.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_اول
سال ۷۲ به دنیا اومدم.😌
کجا؟
مشهدالرضا.❤️
پدرم پرستار و مادرم ماما هستند و فقط یه برادر دارم، که سه سال از من کوچیکترن.
رابطهم با برادرم خوب بود.
گاهی دعواهای اساسی با هم داشتیم ولی خیلی زود با هم خیلی رفیق میشدیم.
هر چند فکر میکنم اگه خواهر داشتم رابطهم باهاش خیلی بهتر بود.😉
با مادرم خیلی صمیمی بودم. هر اتفاقی که برام تو مدرسه یا بعدها تو دانشگاه می افتاد، براشون تعریف میکردم.
رفتارشون طوری بود که خیلی باهاشون راحت بودم.💚
این یه ویژگی خاص و بعضاً نجاتدهندهی مامان گلم بود.
چون ممکن بود یه جاهایی در آستانهی خطا قرار بگیرم.
از بچگی عاشق ادبیات بودم؛ عاشق خوندن کتابهای شعر و داستان و نوشتن.
دبیرستان رو مدرسهی نمونه دولتی فرهنگ قبول شدم که خاصّ رشته انسانی بود.👌🏻
احساس میکردم با چیزی محشورم که عاشقشم.😍
دوست داشتم توی دانشگاه هم ادبیات بخونم و همیشه میگفتم حتی اگه رتبه یک کنکور هم بشم انتخاب من ادبیاته!
سال سوم دبیرستان تو المپیاد ادبیات شرکت کردم و الحمدالله مدال طلای کشوری رو کسب کردم.
حالا میتونستم بدون کنکور وارد دانشگاه بشم.
همونطور که حدس زدید رشتهی ادبیات فارسی؛ دانشگاه شهر خودمون، فردوسی مشهد.😊
سال ۸۹ دانشجویی من شروع شد.
۱۷ ساله بودم.
(تابستان همون سالی که المپیاد مدال آوردم، پیش دانشگاهی رو جهشی خوندم.)
دانشگاه هم این امکان رو داشتم که دو رشته رو با هم بخونم.
رشتهی دوم رو زبان و ادبیات فرانسه انتخاب کردم.
از قبل، خیلی اوقات رمانهای ترجمه شده از فرانسه رو میخوندم و نویسندههاشون رو دوست داشتم.😊
به خاطر دو رشتهای بودن، هر ترم حدود ۳۰ واحد درس داشتم و کلا تو کتاب و دفتر بودم.
برای همین فعالیتی جز درس خوندن نداشتم. فقط هرازگاهی برای نشریهی دانشگاه مطلبی مینوشتم.
کارشناسی رو ۷ ترمه تموم کردم و اواخر تابستان سال ۹۲ که آخرین سال کارشناسیم بود، ازدواج کردم.❤️
آشنایی ما از طریق معرفی یکی از آشنایان بود.
همسرم وقتی به خواستگاری من اومدن، تازه استخدام شده بودن و شرایط مالی خیلی خوبی نداشتن. ولی ما چندان نگران نبودیم.
با یه جشن عقد ساده، ۹ ماه دوران عقدمون شروع شد.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_دوم
روزها میگذشت و من همچنان گرم درس بودم.
همسرم هم تشویقم میکردن و میگفتن نباید با ازدواج محدودیتی برای درس خوندنت ایجاد بشه.👌🏻
ترم آخر کارشناسی بودم و چون نمرهی الف و شاگرد اول شدم، امتیاز ورود به ارشد، بدون کنکور رو به دست آوردم.🤩
بازم همونطور که حدس زدید همون رشتهی ادبیات فارسی و همون دانشگاه فردوسی.😁
تیر ۹۳، با یه سفر حج و یه مهمونی کوچیک، زندگی مشترکمون رو تو یه خونهی اجارهای، شروع کردیم.❤️
همون اوایل، متوجه شدیم یکی از دوستان همسرم که تقریبا همزمان با ما ازدواج کرده بودن، خونهای دارن که میخوان بفروشن و خونهی بهتری بخرن.
خونه کوچیک بود و دور، ولی قیمت کمی داشت. ما به این فکر افتادیم که این خونه رو بخریم. یه جورایی جزء ارزونترین خونههایی بود که میشد پیدا کرد.
اما پول کافی نداشتیم.
خونه ۷۰ میلیون هزینه میخواست و ما فقط ۳۰ میلیون پول داشتیم.
یکی دوماه از عروسیمون گذشته بود که من به لطف خدا باردار شدم.
به فاصلهی چند ماه از من، خانم اون دوست همسرم هم باردار شد.😍
و به فاصلهی کمی از اون، روزی این دو تا کوچولو رسید.🤩
به لطف خدا وامی با مبلغ حدود ۴۰ میلیونی از محل کار همسرم بهشون تعلق گرفت و ما تونستیم خونهی اونها رو بخریم.
اونها هم خونهی بهتری خریدن.🙂
ما هم خونهای رو که خریده بودیم، اجاره دادیم. (و خودمون همون خونهای که اجاره کرده بودیم، موندیم)
آخرین روزهای فروردین ۹۴، وقتی که ترم دوم ارشد بودم فاطمه خانم تشریف آورد و خونهمون رو گرمتر کرد.💛
اون زمان، بیشتر وقتها خونهی مامانم بودیم. (تو یه اتاق از خونهشون)
همسرم هم شبها از سرکار میاومدن اونجا و چون نامحرم هم نداشتن راحت بودن.
از طرفی خونهی مامانم اینا به دانشگاهمون نزدیک بود و برای وقتهایی که میخواستم برم دانشگاه راحتتر بودم.
از اولین روزهای به دنیا اومدن دخترم، مادرم تو نگهداریش کمکم میکردن.
ایشون همیشه میگفتن چون خودشون نتونستن بچهی زیادی داشته باشن، بهم کمک میکنن هرچند تا بچه که دوست دارم، داشته باشم.☺️
دخترم تا ۳ ماه شبها بیقراری میکرد و ما از پسش بر نمیاومدیم.
آخر سر مامانم میاومدن اتاق ما و بچه رو آروم میکردن.
همهش میگفتم خب آخه چرا خودم بلد نیستم؟!
حالا یا واقعا خود بچه بدقلقتر بود یا من بیتجربه بودم.
شما میگید گزینهی ۲؟😁
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_سوم
شبهای سختی داشتم.😢
بیقراریهای شبانه اونم تا ۳ ماه...
اما از طرف دیگه، من وااااقعا بچه دوست داشتم.
از بچگی همیشه دلم میخواست که نینی تو خونهمون باشه ولی در حد آرزو موند!
به همین خاطر تولد فاطمه برام خیلی هیجانانگیز بود.😍
دخترم که بهدنیا اومد، دو ماه از ترم دانشگاهم باقی مونده بود.
خوشبختانه تعداد کلاسهام کم بود و نیازی نبود بیشتر از دو ساعت بچه رو از خودم جدا کنم؛ و اون مدت رو هم پیش مامانم میذاشتم.
گهگاهی هم نینیمون دانشجو میشد و با هم میرفتیم دانشگاه.😁
استادها هم با من کنار اومدن و گذشت.
۶ ماههش بود که خونهی کوچیکی رو که خریده بودیم، فروختیم و به لطف خدا خونهی فعلیمون رو خریدیم.
هر چند چون قرض داشتیم، ۱.۵ سال اون رو رهن دادیم و خودمون طبقه پایین خونهی پدر شوهرم ساکن شدیم.
اون روزا ترم جدید دانشگاهم شروع شده بود و اوضاع برام سختتر از نوزادیش شد.❗️
میگید چرا؟
خب دیگه منو میشناخت!
و وقتایی که نبودم بهونه میگرفت.😢
دیگه کمکم ورق برگشت!
از اون دانشجویی که هیچ کلاسی رو از دست نمیداد و جزوه هاش همیشه مرجع بود،
تبدیل شدم به کلاس بپیچون!
غیبتهام زیاد شد.😕
استادها هم چندان همکاری نمیکردن.😐
کم آوردم و به فکر انصراف افتادم.
با خودم گفتم نکنه وقتی که برای درس میذارم اجحاف در حق بچهم باشه.
اما هم مادرم و هم همسرم بهم قوت قلب دادن که ادامه بدم.❤️
همسرم گفتن تو استعدادشو داری و با همهی سختیها، بازم میتونی ادامه بدی.
درس خوندن و حضور توی اجتماع، باعث تقویت روحیه و انگیزهت میشه.👌🏻
در آینده هم میتونی به جامعه خدمت کنی و مفید باشی.😉
دخترمون هم بعداً که بزرگ بشه، به مادرش افتخار میکنه که با وجود همهی سختیها، تلاش خودش رو کرده تا به هدفش برسه.🙂
ادامه دادم.
اما دیگه نمرهها درخشان نبود و تو دانشگاه، نگاهی که قبلاً به من داشتن، دیگه نبود.
میشنیدم که گاهی استادها میگفتن:
اینکه دیگه باید بره بچهش رو نگه داره. درس بخون نیست و از این، محقق در نمیاد.😐
این زمانها خودم هم یکم مأیوس بودم و میگفتم تو هم دیگه دورهت تموم شد.
تمام تلاشمو میکردم تا دخترم کمتر اذیت شه.
خلاصه این دوران رو، بعضی وقتا با جیم شدن و دیر رفتن و زود بیرون اومدن، گذروندم.🤪
الحمدالله کمکهای مادرم هم بود و ایشونم خونهشون به دانشگاه نزدیک بود.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_چهارم
فاطمه حدودا ۱.۵ ساله بود که رسیدم به فاز پایاننامه!
روزای پایاننامه روزای سختی بود.
باید چند ساعت پای لپتاپ مینشستم؛ ولی تا میخواستم روشن کنم، دخترم سر میرسید.😁
اینجا هم باز مامانم به کمکم اومدن.😘
مثلاً چند ساعت بچه رو میبردن بیرون تا من بتونم به کارم برسم.
گاهی هم من میذاشتمش خونهی اونها و چند ساعت میرفتم کتابخونه.
گاهی شبها هم ناچار میشدم بیدار بمونم. خیلی هم برام سخت بود!
آخه خواب سرآمد نیازهامه؛😅
ولی واقعا باید این کارو میکردم و موفق شدم.
یه روز که برای کارهای پایاننامهم رفته بودم پیش استاد راهنمام، ایشون گفتن چرا دکتری شرکت نمیکنی؟ خیلیا از تو سطحشون پایینتره، میان و قبول میشن و حیفه تو ادامه ندی.
با خودم فکر کردم.
راستش خودم از وقتی یادم میاد همیشه هدفم این بوده که تا دکترا ادامه بدم.
حتی همیشه میگفتم من اگه سر کار هم بخوام برم، میخوام با دکترا برم.
اما بعد بچهدار شدن کمی امیدم رو از دست داده بودم...
هر چند مادرم هم همیشه مشوق من برای ادامه تحصیل و دکترا خوندن بودن و میگفتن هر کمکی از دستشون بیاد انجام میدن.😍
با این حرف استادم، انگیزهم بیشتر شد و تصمیم گرفتم برای محک زدن خودم هم که شده، کنکور رو بدم.
با اینکه هنوز پایاننامهم رو دفاع نکرده بودم.
اون سال در کمال تعجب، تونستم هم آزمون و هم مصاحبه رو قبول بشم؛ درحالیکه چندان هم درس نخونده بودم.
بعد قبولی به فکر افتادم که زودتر پایان نامهی ارشدم رو تموم کنم و دفاع کنم؛ ولی نتونستم تا قبل از شروع سال تحصیلی برسونم و در نتیجه نتونستم دکتری ثبت نام کنم.😞
اون روزا خیلی غصه خوردم و گریه میکردم.😭
برام ضربهی خیلی سنگینی بود که به چه راحتی شرکت کردم و قبول شدم و به چه راحتی از دستش دادم.😢
اما بعد،
گفتم خب دیگه اتفاقیه که افتاده.
حتماً خیر و مصلحتی توش بوده من خبر ندارم.
به هر حال باید بپذیرم.👌🏻
و البته چون قبول شده بودم و نرفته بودم، تا دو سال محروم بودم از آزمون سراسری.😐
گذشت و اون سال از پایاننامهم دفاع کردم.
همون روزا دخترم رو که ۲ ساله شده بود، از شیر گرفتم.
از اونجایی که همیشه دوست داشتم فاصله سنی بچهها کم باشه، دومی رو به لطف خدا باردار شدم.😊
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_پنجم
روزهای بارداری میگذشت.
هنوز به خاطر از دست دادن دکترا ناراحت بودم.
همین روزها بود که از طرف بنیاد ملی نخبگان تماس گرفتند.
به خاطر مدال طلای المپیاد، عضوش شده بودم.☺️
و حالا داشتن به من خبر میدادن که یک بورس تحصیلی به من تعلق گرفته و میتونم دکترا ثبت نام کنم!😮😍
از طرفی همسرم هم تو مقطع ارشد قبول شدن.
وای خدای من!🤩
این هم یه روزیِ تپل...
به قدم گل دختر دومم!
راستش رو بخواید، من بارها اینو تو بارداریهام تجربه کردم که به طرز عجیبی مسائل رو ریل افتادن و آسون شدن...
انگار اون زمان به آسمون وصلم.😄
همهش به خاطر اون طفل معصومی که دارم با سختی حملش میکنم.💛
حتی دعاهام حس میکنم سریع مستجاب میشه.
دوستانی داشتم که باردار نمیشدن و همیشه دعاشون میکردم ولی...
تو هر بارداری برای هر کدوم دعا کردم به طرز معجزهآسایی باردار شد.😍
همیشه به اطرافیانم میگم نگید که خونه یا ماشین بخریم، بعد بچهدار شیم.
بر عکسش رو بگین.
بچهدار بشیم، انشاالله خونه هم خواهیم خرید.
چون واقعاً یه چیزایی روزیِ اون بچهاست.
یادمه یکی از دوستام میگفت من بچهی اولم رو خیلی سخت از پوشک گرفتم. هم خودم هم بچه خیلی اذیت شدیم.🤪
ولی دومی رو خیلی راحت گرفتم،
شاید بخاطر این بود که باردار بودم و خدا خواست سر یه هفته جمع بشه.👌🏻
خود من هم دقیقا همین رو تجربه کردم.
هر دو بچهای که از پوشک گرفتم در شرایط بارداری بود، و دقیقا ۳ روزه ختم شد.
اینا هم امداد الهی هستن.
فقط تاب دادن گهواره به دستان جبرئیل که امداد غیبی نیست.😉
داشتم میگفتم!
با بورس دکترا، در دانشگاه خودمون (دانشگاه فردوسی مشهد) و همون رشتهی ادبیات فارسی ثبت نام کردم و آذر ماه همون پاییزی که سر کلاس دکترا نشستم (سال ۹۶)، دختر دومم به دنیا اومد.
کلاسهای دکترا کم بود؛
ترمی ۴ تا ۶ واحد، که یکی دو روز در هفته بیشتر نمیشد.
این زمانها رو هم بچهها پیش مامانم میموندن.
البته دیگه خونهی مامانم نزدیک دانشگاه نبود و اومده بودن محلهی ما.😍
از کلاسها که میرسیدم خونه، هر بار میدیدم مامانم برای سرگرم کردن گل دخترا یه ابتکار جدیدی زدن.😄
مثلاً یه روسری رو به دستهی یه دیگ بزرگ گره میزدن بچهها رو سوارش میکردن و میکشوندن رو زمین!😃
یا دختر بزرگه رو میفرستادن تو باغچه سبزی و فلفل و... بچینه، بعد عکس میگرفتن و به من نشون میدادن.
یه ننو هم درست کرده بودن و بچهها رو نوبتی سوارش میکردن.
خدا خیرشون بده.❤️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_ششم
رسیدم به انتخاب موضوع پایاننامه!
موضوعی رو انتخاب کردم که از دانشم در زمینهی ادبیات فرانسه هم استفاده کرده باشم.
یادتون باشه در مقطع کارشناسی، ادبیات فرانسه رو هم در کنار ادبیات فارسی خونده بودم.
موضوعم بررسی تصویر ایرانیان، در سفرنامهی رافائل دومان بود.
(رافائل دومان یه کشیش فرانسوی بود که در عصر صفوی برای تبلیغ مسیحیت به ایران اومده بود.)
دخترک دومم ۲ ساله شده و از آب و گل دراومده بود.
واحدهای دکترا هم تموم شده بود.
میخواستم کمکم برم تو کار پایاننامه که استادم بهم پیشنهاد دادن از یه فرصت مطالعاتی که دانشگاه فراهم کرده، استفاده کنم!🤩
دانشگاه با یکی دو تا از دانشگاههای خوب فرانسه در تعامل بود و دانشجو رد و بدل میکرد.
و در قالب بورسیه (دو دورهی شش ماهه) دانشجو میفرستادن فرانسه.👌🏻
استادم گفتن برای پایاننامهت به منابع فرانسوی نیاز داری،. این فرصت خیلی خوبیه!
از شما چه پنهون این پیشنهاد، همون چیزی بود که همیشه آرزوش رو داشتم.😁
با چندین نفر مشورت کردم، برآورد هزینه کردم ولی میدونستم با دو تا بچه خیلی سخته کارم.
البته با همسرم و بچهها نمیشد با هم بریم.
درکنار هزینهی زیادش، محل کار همسرم اجازه نمیداد یه سال غایب باشه!
مامانم مثل همیشه حمایتم کردن.😍
گفتن من حاضرم این چند ماه مراقب بچهها باشم. خیالت راحت.😉
به طور جدی بهش فکر میکردم؛
البته یه کوچولو هم تردید داشتم!
مخصوصاً که دختر دومیم دو ساله شده بود و تو فکر بچهی بعدی هم بودم.
تا این که با یکی از دوستام که خیلی مومن و حافظ قرآن بود و روانشناسی هم خونده بود صحبت کردم.
نظراتش رو همیشه خیلی قبول دارم.
وقتی که در مورد این مسئله ازش سوال کردم، گفت که اصلاً تو چطور به این فکر کردی؟!
آسیبهاش خیلی زیاده!
گفتم آخه این چند ماه توی اون ۲۰، ۳٠ سال که با هم هستیم تا سن ازدواجشون که چیز خاصی نیست!
گفت چرا!
تو این سنی که بچههای تو هستن خیلی هم خاصه!
اصلا آسیبهاش قابل جبران نیست.😞
با حرف ایشون، من کلا قضیه رو از ذهنم بیرون کردم!
با این که خیلی دلم دنبالش بود.
استادم اصرار داشتن که خیلی فرصت خوبیهها!
از دستش نده.
اما من گفتم نمیتونم بچههام رو ششماه بذارم برم.
گفت چقدر میتونی؟ سه ماه؟ دو ماه؟ هر چقدر میتونی برو. حیفه!
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم.😊
همین موقعها بود که با یه مرکز حفظ غیرحضوری قرآن آشنا شدم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_هفتم
مدتها بود که حفظ قرآن رو شروع میکردم و ول میکردم؛ شاید از ۱۵ سالگی!
دو سه جزء اول قرآن رو صد بار حفظ کردم و فراموش کردم و دوباره از اول.😅
یه مدت کلاسهای حفظ دانشگاه رو شرکت کردم و تا جزء ۵ ۶ رفتم ولی بازم رها کردم.
همین حول و حوش انصراف از فرصت مطالعاتی بود که متوجه شدم از محل کار همسرم، برای خانواده کارکنان کلاسهای غیرحضوری حفظ میذارن.
این رو یه جور توفیق دونستم و رو هوا زدمش!😃
دوست داشتم خودمو ملزم کنم هر روز حداقل یک جزء قرآن بخونم و مرتب قرآن گوش بدم.
با اینکه اون موقع در حال نوشتن پایاننامه بودم، ولی اعتقاد داشتم با وقت گذاشتن برای قرآن، وقتم برای پایاننامه تنگتر نمیشه! بلکه برکت پیدا میکنه.
و اطمینان داشتم اگه حفظ قرآن رو شروع کنم، اتفاقات خوبی به دنبالش میافته.
و البته که ناگفته نمونه من کلاً پایاننامه رو خیلی تفریحی و از روی خاطرجمعی پیش میبردم!😁
خیلی بیعجله! جوری که صدای همه در اومد.😄
چون واقعا دوست داشتم این دو تا پروژه رو پایاپای پیش ببرم و پایان هر دوتاش رو برای خودم جشن بگیرم.🥳
از اینکه چند تا کار رو با هم بکنم و ذره ذره پیشرفتشونو ببینم لذت میبردم.
اولین استاد حفظی که داشتم، هفتهای یه بار باهام تماس میگرفتن.
منم گاهی شب قبلش یه نگاهی مینداختم، گاهی همونقدر هم نه!
یک ترم اینجوری گذشت و چیز خاصی بهم اضافه نشد.
باید یکی با دمپایی میافتاد دنبالم تا پیشرفت کنم.😄
این استاد، بعد یه ترم رفت مرخصی.
همون زمان من تو فکر فرزند سوم بودم و تقریباً همزمان با بارداری سوم بود که ترم جدید رو با استاد جدید شروع کردیم.
یه استاد جدی و خیلی پیگیر!
که هر روز ازم گزارش میخواستن.
تا اون موقع، من باور کرده بودم که با دو تا بچه، حفظ قرآن کار من نیست و همینقدر که یه ارتباط نیمبندی با قرآن داشته باشم، کافیه.
ولی ایشون خیلی به من انگیزه داد.😍
اول ترم تو گروه مجازی کلاس گفت همه بگید که میخواین تا آخر ترم چقدر حفظ کنید.
گفتم هفتهای دو صفحه (و تو رودربایستی اینو گفتم، اصلش مدنظرم یه صفحه بود و همونم تازه شک داشتم 😁)
ایشون جواب داد: ولی من خیلی بیشتر از اینا در توان شما میبینم!
این جمله رو گفت و منو جوگیر کرد!
گفتم واقعا؟
باشه پس هفتهای پنج صفحه!
از جزء ۵ شروع کردم.
محفوظات قبلیم رو تثبیت کردم.
۴ جزء هم حفظ کردم و به لطف خدا، در پایان ۹ ماه بارداری، ۹ جزء حفظ بودم.🙂
اینم رزق فرزند سومم.☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_هشتم
مرداد ۹۹ بود.
صبح یکی از روزهای آخر بارداری رفته بودم پیادهروی. جزء ۳ رو با خودم مرور میکردم که رسیدم به آیات مربوط به مادر حضرت مریم (سلاماللهعلیها).
اونا رو خوندم و گفتم فکر کن منم همینطوری بچهم دنیا بیاد!
همون عصرش دردام شروع شد و ۵ دقیقه بعد از بستری شدن به لطف خدا رقیه خانوم خانوادهی ما رو باشکوه کرد.😍
یادمه بچههای قبلیم با چند روز تاخیر و آمپول فشار و معطلی و خلاصه یه خروار استرس به دنیا میاومدن!🤪
الان خداروشکر به جزء ۲۲ رسیدم.
و پایاننامهم هم داره مراحل نهاییشو میگذرونه.
اخیراً مقالاتش رو فرستادم که پذیرش بگیره تا بتونم برای دفاع اقدام کنم.👌🏻
در کنارش برای باشگاه طنز انقلاب اسلامی هم طنز مطبوعاتی مینویسم.😉
سابقهی آشنایی من با باشگاه طنز انقلاب برمیگرده به سال ۹۷.
همیشه نوشتن رو دوست داشتم و قلم طنزی هم داشتم.
تقریباً همیشه انشاهای مدرسهم طنزآمیز بود.
حتی نمایشنامههای طنز مینوشتم تا بچهها اجرا کنن.
و خلاصه هر چی تو حرف زدن، زبانم الکنه، تو نوشتن راحتم!☺️
همهی اینا بود، ولی نمیدونستم چیکار باهاشون بکنم.
تا اینکه زمستان ۹۷ اطلاعیهی دوره آموزشی طنز مطبوعاتی باشگاه طنز انقلاب رو دیدم.
بزرگترین جاذبهش هم این بود که استاد دوره آقای محمدرضا شهبازی بود.😃
من از ۱۵ ۱۶ سالگی مطالبشون رو میخوندم و خیلی قلمشون رو دوست داشتم.
در حالی ثبت نام کردم که فکر نمیکردم طنز نوشتن فرمولی داشته باشه و اصلا یاددادنی باشه!🤨
که داشت و بود!
اون دوره خیلی برام هیجانانگیز بود!
مینوشتم، تشویق میشدم، تلاش میکردم بهتر بشم...
دیدم این کاریه که واقعا دوست دارم.😃
دوره که تموم شد، خوشبختانه نظرشون روی من مثبت بود.😊
رسانههای باشگاه طنز، کانال و سایتشون و یک صفحه روزنامه در هفته بود که قرار شد من اینجاها بنویسم.
بعداً که مجربتر شدم توی پروژههای جدیتر هم کمک میکردم.
مثل آخرین سری برنامه "حرفشم نزن" که شبکه افق پخش شد. (یه برنامهی طنز سیاسی که اجرا و تهیه کنندگیش با آقای شهبازی بود.)
الان هم مشغول نوشتن فیلمنامهی یه سریال طنز هستم.☺️
واقعا ساعتای آخر شب خیلی به داد من میرسه!
معمولاً درس، مطالعه، قرآن، نوشتن متنهای طنز و... رو اون زمان انجام میدم.
گاهیم صبحها
ولی گاهی!😄
معمولاً شب بیدار موندن، برام راحتتره.
البته یه وقتایی هم هست که بچهها با همدیگه سرگرمن یا همسرم اگه بتونن کمک میکنن.
ناگفته نمونه که شکر خدا ایشون خیلی همراهن.😍
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_نهم
با وجود بچهها من معمولاً نمیتونم برنامهریزی دقیق بکنم.😕
اون روزایی که برنامه میریزم صبح زود پاشم یا شب دیرتر بخوابم و فلان کارو کنم، اینها هم دقیقاً سحرخیز میشن!
یا شنگولتر از همیشه تا دیروقت نمیخوابن!
خلاصه هر لحظه برای من، میدون تصمیمات لحظهایه!
و هر فرصتی که پیدا بشه، باید بچسبم و استفاده کنم.
قبل بچهدار شدن افتخار من این بود که شاگرد اول میشدم، بدون اینکه یه شب بیدار بمونم.
اما الان لازمه من آدمِ خوابالو، شبهایی رو بیدار بمونم
و خب برام سخته!
اما لذتی توش نهفتهست که باعث میشه این سختیها رو با تمام وجود بپذیرم.😊
چون من این «هیچ کار نداشتن» رو هم گذروندم.
اون سالی که ارشدم تموم شد و دکترا از دستم رفت، هنوز یه بچه داشتم و هیچ کار دیگهای هم نداشتم.
خیلی کلافه بودم و میگفتم چه زندگی بیمعنیای شده.😏
برای هیچی استرس ندارم!
هیچ کاری نیست که بگم امروز باید تمومش کنم!🤨
و اگه زود بخوابم و دیر پاشم هیچ مشکلی پیش نمیاد!😅
اون سال خیلی از دست خودم ناراضی بودم.😞
برای همین، الان از این سرشلوغی راضیام.😍
تا وقتی سختیها نباشه، اون تفریحهای بینش هم لذت نداره!
وقتی هر روزت همینطور باشه، لذت خاصی هم نداره.🤷🏻♀️
و البته که من آدمی نیستم به خودم مشقت بدم.🤪
هرکاری رو خیلی آروم و با خیال راحت پیش میبرم. ولی همونقدر سختی هم که داشته راضی بودم.😊
موقع خستگیها، بزرگترین شاه تفریح من کتابه.😃
از وقتی مجرد بودم، بزرگترین لذتم این بود که برم کتابخونهی دانشگاه و لابهلای قفسهها بچرخم و کتابهای مختلف رو بردارم، تورق کنم و بشینم بخونم.
همیشه موقع برگشتن، یه عالمه کتاب همرام بود.
الان هم هر چند ماه یه بار موقعیت پیش میاد همسرم خونه با بچهها باشن و من برم استخر کتاب (ببخشید منظورم کتابخونهی دانشگاهه😄) و یه دل سیر تفریح کنم.🤩
حالم با خرید کتاب هم خوب میشه؛ مخصوصاً الان که بچه هم داریم، از کتاب کودکانه هم خیلی لذت میبرم.
گاهی اوقات به خاطر مریضی بچهها، حال روحیم بد میشه. االانم که مریضیها دومینو واره تا یکی میاد خوب بشه، بعدی و بعدی...😞
اینجور وقتها برای خوب شدن حالم، به همسرم میگم این قضیه که به خیر گذشت انشاءالله، میرم یه انتقام اساسی از زندگی میگیرم.😜
با یه کتابخونه رفتن،
یا خرید یه کتاب،
یا یه وسیلهای برای خودم.😁
و اینجوری به لطف خدا روحیهم بازیابی میشه برای ادامهی راه...🤗
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_دهم
دختر بزرگم امسال کلاس اولیه.😍
یه مدرسهی دولتی میره.
به نظرم نیازی نبود مدرسهی غیرانتفاعی بره؛
با اینکه ممکنه خدماتشون بیشتر باشه یا لوکستر و متنوعتر باشن!
مدارس هم که مجازی بود، به نظرم نیازی نبود برای آموزش از راه دور خیلی هزینه کنم.
شاید توی مقاطع بالاتر، مثلاً تو سن بلوغ حساسیتهای دیگهای باشه و نظرم عوض بشه.🤔
ولی الان نیازی حس نکردم.
البته خودمون میتونیم براش آموزشهای فوقبرنامه فراهم کنیم و نیازی نیست متکی به مدرسه باشیم.😊
مثلاً تابستون گذشته برای بچهها یه معلم خصوصی گرفتیم که میاومد و هفتهای دو بار بهشون قرآن یاد میداد.
خانوادهی ما از جهت اقتصادی متوسطه.
یه حقوق کارمندی داریم با سه تا بچه.
ولی شکر خدا هیچ وقت احساس کمبود نکردیم.😊
هیچ وقت اهل بریز و بپاش نبودم!
خدا رو هم بابت داشتههاشون شاکر بودم و هستم.
گاهی وقتا که احساس میکنم خیلی دیگه ول خرجی کردم، بازم نسبت به معمول خیلی از خانوادهها، کمتر هزینه کردم!😉
البته نه اینکه فشار میاریم به خودمون.
کلا مدلمون اینطوریه.😊
توقعات بچهها رو هم میشه مدیریت کرد.
مخصوصاً وقتی که چند تا هستن خیلی بهتر اینو درک میکنن.😃
منابع محدوده
هم باید درست استفاده بشه،
و هم باید تقسیم بشه بین همه!
حالا چه منابع اقتصادی و چه منابع عاطفی مثل توجه والدین!
مثلاً یه بسته خوراکی میخرین میذارین جلوشون و میگین این مال همه تون.😚
یه مقدار هم پس انداز کنین واسه فردا.
سهم فقرا هم فراموش نشه.👌🏻
اسباببازیها همینطور.
و یاد میگیرن شریک شدن رو، تقسیم کردن رو.
هم توقعاتشون تنظیم میشه هم ارزش داشتههاشون رو بهتر میفهمن.
بچههام الحمدالله به راحتی، لباسهای همدیگه رو میپوشن.
لباسایی هست که بچهی اول من داشته، دومی هم پوشیده، الان سومی داره میپوشه. بدون ناراحتی برای خودشون حتی!
وقتی که به دختر دومم لباس خواهرشو میدم چقدر خوشحال میشه😃 که دیگه بزرگ شده و به جایی رسیده که میتونه لباس خواهرشو بپوشه.😍
خواهری که همیشه ازش بزرگتر بود!
مدتی هم شد که من به جای پوشک، مجبور شدم از کهنه استفاده کنم.
اونم تجربهی خوبی بود و به همسرمم گفتم هر وقت احساس کردی قیمت پوشک خیلی فشار میاره، من حاضرم بازم برگردم به همون سیستم.
خوشبختانه تا حالا مشکل مالی جدی نداشتیم.
پیش اومده که یه وقتایی بخوام کتاب یا یه وسیلهای برای بچهها بخرم و همسرم بگن این ماهو صبر کن.
ولی به لطف خدای روزی رسون، مشکل خاصی نداشتیم.☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_یازدهم
به لطف خدا بچهها در کل با همدیگه خوبن. هوای همو دارن.
مخصوصاً دختر بزرگترم که دیگه عاقل و فهمیده شده
گاهی از دستشون اینطوری🤪 میشه!
ولی حس مسئولیت و بزرگی رو دوست داره و خوشحاله.👌🏻
البته بازم تعارضهایی پیش میادا.❗️
خصوصاً الان که سومی داره بزرگ میشه و برای خودش شاخی میان شاخها خواهد شد.😄
تصور نشه هیچ بچهی بزرگتری چغلی کوچیکتر از خودش رو نمیکنه،
سر هیچ اسباب بازی و وسیلهای دعوا نمیشه،
عروسک بینوایی دست و پاشو وسط دعوای خواهرها از دست نمیده،
به خاطر یه مدادرنگی فریاد و فغان برنمیخیزه...
خیر!!
مخصوصاً بین اولی و دومی که دیگه بزرگ شدن و باید گیس و گیس کشی کنن وگرنه سنت شکنی کردن.😂
حس و حال کلی باید خوب باشه،
عشق و هواخواهی باید برقرار باشه،
که الحمدالله هست.😊
هر بار میان پیشم شکایت کنن میگم من تو دعوای خونوادگی شما دخالت نمیکنم.😁🤷🏻♀️
از زمان بارداریم هم رو این قضیه کوچیکتر بودن، ضعیف و نیازمند حمایت بودن آبجی کوچولو مانور میدادم که اونو رقیب نبینن.❗️
چون رقابت وقتی پیش میاد که کسی رو همسطح ببینی.
ولی اینطوری اون بچه رو نیازمند به خودشون میدیدن و احساس دلسوزی و مسئولیت در برابرش میکردن.😚
مثلاً تو بارداری سوم، زیارت عاشورا میخوندیم و موقع سلامها میگفتم از طرف کوچولو هم سلام بدید.😍
چون خودش بلد نیست.
یا یه صلواتم از طرف اون بفرستید چون خودش نمیتونه.
دیگه دختر دومم احساس تکلیف میکرد هر کاری به نیابت از نینی انجام بده.😚
یا به دختر بزرگم میگفتم باید حواسمون باشه قرآن و دعا و... زیاد پخش کنیم، چون روی بچه تأثیر خوبی میذاره.
دیگه از اون به بعد هر گونه دعا، اذان و کلیپهای انقلابی تلویزیون که پخش میشد میرفت صداشو بلند میکرد تا نینی نهایت حظ و بهره رو ببره!😆
شنیدم میگن تو دعواهای بچهها سعی کنید دخالت نکنید تا خودشون حل کنن. مگه اینکه آسیبی بچهها رو تهدید کنه.
ولی گاهی نمیتونم کامل اجراش کنم و یه وقت رفتم وسط دعواشون از بزرگتره خواستم کوتاه بیاد...
هرچند واقعیت اینه که اونم بچهست.
و سعی میکنم بعداً از دلش در بیارم؛ میگم دستت درد نکنه گذشت کردی.😉
یا باهاش شوخی میکنم میگم وای خدایاااا ما خواهر بزرگترا همهش باید کوتاه بیایم!!
عجب گیری افتادیما!!😜
بیا اصلاً بغلِ هم، گریه کنیم.😂
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_دوازدهم
الحمدالله مسجد عشق بچههامونه.
چون مسجد جاییه که هر وقت برن چند تا رفیق اونجا میبینن،
بازی میکنن،
و گاهی جایزههای کوچولو میگیرن.😁
مسجدمون برنامههای مختلفی داره که بچهها با شوق اونا رو شرکت میکنن.
از کلاس قرآن و حلقهی صالحین گرفته، تا روضه و مولودی.
این خوش بودن، تو تربیت دینی شاید حرف اولو بزنه!😉
مثلاً معلم قرآنی که پارسال میاومدن خونهمون، خیلی با مهربونی با بچهها برخورد میکردن و به عناوین مختلف جایزههای کوچیک براشون میآوردن.😚
جوری که الان دلشون براشون تنگ میشه و دوست دارن بازم باهاشون کلاس داشته باشن.❤️
یه بار یکی بهم گفت با شوهرت نماز جماعت بخون. خیلی اثرات خوبی داره.
منم از همون موقع شروع کردم.
و الان دختر بزرگهم هم مرتب با ما نماز میخونه.😍
وقتایی هم که خونه مامانم هستیم،
میره با پدر من نماز میخونه و این جماعت خوندنه براش مهم شده.👌🏻
حفظ قرآنم هم که خیلی برکت داره.😍 هم در جهت تعالی خودمه، و هم برای بچهها خوبه که من رو در حال چنین فعالیتی میبینن و با نوای دلنشین قرآن زندگی میکنن.😚
(خصوصاً تو بارداریها)
سعی دارم علت برنامههای معنویمون رو برای دختر بزرگهم، فاطمه توضیح بدم.
و اون اتفاقا پیگیرتر از ما میشه.😃
یادمه وقتی معصومه زهرا رو باردار بودم، به فاطمه گفته بودم اگه ما هر روز زیارت عاشورا بخونیم برای خواهر کوچیکهت خیلی خوبه!
و این شد که دیگه مراقب بود فراموش نکنم.😅
یه کار خوبی که مسجد ما انجام میده، ایام محرم و صفر یه حسینیهی کودک تشکیل میده👌🏻 و یه حاج آقای خوب و باحال که متخصص کار با کودک هستن، میان و با بچهها بازی میکنن و شعر میخونن و در کنارش معارف دینی رو آموزش میدن.
از وقتی ما با این حاج آقا آشنا شدیم، ایشون رو برای تولد بچهها دعوت میکنیم.🤩
البته چون تولد دو تا از دخترام نزدیک تولد حضرت زهرا و میلاد پیامبره، من تولد اینها رو تو همون روز عید میگرفتم؛
همه رو دعوت میکردیم و یه غذای مختصری هم میدادیم و این حاجآقا رو برای سخنرانی و مولودی دعوت میکردیم.
بچهها خیلی بهشون خوش میگذشت. سخنرانیشون کلا با شعر و قصه و مسابقه و کلیپهای جالب برای بچهها بود.
اینجوری دوست داشتم بچهها متوجه بشن اون مناسبتی که ارزش بزرگداشت و جشن گرفتن داره تولد بزرگان دینه، وگرنه تولدهای ما اونقدر اتفاق خاصی نیست🙂
و البته در تولد هدیه و پذیرایی هم داشتیم واسهشون.😉
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ ساله و #رقیه ۲ ساله)
#قسمت_سیزدهم
گاهی چندان فرصت نمیکنم با بچه ها بازی کنم
ولی همیشه یه زمانی رو براشون میذارم.😚
هرچند نظمی نداره.
هر وقت فرصت کنم کتاب میخونیم، بازی میکنیم...
قبل خواب حتماً براشون قصه میخونم.
هر کدوم یه کتاب قصه انتخاب میکنن و من میخونم.😍
هیچ وقت براشون کتاب صوتی و برنامه های داستان گویی نگرفتم که نقش قصه گویی ام حفظ بشه.👌
بچهها عضو کتابخونه هستن
گاهی میبرمشون و از اونجا کتاب و بازی فکری امانت میگیرن.
فضا برای بازی هم داره.
حتی گاهی که برای پایاننامه میرم کتابخونه دانشکده، وقتی برمیگردم دوتایی با سر میرن تو کیسه کتابای من.😅
چون یکی از حوزههای پژوهشی ادبیات، ادبیات کودکه
بخشی از کتابخونه دانشکده ما هم به این بخش اختصاص داره که دخترام حسابی مشتریش هستن.😉
بعضی وقتا پیش میاد، به خاطر کارهای دیگه، برای بچهها کم وقت بذارم و عذاب وجدان بگیرم.
مثلاً یه روزی که همهش سرم تو کتاب و گوشی باشه برای نوشتن مطالب،
اینجور مواقع سعی میکنم با توجه بیشتر جبرانش کنم؛😚
صداشون می کنم بچه ها بیاین بغلم😍
بیایین قصه!
بیایین با هم کیک درست کنیم...
در مورد کارهای خونه هم بگم؟😏
فعلا که راهی پیدا نکردم هم بچه ها رو تحت فشار نذارم و هم خونه همیشه مرتب باشه.
و دیگه عادت کردم به اینکه همین الان جارو زده باشم و بلافاصله خونه پر بشه از خرد و ریز🤷🏻♀️
معمولا همیشه خرمنی عروسک و انواع و اقسام کتاب قصه رو زمین وجود داره
و میگم طبیعیه دیگه جزء دکوراسیون خونهس😅
البته یه وقتایی به دختر بزرگترم میگم تا فلان وقت فرصت دارین وسایل تون رو جمع کنین یا تا وقتی جمع نکردین اجازه ندارین تلویزیون ببینین...
ولی خب راستش اینم خیلی تاثیر خاصی نداره😅
چون میبینم همون اولین عروسکو که برداشتن بذارن قفسه، رفتن تو یه عالم دیگه!
یه بازی ای شروع شده و دیگه کلا یادشون رفته قرار بوده جمع کنن😭😂
خودم وقت تمیزکاری روزانه خیلی عمیق بهش نمیپردازم.
در یه حدی که ظاهر امر درست بشه و این خیلی هم زمان نمیبره.
و اینکه نگاه آدما به تمیزی خونه متفاوته.
مثلا گاهی خونه از نظر من مرتب و ایدئاله
و همون موقع مثلاً مامانم میان و میگن اینجا چقدر ریخت و پاشه!!
و این بخاطر اینه که مثلاً نیم ساعت قبلشو ندیده بودن که چه وضعی بوده😅
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ ساله و #رقیه ۲ ساله)
#قسمت_چهاردهم
گاهی دو فنجان چای و چند حبه حرف دل،
گاهی سپردن بچهها به کسی و یه بیرون رفتن کوتاه دو نفره،
و گاهی حتی «بیا بشینیم؛ میخوام یکم درد دل کنم!!😢» و بعد یه عالمه حرف زدن و «آخیش! خالی شدم...😅»،
میتونه تر و تازگی روابط همسرانه رو حفظ کنه و نذاره صمیمیت همسرانه بین کارهای زندگی و بچهها، فدا بشه.
شده حتی وقتایی که میخواستم برم دکتر، یا کار دانشگاه داشتم، بچهها رو میذاشتم پیش مامانم و موقع برگشتن همسرم میومدن دنبالم و اگه خیالمون از بچه ها راحت بود، مسیر رو کمی طول بدیم و تو شهر یه دوری بزنیم و چیزی بخوریم و بعد برگردیم.
و گاهی هم اصلا خود مامانم بچه ها رو میگرفتن که برید بگردید.☺️
و احساس میکنم از وقتی بچههامون بیشتر شدن، از اینجور زمانها باید بیشتر برای خودمون ایجاد کنیم.👌
با وجود بچهها زمانهایی که برای هم میذاریم، محدود میشه؛
ولی اتفاقاً من فکر میکنم شاید این خیلیم خوب باشه!!
اون کسایی که بچه ندارن
و بدون مشغله میتونن همیشه همصحبت و درکنار هم باشن
شاید ارزش اون زمانها رو خیلی درک نکنن!
و نفهمن اشتیاق امثال ما رو برای دیدن و وقت گذروندن با همدیگه.😃
شبیه نامزدهایی که مشتاقانه منتظر رسیدن وقت قرارن😍
اون وقتی که بچه ها استراحت کنن و ما بتونیم بشینیم و با همدیگه حرف بزنیم.☺️
و این بنظر من نعمت شیرینیه.
همسرم هم خدا رو شکر، موافق خانواده باشکوه پرفرزند هستن.🤩
درواقع اول ازدواجمون در این مورد صحبت کرده بودیم.
یادمه بهشون گفته بودم که در زمان حاضر، این رسالتیه که به دوش ما گذاشته شده...
و البته خودم که خونوادهم کم جمعیت بوده کاملا میفهمم که داشتن خواهر و برادر چقدر خوبه و چه تاثیرات خوب تربیتی میتونه داشته باشه.👌
هرچند اون اوایل، گاهی پیش میومد که همسرم، شاید به خاطر جوی که تو جامعه هست میگفتن بذار یکی دو سال صبر کنیم...
و من میگفتم آخه نیازی نیست که!
و ایشون هم البته واسه تعویق اصراری نداشتن.
الانم خدا رو شکر همراهند.😊
خوشبختانه رابطه بچهها هم با پدرشون خوبه.
خودم که آدم خجالتی هستم و کم ارتباط میگیرم!
ولی بچه های من اجتماعی هستن.
به پدرشون رفتن.😄
اون زمان کمی که خونه هستن میگن بچهها! بیاین بریم بیرون،
مسجد،
هیئت...
اینم بگم که ایشون رو من هم تاثیر گذاشتن و من هم کم کم با خانم های محل ارتباط گرفتم.😉
البته اول دخترای من با بچهها ارتباط گرفتن، و بعد من با مادر بچهها آشنا شدم😁
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ ساله و #رقیه ۲ ساله)
#قسمت_پایانی
درسته که با بیشتر شدن بچهها، وقت آدم هم بیشتر گرفته میشه ولی اونقدری که بچه داشتن و نداشتن فرق میکنه، دو تا و سه تا و چهار تا فرق نمیکنن؛
وقتی که از آب و گل دربیان، حتی راحتتر هم میشه!
یادمه یه جلسه ای میخواستم برم.
از خانومی که اونجا میرفت پرسیدم جلسه چقدر طول میکشه؟
امکان داره بچه بیارم؟ دوتا بچه دارم و کارم خیلی سخته.
و ایشون گفتن من ۴ تا بچه دارم! میذارم و میام.☺️
اون زمان فکر میکردم کار ایشون خیلی سختتره،
ولی الان میگم بهتره!
چون اینجوری میشه گاهی کوچیکترا رو به بزرگترا سپرد.
از اول میدونستم که بچه زیاد با فاصله سنی کم می خوام
و آمادگی داشتم محدود بشم و موقعیت های درسی و کاریم آسیب ببینه
میدونستم اینا رو باید با کمال میل بپذیرم.😌
برای همین حسرت نمیخورم چرا نتونستم برای کارهای دیگه وقت بیشتری بذارم...
الان با سرعت کم و انشاالله بعد از بزرگتر شدن بچهها، با سرعت بیشتری اهدافم رو پی میگیرم.💪
انشاءالله بعد از دفاع دکتری میخوام یکی دو سال در قالب دوره پسادکتری توی دانشگاه کار پژوهشی کنم.
و بعد از اون، هیئت علمی شدن و تدریس توی برنامم هست.
کار طنز هم برام اونقدر لذتبخش هست که به عنوان شغل بهش نگاه کنم.😃
البته باید دید با اومدن بچههای چهارم و پنجم و... چقدر از این برنامهها محقق خواهند شد.😄
تعداد بچهها هم برام واقعا سقف نداره!
به همه میگم تا هر جا بار بخوره ما میریم😂.
مثلا الان اگه بگم فقط ۶ تا ۷تا یا بیست تا! مطمئنم تو بارداری بیستمی با هر حالت تهوع، سوزش معده، لگد بچه و... بغض میکنم و میگم: "خوب مزه مزهاش کن که این آخرین باره، دیگه هرگز این حسو تجربه نخواهی کرد."😢💔
واسه همین واقعا نمیخوام آخرین بار داشته باشم.
کسی رو تصور کنید که داره میره جبهه.
گرما و سرمای شدید هست
بی غذایی و بی آبی
بیماری
جراحت،
دوری از خانواده،
ترس و اسارت...
خیلی چیزا در انتظارشه!
ناسلامتی جهاده!
البته اجر بزرگی هم داره.👌
ولی پیش پای ما خدا یه جهاد دیگه گذاشته که خوشمزهتره.☺️
شما وقتی باردار بشی، با همهی سختیاش، هستن کسایی که تا جایی که میتونن حواسشون بهت هست، مواظبن استرس نداشته باشی، خسته نشی، خبر بد نشنوی، تنها نمونی، تو اتوبوس و مترو سر پا نایستی،
نگرانن نکنه هوس چیزی بکنی و در دسترست نباشه!
کدوم یکی از رزمندهها این همه تو دوران جنگ بهش خوش گذشته؟🙂
ارزششو نداره آدم سختیاشو تحمل کنه؟
حتی هرچقدر این امکانات کمتر، تو نگاه خدا عزیزتر!😚
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
پیامبر گرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
وقتی یتیم گریه میكند عرش خدای رحمن به لرزه درمیآید.
«اِنّ الیَتیمَ اِذا بَكی اِهتَزَّ لِبُكائِهِ عَرشُ الرَّحمنِ.»
(لئالی الأخبار، جلد ٣، صفحه ١٨١)
قدش خمیده...زینب کبری، رقیه است
صورت کبود... حضرت زهرا، رقیه است
چون روز روشن است، به مقتل نیاز نیست
زخمیترین سه سالهٔ دنیا، #رقیه است
🏴شهادت غریبانهٔ دخترک سه سالهٔ امام حسین (علیهالسلام) بر تمامی شیعیان تسلیت باد.🏴
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«آرزویی که محقق شد»
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۹، #معصومه زهرا ۶، #رقیه ۳.۵ ساله و #محمدعباس ۹ ماهه)
فرزند یه خانوادهٔ ۴ نفره هستم. فقط یه برادر دارم که الان شهر دیگه زندگی میکنه و یه جورایی تکفرزند شدم!🥲
من و داداشم همیشه دلمون میخواست خواهر و برادرای دیگهای میداشتیم. وقتی کوچیک بودیم دائم برای این مسئله دست به دعا بودیم!🥹 ولی مامانم شاغل بودن و اصلاً به بچههای بیشتر فکر نمیکردن.🙃
این خواسته همیشه همراه من موند. مثلاً وقتی ما بزرگتر شدیم، من ۱۸ ۱۹ ساله و داداشم ۱۵ ۱۶ ساله، گاهی ماشین بابامونو برمیداشتیم میرفتیم دور میزدیم و بستنی میخوردیم. قشنگ یادمه که بهشون میگفتم فکر کن یه خواهر کوچیک داشتیم که بهمون اصرار میکرد با خودمون ببریمش!😁🥰
ایشونم میگفتن یا یه داداش کوچولو که الان عقب نشسته بود و داشت خوراکیای که براش خریده بودیم رو میخورد!😂
خلاصه من همیشه به دوستام که چند تا خواهر و برادر بودن حسودیم میشد.
عید ما وقتی بود که خالهای، داییای، کسی، به دلیلی ناچار میشد بچهش رو پیش ما بذاره.😍 مثلاً خالهم تو سفر کربلا بچههاشون رو پیش ما گذاشتن و ما یه هفته دارای خواهر برادر کوچکتر شدیم.
واااااااای که چه حالی کردیم!
تو بارداری آخر خودم، سه تا دخترام از صحبتهایی که با دوستام داشتم، فهمیده بودن که قصد دارم به چند تا خرما سوره مریم بخونم و برای زایمانم کنار بذارم. نشستن با هم مشورت کردن و برنامه ریختن و بعد به من گفتن شما سوره رو بخون خرماها رو ما آماده میکنیم.☺️ دیدم نشستن جعبهٔ خرما رو گذاشتن وسط، یکی میشمرد، یکی هستهشو درمیآورد، یکی مغز گردو توش میذاشت!🥹🥰
یه وقتایی که دخترها با هم دعواشون میشه، میگم وای نکنه اون رویای اتحاد خواهرونهای که واسهشون داشتم هیچ وقت به وقوع نپیونده...😫
ولی بعدش مثلاً وقتی یکیشون مریض بشه، چنان صحنههای رمانتیکی رو شاهدیم که شخصاً حسودیم میشه!😅 وقتی یه خواهر مریض باشه، دو خواهر دیگه از اول صبح تا آخر شب همهٔ کارهای روزمره از غذا خوردن تا بازی کردن و کتاب خوندن رو تو حلق خواهر بیمار انجام میدن که اون دلش نگیره.😄😍
برای نقاشیها و کاردستیهای پیشدبستانی دختر دومم اصلاً لازم نیست من وقت بذارم، سهتایی میشینن با تفریح فراوان انجامش میدن.
با همدیگه تو خونه تئاتر مناسبتی اجرا میکنن! خواهر بزرگتر اون دوتای دیگه رو گریم میکنه، خودش میشه حضرت زینب، اون دو تا میشن حضرت رقیه و حضرت سکینه، از داداششونم به عنوان حضرت علیاصغر استفاده میکنن و ساعتها مشغولن.
نوجوان که بودم، یکی از دوستام که چند تا خواهر داشتن، میگفتن آخر شبها تو رختخواب با خواهرام شروع میکنیم به صحبت، کلی میخندیم و خوش میگذره... این تصویر برای من که فقط یه برادر داشتم و با بزرگتر شدن، عوالممون متفاوتتر هم میشد، خیلی رویایی بود.🙃😥 و حالا شبها که بعد از اعلام خاموشی تو خونه، تا مدتها از توی اتاق دخترام صدای پچپچ و صحبت میاد خیلی براشون خوشحالم.
اخیراً یه بار دو تا دختر بزرگم با هم رفتن مدرسه، دختر سومی موند با پسرم. دخترم با بغض گفت مامان هیچکی نیست آبجی من باشه!😥
خدا رو شکر کردم که بچهم این نعمت خواهر و برادر رو داره.
بهش گفتم بچهجان این چیزی که تو تحمل سه چهار ساعتشم نداری، من یه عمر زندگیش کردم.😉😂
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کرمان، روز واقعه...»
#م_بهروزبیاتی
(مامان #رضا ۱۷، علی #۱۰، محمد #۸، #فاطمه ۶ ساله، #زینب ۲۰ ماهه و #رقیه ۵ ماهه)
بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساکها و شستن لباسهای کثیف... نوبت رسید به لباسهای همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اونها خاص بودن به خاطر قطرههای خون روی لباسها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکههای خون و همینطور با خودم مرور میکردم اون لحظهها رو...
لحظهای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه میکرد، داشتم آرومش میکردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابهلای تختهای دو طبقهٔ اردوگاه بازی میکرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم میپرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا میکردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدنها شروع شد، یک بار دو بار ولی...
دلم شور علی رو میزد که نمیدونستم کجاست.😓 بچهها رو سپردم به یکی از خانمها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عدهای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه میکردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیادهروی خدمت میکردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه. میگفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود!
بغلشون کردم و گفتم چی میگی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟
گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانمهای هم کاروانیمون هم اونجا بودن.
خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه میشد نگران نبود.😞
بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور میرفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢
کمکم تماسها از سمت خانوادهها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور میزد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجیپوشی بین جمعیت میبینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اونها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه میکردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان»
گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر میکردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰
یک ساعت طول کشید و تماسهای بیجواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش انشاالله که اتفاقی نمیافته برمیگردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمیدونستم نگران باشم ناراحت باشم یا...
دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمیگذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓
تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچهایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم...
بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دلهایی غمبار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم.
از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانمها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرفتر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوشسیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت عمامهش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچهای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازهها و زخمیها رو با هر وسیلهای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانمها و علی شدم. برگشتم و اونها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...»
و من موقع چنگ زدن لباسها به این فکر میکردم که این قطرههای خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی!
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«گفتن این معجزهست...»
#س_ یشتی
(مامان #ابوالفضل ۶سال و ۱۱ماه، #فاطمه ۴سال و ۲ماه، #رقیه ۱سال و ۲ماه)
فرزند اولم رو باردار بودم و هنوز نمیدونستیم مسافرمون دختره یا پسر، که غربالگری حکم داد به سقط جنین با تشخیص سندروم داون.😥
شب تاسوعا بود. نذر یَلِ خانوم امالنبین (سلاماللهعلیها) کردیم. گفتیم اگر پسر بود، اسمش رو میذاریم ابوالفضل و اگه دختر بود...
جواب آمنیوسنتز اومد و ابوالفضل ما به لطف اهل بیت (علیهمالسلام) سالم بود. حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) دستمونو گرفت.😭
از اون سال نذر کردیم هر سال مراسم وفات خانوم امالنبین (سلاماللهعلیها) رو به نیابت از پسرشون بگیریم و انشاءالله این توفیق و سعادت رو از ما نگیرن.
ابوالفضل دو سال و یک ماهه بود که متوجه شدم دوباره باردارم. (من و همسرم عاشق بچه ایم😍) این بار از همون آغاز بارداری برکت و نعمت بیشتری سمت زندگیمون سرازیر شد. به احترام تنها پدربزرگ خونواده (پدر شوهرم)، طبق نظرشون اسم دخترکمون شد فاطمه و زندگیمون رونق بیشتری گرفت.
فاطمه جان هم ۲ ماه زردی شدید داشت ک با توسل به اهل بیت (علیهمالسلام) و دوباره برپا شدن روضهٔ خانوم امالنبین و توسل ب حضرت زینب (سلامالله علیهما) شفاش رو گرفت و خوب شد.
فاطمه جان ۲سال و ۴ماهه بود که برای بار سوم متوجه شدم باردارم.😍 با همهٔ سختیهای بارداری و نه ماه ویار سخت تا لحظهٔ زایمان، ولی خیلی خوشحال بودم و خداروشکر میکردم.
اون ایام علاوه بر ویار، زخم زبون دکتر و دوست و آشنا هم اذیتم میکرد که میگفتن چرا سومی؟! هم دختر داشتی هم پسر. بس نبود؟!!😏
از همون کودکی عاشق خانوم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) بودم. همیشه دوست داشتم اگ روزی مادر شدم، اسم دخترم رو به عشق بیبی سه ساله، رقیه بذارم. تا اینکه موعد زایمان رسید و به احترام مادرم که ایشون هم نام رقیه مد نظرشون بود، اسم رقیه رو انتخاب کردیم و دخترم قبل از متولد شدن رقیه نامیده شد.😍❤️
بعد تولد رقیه جان، من غرق در به جا آوردن شکر این رحمات و نعمات بودم.🙏🏻
تا اینکه بهم خبر جانکاهی دادن...😥
دکتر نوزادان توی بیمارستان تشخیص داده بود رقیه جان مبتلا به سندروم داونه. نمیدونستم باور کنم یا نه. رقیه جان یک روزهٔ من سالم سالم بود. هوشیار بود و هیچ فرقی با بچههای سالم نداشت... فقط اشک میریختم. بیمارستان برام قفس شده بود و میخواستم به دامن مادر یا آغوش همسرم پناه ببرم و دردم رو تقسیم کنم.😭
اکوی قلب، سونوگرافی لگن و...
هر کدوم رو که میخواستیم بریم میمردم و زنده میشدم. اما همسرم و قوت قلب دادنهاش و توکل به خدا و توسل به اهل بیت (علیهمالسلام) و شهدا
کمکم میکرد تا دوباره جون بگیرم و به آینده امید داشته باشم. الحمدلله نتیجهٔ تمام اکوها و سونوگرافیها خوب بود و قدم به قدم سلامتی رقیه جان معادلات پزشکی رو بر هم میزد.😇
دخترکمون چهل روزه بود که به اندازهٔ یه بچهٔ دو سه ماهه جنب و جوش داشت. سه ماهه بود که تلاش میکرد برای سینهخیز رفتن و همهٔ اینها من و همسرم رو که تمام وجودمون پر از تشویش بود، آرام و امیدوار میکرد و خدا رو شکر میکردیم که دوباره اهل بیت (علیهمالسلام) دستمون رو گرفتن.🥹
رقیه جان هشت ماهه که شد، طبق نظر پزشک آزمایش کاریوتراپی (کشت خون برای تشخیص سندروم داون) داد. بعد از یک ماه پر اضطراب جواب آزمایش اومد
و سندروم داون تایید شد اما...
به لطف صاحب نامش اثری از سندروم داون در وجود رقیه جان نبود و نیست...
دکترها گفتن این معجزهست و حال فعلی بچه خوبه و سالمه.🥰😍
شاید در آینده علائمی نمود پیدا کنه...
اما آینده!
همهش به خودم میگم چرا ناراحتی؟
الان دخترم سالمه.
یا مبتلا بوده و شفا گرفته یا اصلاً آزمایش اشتباه بوده یا...
الان رقیه جان سالمه و توی این ۱سال و ۲ماه، ما و اطرافیان روزی نبوده که خدا رو شکر نکرده باشیم به خاطر نعمت وجودش. برای آیندهٔ نیومد هم غصه نمیخوریم و الان شادیم.☺️
رقیه جان دوباره نذر اهل بیت (علیهمالسلام) شد. شهدا برامون برادری کردن و سفرهها و مراسمها به نامش بر پا شد و با اومدنش و حضورش، نه تنها برای ما که برای دوست و آشنا، روزی فراوان و معجزهها آورد.🥰
به شکرانهٔ سلامتی رقیه جانم با امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) عهد بستم به نیت سربازیشون، فرزندان بیشتری داشته باشم و تلاشم رو برای تربیتشون بکنم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«جذابترین قانون خانهٔ ما»
#ف_بهایی
(مامان #رقیه ۱۲، #زهرا ۱۰، #مهدیه ۸، #علی ۶، #محمدمهدی ۳.۵، #فاطمهزینب ۱ ساله)
هفتهٔ پیش جذاب ترین قانونگذاری در خانهٔ ما اتفاق افتاد🥰.
نوبتبندی جمع کردن سفره!
داستان از جایی شروع شد که از روز قبل آش رشته داشتیم و صبحانهمون آماده بود.
بچهها با فاصلهٔ زمانی بیدار میشدن و هر کدوم آش رشتهشون رو به سبک خودشون با کشک یا شکر، طعمدار میکردن و میخوردن😋.
تلفن زنگ خورد و من بیرون از آشپزخونه مشغول صحبت با خواهر بودم. از طرفی میدونستم دختر کوچولویی که تازه بیدار شده میره سمت سفره😥.
بیشتر بچهها پای لپتاپ بودن و فقط پسر شش سالهم تو آشپزخونه میرفت و میاومد. منم هر چند لحظه نکات امنیتی رو یادآور میشدم که روی سفره چیزی نباشه که زینب بریزه و…😏🙄
خلاصه چشمتون روز بد نبینه!!
آخه مگه از بچهٔ شش ساله چه توقعی میشه داشت؟!😵
آخرای صحبتم بود که دیدم یه دختر کوچولو تاتا تیتیکنان، کاسهٔ آش در دست، درحالی که نصف کاسه رو روی لباسش ریخته و نصف دیگهش هم جلوی چشمم ریخت روی فرش دم آشپزخونه، داره منو نگاه میکنه👀.
اونجا بود که خداحافظی کردم و یک نفس عمیق کشیدم😶🌫!!
بلند شدم و بدون توجه به اینکه بچهها دارن چه برنامه ای میبینن، سه راهی لپتاپ رو جدا کردم🤬😬.
گفتم صبحانه خوردین، بعدش سفره باید جمع بشه، وسیلههایی که میدونین زینب ممکنه بریزه، جمع بشه و...
با خودم میگفتم اما میدونم که این حرفام فایده نداره😏😞 و هیچکس به خودش نمیگیره و همه میگن منظور مامان اون یکیه😶🌫.
اما من اینقدر عصبانی بودم که گفتم فعلاً تا شب کسی اجازهٔ دیدن برنامههای تلویزیونی از لپتاپ رو نداره.
بالاخره ظهر شد و پدر اومد و تمام داستان رو براشون گفتم و ابراز ناراحتی زیادی کردم😤.
ایشون دلجویی کردن و خواستن که اجازه بدم بچهها تلویزیون ببینن.
منم گفتم تا وقتی قضیهٔ جمع شدن سفره حل نشه، نمیشه😌.
قرار نیست که همیشه من یا شما این کار رو بکنیم و اگه صداشون کنیم، بیان کمک.
پس لازمه قانون بذاریم تا سفره جمع نشده، کسی اجازه نداره بره سراغ کار خودش.
بعد دیدیم لازم نیست حتماً شش هفت نفر با هم سفره رو جمع کنیم، چون واقعاً کار زیادی نیست.
گفتیم نوبتبندی کنیم.
شش نفر آدم بالای شش سال هستیم. سه وعدهٔ صبحانه و ناهار و شام.
پس برای هر وعده دو نفر کافیه!
داشتیم شفاهی وعدهها رو تقسیمبندی میکردیم که گفتم نه اینجوری نمیشه😜 یادمون میره و باید بنویسیم.
و اینچنین بود که اسامی جلوی وعدهها نوشته شد و همه پذیرفتن😍.
کاغذ به یخچال نصب شد و من نفس راحتی کشیدم.
دیگه لازم نبود من همیشه حواسم به سفره باشه تا جمع بشه. با یک بار یادآوری، اون دو نفر مسئول، به انجام وظیفه مشغول میشن.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«پسرکی در گوشهٔ تمام عکسها»
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۱۰، #معصومه_زهرا ۷، #رقیه ۴ و #عباس ۱.۵ ساله)
امسال یک معصومهزهرای کلاساولی داریم که باید همراه مامان تو جشن شکوفهها شرکت میکرد🥰.
ولی خب یه فاطمه کلاس چهارمی هم داریم که همیشه دوست داره جانشین مامان بشه و هی اشاره میکنه که من و معصومهزهرا رو برسونید مدرسه، خودتون برگردید من اونجا تو جشن پیشش هستم!😅
یه رقیه چهار ساله هم داریم که عمرا دلش نمیخواد از خواهراش عقب بمونه، لذا پا میکوبه که منم باید بیام مدرسه!🥴
یه عباس ۱۸ ماهه هم داریم که نیازی نیست چیزی بگه، هر جا بریم خودبهخود باهامون هست😉.
اینطور بود که پنجتایی راه افتادیم و درحالیکه بیشتر به کاروان خرید عروسی شباهت داشتیم، راهی جشن شکوفهها شدیم. به نظر من بعیده که رئیسجمهور هم در سفرش به سازمان ملل چنین هیئت همراه پر و پیمانی داشتن!😂
به محض ورود به مدرسه برادر نوپا مشغول بازدید میدانی👀 و متر کردن سالن مدرسه و ارتفاعسنجی پلهها شد و بنده هم در رکاب ایشان بودم، تیم رسانهای هم خواهر کلاس اولی رو همراهی میکردن و به تهیهٔ عکس و فیلم و خبر (دقیقتر بگم، به جر و بحث بر سر تهیهٔ عکس و فیلم و خبر😅🤷🏻♀) مشغول بودن.
حاصل تلاشهای خواهر بزرگتر یه سری عکسه که به دلیل قاپیده شدن گوشی توسط کوچیکه در همون لحظهٔ عکسبرداری، چندان با تصاویر ثبت شده از گردبادهای ایالات غربی آمریکا فرقی نداره🤭😂.
خواهر کوچیکتر هم با قد یک متریش چند تا عکس نابِ از گردن به پایین از کلاس اولیمون گرفته! کیفیت فیلمهاش البته خوبن، فقط مشکلشون اینجاست که اشخاص رو باید از روی کفشهاشون تشخیص بدیم🤪، در عوض پایههای میز و نیمکت و موزائیکهای کف کلاس به خوبی مشخصن🥲.
البته منم این وسط دستی به دوربین رسوندم و سعی کردم چند تا عکس دستهجمعی از این اکیپ پرحاشیه بگیرم. برادر مربوطه بعد از یکی دو تلاش، از جمع اخراج شد😏. چون وقتی میرفت بغل خواهرش به جای اینکه افتخار کنه در این لحظهٔ تاریخی کنار خواهراش حضور داره، متأسفانه موقعیت رو برای کندن شرشره و بادکنکهای دیوار😩 مغتنم میشمرد. لذا ولش کردیم و خواهرها سهنفری برای عکس گرفتن ژست میگرفتن.
و در گوشهٔ تمام این عکسها پسرک وروجکی هست که داره تقلا میکنه از یه چیزی بره بالا!😇
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif