eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
. (مامان ۷ساله، ۴.۵ساله و ۲ساله) با وجود بچه‌ها من معمولاً نمی‌تونم برنامه‌ریزی دقیق بکنم.😕 اون روزایی که برنامه می‌ریزم صبح زود پاشم یا شب دیرتر بخوابم و فلان کارو کنم، این‌ها هم دقیقاً سحرخیز می‌شن! یا شنگول‌تر از همیشه تا دیروقت نمی‌خوابن! خلاصه هر لحظه برای من، میدون تصمیمات لحظه‌ایه! و هر فرصتی که پیدا بشه، باید بچسبم و استفاده کنم. قبل بچه‌دار شدن افتخار من این بود که شاگرد اول می‌شدم، بدون اینکه یه شب بیدار بمونم. اما الان لازمه من آدمِ خوابالو، شب‌هایی رو بیدار بمونم و خب برام سخته! اما لذتی توش نهفته‌ست که باعث می‌شه این سختی‌ها رو با تمام وجود بپذیرم.😊 چون من این «هیچ کار نداشتن» رو هم گذروندم. اون سالی که ارشدم تموم شد و دکترا از دستم رفت، هنوز یه بچه داشتم و هیچ کار دیگه‌ای هم نداشتم. خیلی کلافه بودم و می‌گفتم چه زندگی بی‌معنی‌ای شده.😏 برای هیچی استرس ندارم! هیچ کاری نیست که بگم امروز باید تمومش کنم!🤨 و اگه زود بخوابم و دیر پاشم هیچ مشکلی پیش نمیاد!😅 اون سال خیلی از دست خودم ناراضی بودم.😞 برای همین، الان از این سرشلوغی راضی‌ام.😍 تا وقتی سختی‌ها نباشه، اون تفریح‌های بینش هم لذت نداره! وقتی هر روزت همینطور باشه، لذت خاصی هم نداره.🤷🏻‍♀️ و البته که من آدمی نیستم به خودم مشقت بدم.🤪 هرکاری رو خیلی آروم و با خیال راحت پیش می‌برم. ولی همون‌قدر سختی هم که داشته راضی بودم.😊 موقع خستگی‌ها، بزرگ‌ترین شاه تفریح من کتابه.😃 از وقتی مجرد بودم، بزرگ‌ترین لذتم این بود که برم کتابخونه‌ی دانشگاه و لا‌به‌لای قفسه‌ها بچرخم و کتاب‌های مختلف رو بردارم، تورق کنم و بشینم بخونم. همیشه موقع برگشتن، یه عالمه کتاب همرام بود. الان هم هر چند ماه یه بار موقعیت پیش میاد همسرم خونه با بچه‌ها باشن و من برم استخر کتاب (ببخشید منظورم کتابخونه‌ی دانشگاهه😄) و یه دل سیر تفریح کنم.🤩 حالم با خرید کتاب هم خوب می‌شه؛ مخصوصاً الان که بچه هم داریم، از کتاب کودکانه هم خیلی لذت می‌برم. گاهی اوقات به خاطر مریضی بچه‌ها، حال روحیم بد می‌شه. االانم که مریضی‌ها دومینو واره تا یکی میاد خوب بشه، بعدی و بعدی...😞 اینجور وقت‌ها برای خوب شدن حالم، به همسرم می‌گم این قضیه که به خیر گذشت ان‌شاءالله، می‌رم یه انتقام اساسی از زندگی می‌گیرم.😜 با یه کتابخونه رفتن، یا خرید یه کتاب، یا یه وسیله‌ای برای خودم.😁 و اینجوری به لطف خدا روحیه‌م بازیابی می‌شه برای ادامه‌ی راه...🤗 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۰ساله، ۷ساله ، و ۱.۵ساله) زهرا تا سه سالگی موقع سرماخوردگی‌ها حالش خیلی بد می‌شد. طوری‌که چند بار پی‌آی‌سی‌یو بستری شد.😔 یک‌بار که بستری شده بود، دکترش متخصص بداخلاقی بود که به سوالاتم جواب نمی‌داد و نگرانی منو از حال دخترم درک نمی‌کرد و حتی یک‌بار باهاش درگیری لفظی پیدا کردم.🤦🏻‍♀️ تا اینکه از طریق یکی از آشنایان متوجه شدم از شاگردان پدرم بوده و وقتی خودم رو بهش معرفی کردم، از ویژگی‌های خوب اخلاقی پدرم بسیار تعریف کرد و از اون به بعد رفتارش با ما و کل بیماران بخش بهتر شد. باز هم اونجا عنایت پدرم رو با جون و دل احساس کردم.🧡 بیماری زهرا آسم کودکی تشخیص داده شد و معلوم شد که با بزرگتر شدنش بهتر می‌شه و باید قرنطینه باشه و تو خونه بمونه. شرایط کاری من هم معلوم نبود چطور بشه که کرونا اومد و من هم تونستم توی خونه کنار دخترم بمونم.‌ شروع کرونا برای ما هم مثل همه، تجربههٔ جدیدی بود. پر از ابهام، پر از ترس، پر از سوال... همسرم که مثل ما خونه‌نشین شده بودن، فرصت پیدا کردن رو پایان‌نامهٔ دکتراشون کار کنن. علیرضای کلاس اولی خونه‌نشین شد، زهرا هم که خونه‌نشین بود. این وسط سخت‌ترین شرایط برای مادرم بود. که قبلاً هر روز قبول زحمت کرده بودن و می‌اومدن خونهٔ ما که پیش زهرا باشن، اما حالا تنها شده بودن. روزها و حتی هفته‌ها می‌شد که همدیگه رو نمی‌دیدیم.😥 فکر کردن به تنهایی مادرم برام خیلی سخت بود. مدت نسبتاً زیادی بود که انتظار فرزند سوم رو می‌کشیدیم. تازه ماه‌های اول شروع کرونا بود و جو غالب ترس و قرنطینه و... بود که فهمیدیم نفر یا بهتره بگیم نفرات جدیدی قراره به خانواده‌مون اضافه بشن.😃 فهمیدن این خبر اونقدر برام خوشحال‌کننده بود که وقتی دکتر بهم گفت اشک شوق می‌ریختم. دکتر ازم پرسید بچهٔ اولته؟ گفتم نه. گفت مشکل نازایی داشتید؟ گفتم نه. خودشم تعجب کرده بود چرا من انقدر هیجان‌زده شدم.😂 همین که خدا بار دیگه منو لایق مادر شدن دیده بود اونم این بار دوبله✌🏻 برام شعف خاصی داشت. همیشه مثل خیلی‌های دیگه عاشق دوقلوها بودم و هر کس دوقلو داشت یه عالمه بهش تبریک می‌گفتم و با هیجان از رفتار و شخصیت و تفاوت‌هاشون می‌پرسیدم. مثلاً دوتا از دختر عموهام دوقلو داشتن که خیلی بهشون غبطه می‌خوردم. ولی هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که منم یه روز مادر دوقلو خواهم شد.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان چهار پسر ۱۵، ۸، ۳ ساله و ۷ ماهه) اوایل بچه‌داری برای من واقعا سخت بود. مخصوصاً با شرایط درس و دانشگاه! قبلش فراغت خیلی زیادی داشتم و بعدش پایبند شدم به اینکه وقت زیادی رو صرف خونه و بچه کنم و حس می‌کردم دیگه هیچ وقت اون فراغت قبل بر نخواهد گشت.🤷🏻‍♀️ اوایل فکر می‌کردم اگه تعداد بچه‌ها زیاد بشه مثلاً اگه چهار تا بشن، زمانی که باید براشون بذارم هم چهار برابر می‌شه! ولی بعد متوجه شدم اینطوری نیست و مثل تدریس توی کلاسه، معلم چه دو تا شاگرد داشته باشه چه چهار تا چه ده تا، چندان فرقی نمی‌کنه. بچه‌ها که زیاد شدن با هم هم‌بازی شدن.😍 یه کم که بزرگتر شدن یه سری از مسئولیت‌ها رو به خودشون سپردم. مثلاً مسئولیت بچه‌های کوچیک‌تر رو به بزرگترها. الان دیگه خیلی کم نیازه که وقت بذارم با بچه‌های کوچیک بازی کنم. اصلاً بچه‌ها اونقدرا هم تمایل به بازی با من ندارن و بازی با برادرا براشون خوشایندتره.😊 منِ چهار فرزندی فراغتم از خواهرم که یک فرزند کوچیک داره خیلی بیشتره. چون برادرای بزرگ‌تر بیشتر وقت پسر کوچولوم رو پر می‌کنن، باهاش بازی می‌کنن، سرگرمش می‌کنن، بهش آموزش می‌دن و بیشترین کاری که این کوچولو از من می‌خواد همین تعویض پوشک و غذا دادنه که دومی رو در جمع برادراش با کم‌ترین دردسر انجام می‌دم.😊 من الان یه پسر نوجوان دارم، یک پسر کلاس سومی، یک پسر سه ساله و یک پسر ۷ ماهه که یک مقدار فاصله سنی‌شون زیاد شده. ولی کاری که بیشتر برای کوچکترها انجام می‌دم؛ کتاب و قصه خوندنه که معمولاًشب‌ها با دو تا پسر کوچیک‌ترم کتاب می‌خونیم یا اینکه برای همدیگه قصه تعریف می‌کنیم و در قالب همین قصه‌ها که معمولاً قصه‌های قرآنی هستن، خیلی از ارزش‌ها رو تونستم بهشون انتقال بدم و برای اون‌ها هم خیلی جذابه. در مورد پسر نوجوانم که از این سنین گذشته؛ باهم هم هم‌فکری و مشورت می‌کنیم و هم در مورد علائقی که داره صحبت می‌کنیم. این‌ها در کل جنبه‌های خوب قضیه هستند. اما به هر حال بچه‌ها با همدیگه چالش هم دارن، دعوا می‌کنن و اینو طبیعی می‌دونم و فکر می‌کنم که دعوای بچه‌ها رو پدر مادر نباید جدی بگیرند و اگر دخالت نکنن در چشم به هم زدنی به آشتی ختم می‌شه. مگر اینکه احتمال آسیب جدی وجود داشته یاشه. معتقدم بچه‌هام از همین طریق، تعامل با برادراشون و دیگران رو یاد می گیرن. به خصوص اگر بچه‌ها چند تا پسر باشن، دعوا کردن جزئی از بازیشونه و من به بچه‌ها گفتم چون خونه آپارتمانیه، اول مراقب آسایش همسایه‌ها باشید و بعد تا جایی که ضربه مغزی نشدید و دست و پاتون کنده نشده و طحالتون پاره نشده به من ربطی نداره و مشکلتونو خودتون باید حل کنید!😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه دختر ۱۷، ۱۵ و ۴ساله، و دو پسر ۱۰ و ۷ساله ) در تکاپوی از شیر گرفتن چهارمی بودم. خوشحال بودم که پسرم کمی از آب و گل درآمده و می‌توانم با قدرت کارهای پژوهشی‌ام را پیش بگیرم. اما باز نوبت شگفتانهٔ خدا بود! دوست نداشتم ناشکری کنم، ولی یاد بازی مار و پلهٔ بچگی‌هایم افتادم.🙁 هربار به خیال خودم چند پله بالا رفته بودم، نیش می‌خوردم و دوباره از اول... چندین سال بود که مشغول به کار بودم، ولی کار پژوهشی قابل توجهی نداشتم. پژوهش آن هم در رشته‌ای مثل ریاضی نیاز به تمرکز زیادی دارد. هر بار که با بارداری و شیردهی مدتی از فضای علمی دور می‌شدم، برگشتم به حال و هوای ریاضی، زمان می‌برد... نگرانی‌ها و حال ناخوش بارداری را پشت سر گذاشتم و دخترم، که پنجمین فرزندمان بود به‌دنیا آمد. روز بعد از زایمان دیدم خیلی احساس ضعف می‌کنم. نمی‌دانم به خاطر سنم بود، یا زایمان‌های متعدد... تصمیم گرفتم دوباره از همان رژیم آبگوشت و کبابی دکتر استفاده کنم و به لطف خدا، سر ۱۰ روز کاملاً سرپا و سرحال شدم.😃 تازه بعد از آن، شروع کردم به لذت بردن از نوزاد‌ داری‌ام‌.😍 حضور نوزاد در خانه را خیلی دوست داشتم. حال و هوای خیلی خوبی پیدا می‌کردم😊😃 روزها پیش می‌رفت... همیشه سخت‌ترین قسمت کار، جایی است که وارد دنیای جدیدی می‌شوی و هنوز نتوانستی خودت را با شرایط تازه، تطبیق بدهی. انقدر بالا و پایین می‌شوی تا بالاخره به ثبات برسی. دوباره بعد از تلاطم‌های موقت، به ثبات و آرامش رسیدم. رشد کردن و قوی بودن، همیشه برای من محبوب بود. از همان نوجوانی می‌خواستم هم از نظر تحصیلات، و هم از نظر معنوی رشد کنم و قوی باشم.👌🏻 ولی حالا که مادر پنج فرزند شده بودم، با تمام وجودم رشد و قوت را در خودم حس می‌کردم. رشدی که در طبیعت مسیر مادری وجود داشت، بی‌نظیر بود.💪🏻 دخترم ۱.۵ ساله بود که کرونا آمد.😷 اوایل همگی در قرنطینهٔ کامل به سر می‌بردیم. برای تهیهٔ آذوقه خیلی ضروری از سنگرهایمان خارج می‌شدیم و دوباره سریع برمی‌گشتیم.🤺 مدارس و دانشگاه‌ها هم به امید رفع دو سه هفته‌ای کرونا تعطیل شدند. راستی چقدر خوش خیال بودیم که دو سه هفته‌ای رفع شود...😁😁 خدا را شکر که این بلا را از سرمان کم کرد. به خاطر کرونا، مدتی بود که دیگر پرستار نداشتیم. ولی بچه‌های بزرگم خانه بودند و می‌توانستم بخش زیادی از کار را به آن‌ها بسپارم. حتی غذا را به کمک هم درست می‌کردیم. بیشتر کارهای مراقبت از بچه‌های کوچکتر را هم، خواهر و برادر‌های بزرگ‌ترشان انجام می‌دادند. این وسط دختر کوچولوی دو ساله‌ام را هم از شیر گرفتم. مهرماه شد و دردسرها شروع شد.😩 درس‌ها آفلاین شدند. کلاس آفلاین چیزی حدود ۴ برابر کلاس حضوری زمان می‌برد.😱 این درحالی بود که خودم را نیمه وقت کرده بودم تا کمی به کارهای پژوهشی‌ام برسم؛ اما عملاً، آن ترم خیلی بیشتر از کار تمام وقت مجبور بودم برای درست کردن ویدیوها و مدیریت کردن کلاس‌ها زمان بگذارم!!😨 بعدتر، کلاس‌ها آنلاین شدند و کار من هم تا حدی راحت‌تر شد. مسئلهٔ دیگر بچه‌ها بودند که مدرسه‌شان تعطیل شده بود و باید در خانه درس می‌خواندند! دخترها که الحمدالله از ابتدا در درس خواندن مستقل بار آمده بودند و نیازی به سرکشی من نداشتند. مسئله، پسرم بود که تازه می‌خواست به کلاس اول برود! بچه‌ای که هیچ همکلاسی و انگیزه‌ای ندارد و باید مجبورش کنی چیزی یاد بگیرد. واقعاً کار وحشتناکی بود. روزی ۳ - ۴ ساعت باید برای پسرم معلمی می‌کردم!! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بیست روز بعد زایمان، امتحاناتم شروع می‌شد.» (مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) در یک لحظه صدای وحشتناک و بلندی شنیدیم.😥😣 انگار خانه داشت خراب می‌شد.😶 در دلم درحال مرور کردن شهادتین بودم که صدا قطع شد.😳 به حیاط رفتیم و دیدیم که دیوار خشتیِ حائل بین خانهٔ ما و همسایه که بیش‌ از یک متر عرض و بیش‌ از دو متر ارتفاع داشت، در حیاطمان آوار شده است.😱🤕 این دیوار قدیمی سال‌ها بود که سالم مانده بود، اما ما زیر آن دیوار یک باغچه‌ درست کرده بودیم و با باران‌های سیل‌آسای آن روزها، مقدار زیادی آب در آن باغچه نفوذ کرده و پیِ دیوار را سست و آن را خراب کرده بود.😭 در حیاطمان به اندازهٔ بار چند خاور خاک تلنبار شده بود و مرغ و خروس‌هایمان زیر آوار مرده بودند.🥺 فقط خدا را شکر می‌کردیم که مادرم و دخترم به داخل خانه آمده بودند.🤲🏻😭 با همسرم در پل‌دختر تماس گرفتم. تلفن آنتن نمی‌داد و صدایم را درست نمی‌شنیدند. وقتی گفتم دیوار ریخته، گفتند: "عیبی ندارد، یک پرده بین خانهٔ خودتان و همسایه بزنید تا من برگردم"😳 و من از شدت عصبانیت نمی‌دانستم چه کار کنم!😫 برادرم به سراغمان آمدند و با غم شدیدی دوباره به در خانه‌ام قفل زدم😔 و به خانهٔ مادرم در تهران برگشتیم. همسرم بعد از مدتی که برگشتند و وضعیت خانه را دیدند. بسیار ناراحت شدند، مخصوصاً وقتی که اسباب‌بازی له شدهٔ دخترمان را زیر آوار دید.🥺 خانه‌ را یکی دو ماه بعد تعمیر کردیم و همسرم یک بخش جدید به خانه اضافه کردند. حالا همه جا را خاک گرفته بود. ماه آخر بارداری‌ام بود. آنقدر شستم و سابیدم که ضعف گرفتم و بیمار شدم.🤧 چیزی شبیه خروسک که باعث شد ۵۰ روز صدایم در نیاید😣 و زمان زایمان هم به خاطر اینکه نمی‌توانستم حرف بزنم، خیلی اذیت شوم.🙁 نیمهٔ خرداد ۹۸ دخترم به دنیا آمد.💕 بیست روز بعد، امتحانات پایان ترمم بود. مادرم پیشم نبود. در روزهای امتحان، همسرم، دختر اولم را که ۳ ساله بود، در خانه نگه می‌داشتند و من با نوزادم، از روستا تا قم را با ماشین رانندگی می‌کردم. هر بار هم یک نفر برای کمک دادن و نگه داشتن نوزاد به همراهم می‌آمد. دو بار مادر عروسمان که ساکن قم بودند، آمدند. یکی دو بار هم دوست صمیمی‌ام، که البته باردار بودند و برایشان مشقت داشت.🥺❤️ یک روز هم هیچ‌کس را نتوانستم پیدا کنم. مرا به سالن اصلی امتحان راه ندادند و بیرون از سالن با یک مراقب دیگر امتحان دادم. حتی حین آزمون بچه بیدار شد و کسی هم دخترم را نگرفت.☹️ آن امتحان را با سختی زیاد پشت سر گذاشتم.😪 ولی بالاخره موفق شدم.💪🏻 در تمام این ماجراها، سرسخت بودم و جوابش را گرفتم و بالاخره درسم تمام شد.🤲🏻💖☺️ در همان ایام امتحاناتِ من، همسرم مسأله بازگشت‌مان به تهران را مطرح کرد که کار تمرکز بر امتحاناتم را سخت می‌کرد.🤕 حالا باید تصمیمات سختی می‌گرفتیم. در نهایت از خانه‌مان دل بریدیم و برای تامین هزینه بازگشت به تهران، آن را فروختیم.🙂 آن زمان کارهای ما حسابی به هم پیچیده بود. بعد از امتحاناتم باید چند کار را در مدت کوتاهی انجام می‌دادیم. خانه گرفتن در تهران و اسباب‌کشی از قم به تهران و برگذار کردن عروسی برادرم در منزل ما در قم.😁 چون خانوادهٔ عروس ما ساکن قم بودند و مهمان زیادی از شهرستان می‌آمد، از جهات مختلف تصمیم بر این شد که مهمانی عروسی در قم باشد.☺️ نکتهٔ جالب توجه این بود که همان روز عید غدیر که عروسی برادرم بود، صاحب‌خانهٔ ما در تهران هم می‌گفتند باید منزل را آمادهٔ پذیرایی کنید و وسایلتان را بچینید!😅 چون صاحب‌خانهٔ ما سید بودند و شرط اجاره دادن منزلشان به ما این بود که در مراسم عید غدیر، منزل در اختیارشان باشد.😁 خلاصه ظرفِ سه روز، هم از مهمان‌های عروسیِ برادرم در قم پذیرایی کردیم و هم طی دو مرحله به تهران اسباب‌کشی کردیم. یک طوری که هم خانهٔ تهران را چیده باشیم و هم خانهٔ قم خالی از وسایل نشود!😂 خیلی سخت و در عین حال جالب بود. بسیار فکر کردیم که به نتیجه برسیم چطور باید این‌ها را با هم جمع کنیم.😁 برگشتمان به تهران به این علت بود که همسرم می‌گفتند کارشان در قم تمام شده و باید برگردند تهران تا رسالت طلبگی‌شان را دنبال ‌کنند.💪🏻💚 فصل جدیدی از زندگی‌ِ ما شروع شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«خانوادگی، اربعین و راهیان نور و جهادی می‌ریم.» (مامان ریحانه ۱۲.۵، زهرا ۹.۵، محمدامین ۷، محمدهادی ۴ و هدی ۱.۵ ساله) از دوران مجردی، همسرم خیلی به کارهای جهادی علاقه داشتن. با اینکه شغلشون متناسب با رشته‌شون توی رشتهٔ کامپیوتره اما احساس مسئولیت اجتماعی، باعث شد که علاوه بر کار پر‌مشغله‌ای که دارن، به انجام کارهای جهادی هم اهمیت بدن. بعد ازدواج هم می‌گفتن حالا می‌خوایم دوتایی توی این مسیر حرکت کنیم.😉 بنابراین اردو جهادی رفتن ما از همون دوران عقد شروع شد. توی اردوی جهادی‌ای که موقع بارداری دختر اولم رفتیم، برای دخترهای کنکوری یه منطقهٔ محروم عربی تدریس می‌کردم. سال‌های بعد که بچه‌ها دنیا اومدن، انجام کارهای جهادی برامون سخت شده بود. نمی‌دونستم آیا با وجود بچه‌ها می‌تونیم کار مؤثری انجام بدیم یا نه؟🤔 اما درعین‌حال سعی کردیم اردوی راهیان‌نور بریم و خودمون رو از این جنس سفرها (که سختی مثبت و شرایط غیرقابل پیش‌بینی دارن) جدا نکنیم. وقتی بعد از زلزله کرمانشاه فهمیدیم شرایطی برای حضور خانوادگی هست، با سه تا بچهٔ زیر هفت سال، حضور پیدا کردیم. دیدن شرایط سخت زلزله زده‌ها از نزدیک حس و حال دیگه‌ای به آدم می‌ده. مدتی بعد با یه موسسهٔ خیریه اطراف ورامین آشنا شدیم. این موسسه، گمشدهٔ همسرم بود؛ هم نزدیک خونه‌مون بود هم می‌شد کار جهادی رو نه در طول چند روز یا چند هفته، بلکه در دراز مدت دنبال کرد.👌🏻 رفت و آمدمون به موسسه، بیشتر و بیشتر شد. مدیر موسسه از ما کمک فرهنگی می‌خواست و نهایتاً طرحی رو راه انداختیم به اسم «حافظان نور». طرحی که بچه‌ها با حفظ قرآن، جوایز نقدی می‌گرفتن. هدفمون این بود که اولاً نور و معنویت قرآن افراد رو از آسیب‌های اجتماعی دور کنه، ثانیاً افراد در ازای زحمتی که می‌کشن، پولی دریافت کنن، ثالثاً تمرین و حفظ، وقت بچه‌ها رو پر کنه و وقتشون رو صرف چرخیدن توی محیط بد اجتماعی اون منطقه یعنی فضای اعتیاد و بزهکاری و... نکنن. بار اصلی کار روی دوش همسرم بود و من هم کمک ایشون بودم. جمعه‌ها حضوری، در حالی‌که باردار بودم، با سه تا بچهٔ کوچیک می‌رفتیم موسسه و تحویل حفظ داشتیم. در طول هفته هم باید وقت می‌ذاشتم و آمار و اطلاعات رو توی فایل اکسل وارد می‌کردم. بارداری چهارمم هم‌زمان شد با اوج این طرح و یه جاهایی احساس می‌کردم جمع بین همهٔ کارها از توانم خارجه.🤦🏻‍♀️ ولی خب چاره‌ای نبود و نمی‌شد کار رو رها کرد. اون دوره با همکاری بیشتر همسرم طی شد. بعد از دنیا اومدن فرزندم انرژی من هم دوباره برگشت و این طرح تا شروع کرونا، ادامه داشت. توی دوران کرونا طرح رو به صورت مجازی، در بستر خانواده و فامیل، برای بچه‌ها اجرا کردیم که تجربه موفقی بود.👌🏻 این سیاست همسرم که کارهای جهادی رو در طول زندگی و همراه با هم، داشته باشیم، پر از ثمرات بوده برای خودمون و بچه‌ها.😍 نترسیدن از کارهای سخت جهادی طور و انجام دادنشون، جوهرهٔ انسان رو صیقل می‌ده. قبل ترها سفر راهیان نور با دو تا بچه برام کار سختی بود، اما همون سفر در شرایط سخت و از پسش براومدن، باعث شد که سال‌های بعد تجربهٔ سفر اربعین با سه تا بچه و بعدتر با چهارتا و بعدترها با پنج تا فرزندمون، روزی‌مون بشه.😍 الان که بچه‌هامون بزرگتر شدن بیشتر متوجه می‌شم که حفظ این روحیه جهادی، بیش از اینکه برای من و همسرم خوب بوده، اثرات خوب تربیتی برای بچه‌ها داشته و از این بابت خدا رو شاکرم.🙏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. مجاور حضرت معصومه می‌مانیم.» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) اعتقاد داشتم که برای بچه‌های زیر ۷ سال باید بستر بازی فراهم کرد و در این بستر مفاهیم دینی و انقلابی رو انتقال داد. یعنی در قالب داستان‌ و بازی و نمایش با شخصیت‌ها و قهرمان‌های واقعی و نه با خرس و روباه و خرگوش.😉 این‌طور شد که سال اول حسینیه کودک با بچه‌های هیئت دوستانه‌مون پا گرفت.😍 سال بعدش با حمایت مادی و معنوی دوستانی که پیدا کرده بودیم، مکانی تهیه کردیم و خودمون تمیز و تجهیزش کردیم. همینطور طرحمون رو تکمیل و مدون کردیم و طرح درس‌هایی رو بر اساس اصول و قواعد تربیتی ایجاد کردیم. به این ترتیب کار گسترش پیدا کرد و از سال دوم حسینه کودک به صورت رسمی شروع به کار کرد. بعد از دو سال همسرم گفتن الان می‌تونیم برگردیم. من گفتم نه دیگه! اومدنش با شما بود،😅 اما من دوست ندارم برگردیم. اینجا احساس آرامش عجیبی دارم.😍 احساس می‌کردم در فهم و وقتم برکت ویژه ای حاصل شده به خاطر قرار گرفتن در مجاورت حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) و کاری رو شروع کرده بودم که دوست داشتم همین‌جا ادامه‌ش بدم. شرایط برای موندنمون جور بود و همسرم هم بی‌میل نبودن و ما اهل قم شدیم. سال ۹۴ دوباره باردار شدم و پسرم سوممون محمدهادی به دنیا اومد. این بار هم تجربهٔ دو تا زایمان داشتم و هم به خاطر مطالعات و کلاس‌هایی که رفته بودم، آگاهی‌های لازم رو داشتم و همهٔ این‌ها خیلی اعتماد به نفسم رو بالا برده بود و الحمدلله تونستم شرایط رو خوب مدیریت کنم و زایمان خیلی خوبی داشتم.🙏🏻 قبل از اینکه راهی بیمارستان بشم خیلی از ورزش‌ها رو با همکاری همسرم که ایشون هم یک جلسه کلاس آموزشی رفته بودن، انجام دادم و موقع رفتن به بیمارستان، خودمون دوتایی رفتیم. دوست نداشتم به خانواده‌م اطلاع بدم، که با نگرانی بخوان به سمت قم بیان. و البته اون موقع این دوستان مثل خواهری که الان دارم رو هم نداشتم.😓 وقتی رسیدیم بیمارستان، همسرم رو هم توی بخش زنان راه ندادن و باید خودم تنهایی کارهای پذیرشم رو انجام می‌دادم!😐 اون خانم با تعجب پرسید خب زائو کجاست و یک لحظه که درد اومد و شروع کردم به ورزش کردن و گفتم خودمم خیلی تعجب کرد.😅 با این حال من به جای اینکه حس غربت و ناراحتی داشته باشم، حس قدرت و توانمندی داشتم و خدا رو از این بابت شکر می‌کردم.🙏🏻😍 شرایط اقتصادی‌مون طوری نبود که بخوایم بیمارستان ویژه‌ای بریم یا خرج ویژه‌ای بکنیم. هر چند پدر و مادرم خیلی اصرار می‌کردن که بیا تهران بیمارستان خصوصی و پیش فلان دکتر ولی من قبول نکردم. دوست داشتم توی شهری که داشتم زندگی می‌کردم و به خاطر حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها)، انقدر بهش ارادت داشتم، کار خودم رو راه بندازم. از طرفی می‌گفتم وقتی دارم برای دیگران توصیه می‌کنم که بچه‌دار بشید و مسائل اقتصادی براتون مانع نشه، باید خودم هم عامل بهش باشم.😉 الحمدالله با عنایت خدا شرایط تو اون بیمارستان دولتی که خیلی‌ها ازش ابراز ناراحتی می‌کنن، با توسل به حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها)، برای من خوب پیش رفت و یک ماما و پزشک خوب روزی من شد.❤️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. با تولد پسرم دنیا رنگ‌و بوی دیگری گرفت.» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) من که سرم درد می‌کرد برای شرکت در جلسه و دوره و همایش، حالا از طرف همسری که او را همسفر و همراه مسیر طلبگی‌ام می‌دانستم، دعوت به آرام گرفتن در خانه می‌شدم!🤯 به‌ جای بحث و جدل با همسرم، با یکی از اساتیدم مشورت کردم. ایشان من را دعوت به صبر کردند! گفتند «به همسرت بگو چشم و فعالیت‌هایت را کم کن. مطمئن باش که بعد از مدتی همسرت تو را تشویق به حضور در اجتماع خواهد کرد!»🤔 همین طور هم شد! سال بعد با تشویق و اصرار ایشان شروع به ادامه تحصیل حضوری دادم.☺️ شروع زندگی مشترکمان درحالی بود که من کنار تحصیل در جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها)، در موسسهٔ امام خمینی هم غیر حضوری کلام می‌خواندم. بلافاصله سطح سه جامعه هم شروع کردم. مشغول درس و بحث بودم و صلاح خدا این بود که مدتی چشم انتظار مادر شدن بمانم. اردیبهشت ۸۹ با تشویق همسرم در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم. درحالی‌که باردار بودم و اصلاً فکر نمی‌کردم که بخواهم استخدام بشوم! بیشتر دوست داشتم با مدارس همکاری غیررسمی داشته باشم و وقتم در اختیار خودم باشد. اما برخلاف تصوراتم مهرماه همان سال به عنوان معلم وارد یک مدرسه روستایی شدم! هم درس می‌خواندم، هم مدرسه می‌رفتم، هم کلاس‌های بدو خدمت را می‌گذراندم! درحالی‌که سه ماهه سوم بارداری‌ام را طی می‌کردم.☺️ از نظر روحی نشاط عجیبی داشتم و احساس خستگی نمی‌کردم. هر چند اواخر بارداری به توصیهٔ پزشکم مجبور شدم مرخصی بگیرم و استراحت کنم. پدر و مادرم لطف کردند و مبلغی را برای سیسمونی گل پسر در اختیار ما گذاشتند. ما واقعاً توقعی نداشتیم ولی رد احسان هم نکردیم. در حد ضروریات وسایلی خریدیم. ترجیح می‌دادم به جای خرید کفش و اسباب‌بازی و وسایلی که در سال اول تولد فرزندم مورد نیازش نیست، برای مامای همراه و بیمارستان هزینه کنیم. شرایط جسمی ویژه‌ای داشتم و زایمان طبیعی برایم تقریباً غیرممکن بود! هر چند با کمک ماما و دکتر و لطف خدا، اقا محمدرضا بهمن ۸۹ با زایمان طبیعی به دنیا آمد. من از دوران نوجوانی خیلی اهل ارتباط با بچه‌ها نبودم! ولی با تولد پسرم دنیا برایم رنگ و بوی دیگری گرفت. چند روز اول تولدش اصلاً نمی‌توانستم بخوابم! سرشار از هیجان بودم، مدام بغلش می‌کردم، نگاهش می‌کردم می‌بوییدمش. احساس می‌کردم خدا مستقیم از بهشت، فرزندم را هدیه فرستاده.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. آرامش ضریح عمهٔ سادات» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) اون روز سختِ فرودگاه گذشت! خداروشکر، با پیگیری همسرم، دو روز بعد بلیط پیدا کردیم و راهی شدیم.🥹 این اولین سفرم به سوریه بود. وقتی کنار ضریح حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) رسیدم، یاد همهٔ رنج‌های این مدت افتادم و شروع کردم به درد و دل با خانم. گفتم: «من چیکار کنم؟! همسرم می‌گه من باید این کار رو به سرانجام برسونم. اما با وجود شرایط و سختی‌های اینجا، نمی‌تونم بیام بمونم. ایشون هم که راضی به برگشتن نمی‌شن.😥» به دلم افتاد که فکر کن همسرت شهید شدن و از پیشتون رفتن، تو و حسین تنها موندین. حتی تو ذهنم تشییعشون رو هم دیدم.😓 همسرم چند بار تا مرز شهادت رفته بودن. خمپاره کنارشون خورده بود، تک تیر انداز ماشینشون رو می‌زد و... فکر اینکه شهید بشن، مدام توی سرم بود و هیچ چیز بعیدی نبود.😥 بعد انگار خود خانم تمام وجود منو دست گرفتن. «برای اینکه دوباره بتونی ببینی‌ش، چیکار می‌کنی؟ تا کجای عالم حاضری بری که دلتنگی‌ت رفع بشه؟ چه سختی‌هایی حاضری تحمل کنی که حتی شده برای دقایقی کنارت برگرده؟» بی‌اختیار جواب دادم تا هر جای عالم می‌رم که ببینمش و کنارش باشم، همهٔ زندگی‌مو می‌دم برای دیدن دوباره‌ش.😭 این خیالات از ذهنم گذشت... «خب الان بهت این فرصت رو دادیم! همسرت سالم و سلامت برگشته پیشت، پس قدر بودنش رو بدون و سختی‌ها‌ رو تحمل کن.» بعد از این توسل کنار ضریح حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)، ورق برگشت و روی تمام دلهره‌هام مهر آرامش خورد؛ آروم گرفتم و راضی شدم کنار همسرم بمونم.🥺🥲🙂 اون سفر یک هفته‌ای تموم شد، برگشتیم ایران ولی باید آماده می‌شدم برای زندگی در سوریه. نمی‌دونستم خونه و وسایلمون رو چیکار باید بکنم؟! از طرفی دلم نمی‌اومد خونه رو جمع کنم، چون دوست داشتم هر وقت به ایران سر زدیم، خونهٔ خودمون بریم، نه اینکه مهمون باشیم این‌طرف و‌ اون‌طرف.😉 جایی هم برای گذاشتن موقت وسایل نداشتیم. هزینهٔ اجاره خونه هم زیاد بود و منطقی نبود بابت خونه‌ای که توش زندگی نمی‌کنیم این همه اجاره بدیم. به همسرم پیشنهاد دادم که ماشین رو بفروشیم و با پول پیش خونه و وام و قرض، یه خونهٔ خیلی کوچیک بخریم. ایشون هم راضی شدن، ولی مسئله اینجا بود که خودشون ایران نبودن! گفتن من که نمی‌تونم بیام، اگه خودت توان انجام این کارو داری بسم الله...☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. گفتگو، تکنیک حل مسائل زندگی‌مون» (مامان ۹.۵، ۷.۵، ۵.۵ و ۳ ساله، ۳ ماهه) انتخاب‌هایی که تو زندگی داشتیم، همه با هم‌فکری و موافقت هر دومون بوده. این توافق از قبل ازدواجمون شکل گرفته بود! اینو همون جلسات اول خواستگاری از تشابه کتابای کتاب‌خونه دوران مجردی مون متوجه شدیم📚. هدف جفتمون قرار گرفتن تو مسیر رشد بود، نه یه رشد فردی صرفاً. نسبت به همه افرادی که به نوعی باهاشون در ارتباطیم احساس مسئولیت می‌کردیم. این رشد جمعی در شرایط مختلف شکل‌های مختلفی به خودش می‌گرفت. یه مدت، همسرم مطالعات طب و تغذیه داشتن، به همین خاطر کمک به حفظ سلامتی خودمون و اطرافیانمون رو تو مسیر همین هدف مشترک می‌دیدیم. معمولاً همراهی لازم رو از همسرم دریافت می‌کردم. شاید به خاطر مشغله‌هاشون حضور فیزیکی کمی دارن تو خونه، ولی شرایط رو درک می‌کنن و هرجا هم که بتونن کمک می‌کنن😇. منم سعی می‌کنم متوجه نیازهاشون باشم، ازاوایل ازدواج و وقتی هنوز بچه نداشتیم، تلاش می‌کردم ویژگی‌ها و تمایلات و حساسیت‌هاشون رو بشناسم و متناسب با این شناخت رفتار کنم باهاشون🧔🏻‍♂. بعد هم با تولد بچه‌ها حواسم به همسرم بود. خصوصاً تولد بچه اول برای مرد یه اتفاق پیچیده است. ما معمولاً فکر می‌کنیم سختی بچه‌دار شدن برای مادره! بارداری و زایمان و شیردهی و شب بیداری و... ولی بخوایم دقیق باشیم پدر شدن هم برای مرد سخته! شب می‌خوابن و صبح پا می‌شن یک دفعه با موجود کوچیک و عجیب و غریبی مواجه می‌شن که بچه شونه! بدون این‌که از نظر جسمی یا روانی تغییر خاصی براشون اتفاق افتاده باشه تا برای این مواجهه، آماده بشن👨‍👧‍👦. مادر از نظر روحی طی بارداری و بعد هم زایمان آماده می‌شه برای مادر شدن، ولی این پروسه برای پدر وجود نداره. یکهو بچه میاد و تمام وقت و انرژی همسرشون رو مصادره می‌کنه🤦🏻‍♀! تجربه من این بود که بعد از تولد هر بچه، هرچه زودتر تنها بشیم، راحت‌تر با شرایط جدید کنار میایم و همسر هم می‌تونه نقش پدرانه خودش رو پیدا کنه و انجام بده. اگر هم نیازی به کمک هست، طوری باشه که خلوت خونه به هم نخوره. طبیعیه که گاهی اوضاع به هم می‌ریزه! مثلاً وقتی من باردارم، بچه شیرخوار هم دارم و در همون حال یه بچه پوشکی و یکی هم مدرسه‌ای! قاعدتاً زمان و انرژی زیادی برای امورات بچه‌ها باید صرف کنم. ولی اولاً همین وقت گذاشتن برای بچه‌ها هم در واقع برای هدفی هست که هر دو انتخاب کردیم👊🏻. در عین حال باید نیازهای روحی شخصی‌مون هم متقابلاً پاسخ بدیم. هم من حواسم به همسرم باشه و هم همسرم حواسش به حال و هوای من باشه. این‌جوری می‌شه که خانواده با اضافه شدن بچه، نه تنها آسیب نمی‌بینه که حتی رشد هم می‌کنه و روابط و عواطف عمیق‌تر می‌شه. این‌ها رو سعی می‌کنیم با گفتگو به هم یادآوری کنیم🗣. گفتگو یکی از مهم‌ترین تکنیک‌های ما برای حل مسائل بوده. حتی با بچه‌ها! راجع به مسائل مختلف باهاشون صحبت می‌کنیم. حرفشون رو می‌شنویم و خودمون‌ هم لابه‌لای حرف‌ها از قصه و تجربه‌های خودمون‌ و دیگران براشون می‌گیم. ممکنه در لحظه نتیجه نگیریم، ولی بارها شده که یه مدت بعد از گفتگو تغییر رفتاری که به دنبالش بودیم، الحمدلله اتفاق افتاده🤲🏻. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. به هزینه های زندگی با ۵ بچه فکر نکرده بودیم.» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۲.۵ ساله و ۳ ماهه) من و همسرم درحالی‌که شرایط مالی سختی داشتیم🥲 و تنها درآمدمون شهریهٔ طلبگی همسرم بود، زندگی‌مونو شروع کردیم. ۲ سالگی محمدحسن راهی تهران شدیم و خداروشکر بعد از اومدنمون همسرم کار خوبی پیدا کردن و درآمد بهتری به دست آوردن🥰. از طرفی هم به خاطر اینکه پدرهمسرم آپارتمانی در اختیارمون گذاشتن و اجاره خونه پرداخت نمی‌کردیم، از نظر مالی شرایط بهتری پیدا کردیم. با بیشتر شدن تعداد بچه‌ها، تونستیم منزل بزرگ‌تری اجاره کنیم و بچه‌ها تونستن آزادی بیشتری توی منزل جدید داشته باشن😍. با توجه به هزینه‌ها و شرایط اقتصادی جامعه ما اکثر مواقع پس‌اندازی نداریم🥲 و در‌ واقع به روز می‌خوریم و تموم می‌‌شه پولمون. گاهی تهیهٔ وسیله‌ای که لازم هست رو تا اومدن پولش به تعویق می‌ندازیم. من هیچ وقت اهل ذخیرهٔ پول نبودم🤭 و اگه خرجی پیش می‌اومد و پولش بود، دریغ نمی‌کردم و اگه پولش نبود، از اون کار صرف‌نظر می‌کردم😉. البته از ابتدا من خودم رو درگیر مسائل مالی نکردم و همسرم بیشتر در جریان موارد مالی و هزینه‌های منزل بودن و در این زمینه مدیریت می‌کردن. خیلی وقت‌ها پیش اومده بچه‌ها خواسته‌ای داشتن و گفتیم الان امکانش نیست و این اتفاق معمولی‌ای در منزل ماست☺️. البته خوشبختانه بچه‌ها نسبت به دوستاشون یا فامیل دچار کمبود خاصی نبودن و این احساس رو نداشتن و چیزایی که لازم بوده، در حد معقول تهیه شده. یک بار در این سال‌ها به خاطر شرایط سخت اقتصادی، من و همسرم به این نتیجه رسیدیم که نیروی کمکی رو حذف کنیم. البته با توجه به وضعیت خاص محمدحسن فشار زیادی برامون ایجاد می‌شد😢. برای این کار استخاره کردیم و با توجه به نتیجهٔ استخاره از انجامش صرف‌نظر کردیم و الحمدالله تونستیم در ادامه از پس هزینه‌هاش بربیایم. روحیه‌ای که همیشه در من بوده و هست، استفادهٔ حداکثری از وسایل و لباس‌هاست. حتی اگه لباسی قابلیت استفاده‌شو از دست داده‌باشه، به نحو دیگه‌ای ازش استفاده می‌کنم. دانش خیاطی‌ای که دارم، خیلی جاها کمکم می‌کنه😉 که یه حداقل تغییرات و خلاقیتی در لباس‌ها ایجاد کنم و اونا رو قابل استفادهٔ مجدد کنم. مثلاً گاهی اوقات روسری‌ای که خراب شده، از تور دورش برای روسری دیگه‌ای استفاده کردم یا از پارچه‌شون استفاده کردم برای کار دیگه‌ای و … در زمان فاطمه خواهرم هم دختر کوچیک داشت و اون زمان با خواهرم لباس تبادل می‌کردیم و به این ترتیب لباس کمتری لازم می‌شد تهیه کنیم☺️ و صرفه‌جویی خوبی در هزینه‌ها انجام می‌شد. استفادهٔ مجدد لباس بچه‌ها توسط خواهر برادر کوچک‌ترشون کار معمولی‌ای توی خونه ماست و لباس‌هایی که قابل استفاده‌اند و برای بچه بزرگ‌تر کوچیک شده، به کشوی خواهر برادر کوچیک‌ترشون منتقل می‌شه. هزینهٔ قابل توجهی که برای بچه‌ها می‌شه، برای مدرسه‌شونه. برای انتخاب مدرسه بچه‌ها تحقیق زیادی کردم. با افراد زیادی صحبت کردم و مشورت گرفتم. فاکتوری که خیلی برام اولویت داشت، محیط مدرسه بود که متأسفانه مدارس دولتی‌ای که در اطراف می‌شناختم، این معیار رو در حد قابل قبولی نداشتن😓 و این‌طور شد که علی‌رغم هزینهٔ بالای مدارس غیرانتفاعی، به این گزینه برای بچه‌ها رسیدیم و مدرسه‌هایی رو که محیط و کادر مذهبی و قابل قبولی داشت، برای بچه‌ها انتخاب کردیم. تأمین هزینه‌های مختلف پوشک لباس مدرسه و… برای پنج تا بچه چیزی نبود که ما اول زندگی فکرش رو هم بکنیم. اول کار از هزینه‌های خودمون هم به سختی برمی‌اومدیم😅. اما واقعاً اومدن هر کدوم از بچه‌ها برکات زیادی برامون داشت😍 که برکات مادی هم جزءش بود. ما این جمله که هر بچه روزی خودشو با خودش میاره رو با همهٔ وجود حس کردیم. البته با زیاد شدن تعداد بچه‌ها، همسرم هم به ناچار زمان بیشتری رو برای کار می‌ذارن و خب این خیلی خوب نیست😢. این روزا خیلی از آقایون به خاطر شرایط اقتصادی تحت فشارن و مجبورن زمان بیشتری رو صرف کار کنن. باور من اینه که حس رضایت از شرایط مالی یه حس نسبیه. یعنی ممکنه یکی با شرایط بهتر اقتصادی و با فراهم بودن امکانات بیشتر، احساس کمبود بیشتری داشته باشه و کسی با امکانات کمتر راضی‌تر باشه☺️. خوشبختانه ما همواره روحیهٔ قناعت داشتیم. اگه چیزی امکان تهیه‌ش نبوده، ازش چشم پوشیدیم و بچه‌ها هم این روحیه رو توی من و پدرشون دیدن و براشون یه آموزش عینی بوده. همین روحیه هم بهمون کمک کرده با اینکه خیلی وقت‌ها خیلی چیزا برامون فراهم نبوده، برامون اهمیت نداشته و تونستیم از شرایطمون راضی باشیم😊. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. هیچی رو نمی‌خوام اگه حلما نباشه.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) اون سفر پر خاطره بعد از شش ماه تموم شد و با حلمای ۵/۵ ساله و محمد ۳/۵ ساله برگشتیم ایران، درحالیکه سومین فرزندمون تو راه بود.😊 ویار این یکی خیلی سخت تر از قبلی‌ها بود و زندگی‌مون‌ رو به هم ریخته بود. اواخری که سفر بودیم، قبل از اینکه باردار بشم، حدود ده کیلو وزن کم‌ کردم.با خودم می‌گفتم شاید این شدت ویار به خاطر ضعف بدنم پیش اومده. قبلی ها هم سخت بود ، ولی نه انقدر وحشتناک.😩 هیچ اشتهایی نداشتم و فقط تو رختخواب بودم. اگر چیزی رو به زور میخوردم هم بلافاصله بالا می‌آوردم. 🤢 بچه‌ها با هم مشغول می‌شدند و کمتر به من نیاز داشتند ولی خونه پر از وسایل و اسباب بازی بود. طوری که جا برای راه رفتن نبود. دستشویی بردن محمد با اون حال خراب برام مثل فاجعه بود. از نظر روحی هم‌ داغون بودم که چرا انقدر ناتوان شدم و هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. 😞 دوبار در هفته یه خانوم می‌اومدن و یه کم سر و سامون می‌دادن به اوضاع، ولی کافی نبود و خیلی زود دوباره همه چی به هم می‌ریخت. بچه ها متوجه حال بد من بودن، یه بار که محمد اومد تو اتاق و من داشتم گریه می‌کردم، پرسید مامان چرا گریه می‌کنی؟ قبل از اینکه من چیزی بگم حلما بهش گفت آخه می‌خواد پاشه ظرفا رو بشوره ولی نمی‌تونه، غصه میخوره😅. از ماه چهارم به بعد کمی حالم بهتر شد. یک ماهی شرایط به نسبت خوبی داشتم تا اینکه حلما مریض شد. یه ویروس معمولی که شبیه مدل‌های گوارشی اومیکرون بود. چند نفر دیگه هم تو خانواده درگیرش شدن ولی بیماری حلما طولانی شد و کامل خوب نمی‌شد. یک کم بهتر می‌شد دوباره شدت می‌گرفت. تا اینکه یه روز از صبح تا شب بیشتر خواب بود و دم غروب دیگه هوشیار به نظر نمی‌رسید. وقتی باهاش صحبت می‌کردیم نگاه‍مون می‌کرد ولی جواب نمی‌داد. 😭 بردیمش بیمارستان، وضعیتش طوری بود که آی‌سی‌یو بستری شد. تشخیص اولیه این بود که مشکل خود ایمنی براش پیش اومده و احتمالا از عوارض کروناست، هرچند مطمئن نبودن. داروهای مختلفی گرفت، وضعیتش متغیر بود و هی خوب و بد می‌شد. نهایتا گفتن باید خونش عوض بشه و برای این کار انتقال دادن به یه بیمارستان دیگه.🚑 روزهای خیلی سختی رو می‌گذروندیم، مخصوصا که من در ایام بارداری بودم. یه بار تو آی‌سی‌یو که بود و می‌خواستن بهش سرم بزنن، چون رگ‌هاش خیلی نازک شده بود و پاره می‌شد پرستارها گفتن اصلا نباید تکون‌ بخوره، محکم بگیرش. هوشیار نبود و دائما بی اراده دست و پاش رو تکون می‌داد و سوزن رگ رو پاره می‌کرد. من‌ چند دقیقه خم‌ شده بودم روی میله تخت و حلما رو با همه قدرتم گرفته بودم که یک دفعه حال بدی بهم دست داد، بلند شدم، پرستار دعوام کرد که چرا نمی‌گیریش، گفتم حالم خوب نیست، احساس می‌کنم الان بچه به دنیا میاد! 😥 تازه متوجه شدن که من باردارم و گفتن اصلا نباید این قدر به خودت فشار می‌آوردی. ولی من اصلا تو حال خودم نبودم، باورم نمی‌شد این‌ حلمای منه که تو چنین وضعیتی دارم می‌بینمش و فقط می‌خواستم که خوب بشه. هیچ چیز دیگه‌ای برام ارزش نداشت. نمی‌تونستم بخوابم یا چیزی بخورم. پرستارای حلما بهم می‌گفتن باید به فکر بچه‌ی توی شکمت هم باشی، نمی‌شه اون بچه رو فدای این کنی. خدا منو ببخشه ولی گاهی می‌گفتم اکه حلما نباشه اصلا این‌ بچه‌ی تو شکمم رو هم نمی‌خوام!😭 درحالیکه نمی‌دونستم چه امتحان بزرگ و چه روزای سخت تری در انتظارمونه...😞 جدا از شرایط بارداریم و وضعیت حلما، نگهداری از محمد هم تو‌ اون‌ مدت پیچیدگی‌هایی داشت. چون نمی‌خواستیم محمد چندان متوجه وضعیت حلما بشه، آخه خیلی به هم‌ نزدیک‌ بودن این‌ دو تا بچه. از طرفی محمد بچه توداری بود و می‌ترسیدم بهش فشار بیاد و چیزی بروز نده. سعی می‌کردیم بهش خوش بگذره‌. هر روز باید فکر می‌کردم که خب محمد امروز کجا بره و پیش کی باشه و کلی هماهنگی... من که بیمارستان بودم، همسرم هم خیلی اوقات لازم بود که بیاد کمک من. مدام بهمون نسخه می‌دادن و می‌افتادیم‌ دنبال پیدا کردن داروهایی که خیلی‌هاش تحریم بود. پدرش و عموهاش و پدربزرگاش کل تهران‌ رو می‌گشتن تا دارویی که دکتر گفته پیدا کنن. من مدام خودمو سرزش می‌کردم، نکنه ویتامین هاشو کم دادی اینجوری شده، نکنه دیر آوردیش دکتر، نکنه سخت گرفتی بچه اینجوری شد، همه‌ش خودم رو مقصر می‌دونستم. هرچند قلبا می‌فهمیدم که این امتحان ماست، برای خدا کاری نداره حلما یه شبه خوب خوب بشه. ولی زمان امتحان من باید بگذره.😞 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif