eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
148 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
. (مامان ۱۰ساله، ۷ساله ، و ۱.۵ساله. یک هفته قبل از تولد زهرا جواب کنکور دکترا اومد. همسرم صنعتی اصفهان قبول شده بودن و ما اینو از پا قدم دردونه‌مون می‌دونستیم.😍 روزهای سختی در راه بود. همسرم که هم تدریس دانشگاه رو داشتن و هم باید سر کلاس‌های دکترا حاضر می‌شدن. منم با علیرضا که تازه ۳ ساله شده بود و زهرای نوزاد که به خاله‌ریزه معروف شده بود، سرگرم بودم. زهرا تقریباً ۱ساله و علیرضا ۴ساله بود که برگشتم سر کار. علیرضا می‌رفت مهد کودک اما زهرا کوچیک‌ بود و مهمون مادر جون. به خاطر درس‌ها حضور همسرم توی خونه کم بود اما علاقهٔ خیلی زیادشون به درس و کتاب و تحصیل و از همه‌ مهم‌تر همراهی من😎 باعث شده بود که مصمم دکتری رو ادامه بدن. روز هایی بود که هر دو بار هم مریض می‌شدن ولی همراهی بی‌دریغ مادرم برام نعمت بزرگی بود و می‌تونستم هم‌زمان هم به خونه و بچه‌ها رسیدگی کنم هم مدرسه رو داشته باشم. اما از طرفی حرف اطرافیان اذیتم می‌کرد که می‌گفتن چقدر به خودت سختی می‌دی! یکی دو سال مرخصی بدون حقوق بگیر بشین خونه تا درس همسرت سبک‌ بشه و بچه‌هات بزرگ بشن! نمی‌دونستن که من با بچه‌های مدرسه خو گرفته بودم. خصوصاً که خودم هم بچه‌دار شده بودم و علاقه‌م به بچه‌ها دوچندان شده بود. با وجود همهٔ سختی‌ای که به دوش می‌کشیدم صبح‌ها با عشق دیدن بچه‌ها راهی مدرسه می‌شدم.🧡 تا جایی که اگر مدرسه نمی‌رفتم احساس پوچی می‌کردم.🥺 مدتی رو هم که در مرخصی بودم نمی‌تونستم بیکار باشم. شروع کردم به انجام کارهای هنری به صورت حرفه‌ای... حتی جنبهٔ فروش داشت. عروسک و توپ بافتنی می‌بافتم. گلسر و گیرهٔ روسری و انواع دستبند و گردنبند و... انگار بیکار بودن برام سخت‌تر از پرکاری بود.😁 بعد از بارداری دومم دکتر بهم گفت با وجود اون حساسيت شرایطتت تو هر بارداری سخت‌تر می‌شه مگر اینکه جراحی کنی. تا وقتی زهرا دو ساله شد شرایط جراحی فراهم‌ نبود. هم کوچیک بودن زهرا هم مدرسه هم دانشگاه و کار همسرم... من هم در قبال فرزندان خودم که خواهر برادر داشته باشن و هم در قبال بحران جمعیت کشورم احساس مسئولیت می‌کردم، بنابراین رضایت به جراحی دادم. بالاخره سال ۹۶ جراحی کردم تا شرایطم برای بارداری بعدی بهتر بشه. عمل سخت و سنگینی بود با ۶ ماه دورهٔ نقاهت ولی نتیجهٔ رضایت بخشی داشت خداروشکر. بعد از اون ما منتظر عنایت خدا برای فرزند سوم بودیم. اما ارادهٔ ما و خدا هم راستا نبود. گرچه خداوند بهتر از بنده‌هاش صلاحشون رو می‌دونه...😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۷ساله ، و ۱.۵ساله) روزها گذشت و دیگه سعی می‌کردم زیاد مامانم رو اذیت نکنم و کمتر از مشکلاتم می‌گفتم و سر خودمو یه جوری گرم می‌‌کردم. برای بچه‌ها نشسته عروسک می‌بافتم، روی کلاه و دستکس و پاپوش بیمارستان دوقلوها گلدوزی می‌کردم. و کلا هر کاری که باعث می‌شد روزها زودتر بگذره... همهٔ لوازمی که نیاز داشتم‌ رو اینترنتی می‌خریدم. لباس‌های بچه‌ها و حتی کادو‌هایی که قرار بود با تولد دوقلوها به علیرضا و زهرا هدیه بدیم.😊 از دیدن لباس‌های رنگ و وارنگ جفت جفت تو کمد دلم غنج می‌رفت.😅 مشکلات بارداری روزبه‌روز بیشتر خودشونو نشون می‌دادن و نفس کشیدن رو هم‌ برام سخت‌تر می‌کردن. ولی قشنگ‌ترین حس دنیا رو داشتم. این احساس رو برای همهٔ مادرای چشم انتظار آرزومندم. 🤲🏻 دی ماه با تشخیص‌های مختلفی، مجبور شدم بستری بشم اما باز با دارو و کنترل فشار خون و انواع آزمایش‌ها و سونوهای داپلر و... مرخص شدم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، یک طرف صورتم کامل فلج شده بود. نه می‌تونستم پلکم رو ببندم نه حتی لبم رو جمع کنم، درست نمی‌تونستم حرف بزنم و حتی نمی‌تونستم آب دهنم رو قورت بدم. با یه جستجوی ساده فهمیدم دچار بلز پالسی یا فلج بلز شدم. با یکی دو تا از دوستان پزشک مشورت کردیم، علیرضا و زهرا رو به مادرم سپردیم و محض احتیاط رفتیم بیمارستان و بعد به همدان اعزام شدیم. با اطلاعات و دقت‌نظرهایی که خودم داشتم سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم. با دکترم‌ تماس گرفتم که ایران نبود و فقط از راه دور چند تا توصیه بهم کرد. با چند تا دکتر آشنای دیگه تماس گرفتیم. اما اون وقت شب تو شهر غریب از دست کسی کاری برنمی‌اومد و من بار دیگه از پدرم کمک خواستم.😢 دستم از همه جا کوتاه شده بود که یک آن تشنج کردم. می‌گفتن اگر عملت نکنیم ممکنه مادر و جنین‌ها هر سه رو از دست بدیم. همسرم با تمام نگرانی‌ای که داشتن رضایت دادن به عمل. خودم برگه رو با توضیح شرایط امضا کردم که اگر برنگشتم‌ تو پرونده بمونه که منو با چه شرایطی به اتاق عمل بردن.😔 نهایتاً به لطف خدا دوقلوها توی ۳۴ هفته (با توقف رشد تو ۳۲ هفته) به دنیا اومدن. هوا که روشن شد دوتا فرشتهٔ خیلی خیلی کوچولو تو دوتا تخت شیشه‌ای کنارم بودن که من حتی توان بغل کردنشون رو نداشتم. بعد از چند روز مرخص شدم و در مسیر برگشت، از همسرم خواستم از کنار گلزار شهدا رد بشیم. نمی‌تونستم از ماشین پیاده بشم. از دور بچه‌هامو نشون بابام دادم و ازش خواستم مثل همیشه هوامونو داشته باشه.😭
. (مامان ۱۰ساله، ۷ساله ، و ۱.۵ساله) از اونجا که نزدیک عید هر روز مدرسه می‌رفتم و بچه‌ها کوچیک بودن و درگیری زیادی داشتم، خیلی نتونستم اونجور که دلم می‌خواست خونه‌تکونی کنم. چند روز تعطیلی، برای تمیز کردن خونه خیلی تلاش کردم. دوتا بچه‌های بزرگترم رو فرستادم خونهٔ مامانم... دوقلوهام نوبتی خوابیدن و تونستم تک‌تک با همراهی‌شون😁 کلی کار کنم. از در و پنجره و شیشه‌ها گرفته تااااا ملافه تشک و بالشت‌ها و کمد لباس‌ها و اسباب‌بازی‌ها و سرویس‌ها و کابینت‌ها و... غروب که بچه‌ها برگشتن همهٔ کارا تموم شده بود. شب از خستگی زود خوابم برد و صبح که بیدار شدم دیدم خونه کن‌فیکونه و همین باعث شد که انگیزهٔ هیچ کار دیگه‌ای رو نداشته باشم.😔 یه بغضی تو گلوم بود و به زور یه ناهار گذاشتم و به کوچولوها رسیدگی کردم. رفتم که ظرف‌ها رو بشورم. نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم... از اون موقع‌هایی که اصلاً نمی‌دونی برای چی داری گریه می‌کنی... ولی فقط دلت می‌خواد گریه کنی. صورتمو آب زدم که بچه‌ها متوجه نشن به هر دلیل کوچیکی گریه کردم. حتی برای فوت همسر و فرزند کوچک آقای مجری تلویزیون و دخترش که بی‌مادر شده گریه کردم... بعد از ظهر مادرم زنگ زد و‌ گفت خواب باباتو دیدم. خیلی سرحال اومده بود خونهٔ شما (من) داشتیم دوقلوها رو می‌خوابوندیم. یکی بغل من یکی بغل تو. بابات هم نشسته بود و ما رو نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. بهش گفتم اینا دوقلو هستن دخترای حمیده دیدیشون؟ گفت آره چند بار اومدم سر زدم بهشون از وقتی به دنیا اومدن... مادرم می‌گفت پیش خودم فکر کردم علی که اصلاً حمیده رو ندیده حتی خبر از بارداری منم نداشته چه‌جوری الان اومده بهش سر زده و بچه‌هاشم دیده... مادر بهش گفته بود حمیده خیلی دست تنهاست، خیلی کار داره دیدی ۴ تا بچه داره؟ خیلی خسته می‌شه همه‌ش داره کار می‌کنه... می‌گفت انگار به جای تو داشتم غر می‌زدم. بابات هم نشسته بود و نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و گوش می‌داد. بعد می‌خواستم برم‌ خونهٔ خودمون گفتم میای بریم؟ گفته نه من چند روز می‌خوام اینجا بمونم کمکشون کنم.😭😍 همین کافی بود برای من، که روز و هفته و ماه و سالم رو بسازه. همین که می‌دونم زنده است و ازم حمایت می‌کنه... مثل همیشه.🥺 بابای خوب آسمونیم من از تو گرچه دورم اما تو نزدیکی. همین نزدیکی... از اون روز بیشتر سعی کردم خونه رو مرتب نگه دارم، کمتر عصبانی بشم، بیشتر قربون صدقهٔ بچه‌ها برم و بیشتر بهشون محبت کنم. هر چی باشه مهمون دارم! یه مهمون عزیز!🧡
«کودکی‌های پر از خاطره» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) تیرماه سال ۶۳ در رشت متولد شدم. پدرم ارادت خاصی به امام رضا (علیه‌السلام) و حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) داشتند. قبل از به دنیا آمدنم، اسمم مشخص بود. پدرم در نامه‌هایی که از جبهه برای مادرم می‌فرستادند، حال معصومه کوچولو را می‌پرسیدند. در‌حالی‌که اصلاً مادرم سونوگرافی نرفته بودند.😅 فرزند اول خانواده بودم. خواهرم تیر ۶۴ و برادرم اسفند ۶۵ به جمع ما پیوستند. با توجه به حضور مداوم پدرم در جبهه، نداشتن آب لوله‌کشی، کوپنی بودن ارزاق و نفت و صف‌های طولانی‌اش و دست تنها بودن مادرم میان این همه، مدام توصیه می‌شدند به اینکه دیگر بچه نیاورید!🫢 اما خواست خدای مهربان در این بود که پسر دیگری در خرداد سال ۷۰ جمع خانوادهٔ ما را جمع‌تر کند.آن هم در اوج تبلیغات فرزند کمتر، زندگی بهتر. کلاس اول را تازه تموم کرده بودم که برادرم به دنیا آمد. تولدش به جز خوشحالی تک پسر خانه از اینکه داداش دار شده، باعث شد که من هم ترک تحصیل نکنم!😅 مادرم آن قدر روی درس خواندن من حساس بودند که اگر مشغول نوزاد تازه‌وارد نمی‌شدند، احتمالاً من تحصیل را در اولین فرصت ممکن می‌بوسیدم و کنار می‌گذاشتم!😩 اما به برکت تولد داداش کوچولو، مادرم من را رها کردند. حتی خودم برای خودم دیکته می‌گفتم! از آنجایی که با خواهرم یازده ماه و با برادرم حدوداً ۲.۵ سال فاصله داشتم، تمام دوران کودکی‌ام پر از خاطرات بازی‌ها و دعواهای کودکانه است؛ خاله بازی کردن در حیاط و باغچه، کتاب خواندن و نقاشی کردن در دفترهای تعاونی، پارک رفتن و دوچرخه سواری نوبتی، دعوا و کشمکش‌های کودکانه که نمک خواهری و برادری ما بود و البته طولی نمی‌کشید که به دوستی و مهر تبدیل می‌شد، تابستان‌های شرجی شمال که با خنکای کتاب‌های کانون پرورش فکری گوارا می‌شد، مخصوصاً تاب‌بازی‌های یواشکی بعدازظهرهای گرم تابستان که وقتی مطمئن می‌شدیم مادرم خوابیده، کاملاً بی‌سروصدا و هماهنگ به حیاط می‌رفتیم و با همکاری بی‌سابقه بازی می‌کردیم.😅 نوبتی کشیک می‌دادیم تا اگر مادرم بیدار شد، سریع برگردیم و خودمان را به خواب بزنیم و چه بسا که واقعاً به خواب می‌رفتیم.☺️ دسته‌های محرم و تشییع شهدا هم یکی از برنامه‌های جذاب دوران کودکی ما بود. من و خواهرم روی دوش پدرم و دایی‌جان سوار می‌شدیم و درحالی‌که داشتیم آبنبات می‌خوردیم، از بالا جمعیت و خیابان‌ها را با لذت نگاه می‌کردیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. ساک و کمد جادویی خانهٔ ما!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) پدرم در کارخانه‌ای در رشت کار می‌کردند. کشاورزی و نجاری ساختمان هم انجام می‌دادند. خانه‌ای را که در آن زندگی می‌کردیم پدرم خودشان ساختند. مادرم تمام‌وقت خانه‌داری و بچه‌داری می‌کردند، با اینکه دیپلم داشتند و می‌توانستند معلم یا کارمند باشند، اما پدرم اصرار داشتند که مادر وقتش را صرف بچه‌ها کند و اصطلاحاً شاغل نباشد.☺️ با شرایط سخت زندگی و امکانات محدود و حضور مداوم پدرم در جبهه، واقعاً مشغلهٔ مادرم سنگین بود. با این حال برای تربیت ما هم تمام تلاششان را می‌کردند. از وقتی یادم می‌آید مادرم من و خواهرم را به کلاس‌های مکتب‌القرآن می‌بردند. این انس با قرآن در کودکی باعث شده بود در دوران دبیرستان هم خودمان به دنبال کلاس‌های قرآن باشیم.😉 پدرم به خاطر شرایط خاصی مجبور شده بودند خیلی زود سرکار بروند و تحصیلاتشان در حد ابتدایی بود، اما خیلی به درس خواندن علاقه داشتند. یادم می‌آید که وسط آن همه مشغله کنار ما می‌نشستند و حتی با ما درس می‌خواندند.😍 خانهٔ ما همیشه پر از کتاب بود، تا حدی که ما به جای آجر برای درست کردن مرز خانه‌های خاله‌بازی، از کتاب‌های برگ‌برگ شده استفاده می‌کردیم.😅 مادرم یک ساک جادویی داشتند که پر از تنقلات آن زمان بود. و یک کمد جادویی! که همیشه پر از مداد و دفتر و لوازم‌التحریر بود. هر بچه سهمیهٔ مشخصی از این دو تا گنجینه خانوادگی داشت.😉 درس خواندن، مطالعه، حجاب و نماز! این چهار مورد خط قرمز پدر و مادرم بودند، ولی همهٔ این‌ها بدون امر و نهی در خانه اجرا می‌شد.👌🏻 اقوام ما خیلی اهل رعایت حجاب نبودند، تقید ما به حجاب به خاطر علاقهٔ شدیدی بود که به مادرم و خاله‌ام داشتیم. آن‌ها محجبه بودند و در برخورد با نامحرم خیلی اهل مراعات بودند. زمانی بود که مادرم مجبور بودند سر مزرعه کار کنند، ولی چون نمی‌توانستند با چادر کار کنند سر ظهر در گرما با مانتوی بلند وگشاد می‌رفتند تا قبل از آمدن مردها سهم کارشان را انجام بدهند. پدر و مادرم اول وقت مهیای نماز می‌شدند. ما از پدرم خیلی حساب می‌بردیم، اگر می‌پرسیدند نماز خواندید یا نه خجالت می‌کشیدیم بگوییم نه! به همین خاطر ما هم سر وقت نماز می‌خواندیم.😅 اوایلی که به سن تکلیف رسیده بودم، سر نماز بی‌دقتی می‌کردم!🤦🏻‍♀️ وسط نماز خوابم می‌برد😴 یا مشغول خیال‌پردازی می‌شدم🫢، بعد که به خودم می‌آمدم، نمازم را از همان جای قبلی ادامه می‌دادم😅، فقط برای مادرم سوال بود که چرا این قدر سجده‌های من طولانی می‌شود!🤪 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. قاچاقی چادر می‌پوشیدم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) به خاطر حساسیتی که دربارهٔ تحصیل و تربیت ما داشتند، با زحمت و سختی، خانهٔ دوست‌داشتنی بچگی‌ام را فروختند و به محله‌ای در مرکز شهر رفتیم تا دسترسی بهتری به مدرسه‌های خوب و مسجد و کتابخانه داشته باشیم. این جابه‌جایی هم‌زمان با تولد برادر کوچکم بود! در واقع این رشد خانواده به برکت قدم چهارمین فرزند خانواده و رزق بچه‌ای بود که همه می‌گفتند اگر بیاید خانواده به سختی و تنگنا می‌افتد!😌 پدر و مادرم خیلی حواسشان به دوستی‌های ما بود. تقریباً خارج از مدرسه، دوست صمیمی نداشتم و بیشتر وقتم را با درس و کتاب و کارهای هنری پر می‌کردم. لباس‌های ما را مادرم می‌دوختند و من همیشه از اینکه چطور چند تکه پارچه یا مقداری کاموا تبدیل به لباس‌های قشنگ می‌شود، شگفت زده می شدم.😅 اگر چه مادرم آن موقع نمی‌گذاشتند ما دست به پارچه و کاموا بشویم و مدام ما را تشویق به درس خواندن می‌کردند، ولی دیدن آن صحنه‌ها اثر خودش را داشت. بعدها من و خواهرم خیاطی هم یاد گرفتیم.👌🏻 ذهن کودکانه‌ام پر از سوال بود و دنبال جواب! معلم کلاس چهارم، آخر سال تحصیلی، کتاب ختم نبوت شهید مطهری را به من هدیه دادند! طبیعتاً آن موقع هیچ درکی از این کتاب نداشتم، ولی همیشه منتظر روزی بودم که بتوانم این کتاب را بخوانم و بفهمم و جواب پرسش‌هایم را پیدا کنم.☺️ با اینکه بیرون از مدرسه چادری بودم، ولی در مدرسه مادرم اجازه نمی‌دادند چادر بپوشیم. چون زود به زود خاکی می‌شد و نیاز به شستن پیدا می‌کرد!😄 از طرفی پوشش فرم مدرسه را برای ما کافی می‌دانستند. در دورهٔ راهنمایی عضو بسیج مدرسه شدم، یک روز با بچه‌های بسیج به نماز جمعه رفتیم، آنجا باید چادر می‌پوشیدم. بعد از آن دیگر کوتاه نیامدم و گفتم: «من دیگه بزرگ شدم، زشته بدون چادر برم مدرسه» خواهرم که همیشه و در هر کاری با هم همراه بودیم، هم می‌خواست چادر بپوشد! ولی هنوز ابتدایی بود و اجازه نداشت! چادر را در کیفش قایم می‌کرد و وقتی از در خونه بیرون می‌رفت می‌پوشید. موقع برگشت به خانه هم، توی کوچه چادرش را در می‌آورد و در کیفش جاساز می‌کرد‌.😁 یک روز که در مدرسه جایزه گرفته بود، یادش رفت که عملیات مخفی کردن چادر را انجام بدهد! با شادی و سروصدا و البته چادر به سر وارد خانه شد! و همین اتفاق مجوز چادر پوشیدنش شد.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۴-ریاضی، انسانی یا حوزه علمیه؟! (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) دوران راهنمایی من با دوران اصلاحات و شعارهای آزادی و گفت‌وگوی تمدن‌ها و... هم‌زمان بود. من که مدام دنبال خواندن و شنیدن حرف‌های نو بودم، بیشتر کتاب‌های کتابخانهٔ پدرم را خواندم. کتاب‌های اعتقادی دههٔ شصت، کتاب‌های دکتر شریعتی‌، شهید مطهری و نهج‌البلاغه و اصول کافی بود. چند تا دبیر خوب و دلسوز داشتیم که کم‌کم تحت تاثیر آن‌ها مسیر فکری و مطالعاتی‌ام شکل درستی پیدا کرد، البته همچنان خورهٔ مطالعه بودم و اگر یک کتاب یا مجلهٔ جدید به دستم می‌رسید، تا تهش را درنمی‌آوردم رهایش نمی‌کردم. پدرم تمام مجلاتی که برای کودکان و نوجوانان منتشر می‌شد برای ما می‌خریدند. در دوران امتحانات، مطالعهٔ غیردرسی ممنوع بود. مجله و کتاب می‌خریدند، اما ضبط می‌شد تا پایان امتحانات. هر چند من کتاب‌های تازه را در سرویس بهداشتی و حمام و گوشهٔ کمدِ تنها اتاق خواب خانه جاساز می‌کردم و قاچاقی بخشی از آن‌ها را می‌خواندم.😅 در تمام تشکل‌ها و فعالیت‌های مدرسه حضور فعال و پرشوری داشتم؛ از گروه سرود و فرزانگان تا بسیج و انجمن اسلامی و برنامه‌های صبحگاه و مناسبت‌ها. آن روزها در یک محفل مذهبی با خانم طلبهٔ جوانی آشنا شده بودم که خیلی خوش برخورد بودند. تا آن زمان نمی‌دانستم که خانم‌ها هم می‌توانند به حوزه بروند و مبلغ بشوند. جرقه‌ای در ذهنم ایجاد شد.👌🏻 آن زمان انتخاب رشته در پایان سال اول دبیرستان انجام می‌شد. تمایلم به ادامهٔ تحصیل در حوزه را مطرح کردم. ولی پدرم اجازه ندادند و گفتند اول دیپلم بگیر، بعد راجع‌به به اینکه حوزه بروی یا دانشگاه تصمیم بگیر. من هم که بعد از حوزه علمیه عاشق فلسفه و ادبیات بودم، انتخابم رشتهٔ انسانی بود. اما نتیجهٔ آزمون هدایت تحصیلی برای من رشتهٔ ریاضی بود!🤦🏻‍♀️ مدیر، مشاور، پدر و مادرم و به خصوص پدرم اصرار داشتند که من باید ریاضی بخوانم. از طرفی مدرسهٔ ما که یکی از بهترین دبیرستان‌های شهر بود، رشتهٔ انسانی نداشت😏 و اساساً این تصور اشتباه وجود داشت که رشتهٔ انسانی مخصوص بچه‌هایی است که ضعف درسی دارند و از پس ریاضی و فیزیک و شیمی و... برنمی‌آیند. بعد از اصرارهای زیاد من، پدرم تسلیم شدند و اجازه دادند که من بروم انسانی.😍 این یعنی مدرسه‌ام را باید عوض می‌کردم. مدرسهٔ جدید فضای جالبی نداشت، چادری‌ها انگشت‌شمار بودند و سطح درسی بچه‌ها هم ضعیف بود.🥴 هر چند اکثر دبیرها مهربان و مذهبی بودند و از نظر علمی توانمند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. جرقه‌ای که شعله‌ور شد...» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) مدرسهٔ جدید من یک کتابخانهٔ متروکه داشت که درش بسته بود و کتاب‌هایش خاک گرفته بود. از مدیر مدرسه اجازه گرفتیم و با دو سه نفر از بچه‌های پایه، کتابخانه را حسابی تمیز کردیم.😍 کتاب‌های فرسوده را به خانه می‌بردم و با کمک پدرم، تعمیرشان می‌کردم. با پارچه و چسب چوب و کاغذ، جلد نو برایشان درست می‌کردم. با این کار کتاب‌ها می‌توانستند دوباره به آغوش گرم کتابخانه برگردند.☺️ پس از مرتب و شماره‌گذاری کردن کتاب‌ها، شروع به عضوگیری کردیم و حتی مسابقهٔ کتابخوانی هم برگزار کردیم. در کنار درس و کتابخانه، کارهای فرهنگی و بسیج و اردو و حتی آموزش نظامی😅 و گاهی پیاده‌روی‌های طولانی اوقات نوجوانی‌ام را پر کرده بود. من که به رشتهٔ مورد علاقه‌ام رسیده بودم و از طرفی می‌خواستم پیش پدر سربلند باشم، تمام تلاشم را می‌کردم. تا جایی که همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. حتی سال سوم دبیرستان در المپیاد ادبی شرکت کردم و جزء نفرات برتر استان شدم و آزمون مرحلهٔ کشوری هم شرکت کردم. اما در مرحلهٔ کشوری، به این نتیجه رسیدم که همه چیز به استعداد و پشتکار و تلاش نیست، آموزش تخصصی هم جای خود را دارد. از همان جا تصمیم گرفتم که اگر می‌خواهم چیزی را یاد بگیرم باید سراغ سرچشمه‌اش بروم و از بهترین استادها استفاده کنم.👌🏻 جرقه‌ای که قبل از انتخاب رشته در ذهنم شکل گرفته بود (ادامهٔ تحصیل در حوزه)، دوباره شعله‌ور شد. پس تصمیم گرفتم برای ادامهٔ تحصیل به قم بروم. جلب رضایت پدر و مادرم کار ساده‌ای نبود!🤦🏻‍♀️😅 به سال کنکور رسیده بودم و پدرم توقع داشتند سد کنکور را با موفقیت پشت سر بگذارم! با تعداد زیاد داوطلبان دههٔ شصتی و تعداد کم صندلی‌های رشته‌های پرطرفدار در دانشگاه‌های دولتی خوب.🫢 بازار کتاب‌های تست و کلاس‌های کنکور هم حسابی گرم بود، ولی من عادت کرده بودم به خودخوان و مستقل بودن. به ویژه که به خاطر رونق چرخ‌های توسعه در دههٔ هفتاد🤦🏻‍♀️، کارخانهٔ محل کار پدرم ورشکست شده بود. خشکسالی هم اوضاع کشاورزی را از خراب کرده بود! پدرم برای پیشرفت علمی من حاضر بودند به خودشان زحمت بدهند ولی من دلم نمی‌خواست به آن‌ها فشار بیاورم. سال پیش‌دانشگاهی دوباره فشار اطرافیان زیاد شد که؛ بی‌خیال حوزه بشو و برو دانشگاه، حوزه را غیرحضوری بخوان، خودت آزاد مطالعه کن و... و حتی مادرم من را پیش یکی از مشاورهای تحصیلی مطرح شهرمان بردند که شاید من هدایت بشوم!😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. وقت فکر کردن به ازدواج نداشتم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که کنکور را جدی نگیرم و قبول نشوم!😅 به جایش تمرکزم روی منابع آزمون ورودی جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) بود. با این تدبیر، لب مرزی قبول نشدم. پدرم خیلی ناراحت شدند. هر چند خیلی زود نتیجهٔ آزمون ورودی جامعه لبخند را به لبان پدر و مادرم بازگرداند.☺️ حالا دیگر پدرم باید به قولشان عمل می‌کردند و اجازه می‌دادند که تنها به قم بروم. من اولین طلبهٔ فامیل بودم و حتی برای بعضی از اقوام طلبه شدن یک خانم خیلی عجیب بود.😄 بالاخره در یک روز گرم شهریور با پدر و مادرم، وارد جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) شدیم و بعد از انجام مراحل ثبت‌نام، موقع خداحافظی رسید. من که نهایت جدایی‌ام از خانواده، در حد اردوی یک هفته‌ای بود، ناگهان با غم فراق طولانی مدت از عزیزانم مواجه شدم.🥺 اما با ظاهری خندان از پدر و مادرم خداحافظی کردم و سریع دور شدم که اشکهایم را نبینند. خیلی زود با دوستان جدید، درس‌ها و اساتید و حرم مشغول شدم، تا جایی که بیشتر از دو ماه گذشت و من به خانه برنگشتم. آب و هوای قم، جوری دلم را گرم کرده بود و خاکش جوری دامن‌گیرم کرده بود، که هر چقدر هم دلتنگ شرجی شمال و آغوش پر مهر پدر و مادرم بودم، باز هم فکر برگشت را از سرم بیرون می‌کردم. سال بعد هم خواهرم به جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) آمد و دیگر تنها نبودم. در طول چهار سال تحصیل در قم، خیلی جدی و عمیق، مطالعه و مباحثه می‌کردم. یادگیری مهارت‌های تدریس و پژوهش هم از جمله کارهایی بود که در آن ایام انجام می‌دادم.👌🏻 از همان ابتدا در تعطیلات حوزه برای تبلیغ به مدارس می‌رفتم، مدارس شهر خودم. احساس می‌کردم باید دِینم را به منطقه‌ای که در آن بزرگ شدم ادا کنم. ترم آخر و در حال انجام‌ کارهای پایان‌نامه بودم، که برای تدریس، مشاوره و امور فرهنگی به حوزهٔ علمیهٔ یکی از شهرهای هرمزگان دعوت شدیم. با رفتن به کیش سرم شلوغ‌تر از قبل شده بود، ادامهٔ تحصیل به شکل غیرحضوری، کارهای اجرایی حوزه و تدریس سطوح مختلف، سخنرانی و تبلیغ و همکاری با مجموعه‌های فرهنگی مختلف! اواخر زمستان ۸۵ چند نفر پیشنهاد ازدواج داده بودند. من که سرم حسابی گرم کار و تحصیل بود، همه را به پدر و مادرم ارجاع دادم. پدر و مادرم هم از بین خواستگارها، همسرجان را پسندیدند. همسرم از طلاب گلستان بودند و از طرف یکی از دوستان خانوادگی‌ معرفی شده بودند. پدر و مادرم در غیاب من وارد تحقیقات و صحبت‌های اولیه با آقای خواستگار و خانوده‌شان شدند. تقریباً به جواب مثبت رسیده بودند😅 و منتظر بودند که من در تعطیلات عید برگردم و تصمیم نهایی را بگیریم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. نه به رسومات دست و پاگیر» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) تعطیلات نوروز ۸۶ من و خواهرم به خانه برگشتیم، غافل از اتفاقاتی که قرار است خیلی سریع شرایط زندگی‌ام را تغییر دهد.☺️ صبح اولین روز سال نو، همان طلبهٔ گلستانی تماس گرفتند و اجازه خواستند تا با هم صحبت کنیم. خانواده‌ها دربارهٔ کلیات صحبت کرده بودند، ما هم دو روز فشرده صحبت کردیم تا با اهداف و برنامه‌های یکدیگر آشنا شویم. مهم‌ترین ملاک هر دویمان ایمان، اخلاق و عمل صالح بود.😁 کفویت فکری و اخلاقی و خانوادگی با همسر آینده‌ام برایم مهم بود. به نظر هم کفو‌ می‌آمدیم. ایشان از نظر مالی تقریباً دستشان خالی بود. شهریهٔ مختصر طلبگی بدون پس‌انداز! سربازی هم نرفته بودند.🫢 ولی این‌ها اهمیت کمتری داشتند و برآیند شرایط، مورد پسندم بود. روز هفتم عید جواب مثبت دادم. از آنجایی که با اتمام تعطیلات باید به کیش برمی‌گشتم می‌خواستیم صرفاً قرار و مدار ازدواج را در یک مراسم رسمی با حضور بزرگترها بگذاریم و در تعطیلات تابستان عقد کنیم. ولی با اصرار و عجلهٔ خانوادهٔ داماد مواجه شدیم که ما این همه راه آمدیم، عقد را بخوانیم و کار را تمام کنیم!😅 من که آقای خواستگار را پسندیده بودم، دلیلی برای تاخیر عقد پیدا نکردم! جز اینکه بلافاصله بعد از عقد باید برمی‌گشتم کیش و تا خرداد هم امکان بازگشت نبود!🤦🏻‍♀️ بالاخره با همت همهٔ خانواده، سفره عقدی برپا شد. خرید مختصری هم کردیم. و من یک‌دفعه وارد دنیای متاهلی شدم. چند روز بعد هم رفتم کیش و دوباره غرق در کار ‌و درس شدم. با این تفاوت که حالا همسری داشتم کیلومترها آن‌طرف‌تر، در شهر قم. جایی که قرار بود به زودی زندگی مشترک‌مان را آنجا شروع کنیم.🧡 بالاخره سال تحصیلی تمام شد و برگشتم قم. از اول می‌خواستیم همه چیز را راحت بگیریم و دست و پای خودمان را در سنت‌های غلط گیر نیندازیم! پدر همسرم در قم خانه‌ای داشتند که یک زیرزمین نیمه‌ساز داشت. تصمیم گرفتیم همان جا ساکن شویم. من و پدر و مادرم مشغول تهیهٔ جهیزیه شدیم، و همسرم مشغول آماده سازی زیرزمین چهل متری. قرار گذاشته بودیم که همیشه در منزلمان برای اهل بیت مجلس بگیریم. به همین خاطر خرید جهیزیه را متناسب با این نیاز انجام دادم. مثلاً به جای یک سرویس چینی چند پارچه، چند دست بشقاب و کاسه گرفتم. به این فکر می‌کردم که بتوانم برای چهل نفر سفرهٔ نذری بیندازم. سرمان حسابی گرم‌ بود که خبر ناگواری همه چیز را متوقف کرد.😣 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۸. به یاد روضهٔ حضرت زینب (سلا‌م‌الله‌علیها)» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) فاصله سنی کم‌ با برادرم و خاطرات شیرینی که از کودکی با هم داشتیم باعث شده بود خیلی به او دل‌بسته باشم. خبر ناگوار این بود که در یک حادثه برادرم را از دست داده‌ایم.😭 من که برای آخرین بار هم نتوانسته بودم با او خداحافظی کنم، خیلی تحت فشار روحی بودم. اصلاً نمی‌توانستم به چیزی فکر کنم. همه چیز متوقف شده بود. حتی گریه هم نمی‌توانستم بکنم.😞 با روضهٔ حضرت زینب به قلبم آرامش می‌دادم. پدر و مادر عزیزم علی‌رغم سنگینی داغی که به دلشان نشسته بود، اصرار داشتند که نهایتاً تا چهلم برادرم صبر کنیم و بعد برویم سر خانه و زندگی خودمان. می‌خواستند با این کار سنت غلط صبر کردن تا سال مرحوم را بشکنند. برای من تصمیم سختی بود، دل و دماغ عروسی نداشتم.😓 همیشه دلم می خواست که یک عروسی ساده و خودمانی داشته باشم، از تجملات دست‌و‌پاگیر ازدواج خوشم نمی آمد! ترجیح می‌دادم با یک‌ سفر حج و ولیمهٔ ساده عروسی را برگزار کنیم، ولی خانوادهٔ همسرم می‌خواستند عروسی بگیرند. ما هم مراسم‌ گرفتیم، ولی به سبکی متفاوت. در مهدیهٔ بزرگ‌ شهر مهمانی گرفتیم. نماز جماعت و مولودی داشتیم. فقط یک مدل غذا سفارش دادیم. لباس عروس را هم با هزینهٔ خیلی کم اجاره کردیم. به جای آتلیه هم یکی از دوستان زحمت ثبت خاطرات عروسی ما را کشید.😊 همه‌چیز برای مهمانان عجیب بود، هم سادگی مراسم، هم صبر نکردن تا سال برادرم... بعضی‌ها تحسین می‌کردند و بعضی سرزنش. ولی رضایت خدا و پدر و مادرم برایم مهم‌تر بود. بالاخره رفتیم سر خانه و زندگی خودمان. همان اول کار همسرم درخواستی داشتند که قدری عجیب به نظرم آمد! با صحبت‌های قبل از عقدمان هم متفاوت بود. از من خواستند سرکار نروم و تمرکزم را روی خانواده و درس و پژوهش بگذارم.🤔 استدلال ایشان این بود که برای فعالیت علمی و فرهنگی لازم نیست که حتما یک خانم مدام از خانه خارج شود، فشار مسؤولیت های مختلف را با هم به دوش بکشد و دیگر توان کافی برای اداره زندگی نداشته باشد. من هنوز غم سنگینی داشتم و از نظر روحی در شرایط عادی نبودم. پذیرش پیشنهاد همسرم برایم سخت و سنگین بود! از نوجوانی در تلاش و تکاپو بودم و علیرغم اینکه خانه داری و اصطلاحا کدبانوگری را دوست داشتم، همیشه خودم را فعال در اجتماع می‌خواستم. در ذهن و فکر من خانه و اجتماع در کنار هم بودند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. با تولد پسرم دنیا رنگ‌و بوی دیگری گرفت.» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) من که سرم درد می‌کرد برای شرکت در جلسه و دوره و همایش، حالا از طرف همسری که او را همسفر و همراه مسیر طلبگی‌ام می‌دانستم، دعوت به آرام گرفتن در خانه می‌شدم!🤯 به‌ جای بحث و جدل با همسرم، با یکی از اساتیدم مشورت کردم. ایشان من را دعوت به صبر کردند! گفتند «به همسرت بگو چشم و فعالیت‌هایت را کم کن. مطمئن باش که بعد از مدتی همسرت تو را تشویق به حضور در اجتماع خواهد کرد!»🤔 همین طور هم شد! سال بعد با تشویق و اصرار ایشان شروع به ادامه تحصیل حضوری دادم.☺️ شروع زندگی مشترکمان درحالی بود که من کنار تحصیل در جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها)، در موسسهٔ امام خمینی هم غیر حضوری کلام می‌خواندم. بلافاصله سطح سه جامعه هم شروع کردم. مشغول درس و بحث بودم و صلاح خدا این بود که مدتی چشم انتظار مادر شدن بمانم. اردیبهشت ۸۹ با تشویق همسرم در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم. درحالی‌که باردار بودم و اصلاً فکر نمی‌کردم که بخواهم استخدام بشوم! بیشتر دوست داشتم با مدارس همکاری غیررسمی داشته باشم و وقتم در اختیار خودم باشد. اما برخلاف تصوراتم مهرماه همان سال به عنوان معلم وارد یک مدرسه روستایی شدم! هم درس می‌خواندم، هم مدرسه می‌رفتم، هم کلاس‌های بدو خدمت را می‌گذراندم! درحالی‌که سه ماهه سوم بارداری‌ام را طی می‌کردم.☺️ از نظر روحی نشاط عجیبی داشتم و احساس خستگی نمی‌کردم. هر چند اواخر بارداری به توصیهٔ پزشکم مجبور شدم مرخصی بگیرم و استراحت کنم. پدر و مادرم لطف کردند و مبلغی را برای سیسمونی گل پسر در اختیار ما گذاشتند. ما واقعاً توقعی نداشتیم ولی رد احسان هم نکردیم. در حد ضروریات وسایلی خریدیم. ترجیح می‌دادم به جای خرید کفش و اسباب‌بازی و وسایلی که در سال اول تولد فرزندم مورد نیازش نیست، برای مامای همراه و بیمارستان هزینه کنیم. شرایط جسمی ویژه‌ای داشتم و زایمان طبیعی برایم تقریباً غیرممکن بود! هر چند با کمک ماما و دکتر و لطف خدا، اقا محمدرضا بهمن ۸۹ با زایمان طبیعی به دنیا آمد. من از دوران نوجوانی خیلی اهل ارتباط با بچه‌ها نبودم! ولی با تولد پسرم دنیا برایم رنگ و بوی دیگری گرفت. چند روز اول تولدش اصلاً نمی‌توانستم بخوابم! سرشار از هیجان بودم، مدام بغلش می‌کردم، نگاهش می‌کردم می‌بوییدمش. احساس می‌کردم خدا مستقیم از بهشت، فرزندم را هدیه فرستاده.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. مرخصی زایمان به سرعت تمام شد!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) دو هفته بعد از تولد پسرم، در فکر ترم جدید تحصیلم بودم. قانونی وجود داشت که اجازه می‌داد با وجود مرخصی تحصیلی، دو یا چهار واحد حضوری سر کلاس بروم. ولی یک‌دفعه تب و لرز کردم! مشکلات جسمی به قدری حالم را خراب کرد که وقتی مادرم می‌خواستند به شمال برگردند، مجبور شدم با ایشان بروم. این سفر بیشتر از دو ماه طول کشید تا اینکه اوضاعم کمی بهتر شد. برگشتیم به خانه تا زندگی سه نفره‌مان را شروع کنیم.☺️ مامان اولی بودم و حساس! تجربهٔ بچه‌داری نداشتم. همه امور مربوط به نگه‌داری پسرم را با دقت خاصی انجام می‌دادم. مدام دنبال اطلاعات به‌روز و کاربردی و علمی بودم. در ساعات طولانی نبود همسرم، با پسرم حرف می‌زدم، برایش کتاب می‌خواندم، با هم بازی‌های فکری حرکتی انجام می‌دادیم.👌🏻 با تب یا مریضی‌اش خیلی بی‌تاب می‌شدم. روی سلامت و تغذیه‌اش شدیداً حساس بودم! حتی لباس‌هایش را با صابون مخصوص خودش می‌شستم!😄 پسرم موقع تولد وزن نسبتاً بالا و قد بلندی داشت، ولی از حدود شش ماهگی دچار کاهش وزن شد. مدام دنبال غذای تقویتی مناسب بودم و بعضی وقت‌ها حتی سه مدل غذا و پوره میوه و عصاره برایش درست می‌کردم!🤦🏻‍♀️ خلاصه با استانداردهای عجیب و سختگیرانه‌ای که برای خودم به‌عنوان مادر قائل بودم، تمام‌وقت مشغول گل پسرم بودم! ولی خیلی زود مدت شش ماهه مرخصی زایمان تمام شد و من باید برمی‌گشتم سرکار! برایم خیلی سخت بود که از او جدا بشوم!🥺 اصلاً حاضر نبودم او را مهدکودک بگذارم. دنبال مرخصی بدون حقوق رفتم، ولی به خاطر کمبود نیرو با درخواستم موافقت نکردند. می‌خواستم پسرم را با خودم به مدرسه ببرم و پرستار او را نگه دارد. من هم با استفاده از مرخصی ساعتی به او شیر بدهم. ولی مدارس روستایی حتی فضای کافی برای دانش آموزان هم نداشتند، این گزینه هم منتفی شد.😓 بچه به بغل در اداره کل دنبال حل این مشکل بودم. در نهایت قرار شد دو روز در هفته صبح‌ها، و دو روز بعداز ظهرها به مدرسه بروم. دو روزی که صبحی بودم، پسرم را به یکی از اقوام تازه عروس همسرم می‌سپردم. ایشان بسیار خانم مومن و مهربانی بودند.💛 دو روز شیفت بعدازظهر را هم همسرم ظهر می‌آمدند خانه و پسرمان را نگه می‌داشتند تا من برگردم. همسرم در کنار حوزه، مشغول تحصیل در مقطع ارشد هم بودند. با یک موسسهٔ فرهنگی هم همکاری داشتند و محتوای رسانه‌ای تولید می‌کردند. وقتی من به خانه برمی‌گشتم، ایشان سرکار می‌رفتند تا ۱۲ شب! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. درسم را نصفه رها کردم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) از نظر جسمی ضعیف شده بودم و جمع تحصیل و اشتغال و بچه‌داری و کارهای خانه در توانم نبود.🤷🏻‍♀️ دو مشکل خیلی اذیت‌کننده هم وجود داشت، یکی اینکه ساعات طولانی پسرم از‌ من دور بود، دوم اینکه وقت مفیدم برای مطالعه خیلی خیلی کم شده بود. فقط می توانستم سر کلاس شرکت کنم‌، واحدها را پاس کنم و مدرک بگیرم! این همه عمر و انرژی بگذارم، از آرامش خودم و همسر و فرزندم بزنم، برای مدرک؟! واقعاً خسارت بود.😞 از طرفی از مادرم هم دور بودم و کمک کار نداشتم. تنها خواهرم که نزدیکم بود، شرایطش کاملاً مشابه من بود و خودش نیاز به کمک داشت. سطح سه جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) ۸ ترم بود، و من به ترم پنجم رسیده بودم. درس‌ها سخت و تخصصی شده بودند. مدرسه مرخصی نمی‌داد! مجبور شدم سه ترم پشت سر هم از جامعه مرخصی بگیرم و بعد هم دیگر منفصل از تحصیل شدم! مدتی خیلی ناراحت بودم که چرا درسم را نصفه رها کردم! نه به این خاطر که زندگی مشترک و فرزندآوری را کم اهمیت بدانم. بلکه به دلایل مختلف از بچگی با کیفیت درس خواندن، برایم به یک اصل تبدیل شده بود. نمی توانستم خودم را ببخشم که تحصیل را رها کردم!😓 هر چند الان که تجربه‌ام بیشتر شده، از انتخاب آن موقع‌ام‌ راضی هستم. به خودم حق می‌دهم که با داشتن تک‌فرزند خیلی تحت فشار بودم و طبیعی بود که نتوانم بین همهٔ آن‌کارها جمع کنم. خصوصاً که کم‌تجربگی‌ام هم باعث شده بود تربیت فرزند را برای خودم خیلی سخت کنم! شرایط جسمی‌ام طوری بود که نتوانستم با فاصله سنی مد نظرم بچه‌دار شوم. بارداری دومم برخلاف اولی خیلی سخت بود. تا ماه پنجم با ویار دست و پنجه نرم می‌کردم! بهتر که شدم با اعلام خطر بالا برای جنین مواجه شدم! من از ادامهٔ مراحل غربالگری امتناع کردم، اما آزمایشگاه اصرار داشت که ادامه بدهم و در صورت تایید احتمال خطر، جنینم را سقط کنم. ولی من بدون ذره‌ای تردید به مسئول آزمایشگاه گفتم من جنینی را که خدا به او حق حیات داده، سقط نمی‌کنم پس دلیلی برای انجام ادامهٔ مراحل آزمایش نمی‌بینم.☺️ از ماه هفتم هم دردهای کاذب و‌ خطر زایمان زودرس سراغم آمد! به خاطر این مسائل، سال تحصیلی ۹۳_۹۴ را هم از مدرسه مرخصی گرفتم. بالاخره خدا خواست که فاطمه‌زهرا خانم دی ماه سال ۹۳ صحیح و سالم به دنیا بیاید. محمدرضا که تولد خواهرش را نتیجهٔ استجابت دعاهای خودش می‌دانست، خیلی خوشحال بود. من و همسرم هم مسرور از نعمت دختردار شدن بودیم.💛 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۲. در حسرت یک خواب راحت!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) فاطمه‌زهرا، دختر خوش روزی ما، در خانه‌ای به دنیا آمد که مدت کوتاهی قبل از تولدش خریده بودیم. پول آن خانه از پس‌اندازهای زمان خرید جهیزیه و عروسی کم‌کم جمع شده بود، یک‌بار اشتراکی زمین کوچکی گرفته بودیم و حالا با فروش آن زمین و وام و قرض، صاحب آپارتمان بدون امکاناتی شده بودیم. آن‌ خانه را با کابینت‌های فلزی ارزان قیمت تجهیز کردیم و بعد از تولد دخترم با پولی که باقی مانده بود، ماشین هم خریدیم. همان قدر که فاطمه‌زهرا خوش قدم بود، نوزادیِ سختی داشت.🤯 تا شش ماهگی‌اش مدام گریه می‌کرد و شب‌ها خوب نمی‌خوابید. روزگار سختی بود. صبح‌ها اصلاً توان نداشتم و تا دخترم می‌خوابید، من هم کنارش بیهوش می‌شدم. محمدرضا که تنها بود سراغم می‌آمد و بیدارم می‌کرد.ولی من دوباره خوابم می‌برد. تا ظهر به سختی می‌گذشت تا می‌توانستم بیدار شوم و لابه‌لای گریه‌های دخترک و بهانه‌های پسرک قدری کارهای خانه را انجام بدهم.😓 همسرم از ۵ صبح تا ۱۰ شب خانه نبودند و عملاً فرصت کمک‌کردن نداشتند! با خودم فکر می‌کردم یعنی می‌شود من بتوانم استراحت کنم و با آرامش به کار‌های شخصی خودم برسم؟! وقتی محمدرضا نوزاد بود، چند جلد کتاب را حین شیردادن به پسرم خوانده بودم ولی حالا حسرت چند خط کتاب خواندن داشتم. اعصابم آنقدر از صدای گریه‌های پیوستهٔ بچه، ضعیف شده بود که نمی‌توانستم سراغ مطالعه بروم.😞 باید فکری به حال خودم می‌کردم. می‌دانستم اگر در روز فقط چند خط کتاب بخوانم حالم بهتر می‌شود. هر طور شده فرصتش را برای خودم ایجاد کردم‌. با کتاب‌های باریک و کوتاه شروع کردم و در فاصله‌های محدودی که داشتم کمی می‌خواندم.☺️ قدری حالم بهتر شده بود، بی‌قراری‌های فاطمه‌زهرا هم کمتر شد. مدت مرخصی زایمان به ۹ ماه افزایش پیدا کرده بود و من کم‌کم باید آمادهٔ مدرسه رفتن می‌شدم. خواهرم هم شرایط مشابه من را داشت، من با دو بچه و خواهرم‌ با سه بچه‌ باید به مدرسه می‌رفتیم. آن سال تحصیلی پدر و مادرم به قم آمدند تا بچه‌های ما را نگه دارند. نگه‌داری همزمان از دو نوزاد ۷-۸ ماهه کار راحتی نبود. من و خواهرم سعی کردیم برنامهٔ کاری‌مان رو طوری تنظیم کنیم که کمتر به مادرم زحمت بدهیم. همه چیز نسبتاً روی روال بود! خانه و ماشین داشتیم، قرض و وام‌ها را هم کم‌کم پرداخت می‌کردیم. با حضور محمدرضا و فاطمه‌زهرا هم، به قول معروف، جنسمان جور بود. ولی ما از اول با همسرم تصمیم گرفته بودیم سه فرزند داشته باشیم.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۳. با فرزند سوم مشغول تحصیل شدم» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) می‌دانستم هر چه فاصلهٔ سنی بچه‌ها کمتر باشد، از نظر زمانی برای من به‌صرفه‌تر خواهد بود. دخترم را که از شیر گرفتم، باردار شدم. دوران بارداری‌ام تقریباً بدون مشکل سپری شد. تنها مسئلهٔ موجود طبق معمول، مشغلهٔ زیاد همسرم و دست تنها بودن من بود. البته لطف خدا به شکل‌های مختلف خودش را نشان می‌دهد. در همان ایام همسایه‌های نازنینی داشتیم که هم از لحاظ عاطفی حمایتم می‌کردند و هم چند باری برای دکتر رفتن کمکم کردند.🧡 شرایط طوری بود که تصمیم گرفتم غیر‌حضوری درس بخوانم، این بار کارشناسی روانشناسی در موسسهٔ امام خمینی. انگار یاد گرفته بودم که روش مطالعه و تحصیل یک مادر با زمان مجردی و بدون بچه متفاوت است. ولی به این معنا نیست که با بچه نشود درس خواند. وقتی فقط یک بچه داشتم دنبال فرصت فراغت طولانی بودم تا بتوانم با تمرکز مطالعه و مباحثه و پژوهش انجام‌ بدهم. فکر می‌کردم اگر چنین فرصتی نداشته باشم یادگیری‌ام‌ عمیق نخواهد بود و ارزشی ندارد!😅 اما حالا یاد گرفته بودم که چطور در زمان‌های کوتاه، مطالعهٔ با کیفیتی داشته باشم. از طرفی بچه‌ها با هم بازی می‌کردند و من فرصتی داشتم که بتوانم درس بخوانم. شاید هم ظرفیت روحی‌ام‌ با مادری بیشتر شده بود و می‌توانستم چند کار را با هم مدیریت کنم.☺️ یک تغییر مهم هم در زندگی ما ایجاد شده بود. من با مطالعه و تحقیق دربارهٔ سلامت و طب سنتی، سبک‌ تغذیهٔ خودم و خانواده را تا حدی اصلاح کرده بودم. این موضوع در افزایش توان جسمی و روحی‌ام واقعاً موثر بود. با همراهی مادرم و خواهرجان، دخترم را قبل از تولد نوزاد جدید از پوشک گرفتیم. تا اواخر بارداری سرکار می‌رفتم، فاطمه زهرا پیش یکی از همسایه‌ها می‌ماند و محمدرضا پیش دبستانی. فاطمه زهرا هنوز سه ساله نشده بود که مریم کوچولو پا به خانهٔ ما گذاشت. مریم بچهٔ آرامی بود و الگوی خواب منظم‌تری داشت. وقتی می‌خواستم مریم را بخوابانم، از بچه‌ها تمنا می‌کردم که ساکت باشند و خودم در اتاق تلاش می‌کردم تا بخوابد! ولی نمی‌خوابید. مستأصل از اتاق بیرون می‌آمدم و بعد از مدت کوتاهی می‌دیدم خانم کوچولو وسط سروصدای خواهر و برادرش خوابیده!😅 بزرگ‌کردن بچهٔ سوم واقعاً راحت‌تر بود. وقتی خستگی‌ امانم را می‌برید، با مریم می‌خوابیدم و خیالم راحت بود که محمدرضا و فاطمه‌زهرا تنها نیستند و با هم مشغول بازی می‌شدند تا من تجدید قوا کنم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. افسردگی بعد از زایمان (مامان ۱۲، ۸، ۵ و ۲ساله) بعد از تولد مریم با اینکه شرایط بچه به ظاهر خوب بود، درگیر افکار آزاردهنده‌ای شده بودم!😔 مدام نگران بودم بچه‌ها آسیبی ببینند. بیش از حد اضطراب داشتم و وسواس عجیبی نسبت به سلامت بچه‌ها به سراغم آمده بود. نسبت به کمک گرفتن از دیگران مقاومت می‌کردم و می‌خواستم مثل تلاطم‌های قبلی زندگی، خودم حلش کنم.💪 ولی نمی‌توانستم... تا اینکه بالاخره پذیرفتم شرایطم احتمالاً ناشی از افسردگی پس از زایمان است و بهتر است از مشاور کاربلدی کمک بگیرم.👩‍💻 در آن دوره اصلاح تغذیه هم به کمکم آمد.🍳🥬🥗 ضعف جسمی‌ام برطرف شد. از طرف دیگر با کمک مشاور توانستم خودم را مشاهده کنم و به افکارم مسلط شوم. کم‌کم شرایط روحی‌ام بهتر شد.😊😌🥰 از همان موقع لیستی از کارهای حال خوب کن دارم که حواسم بیشتر به حال روحی خودم باشد و نگذارم کار به افسردگی برسد: رفتن به مسجد و هیئت🕌 ارتباط و دورهمی با دوستان👭 پیاده‌روی🚶‍♀ زیارت🕋 راه رفتن در رودخانه🌊🏝 نگاه کردن به آسمان🌃 مطالعه📚 شعر خواندن📖 خوردن یک خوراکی خوشمزه به‌ تنهایی یا با همسرجان و بچه‌ها🍹🍭 تمرینات تنفسی 🧘 و... مسالهٔ دیگر، سخت نگرفتن به خودم بود. تلاش می‌کردم که ظاهر خانه مرتب باشد. غذا برای خوردن و لباس تمیز برای پوشیدن داشته باشیم!🍛👕 قبلاً تصوّرم این بود که اگر می‌خواهم مادرخوبی باشم یا خانه‌داری‌ام خوب باشه، باید همه‌چیز در حد عالی باشد! بیشتر کارها را خودم به تنهایی انجام‌ بدهم، حتی سبزی را حاضر نبودم آماده بگیرم و می‌خواستم حتماً خودم سبزی پاک کنم.🥦 ولی تصمیم گرفتم آن مادر و زن مثلاً ایده آل را-که از کودکی به من القا شده بود- از ذهنم پاک کنم. توقع کمتری از خودم داشته باشم و از زندگی در لحظه در کنار فرزندانم لذت ببرم.👩‍👧‍👦 مرخصی بعد از تولد مریم هم تمام شد و باید سرکار می‌رفتم. پرستار فاطمه زهرا قبول کرد که مریم را هم نگه دارد. همچنان در روستا کار می‌کردم. مدت زیادی در روز در رفت و آمد بودم.🚌 🚙 همسرم پیشنهاد وسوسه‌کننده‌ای مطرح کردند.گفتند خودمان هم به روستا برویم. دراین‌صورت به محل کارم نزدیک‌تر می‌شدم، بچه‌ها از زندگی در یک خانهٔ حیاط‌دار لذت می‌بردند، هیئت‌داری و مهمان‌داری هم در خانهٔ روستائی راحت‌تر از آپارتمان بود.🏡 علیرغم مخالفت اطرافیان، آپارتمان را فروختیم و یک زمین در روستا خریدیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۵. سه تا و بیشتر!» (مامان ۱۲، ۸، ۵ و ۲ساله) پول زیادی برای ساخت خانه نداشتیم. همسرم طراحی نقشهٔ ساختمان، خرید مصالح و حتی ساخت‌وساز را در حدی که می‌توانستند، به عهده گرفتند. 🏗🪜🔧 هربار پولی به دستمان می‌رسید، قسمتی از خانه را می‌ساختیم، تا اینکه در تابستان ۹۸، یعنی سه سال بعد از خرید زمین، به خانهٔ روستایی‌مان رفتیم! این درحالی بود که هنوز آن خانه تکمیل نشده بود. در و پنجره نداشت، گاز نداشت و دیوارها سفیدکاری نشده بود! کم‌کم خانه آمادهٔ سکونت می‌شد. مریم را از شیر و پوشک گرفته بودم. به هدف سه فرزند هم رسیده بودم و حالا می‌توانستم منتظر باشم بچه‌ها از آب و گل دربیایند و من با فراغت بیشتری به درس و کارم برسم.☺️📖💪🏻 ولی نمی‌توانستم از کنار توصیه‌های مکرر حضرت آقا به افزایش تعداد فرزندان و هشدارهایشان دربارهٔ بحران سالمندی راحت عبور کنم و صرفاً به فعالیت‌های اجتماعی‌ام بپردازم. در شرایط جاری کشور، مهمترین و اولویت دارترین وظیفه اجتماعی خودم را همین فرزندآوری می‌دانستم.👩🏻‍🍼 به همسرم گفتم: این سه تا را برای دل خودمان آوردیم، از حالا به بعد برای خدا، هر چند تا خودش توفیق بدهد فرزند بیاوریم.👼🏻 همسرم دربارهٔ تربیت فرزندان تردید داشتند. می‌ترسیدند با افزایش تعداد فرزندان، از پس تربیتشان برنیاییم. ولی چیزی که در عمل تجربه کردیم این بود تربیت بچه‌ها در محیط خانه انجام می‌شود و اتفاقاً هرچه تعدادشان بیشتر باشد، فضای تربیت هم غنی‌تر خواهد بود. این‌طور نیست که تربیت هرکدام از آن‌ها جداگانه وقت زیادی بگیرد. اصل کار همان زحمتی بود که برای پسر اولم کشیدیم. اکنون به وضوح اثر رفتارهای اشتباهی که با محمدرضا داشتیم را در محیط خانه می‌بینیم و به عکس، اثر مثبت تلاش‌هایی که آن موقع داشتیم در فضای خانه مشهود است. مهرماه سال ۹۸ باید به مدرسه می‌رفتم، در روستا پرستار پیدا نکردیم! آن زمان همسرم دانشگاه درس می‌خواندند. با همسرم شیفت معکوس کار می‌کردیم.صبح‌ها همسرم خانه بود و کارهای پژوهشی‌اش را انجام می‌داد و وقتی من از مدرسه برمی‌گشتم همسرم می‌رفتند دانشگاه. آغاز بارداری چهارم با شروع کرونا هم‌زمان شد!🤰🏻 وحشت کرونا همه‌جا سایه انداخته بود.😷🤒 مدارس مجازی شد.👩🏻‍💻 البته کار همسرم همچنان حضوری بود و ایشان از صبح به سرکار می‌رفتند.💼 محمدرضا کلاس سوم بود و پیگیری کارهای درسی‌اش به عهدهٔ خودم بود. فاطمه‌زهرا را هم در یک پیش‌دبستانی مجازی ثبت نام کردم و این یعنی معلم در خانه‌اش خودم بودم! 👩🏻‍🏫 کلاس مدرسهٔ خودم، تولید محتوای درسی و کلاس آنلاین هم که سر جایش بود! روزانه ده ساعت گوشی به دست بودم!📱 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۶.گنجینه‌ای به نام مسجد» (مامان ۱۲، ۸، ۵ و ۲ساله) محدودیت‌های رفت و آمد در دوران کرونا عامل خوبی بود تا بتوانم بارداری چهارمم را تا ماه چهارم مخفی نگه دارم و کمتر سرزنش شوم. دوهفته به تاریخ تقریبی زایمانم مانده بود که مرخصی گرفتم .ولی آقا علیرضا شرایط را مساعد دید و ۲۸ آبان ۹۹، یعنی دو هفته زودتر از موعد به دنیا آمد.👼 مادرم چند روزی را منزل ما بودند و قبل از ده روزگی پسرم برگشتند و ما یک زندگی شش نفره را شروع کردیم. بعد از تولد علیرضا بدنم ضعیف شده بود و بسیار بیمار می‌شدم.🤒 ولی بچه‌ها کمی بزرگتر شده بودند و بعضی از کارهای خانه را انجام می‌دادند.🧹🪣🧽🧴 من هم تا حد زیادی از حساسیت‌هایم نسبت به ایده‌آل انجام شدن کارها کم کردم. روی افکار و احساسات خودم دقت بیشتری داشتم. سعی کردم از بایدها و نبایدهای غلط و آسیب‌زای ذهنم کم کنم. مثلاً اینکه همه‌جا باید مرتب باشد، بچه‌ها باید همیشه تمیز باشند! نباید در یک خانهٔ نیمه‌ساز زندگی کنم! همسرم باید کمک کند و خیلی بایدها و نبایدهایی که می‌شود به‌راحتی حذف کرد و با آرامش به سمت هدف زندگی کرد. 😌 به‌جای تمرکز روی نقص‌ها، کمبودها و مشکلات، از نعمت‌های زندگی‌ام لذت میبردم. 😍 این تمرین‌ها آرامش ویژه‌ای برایم ایجاد کرد و دوران بعد از تولد علیرضا را با حال بهتری نسبت به مریم گذراندم. 🤱 یک اتفاق مهم موثر دیگر در نشاط روحی‌ام بعد از تولد علیرضا، ارتباط با مسجد بود.🕌 با مهاجرت به روستا، از حلقهٔ دوستان صمیمی، محیط‌های علمی و تفریحی گذشته فاصله گرفته بودم، ولی باز هم مثل همیشه دوستان خوبی در مسجد روزی‌ام شد. ارتباط با مسجد برای بچه‌ها هم برکات دیگری به‌همراه داشت. بچه‌ها هم مانند من دوستان خوبی پیدا کردند. 🏃‍♂🏃‍♂ علاوه‌براین، بسیاری از مفاهیم با حضور در مسجد به‌راحتی در کودکان نهادینه می‌شود؛ مثل نظم و ترتیب، آداب معاشرت، احترام به بزرگترها و... انس با مسجد زمینهٔ چشیدن شیرینی عبادت و گفت‌وگو با خدا را هم در بچه ها ایجاد می‌کند. 🕋 مدارس همچنان غیرحضوری بود و فاطمه‌زهرا باید به کلاس اول می‌رفت. تجربهٔ پیش‌دبستانی مجازی‌اش به من ثابت کرده بود که این روش برای فاطمه‌زهرا اصلاً مناسب نیست. به‌دنبال راه چاره‌ای بودم. یکی از همان رفقای مسجدی قبول کرد که درس‌های کلاس اول را به دخترم یاد بدهد. آن سال محمدرضا به مدرسهٔ روستا رفت، من هم صبح قبل از رفتن به مدرسه، علیرضا را به خانهٔ یکی از دوستانم می‌بردم و فاطمه‌زهرا و مریم خانه بودند. معلم دخترم به خانه می‌آمد و دو ساعتی با او کار می‌کرد. در فاصلهٔ کلاس فاطمه، مریم با بچه‌های خانم معلم مشغول بازی بود. یک سال تحصیلی دیگر هم به این شکل گذشت. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۷.بهترین مدرسه!» (مامان ۱۲، ۸، ۵ و ۲ ساله) سال بعد، هم خانم معلم و هم دوست عزیزی که از علیرضا نگهداری می‌کرد، خودشان نوزاد داشتند. ولی دیگر کرونا بساطش را جمع کرده بود. مریم و علیرضا خانهٔ یکی دیگر از دوستان مسجدی می‌رفتند تا من از مدرسه برگردم. 👩‍🏫 جالب اینجاست که این دوست عزیز هم در پایان سال تحصیلی دامنشان به فرزند دیگری سبز شد! محمدرضا و فاطمه‌زهرا هم به مدرسهٔ روستا رفتند. ما معتقدیم بهترین مدرسه، نزدیکترین مدرسه است! نگران فضای فرهنگی مدرسه نیستم، چون به‌نظرم بچه‌های هر مدرسه‌ای، برآیندی از افراد جامعه هستند و من نمی‌توانم فرزندم را در یک آکواریوم بزرگ کنم! 🐠🐡🐟 فرزندانم باید آنقدر توانمند باشد که بتوانند در محیط‌های مختلف سالم بمانند و به رشد خود ادامه بدهند و حتی بتوانند به دیگران هم کمک کند. 💪💪 از طرفی ما دوستان فرزندمان را خودمان انتخاب می‌کنیم ولی غیر مستقیم! بچه‌ها احساس نمی‌کنند که ما دوستشان را انتخاب کرده‌ایم! بهترین حالت این است که قبل از ورود به مدرسه با چند خانوادهٔ هم‌فکر و هم‌فرهنگ ارتباط بگیریم که فرزندی هم‌سن‌وسال فرزند ما داشته باشند. با این کار، گروه دوستی بچه‌ها در محیطی امن شکل می‌گیرد.👬👬👬 این خانواده‌ها را معمولاً از بین دوستان مسجدی انتخاب می‌کنیم. 🕌 از طرفی محل اصلی تربیت فرزندان، خانواده است. بقیهٔ عوامل در درجهٔ بعدی اهمیت هستند. سعی می‌کنیم ارتباط فرزندان با خدا و اهل بیت را از کودکی محکم کنیم تا در بزرگسالی و در بزنگاه‌های تربیتی دستشان خالی نباشد!🕋🕌 هفته‌ای یک‌بار خانوادگی به حرم حضرت معصومه(س) می‌رویم. این حرم رفتن‌ها هربار با خرید خوراکی یا یک تفریح مورد نظر بچه‌ها به یک خاطرهٔ شیرین تبدیل می‌شود. مناسبت‌های مذهبی در خانهٔ ما اهمیت ویژه‌ای دارند. از حداقلی‌ترین کار مثل یک جشن کوچک خانوادگی، تا جشن سه روزهٔ غدیر، مهمانداری، اطعام مفصل و هدیه دادن‌های خاص و به‌یاد ماندنی.🎈🎊🎉🎁 از سیاهی زدن، روشن کردن یک شمع و سینه‌زنی با نوای بچه‌های خانه، تا برگزاری مجلس عزای اهل بیت و نذری دادن.🏴🏴🍛🍲 هر مناسبت دینی، فرصتی برای انتقال معارف به فرزندان است. در قالب شعر و قصه و نمایش، ماجرای هر مناسبت را با زبان کودکانه برایشان می‌گوییم و آن‌ها را در هر کار کوچکی برای اهل بیت شریک می‌کنیم. 📖 نقش توکل و توسل در تربیت بسیار پررنگ است. من و همسرم خودمان را فقط وسیله‌ای در تربیت می‌دانیم و محتاج راهنمایی لحظه به لحظهٔ خدا برای خودمان و فرزندانمان هستیم. پیدا کردن رفیق خوب هم رزق خداست که اگر نخواهد، روزی‌مان نمی‌شود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۱۸. سبک‌ زندگی پسماند صفر (مامان ۱۲، ۸، ۵ و ۲ساله) در خانهٔ ما حفظ احترام بزرگتر خیلی مهم است. بچه‌ها این نکته را از رفتار متقابل من و پدرشان متوجه می‌شوند. حتی اگر من و همسرم در مسئله‌ای اختلاف نظر داشته باشیم، جلوی بچه‌ها بحث نمی‌کنیم و حرف یک‌دیگر را تایید می‌کنیم. بچه‌ها می‌دانند که نظر پدرشان برای من مهم است و به اجرای آن پایبند هستم. همسرم با وجود مشغله‌هایی که دارند، معمولاً شب‌ها زمانی را با بچه‌ها می‌گذرانند. شب‌ها بعد از شام یک جلسهٔ کوتاه خانوادگی داریم. همسرم یک آیه از قرآن را می‌خواند و برای بچه‌ها توضیح می دهد. گاهی هم یک داستان کوتاه از بوستان، گلستان یا دیوان پروین اعتصامی می‌خوانیم. 📖 بعد بچه‌ها صحبت می‌کنند و از کارهای خوب و تجربه‌های جالبی که در روز داشتند، برای پدرشان تعریف می‌کنند. این دورهمی با یک پذیرایی ساده تمام می‌شود و مهیای خواب می‌شویم. 🫖☕️ 🛌 این جلسهٔ خانوادگی خیلی لذت‌بخش و پربرکت است. گاهی به‌خاطر میزبانی از چند مهمان یا بیماری دورهمی تعطیل می‌شود، ولی همه تلاش می‌کنیم تا در اولین فرصت دوباره دور هم جمع شویم و صحبت کنیم. سعی می‌کنم حداقل هفته‌ای دو بار با پسر و دختر بزرگترم وقت مخصوص بگذرانم؛ مثلاً با هم قدم می‌زنیم، بازی می‌کنیم یا حتی آشپزی می‌کنیم. این فرصت برای هردومان لازم و انرژی‌بخش است. ⛹‍♀⛹🎡🍜🍲 برای آشپزی برنامهٔ غذایی هفتگی دارم تا هرروز فکرم درگیر سوال استراتزیک "چی بپزم" نباشد! 🗓 تکلیفمان برای خرید هم از قبل مشخص است. 🛒 در مرحله‌ای از زندگی با سبک زندگی پسماند صفر آشنا شدم. زندگی پسماند صفر یعنی ما مسئول زباله‌ای هستیم که تولید کرده‌ایم! علاوه بر اثرات زیست‌محیطی، این سبک زندگی بر مسئولیت‌پذیری و قناعت فرزندان خیلی موثر است. 😊😉 در خانهٔ ما به‌ندرت چیزی دور ریخته می‌شود، بلکه از شکلی به شکل دیگر تغییر می‌کند. البته هنوز موفق به حذف کامل پلاستیک نشده‌ایم، ولی تا حد زیادی حجم سطل زبالهٔ ما کوچک شده است. تا قبل از پرورش حیوانات خانگی، زباله‌های تر را یا به کمپوست تبدیل می‌کردیم و یا خشکاله درست می‌کردیم و به دامدار‌ها می‌دادیم. اما مدتی است مرغ و اردک و بز داریم و بیشتر زبالهٔ تر، خوراک همین حیوانات می‌شود و بخش غیرقابل استفاده برای حیوانات هم تبدیل به کمپوست می‌شود. 🦆🐓🐃 زباله‌های خشک را هم تفکیک می‌کنیم و بچه‌ها به‌عنوان اسباب‌بازی و وسایل کاردستی از آن‌ها استفاده می‌کنند، بعد هم تحویل غرفه‌های بازیافت می‌شوند. فرزندان ما یاد گرفته‌اند وقتی چیزی می‌خواهند، قبل از خرید به گزینه‌های دیگر فکر کنند؛ مثل امانت گرفتن، ساختن، تعمیر کردن و ... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۹. مدیریت مالی خانواده» (مامان ۱۲، ۸، ۵ و ۲ساله) عمدهٔ درآمد ماهانهٔ خانوادهٔ ما برای مسکن هزینه می شود. خودمان ساخت خانه را انجام می‌دهیم و به‌دلیل افزایش شدید قیمت مصالح، هنوز موفق به تکمیل خانه نشده‌ایم. 🏠 هزینهٔ ماهانهٔ اقساط ساخت مسکن کمی بیشتر از هزینهٔ اجارهٔ یک واحد آپارتمان است، ولی خدا را شکر می‌کنم که درنهایت صاحب خانه‌ای هستیم که بچه‌ها می‌توانند در آن بازی و زندگی کنند.🤸‍♂🤾‍♂🚴‍♂ بعد از مسکن، اولویت با نیازهای اصلی است. خوراک، پوشاک، آموزش، تفریح و انفاق. سعی می‌کنیم کمتر مصرف کننده باشیم! یک اصل مهم در خانهٔ ما، تولید و قناعت است. این اصل صرفاً از طریق گفتار در کودکان نهادینه نمی‌شود؛ بلکه می‌دانیم که باید با رفتارمان آن‌ها را به‌سمت تولیدکنندگی سوق دهیم. علیرغم مشغلهٔ شغلی‌ام، معمولاً مربا، ترشی، انواع رب و روغن شحم و دنبه را خودم درست می‌کنم. 🥫🫕 🌶🥕🌽 پسرم وقتی ۶ ساله بود بسیار مصر بود که تبلت داشته باشد. از آن‌جایی استفاده از تبلت را در آن سن مناسب نمی‌دانستیم، پیشنهاد جایگزین تلسکوپ یا میکروسکوپ را به او دادیم و پذیرفت.😊 یا مثلاً وقتی یاد گرفت در مسجد مکبر باشد، برایش دوچرخه خریدیم. هم نیازش را برطرف کردیم و هم رفتار درستش را تقویت کردیم. 🚴 درطدل این سال‌ها فقط یک‌بار فرش‌هایمان را عوض کرده‌ام! آن هم به این صورت که فرش‌های رنگ روشن جهیزیه که مدام نگران کثیف شدنشان بودیم را فروختیم و چند فرش دست دوم لاکی رنگ گرفتیم. با این‌ کار آن‌ها در خدمت ما بودند، نه ما در خدمت تمیزی و لکه‌گیری از فرش‌ها! 🪣🧽 خرید اقلام تمیز دست دوم یکی از راهکارهای ما برای صرفه‌جویی است. وسایل برقی را نو و با گارانتی می‌خریم. از بین گزینه‌های ایرانی موجود، باکیفیت‌ترین را انتخاب می‌کنیم، حتی اگر نیاز به پرداخت هزینهٔ بیشتری باشد. اما وقت نیاز به وسایلی مثل تخت، کمد، میز کامپیوتر، دوچرخه و ... از بین گزینه‌های دست دوم موجود، وسیلهٔ موردنظر را تهیه کرده‌ایم. 🛏🪑🛋 لباس فرزندانمان را باکیفیت می‌خریم و در نگهداری از آن‌ها دقت می‌کنیم، چون قرار است چند نفر از آن‌ها استفاده کنند. 👕👖👟 با تعدادی از دوستان و اقواممان لباس بچه‌ها را تبادل می‌کنیم و هر لباسی که کوچک می‌شود به بقیه می‌دهیم؛ خصوصاً لباس‌های مهمانی و کاپشن که کمتر استفاده می‌شوند و معمولاً نو و تمیز می‌مانند. بسیاری از اوقات لباس‌های مورد نیاز بچه‌ها را خودم میدوزم. حتی کوله پشتی مدرسهٔ دخترم را خودم دوختم. 🧥🎒 لوازم‌التحریر و کتاب را معمولاً از نمایشگاه‌ها و با تخفیف تهیه می‌کنیم. هر فرزند رزق خودش را به‌همراه خودش می آورد، چه مادی چه معنوی و ما هم در کنار آن‌ها روزی می‌خوریم‌. بعضی وقت‌ها در زندگی دچار مشکلات مالی شدید شده‌ایم، ولی الحمدلله گذرانده‌ایم و اجازه ندادیم کسی متوجه مشکل ما شود. وقتی کمی احساس تنگنا می‌کنیم، از طریق صدقه دادن و دعوت مهمان از خداوند طلب روزی بیشتر می‌کنیم. به‌جز مهمان‌های خیلی رسمی، از مهمان‌ها را با یک نوع غذا و یک یا دو نوع میوه پذیرایی می‌کنیم. 🍇🍉🍎 برای مهمانی‌های خودمانی مقید به پخت برنج و گوشت نیستیم. بسیاری از دورهمی‌ها را می‌توان با آش، خوراک لوبیا یا الویه برگزار کرد. 🥣🍵 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۰. با هم تا بهشت» (مامان ۱۲، ۸، ۵ و ۲ساله) اطرافیان بازخوردهای متفاوتی دربارهٔ سبک زندگی ما، تعداد فرزندان، اشتغال و تحصیلی هم‌زمان من دارند. از تشویق و تحسین تا سرزنش و توبیخ! وقتی کم‌سن‌تر و کم‌تجربه‌تر بودم، بسیار تحت تاثیر قضاوت‌های منفی قرار می‌گرفتم و ناراحت می‌شدم. 😭 کم‌کم با مطالعه و تفکر به این نتیجه رسیدم که نمی‌شود جوری زندگی کرد که همه تو را قبول داشته باشند و اصلاً نیازی هم نیست که همه تو را تایید کنند. مهم این است که در هر لحظه‌ای کار درست و تکلیف بندگی‌ام را پیدا کنم و انجام بدهم. 😊 وقتی مسیری را خلاف جهت جامعه‌ انتخاب می‌کنم، اصلاً نباید انتظار تشویق و تحسین داشته باشم. من و همسرم در فراز و نشیب‌های زندگی، با هم رشد کردیم. 👫 همیشه سعی کردم همسرم اولویت اول زندگی‌ام باشد، حتی نقش همسری را مقدم بر نقش مادری‌ام قرار دادم. جالب است که هرچه تعداد فرزندانمان بیشتر شد، مقدار زمانی که برای کارهای شخصی خودم میگذاشتم هم افزایش پیدا کرد و حتی به‌طرز عجیبی باکیفیت‌تر شد. ⏰ بعد از فرزند چهارم، دو بار تجربهٔ تلخ سقط جنین را تجربه کردم و به پیشنهاد پزشکم از فعالیت‌های جانبی‌ام تا حد ممکن کم کردم و تحت مراقبت هستم تا اگر خدا بخواهد، باز هم توفیق مادر شدن داشته باشم. 🤱 در مجموع از مسیری که در زندگی طی کرده‌ام، راضی هستم. الحمدلله. اگر به گذشته برگردم، بعضی از سخت‌گیری‌ها را نسبت به خودم و اطرافیانم کمتر می‌کنم. برای بعضی تصمیم‌ها منتظر بهتر شدن شرایط نمی‌شوم، چرا که در هرلحظه و هرشرایطی که هستیم، ظرفیت‌های زیادی وجود دارد که باید آن‌ها را کشف کنیم. رنج و سختی اگر در مسیر رسیدن به هدف باشد، برایم لذت بخش است. اگرچه گاهی هدف را فراموش می‌کنم و گاهی مورد حملهٔ شیطان قرار می‌گیرم و حالم خراب می‌شود، یادآوری این نکته که ابدیت در پیش داریم و هدفی پیش رویم است که برای رسیدن به آن تلاش می‌کنم، دوباره سرحالم می‌کند. چندوقت یک‌بار نیاز به شارژ معنوی دارم تا بتوانم ادامه بدهم. 📿🕌 بعضی وقت‌ها که خیلی از فشار کارها و مراجعات مکرر بچه‌ها خسته می‌شوم یک لحظه با خودم خلوت می‌کنم و روزهایی را مقابل چشمانم می‌آورم که فرزندانم بزرگ شد‌ اند و هرکدام دنبال زندگی خودشان رفته‌اند. مخصوصاً از وقتی پسر بزرگ‌ترم وارد نوجوانی شده و پسر دومم که بسیار شبیه کودکی برادرش هست را می‌بینم، بیشتر سعی می‌کنم وسط دوندگی‌های زندگی از بودن با فرزندانم لذت ببرم. ⚽️ 🎲 🤾‍♂ فرزند چهارم ما مراحل رشدش را به سرعت طی می‌کند و خیلی چیزها را بدون این‌که من زحمتی کشیده باشم، یاد می‌گیرد؛ زیرا سه معلم خصوصی مهربان دارد. 👩‍🏫🧑‍🏫👩‍🏫 از خدای مهربان می‌خواهم همین‌طور که فرزندانم در کودکی نعمت با هم بودن را دارند، در بزرگ‌سالی هم یاور و پشت و پناه هم باشند و تا بهشت برای هم خواهری و برادری کنند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یه کم از شکرگزاری‌هام گذشت که...» (مامان ۱۱، ۸، و ۲.۵ ساله) هفتهٔ گذشته دوقلوهای من بستری بودن بیمارستان.😔 هر کی می‌اومد برای عیادت یا زنگ می‌زد یا حتی غریبه‌ها که شرایط سخت منو تو بيمارستان می‌دیدن، می‌گفتن طفلکی چقدر گناه داری! برای دست‌تنهایی و کم‌خوابی و بدو بدوی من توی بیمارستان و... دلسوزی می‌کردن.😢 و من برای اینکه روحیه‌م حفظ بشه، تو ذهنم مرور می‌کردم: خداروشکر بچه‌هام مریضی لاعلاجی ندارن، خداروشکر دکتر و دارو و درمان و بيمارستان هست، خداروشکر تنم سالمه و می‌تونم بمونم پیش بچه‌هام، خداروشکر مادرم پیش اون یکی بچه‌هامن و خیالم راحته، خداروشکر هر چی بخوام، همسرم برام فراهم می‌کنه... یه کم از شکرگزاری‌هام گذشت که یادم اومد، خداروشکر کنم که تو بيمارستان بمب نمی‌ریزه روی سرمون...😭 خداروشکر کنم برق بیمارستان قطع نمی‌شه...😢 خداروشکر کنم بيمارستان آتیش نگرفته... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🍃🍃🍃 (مامان ۱۲، ۹، و ۴ ساله) می‌بافم دانه به دانه و خیالم را به رج به رج‌های کلاه می‌دوزم.😌 کلاهم بر سر نوجوانی باشد هم‌قد و قواره مهدی پسر شهید رضا عواضه و شهیده کرباسی. پسری با افق‌های دید روشن و امیدوار و پیوسته به مقاومت‌. می‌بافم و می‌دوزم با همه‌ی مشغله‌ام. می‌بافم با کودکانی که مدام کارم دارند. می‌بافم با اینکه نصف روز سرکار هستم. می‌بافم با اینکه سالهاست به خاطر سر شلوغم بافتنی را کنار گذاشته بودم. می‌بافم به عشق مقاومت می‌بافم به عشق سید حسن می‌بافم به صلابت یحیی می‌بافم به مظلومیت سید هاشم می‌بافم به غریبی اسماعیل هنیه می‌بافم تا شاید کسی را گرم کند که خانه اش را شقی‌ترین عالمیان خراب کرده و هیچ ندارد، باز میگوید فدای سر مقاومت. می‌بافم شاید سر و گوش رزمنده‌ای را در جبهه مقاومت گرم نگه دارد با دانه دانه‌های عشقی که در دل دارم و در دل کودکانم می‌کارم. مولایم فرمود با همه امکاناتمان... هر چه گشتم دور و برم به جز اندک پس انداز و دو تکه طلا هیچ نداشتم. وقتی از آنها گذشتم کم کم انگار افق ها باز شد.✨ کاموا دارم زیاد.... پارچه ندوخته دارم زیاد... چادر مشکی دارم زیاد... دانش آموزانی پاک و معصوم دارم زیاد... فرزند دارم زیاد... خدایا می‌شود اینها را از ما بپذیری؟🌱 می‌شود مادری ما را جهاد حساب کنی؟ همین شستن ظرف و جمع کردن خانه و... می‌شود روزی ما هم‌ در راه شستن لباس کودکانمان شهید شویم؟ مثل آرزو ...💖 دست در دست عشق... برای آرما‌ن‌مان... پ.ن: حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند.» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif