) هفتهٔ پیش جذاب ترین قانون‌گذاری در خانهٔ ما اتفاق افتاد🥰. نوبت‌بندی جمع کردن سفره! داستان از جایی شروع شد که از روز قبل آش رشته داشتیم و صبحانه‌مون آماده بود. بچه‌ها با فاصلهٔ زمانی بیدار می‌شدن و هر کدوم آش رشته‌شون رو به سبک خودشون با کشک یا شکر، طعم‌دار می‌کردن و می‌خوردن😋. تلفن زنگ خورد و من بیرون از آشپزخونه مشغول صحبت با خواهر بودم. از طرفی می‌دونستم دختر کوچولویی که تازه بیدار شده می‌ره سمت سفره😥.  بیشتر بچه‌ها پای لپ‌تاپ بودن و فقط پسر شش ساله‌م تو آشپزخونه می‌رفت و می‌اومد. منم هر چند لحظه نکات امنیتی رو یادآور می‌شدم که روی سفره چیزی نباشه که زینب بریزه و…😏🙄 خلاصه چشمتون روز بد نبینه!! آخه مگه از بچهٔ شش ساله چه توقعی می‌شه داشت؟!😵 آخرای صحبتم بود که دیدم یه دختر کوچولو تاتا تی‌تی‌کنان، کاسهٔ آش در دست، درحالی که نصف کاسه رو روی لباسش ریخته و نصف دیگه‌ش هم جلوی چشمم ریخت روی فرش دم آشپزخونه، داره منو نگاه می‌کنه👀. اون‌جا بود که خداحافظی کردم و یک نفس عمیق کشیدم😶‍🌫!! بلند شدم و بدون توجه به اینکه بچه‌ها دارن چه برنامه ای می‌بینن، سه راهی لپ‌تاپ رو جدا کردم🤬😬. گفتم صبحانه خوردین، بعدش سفره باید جمع بشه، وسیله‌هایی که می‌دونین زینب ممکنه بریزه، جمع بشه و... با خودم می‌گفتم اما می‌دونم که این حرفام فایده نداره😏😞 و هیچ‌کس به خودش نمی‌گیره و همه می‌گن منظور مامان اون یکیه😶‍🌫. اما من این‌قدر عصبانی بودم که گفتم فعلاً تا شب کسی اجازهٔ دیدن برنامه‌های تلویزیونی از لپ‌تاپ رو نداره. بالاخره ظهر شد و پدر اومد و تمام داستان رو براشون گفتم و ابراز ناراحتی زیادی کردم😤. ایشون دل‌جویی کردن و خواستن که اجازه بدم بچه‌ها تلویزیون ببینن. منم گفتم تا وقتی قضیهٔ جمع شدن سفره حل نشه، نمی‌شه😌. قرار نیست که همیشه من یا شما این کار رو بکنیم و اگه صداشون کنیم، بیان کمک. پس لازمه قانون بذاریم تا سفره جمع نشده، کسی اجازه نداره بره سراغ کار خودش. بعد دیدیم لازم نیست حتماً شش هفت نفر با هم سفره رو جمع کنیم، چون واقعاً کار زیادی نیست. گفتیم نوبت‌بندی کنیم. شش نفر آدم بالای شش سال هستیم. سه وعدهٔ صبحانه و ناهار و شام. پس برای هر وعده دو نفر کافیه! داشتیم شفاهی وعده‌ها رو تقسیم‌بندی می‌کردیم که گفتم نه این‌جوری نمی‌شه😜 یادمون می‌ره و باید بنویسیم. و این‌چنین بود که اسامی جلوی وعده‌ها نوشته شد و همه پذیرفتن😍. کاغذ به یخچال نصب شد و من نفس راحتی کشیدم. دیگه لازم نبود من همیشه حواسم به سفره باشه تا جمع بشه. با یک بار یادآوری، اون دو نفر مسئول، به انجام وظیفه مشغول می‌شن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🍃🍃🍃 (مامان ۱۲، ۹، و ۴ ساله) می‌بافم دانه به دانه و خیالم را به رج به رج‌های کلاه می‌دوزم.😌 کلاهم بر سر نوجوانی باشد هم‌قد و قواره مهدی پسر شهید رضا عواضه و شهیده کرباسی. پسری با افق‌های دید روشن و امیدوار و پیوسته به مقاومت‌. می‌بافم و می‌دوزم با همه‌ی مشغله‌ام. می‌بافم با کودکانی که مدام کارم دارند. می‌بافم با اینکه نصف روز سرکار هستم. می‌بافم با اینکه سالهاست به خاطر سر شلوغم بافتنی را کنار گذاشته بودم. می‌بافم به عشق مقاومت می‌بافم به عشق سید حسن می‌بافم به صلابت یحیی می‌بافم به مظلومیت سید هاشم می‌بافم به غریبی اسماعیل هنیه می‌بافم تا شاید کسی را گرم کند که خانه اش را شقی‌ترین عالمیان خراب کرده و هیچ ندارد، باز میگوید فدای سر مقاومت. می‌بافم شاید سر و گوش رزمنده‌ای را در جبهه مقاومت گرم نگه دارد با دانه دانه‌های عشقی که در دل دارم و در دل کودکانم می‌کارم. مولایم فرمود با همه امکاناتمان... هر چه گشتم دور و برم به جز اندک پس انداز و دو تکه طلا هیچ نداشتم. وقتی از آنها گذشتم کم کم انگار افق ها باز شد.✨ کاموا دارم زیاد.... پارچه ندوخته دارم زیاد... چادر مشکی دارم زیاد... دانش آموزانی پاک و معصوم دارم زیاد... فرزند دارم زیاد... خدایا می‌شود اینها را از ما بپذیری؟🌱 می‌شود مادری ما را جهاد حساب کنی؟ همین شستن ظرف و جمع کردن خانه و... می‌شود روزی ما هم‌ در راه شستن لباس کودکانمان شهید شویم؟ مثل آرزو ...💖 دست در دست عشق... برای آرما‌ن‌مان... پ.ن: حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند.» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تجربه میز گفت‌وگو درباره فلسطین توی پارک» ( مامان ۸، ۶، ۴، و ۲ ساله) دوست داشتم به جز کمک مالی برای غزه و لبنان، کاری کنم که مردم اطرافم رو هم بیارم پای کار تا اونا هم متوجه قضیه بشن و روی این موضوع حساسیت پیدا کنن👀. این شد که با چندتا از دوستان هم محله‌ای (که عضو مادرانه محله بودیم)، هماهنگ کردیم و رفتیم یکی از بوستان‌های شهرمون، قم🌳. دخترا رو با خودم بردم؛ اما پسرم که کوچیک بود پیش همسرم موند👶. اول فضاسازی رو انجام دادیم و پذیرایی رو آماده کردیم (پذیرایی‌مون چای و خرما و حلوا بود)☕️. بعد مداحی‌های مربوط به لبنان و فلسطین و ضد اسرائیل رو پخش کردیم و از افرادی که رد می‌شدن تا وارد پارک بشن، دعوت می‌کردیم هم پذیرایی بشن و هم یه صحبتی با هم داشته باشیم.😀 یه عده فقط در حد پذیرایی می‌ایستادند و می‌رفتن‌😏، یه عده هم که کاملا‌ً در جبهه خودمون بودن🤝، گروه سومی هم بودن که مخالف این‌کار بودن اما علاقه به صحبت داشتن🗣. گفت‌وگو رو با این جمله شروع می‌کردیم که: ما یه پویشی داریم برای حمایت از جبهه مقاومت و بعد نظر اون‌ها رو می‌پرسیدیم. اگه مخالف بودن می‌پرسیدیم چرا دوست ندارن حامی جبهه مقاومت باشن؟ و بعد دلایل خودشونو می‌گفتن و گفت‌وگو شروع می‌شد😊. اما پاسخ‌هایی که ما می‌دادیم: اولاً این‌که مردم فلسطین هم انسان هستند و خیلی خیلی تنها شدن، به لحاظ انسانی باید به دادشون رسید و ما شیعه امیرالمومنین علیه‌السلام هستیم که غم زن یهودی رو هم می‌خورد. ثانیاً اسرائیل دشمن مشترک‌مونه بعد از فلسطین و لبنان و... سراغ کشور ما هم میاد😡. بعضی‌ها آخرسر، حرف ما رو قبول می‌کردن، ولی خب چند نفری هم بودن که اصرار داشتن ما نباید هیچ دخالت و کمکی بهشون کنیم و باید به کشور خودمون فکر کنیم😕. کارمون صد درصد نتیجه بخش نشد؛ اما از نظر خودمون خداروشکر رضایت‌بخش بود و تجربه خوبی شد برامون🥰. مطمئن‌یم که جهاد تبیین باید انجام بشه؛ نه فقط یکی دوبار، بلکه به‌صورت مداوم و به هر بهانه‌ای... 👊🏻. ما باید حضور داشته باشیم بین مردم تا هم مردم ما رو جدای از خودشون ندونن و فکر نکنن آدمای عجیب غریبی هستیم😜، و هم بلاخره یواش یواش به جمع ما بپیوندن و متقاعد بشن که حق چیه و با کیه😇. ان‌شاءالله بازم ادامه می‌دیم این‌کار رو، مخصوصاً اگه توی یه مکان ثابت باشه که افرادی که در اون مکان رفت و آمد می‌کنند،‌ متوجه بشن که فلان اتفاقی که تو کشور یا منطقه افتاده، مهمه و باید حساسیت نشون بدیم🥺. می‌خوایم که فقط حرف خبرگزاری‌های غربی و خارجی براشون آشنا نباشه و صحبت‌های ما رو هم بشنون و خودشون تشخیص بدن که حق کجاست و باطل کجا... 🤔. پ.ن: کمک مالی آن‌چنانی نتونستیم جمع کنیم، چون هم شناخته شده نبودیم که مردم بخوان اعتماد کنن، هم بعضی‌هاشون می‌گفتن قبلاً کمک مالی انجام دادن و یا پول نقد همراهشون نبود🤷🏻‍♀. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«حتی همین یک رستوران نرفتن، به یاد کودکان غزه و لبنان» 🍃🍃🍃 (مامان ۷ و ۶ ساله) از وقتی قضیه کمک به جبهه مقاومت و لبنان جدی شد، با همسرم نیت کردیم سعی کنیم از خرج‌های غیرضروری کم کنیم و اگه بنا بود تفریح پرخرجی داشته باشیم با رضایت بچه‌ها، هزینه‌شو به حساب مقاومت واریز کنیم. در نهایت هم هرچه از حقوق ماه اضافه اومد به حساب مقاومت واریز بشه.🌱 روز تولد همسرم رسید. مادرشوهرم به مناسبت تولدش هزینه ی یک وعده رستوران رفتن رو به حسابش ریخت که به این مناسبت بچه‌ها غذای مورد علاقه‌شونو بخورن و شب شادی رو تجربه کنند.😌 رستوران رفتن اون هم غذای فست‌فودی یکی از تفریحات خیلی خیلی دوست‌داشتنی بچه‌هاست. تفریحی که زیاد هم پیش نمی‌آد.🤭 با بچه ها صحبت کردیم. از شرایط کودکان غزه و لبنان گفتیم... از بمب های اسرائیلی از خونه های خراب شده و بچه‌هایی که نه لباس دارند، نه عروسک و اسباب بازی و نه حتی غذایی برای خوردن...😢 البته که این حرفا براشون جدید نبود و از روز اول طوفان‌الاقصی به فراخور حال و شرایطشون از اوضاع با خبر بودن. این مدت هم به تبع شرکت در مراسم شهید هنیه✊🏻، شادی پس از وعده‌های صادق، شرکت در نمازجمعه تاریخی و... در حال و هوای این روزها قرار داشتن‌. به بچه ها گفتیم: 1⃣ میتونیم رستوران بریم 2⃣ یا پولش رو کمک کنیم به بچه‌هایی که غذا ندارند و ما تو خونه یه غذای خوب بخوریم. چی میگید؟!🙃 خیلی زودتر از انتظارم و با رضایت کامل قبول کردند. جالب‌تر اینکه گل پسر بلند شد و پاکت پول هاش رو آورد (پول هایی که عیدی و هدیه و‌.. می‌گیرند رو نگه میدارن) و یک به قول خودش پول زیاد😅 (تراول ۵۰ تومانی) رو به کودکان غزه داد. هرچی اصرار کردم ۱۰ تومانی کافیه، قبول نکرد🥰 خواهرش هم همون کار رو کرد و این دو تراول و پول غذا، واریز شد به حساب کمک های غزه و لبنان. عوض شام شب تولد هم، ناهار ماهی خوردن که عاشقشن و خوشحال بودن الحمدلله... پ.ن: تا شب هم هرچی میخوردن با خودشون میگفتن آخ بچه های لبنان الان از اینا ندارن...💔 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif