eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
148 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
. (مامان ۵.۵ ساله و ۲.۵ ساله) از آن روز فهمیدم که چقدر مادری را برای خودم سخت کرده‌ام. چقدر انتظارات زیادی از بچه‌ام داشته‌ام. دخترک سه ساله بود که داداشش به دنیا آمد. تمام طول بارداری، دعا می‌کردم که خدایا این بار کابوس کولیک و رفلاکس را از زندگی‌ام بردار. من که در این شهر غریبم و کمکی ندارم... اما خدا می‌خواست مرا قوی‌تر کند. پسرکم به حدی جیغ می‌کشید و کم‌خواب بود که دکتر گفت سونوگرافی کامل شکمی بدهید. وقتی همه چیز نرمال بود، گفت من که سر در نمیارم‌. بروید باهاش بسازید تا ۴ ماهگی. بی‌خوابی‌ها از بیست روزگی تا ۴ ماهگی ادامه داشت. ثانیه‌ای روی زمین بند نمی‌شد. گاهی شب که می‌شد، وحشت وجودم را فرا می‌گرفت که اگر امشب که دقیقا چهل و هشت ساعت است نخوابیدم هم پسرک نخوابد چه؟ نکند موقع بغل کردنش از دستم بیفتد... اما من قوی‌تر بودم. قویتر از قبل. یک روز به خودم آمدم و دیدم چقدر همه چیز تغییر کرده. مادری شده بودم که شب‌های بی‌خوابی پسرش چندین و چند جلد کتاب خوانده. مادری که دیگر قاشق به دست دنبال هیچ بچه‌ای نمی‌افتد و از غصه‌ی میوه نخوردنش خودخوری نمی‌کند. مادری که می‌تواند بچه به بغل ظرف بشورد، غذا بپزد، جارو کند، با دخترش کاردستی بسازد، خاله‌بازی کند و کتاب بخواند. مادری که با پاهایش گهواره را تکان می‌دهد و با دست‌ها برنج آبکش کند. مادری که انتظاراتش را از همه به صفر رساند و روی خودش و خدا تکیه کرد. فرنی‌اش را که پوووف می‌کرد توی صورتم، می‌خندیدم و می‌گفتم انگار پسرم سیر شده و بقیه فرنی‌اش را یک قاشق بزرگ می‌کردم و می‌گذاشتم توی دهانم. گوشت‌کوب برقی را هم گذاشته بودم کنار. حالا که این‌ها را می نویسم نه مادر کافی هستم و نه کامل. راستش را بخواهید همان هفته ی اول تولد دخترم فهمیدم که هیچ‌وقت هم بهترین مادر دنیا نخواهم شد. ولی خوشحالم از اینکه قوی‌تر شدم و حتم دارم با ورود فرزندان بعدی قوی‌تر هم خواهم شد. همان موقع زایمان که از درد فریاد یا زهرا سر می‌دادم و بالاخره دخترک تپل سفید، قدم به دنیا گذاشت و مرا به آرزوی مادر شدن رساند. وقتی دکترم پرسید حالا که انقدر جیغ و داد کردی باز هم بچه می‌خوای؟ با ته مانده توانم گفتم: آره من چهار تا بچه می‌خوام. صاحب الزمان سرباز می‌خواد. اینا شیعه‌های امیرالمومنینن. باید زیاد باشن. و پرسنل اتاق زایمان زدند زیر خنده و گفتند: تو اولین مادری هستی که درست بعد از زایمان به مادر شدن مجدد فکر می‌کنی. راستی اگر مادر نمی‌شدم، چطور این همه رشد می‌کردم؟ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۷ساله، ۱۲ساله، ۸ساله و ۵ساله) دوران دانشجویی بسیار فعال بودم. فعالیت‌ صنفی و تشکلی داشتم و دوران پرثمری بود. در انجمن علمی هم با دوستانم همایش‌های علمی برگزار می‌کردیم.👌🏻 فعالیت‌هایی که دوران دانشجویی داشتم در ضمن این که مسیر زندگی من را مشخص‌تر کرد، توانایی و مهارتهام رو خیلی افزایش داد.😊 خودمون مدیر اجرایی خیلی از برنامه‌ها بودیم. بچه‌ها را می‌بردیم اردو و اونجا فعالیت‌های مهمی انجام می‌دادیم. با همسرم هم در خلال همین فعالیت‌ها آشنا شدم. ایشون دانشجوی رشته‌ی الکترونیک دانشگاه گیلان و یک سال از من بزرگ‌تر بودند. یک روز همسرم برای انجام کارهای فارغ‌التحصیلی اومده بودند دانشگاه و از قضا من هم برای انجام کارهای فارغ‌التحصیلی دوستم رفته بودم که خیلی ناگهانی دیداری داشتیم و ایشون همون موقع به نظرشون اومده بود که برای ازدواج، بین من و ایشون تناسبی برقراره.😉 و جالب بود که قبل از اون دیدار، هیچ کدوم اصلا به این مسئله فکر نکرده بودیم! خلاصه خواستگاری توسط واسطه‌ای از دوستانمون مطرح شد. صحبت کردیم و نوع نگاه ایشون به زندگی من رو بسیار به این ازدواج مایل کرد.😁 سال ۸۰ عقد کردیم و سال ۸۱ عروسی. نه یه عروسی پرتکلف و تشریفات! یه مراسم ساده و معمولی.👌🏻 بعد از ازدواجم هنوز دانشجو بودم. یه ذره از درسم مونده بود ولی ایشون همون سال فارغ‌التحصیل شدند. از اونجا که کارشناسی رتبه‌ی اول کلاس بودم و معدل خوبی داشتم، انتظار و توقع از من بود که بلافاصله ارشد بخونم اما ادامه ندادم و خواستم یه مدت کار تو حوزه‌ی فرهنگی رو تجربه کنم.👌🏻 روز خواستگاری گفته بودند که تصمیم دارن حوزه برن و بلافاصله بعد از عقدمون هم شروع کردن به درس خوندن و یکی دو سال طول کشید تا رسماً وارد حوزه بشن و پس از ازدواج راهی قم شدیم. چون محیط زندگی‌م به شدت تغییر کرده بود، یه سال اول بیشتر در حال سازگار شدن با محیط جدید بودم.😅 همسرم منو با یه مجموعه‌ای آشنا کردن که به عنوان ارزیاب کلاس‌های مرکز معارف می‌رفتم به دانشگاه‌های مختلف و استاد رو ارزیابی می‌کردم. صرفاً برای اینکه با مجموعه‌هایی که توی قم هستند آشنا بشم که یه محیط جدید رو برای کار پیدا کنم. یه مدت هم با جامعة المصطفی همکاری کردم. ولی اون هم چیزی که دنبالش بودم نبود. کم‌کم همسرم وارد تبلیغ در حوزه‌ی دانشجویی شدن. مثل سفر با دانشجوها و تبیین فرهنگی، سیاسی و... برای اون‌ها. من هم با ایشون می‌رفتم و این خیلی راضیم می‌کرد.🤩 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۳، ۱۱/۵، ۱۰، ۷/۵، ۳/۵ساله) توی محله‌ای که ما زندگی می‌کردیم همه جور آدمی پیدا می‌شد. اما اکثرشون مثل خودمون بودن. وضعیت مالی‌مون متوسط بود ولی تا چند تا کوچه اینور و اونور فقط ما ماشین داشتیم. (رنو قدیمی که یه زمانی بهش می‌گفتن پی‌کی) که برامون حکم شاسی بلند داشت. و طبیعتاً در مواقع اضطراری نقش آمبولانس رو برای همسایه‌ها بازی می‌کرد.😁 بابام در کمال مهربانی و سخاوت هر موقع از شبانه‌روز بود، می‌رفتن به یاری همسایه‌ها. بعدها متوجه شدم خیلی از بچه‌های محل بعد از امداد رسانی بابا متولد شدن.😊 تا مدت‌ها سه تا بودیم. دو خواهر و یک برادر. (خواهر کوچیکه دیر پا به جمع ما نهاد😁) کم پیش می‌اومد سه تامون، مثل بچه‌ی آدم با هم بازی کنیم و اکثر مواقع دو تامون متحد می‌شدیم علیه اون یکی. اینکه کدوم دو تا متحد بشن، کاملاً بستگی به شرایط داشت.😁 اما بعد از اینکه ریش سیبیل‌های داداشم که از همه بزرگتر بود در اومد، عاقل‌تر شدیم. وقتی یادم میاد که این دعواها و گاها نوازش‌های خشن! بعدها تبدیل به مهر و محبت خواهر برادری شد، زیاد دعواهای بچه‌ها اذیتم نمی‌کنه و می‌گم اونا هم بالاخره عاقل می‌شن. تا جایی که یادم میاد شخص شخیص خودم خیلی خیلی شر و شیطون بودم و مامانم همیشه از دستم عاصی بودن، تا جاییکه شکستگی سرم بر اثر پرتاب سنگ توسط بچه‌های تو کوچه رو از چشم من می‌دیدن و در حین پانسمان با خشم و غضب شماتتم می‌کردن که من می‌دونم زیر سر خودت بوده.😩 بابام در عین مهربانی، جذبه‌ی زیادی داشتن و ما، هم فوق‌العاده زیاد دوستشون داشتیم و هم ازشون حساب می‌بردیم. (هنوزم اینجوریه😂) مامانم کوه صبر و آرامش! از اون دسته افرادی که آدم کنجکاو می‌شه بدونه داد زدن هم بلدن یا نه. پول تو جیبی نداشتیم، اما بابا همون حقوق اندکشون رو می‌ذاشتن تو کشو و می‌گفتن هر وقت احتیاج داشتید بردارید. ماهم که دهه‌ی شصتی و جواهر!😎 به پوله دست نمی‌زدیم. (ناخونک ولی چرا😁) برای امور مذهبی هم روش خاص خودشون رو داشتن. مثلاً اگر شب قبلش نمی‌گفتیم برای نماز صبح بیدارمون کنید، بیدارمون نمی‌کردن. دیگه یاد گرفته بودیم بازه‌ی زمانی می‌دادیم! مثل بسته‌ی شارژ خریدن بود!😂 مثلاً: مامان این هفته تا جمعه صبح هر روز بیدارم کنید. جمعه شب دوباره تمدید می‌کنم.🤦🏻‍♀️ جشن تکلیف برامون گرفتن وقتی که چندان رایج نبود. برای حجابم، یه کم که چادرمون عقب می‌رفت، یک چشم غره‌ی پدرانه نثارمون می‌شد.🤨 آخ از ده تا کتک بدتر بود برامون. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان آقا ۴ساله و خانم ۳ساله) امروز بریم سراغ داستان🤩 یه روز بنی‌اسرائیل به پیامبرشون گفتند: یه فرمانده برای ما تعیین کن تا با دشمنامون بجنگیم. پیامبر بنی‌اسرائیل طالوت رو به‌ عنوان فرمانده برای اون‌ها مشخص کرد ولی بنی‌اسراییل گفتند ما بیشتر از طالوت پول داریم، پس ما باید فرمانده باشیم. ولی پیامبر گفت مهم اینه که طالوت هم از شما قوی‌تره، هم از شما داناتر. خلاصه که طالوت و بنی‌اسرائیل لشکر بزرگی جمع کردند و رفتن تا به دشمنشون جالوت حمله کنن.  وسط راه وقتی لشکر طالوت نزدیک یه رودخونه شده بود خدا به طالوت گفت لشکرت رو امتحان کن تا بفهمی کدومشون قوی‌تره. و به سربازات بگو وقتی به رودخونه رسیدین کسی آب نخوره. (می‌دونید ما ۲ مدل زور یا قدرت داریم یه زور بدنی داریم یعنی اون کسی قوی‌تره که بتونه وسیله‌ی سنگین‌تری بلند کنه. اما یه زور و قدرت دیگه هم داریم که مال کساییه که قدرت روحی دارن، روحشون قوی‌تره با ارادشون قوی‌تره. یعنی کسی که وقتی چیزی دلش می‌خواد ولی می‌دونه نمی‌شه، بتونه جلوی خودش رو بگیره یا وقتی که کاری رو می‌دونه اشتباهه ولی دلش می‌خواد انجام بده، بتونه انجام نده.  این‌جا خدا می‌خواد ببینه از بین بنی‌اسرائیل کدوما ارادشون قوی‌تره)   خلاصه وقتی‌که رسیدن به رودخونه بیشترشون آب خوردن ، زیاد هم خوردن.😱  فقط بعضی‌ها تونستن جلوی خودشون رو بگیرن. و اون‌قدر قوی بودن که وقتی دلشون آب می‌خواست بتونن به خاطر حرف فرمانده آب نخورن.  وقتی‌ نزدیک سپاه دشمن رسیدن اونایی که آب‌خورده بودن از دیدن دشمن حسابی ترسیدن و به فرماندشون گفتن ما نمی‌تونیم با اینا بجنگیم، اینا خیلی از ما بیشترن، ما شکست می‌خوریم. راست هم می‌گفتند، دشمن از اونا خیلی بیشتر بود.  اما اونایی که حرف طالوت رو گوش کرده بودند و آب نخورده بودند، گفتن ما باهاشون می‌جنگیم. درسته که ما از اونا کمتریم ولی ما خیلی قوی‌‌تریم.  چون خدا به ما کمک می‌کنه. اونایی که آب‌خورده بودن ، فرار کردن و رفتن. ولی اونایی که آب نخورده بودن، موندن و با دشمن جنگیدن.  جالب‌تر اینکه توی جنگ هم برنده شدن.💪🏻 اگه گفتین چرا؟ چون آدم هایی که اراده‌هاشون قوی‌تره و حرف خدا رو گوش می‌دن، خدا هم کمکشون می‌کنه. ما هم اگر دوست داریم روحمون قوی‌تر بشه باید حواسمون باشه کارایی که دوست داریم، ولی اشتباهه رو انجام ندیم. تا بتونیم اراده خودمون رو قوی تر کنیم.  پ.ن: چندتا نکته درباره داستان ۱. به خاطر ظرفیت محدود اینجا مجبور شدم داستان رو خیلی خلاصه کنم. موقع تعریف کردن می‌تونید پر و بالش بدید. ۲. باتوجه به سن مخاطب می‌شه سطح داستان رو بالاتر یا پایین‌تر آورد.  🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۳ساله ( ۷، ۵، ۲) ۱سال و ۸ماهه ۴ماهه) ❌هشدار:قسمت‌های بعدی این تجربه شرح مصائب زینب گونه‌ی مادری صبور است. در صورت داشتن هرگونه سابقه‌ی افسردگی یا ناراحتی روحی، از مطالعه‌ی آن اجتناب کنید.❌ وقتی علی به دنیا اومد که زینب ۳سال و نیم بیشتر نداشت و به خاطر حسادت تا مدت‌ها ما رو اذیت می‌کرد. به قول قدیمی‌ها سر بچه هوو اومده بود و خب حق هم داشت. پسر اول و دومم هم‌بازی‌های خوبی بودن. البته بعضی وقتا دعوا هم می‌کردن ولی در کل بیشترش بازی بود و سرو صدا و ورجه وورجه... بچه‌ی پسر نمی‌تونه آروم بازی کنه. ولی زینب با وجود بهانه گیری‌های زیاد خیلی آروم یه گوشه چادر سرش می‌کرد و با عروسک‌هاش مشغول بازی می‌شد و اگر برادرهاش سربه‌سرش نمی‌گذاشتن دو ساعتی با خودش بازی می‌کرد. چون خودم خواهر نداشتم دوست داشتم دخترم مثل خودم نباشه و دعا می‌کردم بچه‌ی چهارم دختر بشه ولی خدا جور دیگری رقم زده بود و اونم پسر شده بود. چون بچه‌ها کوچیک و پشت هم بودن، وقتی که پدرشون نبود، (اون موقع در کارخانه سیمان به طور شیفتی کار می‌کردن) بیشتر اذیتم می‌کردن و می‌نشستم به گریه کردن که خدایا کمکم کن. من هیچ وقت ناشکری نکردم ولی از خدا می‌خواستم حداقل اذیت‌های بچه‌هام کمتر بشه... خب اون موقع تحمل الان رو نداشتم. اما بیشتر از شیطنت بچه‌ها، طعنه و کنایه‌ی دیگران اذیتم می‌کرد. هرجا می‌رفتم اولین سوال بقیه این بود که حامله نیستی باز؟!😕 از بعضی برخوردها خیلی اذیت می شدم، هرچند جواب‌های دندان شکنی در سر آستین آماده داشتم ولی باز کنایه‌ها دلم رو می‌رنجوند. بعضی‌ها می‌گفتن تو چهار تا داری؟!! مگه جوجه‌کشی راه انداختی؟! یا مثلاً مگه شوهرت پول پارو می‌کنه؟؟ یا چقدر بیکاری!! سر بچه‌ی چهارم هم همه پیشنهاد می‌کردن که عمل جراحی عقیم‌سازی انجام بدم! حتی مادرم همش می‌گفت مواظب باش دیگه نیاری!😮 اما هرچه که بود، زندگی ما با سختی‌هاش شیرینی خاص خودش رو هم داشت و من که چند سالی بود که پشت سر هم یا باردار بودم یا شیر می‌دادم و چند سالی نتونسته بودم روزه بگیرم، ماه رمضان اون سال تونستم با سختی روزه بگیرم و حس خوبی داشتم که مثل بقیه روال عادی روطی می‌کنم. همه چیز ‌خوب پیش می‌رفت که ورق زندگی ما بدجور برگشت.😢 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۲.۵، ۹، ۷.۵، ۴.۵ ساله) دانشگاه سوره دانشگاه علمی‌ و خوبی بود. همون اوایل رفتم تو دل فعالیت‌های فرهنگی دانشگاه. یه‌سری مراسم می‌گرفتیم. بچه‌های دانشگاه هم با وجود اینکه از نظر مذهبی خیلی متنوع بودن و حتی بعضاً ضد مذهب بودن، توی مراسمات شرکت می‌کردن.😍 مثلاً جشنواره‌هایی با بنیاد شهید دانشگاه برگزار کردیم. یه‌بار هم از طرف رئیس دانشگاه از گروه ما تقدیر شد.😃 سال ۸۶ بود که عروس شدم.☺️ یکی از دوستانم که دانشجوی دانشگاه شریف بودن من رو معرفی کردن‌. همسرم سال آخر مکانیک شریف بودن. پروژه‌ای کار می کردن و شغل مشخصی نداشتن. درآمدشون هم طوری بود که یا بهشون حقوق نمی‌دادن، یا اینکه خیلی دیربه‌دیر و کم.🤪 ولی خانواده‌ها به ما کمک می‌کردن. در دوران دانشجویی اعتقادات دینی برام پررنگ‌تر شد. حجابم کامل بود ولی به مرور احساس کردم دوست دارم چادر سرم کنم.👌🏻 از مامانم خواهش کردم برام یه چادر بدوزن.😍 کسی که من رو ترغیب نکرد اما بعدش دوستام برام جشن گرفتن.🤩 بعد من هم چند نفر دیگه هم چادری شدن. همیشه از خدا می‌خواستم همسری نصیبم کنه که عقایدش مثل خودم باشه. اما خدا کسی رو نصیب من کرد که به لحاظ اخلاقی خیلی از من جلوتره.😊 فکر کردم حالا که خدا به من همچین همراهی داده، باید تلاش کنم همیشه توی مسیر خودش قدم بردارم و حواسم به هدفم باشه: لبخند رضایت خدا.☺️ با وجود این شباهت بین ما، تفاوت ذائقه‌ی مذهبی که با خانواده‌ها داشتیم، باعث شد موقع عروسی چالش داشته باشیم.😐 اما ما زیر بار اینکه از عقایدمون دست بکشیم نرفتیم.😆 با توجه به شرایط مالی‌مون، جایی رو برای زندگی انتخاب کردیم که حد وسط بین خونه‌ی پدری من و همسرم باشه تا بتونیم در رفت و آمد عدالت رو رعایت کنیم.😉 نهایتاً در محله‌ی طرشت یه منزل اجاره کردیم که به دانشگاه‌هامون هم نزدیک بود. یادمه اوایل ازدواجم گاهی برای اینکه زودتر به دانشگاه برسم، سوار دوچرخه‌ی همسرم می‌شدم. اون زمان هنوز ماشین نداشتیم. من جلوی ایشون سوار می‌شدم و از وسط دانشگاه شریف میانبر می‌زدیم.😅 یک بار هم یکی از دوستان صمیمی همسرم ما رو دیدن و من کلی خجالت کشیدم!😱 این دوچرخه سواری ما تا وقتی که من شش ماهه علی‌آقا رو باردار بودم طول کشید. تا اینکه بالاخره خدا هم گفت دیگه زشته خانم با این شکم و این چادر، آقا با اون ریش، با دوچرخه رفت و آمد کنند!😆 و بهمون ماشین داد. اما لذت اون دوچرخه‌ سواری‌ها هنوز زیر دندونمه.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) وقتی رفتم راهنمایی، دوستم تیزهوشانی شد و رفت... و من دوباره دچار افت تحصیلی شدم.😁 سوم راهنمایی بودم که باز با یه بچه زرنگ رفیق شدم و دوباره درسم خیلی پیشرفت کرد.👌🏻 دبیرستان هم مشابه این اتفاق برام افتاد.😅 و سال ۸۳ در رشته‌ی مهندسی شیمی دانشگاه شریف قبول شدم.🤩 دوران لیسانس برام دوران شیرینی بود. در کنار درس به فعالیت فوق برنامه هم مشغول شدم و از قضا خیلی هم به این فعالیت‌ها علاقه‌مند بودم! تو چند تا از کانون‌ و تشکل دانشجویی فعالیت می‌کردم. یه روز یکی از همین خانم‌ها که تو فعالیت‌های فوق برنامه باهاشون آشنا شده بودم، در مورد یکی از دوستان همسرش با من صحبت کرد و ازم برای خواستگاری اجازه خواست. همون جلسه‌ی اول خواستگاری، مهر آقا داماد به دل همه‌ی اعضای خانواده‌مون افتاد.😍 و این‌جوری شد که جلسات پی‌درپی به سرعت طی شدند و آذر سال ۸۸ ازدواج کردیم.❤️ همسرم سرباز بودن. صبح‌ها می‌رفتن پادگان و شب‌ها سر کار بودن. ما همراه مادرشوهر و پدرشوهرم تو یک ساختمون زندگی می‌کردیم. خداروشکر با هم خوب بودیم. ماه‌های اول عروسی‌مون بود که همسرم گفت "یکی از دوستانم گرفتاری مالی شدیدی پیدا کرده و من الان دستم خالیه، به نظرت می‌شه سکه‌هایی که تو مراسم عقدمون هدیه گرفتیم رو بفروشیم و به این بنده خدا بدیم؟ زود برمی‌گردونه، اون‌وقت ان‌شاءالله دوباره می‌خریم." قبول کردم. اینجوری شد که همون اول ازدواج، سکه‌هایی که هدیه گرفته بودیم رو دادیم به اون بنده خدا که البته هیچ‌وقت به اون پول نرسیدیم. همسرم می‌گفت:"ازت خجالت می‌کشم که این‌جوری شد!" بهش می‌گفتم:"ان‌شاالله خدا ازمون قبول کنه و جزاش رو بهمون می‌ده نگران نباش" چیزی نگذشت که تو همون سال دو بار قسمت شد بریم کربلا.🤩 یک بار شب‌های قدر، یک بار هم اربعین! و به نظرم این همون پاداش قرض دادنمون بود و چه پاداش دل‌چسبی! خیلی دوست داشتم درسم رو ادامه بدم همسرم هم تشویقم می‌کرد. بالاخره ارشد مهندسی بیوتکنولوژی قبول شدم. اون روزا دخترم زهرا رو هم باردار بودم.🥰 قربون خدا برم دانشگاه باهام هم‌کاری کرد و یک سال بهم مرخصی داد.😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۷ساله، ۴.۵ساله و ۲ساله) روزها می‌گذشت و من همچنان گرم درس بودم. همسرم هم تشویقم می‌کردن و می‌گفتن نباید با ازدواج محدودیتی برای درس خوندنت ایجاد بشه.👌🏻 ترم آخر کارشناسی بودم و چون نمره‌ی الف و شاگرد اول شدم، امتیاز ورود به ارشد، بدون کنکور رو به دست آوردم.🤩 بازم همونطور که حدس زدید همون رشته‌ی ادبیات فارسی و همون دانشگاه فردوسی.😁 تیر ۹۳، با یه سفر حج و یه مهمونی کوچیک، زندگی مشترکمون رو تو یه خونه‌ی اجاره‌ای، شروع کردیم.❤️ همون اوایل، متوجه شدیم یکی از دوستان همسرم که تقریبا هم‌زمان با ما ازدواج کرده بودن، خونه‌ای دارن که می‌خوان بفروشن و خونه‌ی بهتری بخرن. خونه کوچیک بود و دور، ولی قیمت کمی داشت. ما به این فکر افتادیم که این خونه رو بخریم. یه جورایی جزء ارزون‌ترین خونه‌هایی بود که می‌شد پیدا کرد. اما پول کافی نداشتیم. خونه ۷۰ میلیون هزینه می‌خواست و ما فقط ۳۰ میلیون پول داشتیم. یکی دوماه از عروسی‌مون گذشته بود که من به لطف خدا باردار شدم. به فاصله‌ی چند ماه از من، خانم اون دوست همسرم هم باردار شد.😍 و به فاصله‌ی کمی از اون، روزی این دو تا کوچولو رسید.🤩 به لطف خدا وامی با مبلغ حدود ۴۰ میلیونی از محل کار همسرم بهشون تعلق گرفت و ما تونستیم خونه‌ی اون‌ها رو بخریم. اون‌ها هم خونه‌ی بهتری خریدن.🙂 ما هم خونه‌ای رو که خریده بودیم، اجاره دادیم. (و خودمون همون خونه‌ای که اجاره کرده بودیم، موندیم) آخرین روزهای فروردین ۹۴، وقتی که ترم دوم ارشد بودم فاطمه خانم تشریف آورد و خونه‌مون رو گرم‌تر کرد.💛 اون زمان، بیشتر وقت‌ها خونه‌ی مامانم بودیم. (تو یه اتاق از خونه‌شون) همسرم هم شب‌ها از سرکار می‌اومدن اونجا و چون نامحرم هم نداشتن راحت بودن. از طرفی خونه‌ی مامانم اینا به دانشگاهمون نزدیک بود و برای وقت‌هایی که می‌خواستم برم دانشگاه راحت‌تر بودم. از اولین روزهای به دنیا اومدن دخترم، مادرم تو نگه‌داریش کمکم می‌کردن. ایشون همیشه می‌گفتن چون خودشون نتونستن بچه‌ی زیادی داشته باشن، بهم کمک می‌کنن هرچند تا بچه که دوست دارم، داشته باشم.☺️ دخترم تا ۳ ماه شب‌ها بی‌قراری می‌کرد و ما از پسش بر نمی‌اومدیم. آخر سر مامانم می‌اومدن اتاق ما و بچه رو آروم می‌کردن. همه‌ش می‌گفتم خب آخه چرا خودم بلد نیستم؟! حالا یا واقعا خود بچه‌ بدقلق‌تر بود یا من بی‌تجربه بودم. شما می‌گید گزینه‌ی ۲؟😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مادر 6 فرزند) بعد از ازدواج کیفیت درس خوندنم بیشتر شد. منظم‌تر شدم و برنامه‌ریزی می‌کردم که هم به درسم برسم هم به خونه و همسر. اتلاف وقتم خیلی کمتر شد.👌🏻 همون زمان خواستگاری با همسرم راجع به تعداد بچه‌ها توافق کردیم. هدفمون این بود که در حد توان امت پیامبرمون رو زیاد کنیم و برای امام زمانمون سرباز تربیت کنیم.😍 پس علی‌رغم توصیه‌های اطرافیان که حالا یه کم صبر کنید و زود بچه‌دار نشید، ما زود بچه‌دار شدیم. سالگرد عروسی‌مون چهارماهه باردار بودم و ویارم تقریباً رو به اتمام بود. نوروز سال ۸۳ بود که حسن آقا به دنیا اومد. زایمان اولم به لطف خدا طبیعی بود. نوزاد آرومی بود و لحظات لذت بخشی رو با هم می‌گذروندیم. همسرم به خاطر مشغله‌ی زیاد شب.ها دیر می‌اومدن. من نیاز داشتم که گاهی از خونه برم بیرون و هوایی تازه کنم. یکی از برادرهام که مجرد بود همراهم می‌اومدن و با هم می‌رفتیم دور دور. همسرم هم وقتی می‌اومدن خونه تا جایی که می‌تونستن با محبت و همراهی جبران می‌کردن. تا ۶ ماهگی حسن آقا حوزه نمی‌رفتم. البته این وقفه به خاطر بارداری و زایمانم نبود. تغییراتی توی حوزه‌مون پیش اومد که مدتی تعطیل شدیم. ۶ ماهه که شد دوباره رفتم سر کلاس. درس خوندن با بچه هم علی‌رغم سختی‌هایی که داشت بازم برام رشد دهنده بود.👌🏻 اون موقع خونه‌ی مادرم نزدیک ما بود. پسرم صبح‌ تا ظهر پیش مادرم بود و خیالم از این بابت راحت بود. با برنامه‌ریزی دقیق‌تر و مصمم‌تر درسم رو می‌خوندم. حتی معتقدم کیفیت درس خوندنم بعد از مادرشدن از زمان مجردی بهتر بود. چون‌ ارزش زمان رو بیشتر فهمیده بودم.😉 چهار سال و سه ماه حسن آقا تک پسر خونه بود. کلاس قرآن می‌بردمش و پایان‌نامه‌م رو آهسته و پیوسته پیش می‌بردم. خرداد ۸۷ حسین پسر دومم به جمع ما اضافه شد. حسن آقا پرجنب و چوش بود ولی حسین تا ۴-۵ سالگی خیلی آروم بود. پسر دومم ۴ ماهه بود که از پایان‌نامه‌م دفاع کردم. بعد از اون دیگه حوزه نرفتم، ولی رشد علمی‌م متوقف نشد. برنامه‌ی مشخص داشتم و تو خونه صوت‌های اساتیدم رو گوش می‌دادم. حال خوب اون روزهامو مدیون همون صوت‌های اخلاقی و عرفانی هستم. تو برنامه‌م می‌نوشتم و مقید بودم که سر موعد صوت رو گوش بدم.👌🏻 با تولد هر کدوم از بچه‌ها من و همسرم کلی هیجان‌زده و خوشحال می‌شدیم که لطف خدا بازم شامل حالمون شده ولی حالا بعد از دو تا پسر ذوق دختردار شدن هم به انگیزه‌های قبلی‌مون اضافه شده بود. ولی خدا طور دیگه‌ای برنامه ریخته بود برامون. آقا محمدجواد زمستان ۸۹ اومد تا تیم پسرا قوی‌تر بشه.😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۷ساله ، و ۱.۵ساله. عمو اومد دنبال همسر برادر تا با مادربزرگ برن ورزشگاه پوریای ولی برای شناسایی. تا چشم کار می‌کرد جنازهٔ زن و بچه و پیر و جوون بی‌دفاع بود که خونین و قطعه قطعه شده کنار هم زیر پارچهٔ سفیدی آرام خوابیده بودن و مردمی که هراسان و نگران پارچه‌ها رو کنار می‌زدن تا شاید اثری از عزیز گم شده‌شون پیدا کنن. مادربزرگ اما صبورانه بین اجساد مطهر می‌گشت و دونه دونه رو اندازها رو با دستای چروکیده‌ش کنار می‌زد تا بالاخره به ابوالفضلش رسید. با تمام وابستگی‌ش به پسرش دستش رو روبه آسمون بلند کرد و گفت: راهی که خودت انتخاب کردی مبارکت باشه پسرم. راضی ام به رضای خدا. خدایا هزار هزار بار شکرت. از اون به بعد تو خونه روزهای سختی برای مادر آغاز شد. روزهای بمبارون و ترس و برادرهایی که همه جبهه بودن و هر لحظه ممکن بود خبر شهادتشون بیاد و مردی که دیگه چشم به راهش نبود و دل‌خوش به قاب عکسش بود روی دیوار. همه اصرار کردن به اینکه مادر و پسرا چند روزی برای تغییر روحیهٔ بچه‌ها هم که شده برن سفر. مادر و دو برادرم عازم تهران شدن‌ که خاله و عموی من اونجا ساکن بودن. همونجا اما متوجه شد که گرچه همسرش رفته، اما به جز دو پسرش، امانت دیگه‌ای بهش سپرده که تا چند ماه دیگه به دنیا میاد. گرچه سخت بود و تمایل به داشتن فرزند دیگه‌ای اونم بدون‌ پدر نداشت، اما بعدها همون بچه هم‌دم و هم‌دلش می‌شه بعد از اون همه مصیبت. ۸ ماه بعد شب دهم مهر ماه ۶۶ دردی سخت تمام وجودش رو گرفت، اما همسری نبود که تا بیمارستان همراهیش کنه. پسرها رو در خواب بوسید و به خانم همسایه سپرد و مسافتی رو با درد طی کرد تا به تلفن عمومی برسه. می‌دونست که همون روز یکی از برادراش از جبهه مرخصی گرفته و برگشته. زنگ زد و ازش کمک خواست. اذان صبح نوزاد دختری تو بغل برادرش بود که هیچ وقت پدر ندیده و نخواهد دید. دایی برای اون دختر اسم انتخاب کرد! عقیقه کرد! و سوگند خورد که براش پدری کنه. اون دختر من بودم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان چهار پسر ۳، ۸، ۱۵ ساله و ۷ ماهه) علاقهٔ زیادی به زیست‌گیاهی و زمین‌شناسی داشتم و کنکور تجربی دادم. اما با رتبه‌ای که آوردم و مشورت‌هایی که گرفتم در نهایت پزشکی دانشگاه تهران رو انتخاب کردم و به ناچار از شهرستان به تهران رفتم و خوابگاهی شدم. دوران خوابگاه اولش خیلی بهم سخت گذشت😄 خوابگاهمون شاهکاری بود از تبدیل یک بیمارستان از کار افتاده به خوابگاه دانشجویی. خب شرایط اون سال‌ها با الان خیلی فرق داشت. مثلاً یه بندرخت داشتیم برای هر دو تا اتاق توی راهرو. لباس رو که می‌شستیم و آویزون می‌کردیم، می‌دیدیم گربه داره روش بندبازی می‌کنه!😂 یا یه یخچال اشتراکی داغون برای دو تا اتاق یعنی ۱۰ نفر.🤭 اون موقع کارت بانکی و موبایل هم نبود! پولم اگه زودتر از موعد تموم می‌شد گیر می‌افتادم. برای تماس با خانواده هم با تلفن کارتی تماس می‌گرفتیم اونم ۹ شب به بعد که نصف قیمت حساب می‌شد. توی صف دو کیلومتری می‌ایستادیم تا ۳ دقیقه حرف بزنیم.😁 خوردو خوراکمون توی خوابگاه مشترک بود. یا غذای خوابگاه رو می‌خوردیم😁 یا بادمجونی سیب زمینی‌ای چیزی با هم سرخ می‌کردیم. اما دوستی‌هایی که توی خوابگاه برای من شکل گرفت خیلی ارزشمند بودن. هنوز بعضی‌هاشون بهترین دوستان من هستن و حضور اون‌ها زندگی در خوابگاه رو برام شیرین می‌کرد.👌🏻 سال پنجم پزشکی بودم که خاله‌م که ساکن تهران بودن توی مدرسه‌شون من رو به همکارشون که بعداً مادر همسرم شدن معرفی کردن. توی خواستگاری در مورد سختی‌های رشتهٔ پزشکی با همسرم صحبت کردم. ایشون ابتدا براشون سنگین به نظر اومد ولی بعدتر فکراشون رو کردن و شرایط کاری من رو پذیرفتن. خلاصه ازدواج کردیم و تهران ساکن شدیم. سه سال بعد اولین پسرم به دنیا اومد. معمولاً بچهٔ اول به نسبت بچه‌های بعدی خیلی سخت‌تره. من هم دور از خانواده‌م بودم هم اتفاقات جدیدی رو در بچه‌داری تجربه می‌کردم!😥 پسرم کولیک‌های شدید داشت، به پروتئین گاوی حساسیت داشت و تا یک سال بی‌قرار بود. این بود که با وجود اینکه شش ماه از اینترنی باقی مانده بود، تا ۶ ماهگی‌ش از مرخصی زایمان استفاده کردم و بعدش کارم رو از سر گرفتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۵ساله و ۳.۵ساله و ۴ماهه) بعد از اینکه تصمیم گرفتیم کتاب بخونیم و کتاب‌درمانی کنیم و از کتاب خوندن لذت ببریم، وارد مرحلهٔ پرچالش تهیهٔ کتاب‌های مورد نظر می‌شیم.😁 با این قیمت‌ها مگه کسی هست بتونه کتاب هم بخره؟🤔 راه‌های مختلفی واسه کم کردن هزینه‌های کتاب‌خوانی هست که در ادامه می‌گم. البته خیلی هم خوب می‌شه اگر بخشی از سبد خرید خانوارمون به کتاب تعلق داشته باشه. می‌تونیم خریدهای غیرضروری‌تر رو کم کنیم و به جاش برای کتاب هزینه که نه، سرمایه‌گذاری کنیم. ✅ اما چطور کتاب مورد نظرمون رو تهیه کنیم؟ 🔸۱. می‌تونید از کتابخانه‌های اطرافتون کتاب امانت بگیرید‌. از اینجا لیست کل کتابخانه‌های کشور رو می‌تونید ببینید: b2n.ir/b21894 (البته بعضی کتابخانه‌های مربوط به شهرداری‌ها هم توی محلات هستن که باید حضوری جستجو کنید. توی این لیست نیست.) از اینجا هم می‌تونید توی استان و شهر خودتون اسم کتاب مورد نظر رو جستجو کنید ببینید کدوم کتابخانه‌ها اون دارن: b2n.ir/z21620 🔸۲. می‌تونید توی نرم‌افزارهای کتاب‌خوانی عضو بشید و نسخهٔ الکترونیکی یا صوتی کتاب رو تهیه کنید یا توی کتابخانه‌های الکترونیکی این نرم‌افزارها اشتراک بگیرید و توی مدت اشتراکتون کتاب بخونید. 👈🏻 برای کتاب‌های متنی نرم افزار طاقچه و فیدیبو هر دوشون خوبن. طاقچه در زمینهٔ کتاب‌های مذهبی خیلی کامل‌تره. فیدیبو هم در زمینهٔ رمان‌های خارجی کامل‌تره. هر کتابی رو خواستید توی هر دوش بگردید احتمالاً پیدا بشه. اگر پیدا نشد، توی نرم افزار پاتوق کتاب هم بگردید شاید پیدا بشه. (یک سری کتاب‌ها هست که فقط توی پاتوق کتابه) البته بعضی از کتاب‌ها هم هستن که نسخهٔ الکترونیکی ندارن کلا!😬 👈🏻 فیدبیو معمولاً هر شب تخفیف ۴۰ درصدی داره. 👈🏻 طاقچه هم در ماه یکی دوبار کد تخفیف ۵۰ درصدی برای کل کتاب‌هاش می‌ذاره. خلاصه هیچ کتابی رو بدون تخفیف نخرید. صبر کنید با تخفیف ۵۰ درصد بخرید.😁 👈🏻 هر دوی این نرم‌افزارها کتابخانه هم دارن که می‌تونید اشتراک ماهانه بخرید و از کتاب‌های داخل کتابخانه‌ش استفاده کنید. (اسم‌هاشون طاقچه بی‌نهایت و فیدی پلاسه) 👈🏻 فیدیبو گاهی تخفیف ۷۰ درصدی برای تهیه اشتراک می‌ده. نرم افزارش رو از طریق جستجو و از سایت خود فیدیبو نصب کنید (توی کافه بازار نیست)، خودش هر وقت تخفیف داشته باشه، خبر می‌ده. 👈🏻 طاقچه هم همینطور. گاهی خودش تخفیف ۷۰ درصد برای خرید اشتراک می‌ده. 👈🏻 و البته اگر اولین باره که می‌خواید اشتراک طاقچه بی‌نهایت بخرید می‌تونید با کد زیر، اشتراک سه ماهه‌ش رو با ۷۰ درصد تخفیف بخرید: SALAMB370 👈🏻 برای گوش دادن کتاب‌های صوتی هم علاوه بر طاقچه، نرم‌افزار‌های ایران صدا و نوار خوبن. توضیحات بیشترش رو توی قسمت مربوط به کتاب‌های صوتی می‌گم. 🙂 🔸۳. نهایتاً می‌تونید قلکتون رو بشکنید و با استفاده از پس‌اندازهاتون کتاب چاپی بخرید.😁 مواقع مختلفی پیش میاد که خود ناشرها تخفیف ویژه می‌ذارن (بین ۲۰ تا ۳۰ درصد). اخبار تخفیف‌های کتابی رو می‌تونید توی گروه کتابخاتون (که قسمت قبلی معرفی کردم) پیدا کنید. پیوند عضویت در کتابخاتون ویژهٔ خانم‌ها: 🔗 b2n.ir/p83829 یه سری تخفیف‌های دائمی هم هست: من معمولاً کتاب‌های گلچین شده و خوب و مذهبی رو از سایت کتاب‌رسان با ۲۰ درصد تخفیف می‌خرم: کد تخفیف دائمی ۲۰ درصدی: madaran 🔗 ketabresan.net و کتاب‌های عام‌تر رو از سایت سی‌بوک با حدود ۳۰ درصد تخفیف می‌خرم. معمولاً بالای سایت کد تخفیف مربوط به اون ماه رو می‌نویسه: 🔗 30book.com 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان آقا ۵ساله و خانم ۴ساله) قانون جوانی جمعیت تازه تصویب شده بود و طبق مادهٔ ۲۶ این قانون، هرکس که باردار باشه یا فرزند کوچک‌تر از ۳ سال داشته باشه می‌تونه به صورت مجازی به تحصیل ادامه بده... خیلی عالی بود.🤩 اما فاطمه بانوی ما ۳ سال و ۳ ماهه بود.🥲 با پیگیری‌های زیاد و به کمک یکی از اساتید دلسوزم قرار شد تا پایان همون ترم، مجازی ادامه بدم. تابستون رسید و من به دنبال مهدکودک مناسب برای ترم بعد...🏃🏻‍♀️ چند تا مهدکودک رو دیدم و با خیلی‌ها مشورت کردم... در نهایت به‌جای این که جای مناسبی رو پیدا کنم و دلم آروم بشه، ناآروم‌تر شدم. مهدکودک‌های خوب هزینه‌های نجومی داشتن. حتی بیشترشون ساعت کاری مناسبی برای مادر دانشجو نداشتن. مهدکودک‌های معمولی هم محیط مناسبی نداشتن و دغدغه‌های تربیتی من رعایت نمی‌شد. اکثراً کادر مذهبی نداشتن. احساس می‌کردم بچه‌ها اون‌جا امنیت عاطفی و روانی ندارن. مخصوصاً علی آقا که حساس‌تره. بردن و آوردن بچه‌ها برام خیلی سخت بود. کلاس‌های دانشگاهم از ساعت ۸ صبح شروع می‌شد و حداقل ۱ ساعت تا دانشگاه توی راه بودم. برای همین اگر می‌خواستم بچه‌ها رو مهد بفرستم باید از قبل ساعت ۶ صبح بیدارشون می‌کردم.😫 و این برای بچه‌ها خیلی سخت بود. هر چی بیشتر فکر و بررسی کردم راه سخت‌تر و غیرممکن‌تر به‌نظرم می‌رسید. هر روز از نگرانی و استرس نفسم تنگ می‌شد. ولی مدام با خودم زمزمه می‌کردم که خدا من رو می‌بینه، خدا این راه رو پیش پام گذاشته… نهایتاً اگر شرایط جور نشه نمی‌رم و بچه‌هام مهم ترن...🤷🏻‍♀️ چند تایی از دوستام بهم پیشنهاد کرده بودن که می‌تونم بچه‌ها رو ببرم خونشون، ولی هم بردن و آوردن بچه‌ها بدون وسیله برام سخت بود هم زحمت دائمی دادن به کسی برام راحت نبود. 😅 به پرستار گرفتن هم فکر می‌کردم ولی هم نگران هزینه‌ش بوده‌ام، هم پیدا کردن آدم مطمئن سخت بود🤦🏻‍♀️ هم شرایط دانشجو، مثل کارمند نیست که ساعت کاری دقیق و منظم داشته باشه و هر ترم ساعت‌ها و روزهاش عوض می‌شه. ۲ هفته مونده به شروع ترم مضطر شده بودم و دنبال پرستار می‌گشتم. حالا مشکلاتی که نگرانشون بودم بیشتر خودشونو نشون میدادن. افرادی که به من معرفی می‌شدن دنبال شغل تمام‌وقت بودن نه فقط چند ساعت در هفته و طبیعتاً این‌طوری هزینهٔ خیلی بیشتری هم لازم می‌شد... یک‌دفعه انگار خدا به دلم انداخت که تو گروه‌های دوستانه‌م اعلام کنم که دنبال بزرگواری می‌کردم که به من در نگه‌داری بچه‌ها کمک کنه. در آخر هم اضافه کردم که اگر هر کدام از دوستان بتونن با فرزندشون به منزل ما تشریف بیارن استقبال می‌کنیم. انگار این جمله‌ای که خدا به دلم انداخته بود کلید حل مسئله شد.🤩 خواهر یکی از دوستام قبول کرد تا این لطف رو در حقم بکنه. حالا هفته‌ای ۳ روز دوست عزیزی لطف می‌کنه و با پسر پنج‌ساله‌ش به منزلمون میاد. بچه‌ها دوسش دارند و برای رسیدنش لحظه‌شماری می‌کنن.😅 از لحظه‌ای که می‌رسن بچه‌ها باهم مشغول بازی هستن تا زمانی‌که به‌زور از هم جداشون کنیم.😂 الان به لطف خدا و همراهی یه دوست خوب، من از اول مهر با آرامش به دانشگاه می‌رم. حتی بچه‌ها هم از دانشگاه رفتن من خوش‌حالن.😍 بعضی روزها که کلاس ندارم بچه‌ها با ناراحتی می‌گن پس کی می‌ری دانشگاه؟🤪 هر روز با ذوق منتظر دیدن دوستشون هستن. هنوز هم به ترم‌های بعد که فکر می‌کنم نگران می‌شم. اگه دوستم نتونه بیاد چی؟! اگه... ولی هر بار به خودم می‌گم: مگه تا این‌جا به دست خودت اومدی؟! اگه همه‌چیز به عهدهٔ خودت بود الان سر کلاس بودی؟! مگه نه این‌که برای هر قدم و هر لحظه همراهی خدا رو دیدی؟! «الیس الله بکاف عبده» و در نهایت انقدر حضور و لطف این دوستم برای من آرامش‌بخش و پر برکته که تصمیم گرفتم هر وقت شرایطش رو داشتم این کار رو برای دوستام انجام بدم و باری از روی دوششون بردارم. مثل همون ضرب‌المثل (تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مدتی بعد از تولد دخترم سارا، به فکر افتادم که ورزش رو شروع کنم. مراقبت از اوضاع جسمانی و تناسب اندام خیلی برام مهم بود و از طرفی دوست نداشتم ساعات اضافی روزم رو به استراحت و وقت‌کشی بگذرونم. دخترم که چهار ماهه شد به طور حرفه‌ای والیبال رو شروع کردم. هر روز باشگاه می‌رفتم. حتی بعضی روزها دو شیفت می‌رفتم. سارا رو هم با خودم می‌بردم و گوشهٔ سالن کنار خودم می‌ذاشتم یا از مسئول دفتر اونجا می‌خواستم تو اتاق مدیریت ازش نگه‌داری کنه و بهشون ساعتی هزینه می‌دادم. چند هفته یه بار هم مسابقه داشتیم که اون مواقع رو خواهرم ازش نگه‌داری می‌کرد. دخترم که کمی بزرگتر شد، من شروع به تدریس در یکی از دبیرستان‌های غیرانتفاعی در رشتهٔ تخصصی خودم، یعنی عربی کردم. ساعات تدریسم، سارا پیش مادرهمسرم و یا خواهرم می‌موند تا من برگردم. در دو سالگی دخترم همسرم کم‌کم موضوع ادامهٔ تحصیلم رو یادآوری کردن... دوست داشتم ارشدم رو مدیریت بخونم و نیاز داشتم برای یادگیری دروس، تو کلاس کنکور شرکت کنم. برای همین تدریس رو کنار گذاشتم و شروع به خوندن برای ارشد کردم. به طور فشرده ۴ روز در هفته کلاس شرکت می‌کردم و شب‌ها هم دروس مرتبط رو مطالعه می‌کردم و نهایتاً رشتهٔ مدیریت دولتی دانشگاه آزاد تهران قبول شدم. این مدت، و بعدتر وقتی ارشد خوندم، متاسفانه نمی‌تونستم برای دخترم وقت زیادی بذارم. هر چند تلاشمو می‌کردم شب‌ها براش وقت بذارم و آخر هفته‌ها گردش و پارک بریم. ولی حتی اون مواقع هم خالی از فشار استرس درس‌ها و امتحانات نبود.🤦🏻‍♀ حتی شد که در پایان یکی از ترم‌ها من ۲۰ روز در سوئیت دوستم در کنار دانشگاه موندم و برای امتحانات همون‌جا مطالعه کردم و به منزل نیومدم!😬 همسرم البته تو تصمیم‌هام باهام همراهی می‌کردن و رضایت داشتن ولی مجبور شده بودم بیست روز دخترم رو از خودم دور کنم. این مدت خواهرم و مادر همسرم ازش مراقبت می‌کردن. (من و خواهرم جاری هم هستیم و اون‌ها با مادرشوهرمون تو یه ساختمان زندگی می‌کنن.) در سال پایانی ارشد که درگیر پروژه و تحقیقات بودم پیشنهادهای کاری مختلفی داشتم. اما چون اعتقادی به کار تمام وقت خانوم‌ها نداشتم، قبول نمی‌کردم و فقط به کارهای پروژه‌ای و تحقیقاتی اکتفا می‌کردم. نمی‌خواستم مجبور باشم صبح تا شب کار کنم و شب خسته و بی‌جان برسم خونه. و دوست نداشتم سمت‌هایی رو اشغال کنم که مردانی با تخصص کافی برای اشغال اون‌ها وجود داشتند. با اینکه خیلی هم مذهبی نبودم، ولی کاملاً معتقد بودم تا وقتی آقایانی وجود دارن که برای تأمین معاش خانواده‌هاشون نیازمند اون شغل هستن، من اشغالش نکنم. مگه شغل‌هایی که وجود یه خانوم براش ضروری بود. مثل پزشکی یا معلمی و... در همین ایام بود که نا‌خواسته وارد موضوعات و گروه‌های سیاسی هم شدم و عملاً تمام وقت، بیرون از منزل مشغول بودم. ترم آخر ارشد رسید و من در کنار فعالیت‌های سیاسی، کم‌کم آمادهٔ دکترا هم می‌شدم 📚 که مشکوک به بارداری شدم.😳 پس از آزمایش و جواب مثبت اون، انگار همهٔ آرزوها و برنامه‌هام رو بر باد رفته می‌دیدم.😭 و مسبب این‌ها بچه‌ای بود که خداوند بدون دارو و پزشک و بدون خواست و برنامه‌ریزی از طرف ما، اراده به خلقش کرده بود و در وجود من باید رشد می‌کرد و من محکوم به مادری بودم برای بار دوم...😢 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
صحبت‌ها تمام شد. پر از نکته بود. مثل همیشه. فعالیت اجتماعی، با حفظ اولویت خانواده و بچه‌ها. همان‌قدر که حفظ جان بچه برای مادر اولویت دارد، تربیت صحیح او هم مهم است. البته گاهی عرصهٔ اجتماع چنان اهمیت پیدا می‌کند که جان بچه هم باید داد در قبالش. از حسینیه آمدم بیرون، شیرکاکائو و کیک برداشتم. ولی در کیفم گذاشتم تا برای پسرها ببرم، سوغاتی از خانهٔ امام خامنه‌ای.🥰 کفش‌‌هایم را تحویل گرفتم. بسته‌های فرهنگی قشنگی به مهمانان دادند. همه خوشحال بودند. مثل اول صبح ولی هیجان صبح به آرامش تبدیل شده بود. دریای مواجی که حالا زیر نور طلایی آفتاب، آرام گرفته. با دوستم همراه شدم تا برایم تاکسی اینترنتی بگیرد و برگردم خانهٔ مادرم. ولی تاکسی لا موجود😐 هر چه صبر کردیم خبری نشد. پیاده راه افتادیم به سمت مترو. خیلی وقت بود هیاهوی متروی تهران را ندیده بودم. هر چند نگران آیه بودم که در سه ماهگی، ریه‌اش با چنین غلظتی دود تهران را تجربه می‌کند، ولی آرامش حسینیهٔ امام خمینی هنوز همراهم بود. وارد واگن خانم‌ها شدم. خانم‌هایی که رهبرم آن‌ها را پیروز میدان اغتشاشات اخیر نامیدند، همین به اصطلاح ضعیف الحجاب‌هایی که دشمن روی آن‌ها حساب باز کرده بود! ولی اشتباه کرده بود. حتی دختری که روسری از سرش افتاده بود، با دیدن من و آیه لبخند می‌زد. و دشمن همین را نمی‌خواهد! می‌خواهد منِ چادری و اویِ بدحجاب را در مقابل هم بگذارد. ولی هر چه کند نمی‌تواند! چون ما دخترهای ایرانی، پدری داریم که حواسش به ما هست. پدری داریم که تمام قد از آزادی همهٔ دخترانش، در میدان‌های مختلف حمایت می‌کند. از مدال آوری دخترانش در میدان‌های بین‌المللی ورزشی تمجید می‌کند. به پیشرفت علمی دخترانش مباهات می‌کند. ارزش و اهمیت کار دخترانش، در عرصهٔ خانواده و فرزندآوری را بزرگ‌ می‌شمارد. پدری که مهربانانه دخترانش را به پیشرفت در عرصهٔ معنویت دعوت می‌کند، و نمی‌خواهد دخترانش مثل دخترها و زنان غربی، کالایی برای التذاذ جنسی مردان باشند! یادم نیست از چه سنی، ولی مطمئنم هویت زنانه‌ام را از حضرت پدر گرفتم. و درست از همان موقع بود که به زن بودنم مفتخر شدم. باور نمی‌کنم، دختری در هر کجای دنیا باشد، که اندیشهٔ امامم درباره زن، که همان نگاه اسلامی اصیل است، را بخواند و با همهٔ وجودش نخواهد که دخترِ چنین پدری باشد.🥰 در راه برگشت به خانه سوار تاکسی‌ای شدم که راننده‌اش یک‌ خانم بود. از همان به اصطلاح ضعیف‌الحجاب‌ها! گفت که امروز قرار بوده به زیارت امامزاده صالح برود، ولی نشده و آمده سرکار. گفتم «اتفاقا منم امروز همسر شهید شهریاری رو دیدم و خیلی دلم تنگ امامزاده صالح شد، اگر رفتید نائب‌الزیاره من هم باشید.» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۳ دختر ۱۷، ۱۵ و ۴ساله، و ۲ پسر ۱۰ و ۷ ساله) مهاجرت، همیشه یکی از گزینه‌های روی میز دانشجوهای شریف بوده و هست.🛫 مخصوصاً سال‌های قبل که در مقطع دکتری، خصوصاً دانشکده‌های علوم پایه، ضعف علمی هم وجود داشت، خود اساتید توصیه به مهاجرت می‌کردند تا دانشجوهایی که به‌خوبی تا مقطع ارشد رشد کرده‌اند، بروند به دانشگاه‌های برتر دنیا.🎓 من هم که مدال نقرهٔ مسابقات جهانی دانشجویی را داشتم، به مهاجرت فکر می‌کردم؛ البته مهاجرت به شرط بازگشت.👌🏻 اما خدا برنامهٔ متفاوتی برایم تدارک دیده بود. هجرتی متفاوت با آنچه در ذهن داشتم...✨ کارشناسی‌ام تمام نشده بود که بحث خواستگاری و ازدواج پیش آمد.💐 همسرم هم دانشجوی کارشناسی شریف بودند، ولی برخلاف جو رایج می‌خواستند بعد از اتمام کارشناسی، به قم بروند و دروس حوزوی را شروع کنند. فکر می‌کردم که من الان با یک دانشجو ازدواج می‌کنم، ولی بعدا باید با یک روحانی زندگی کنم! شاید نتوانم! اما با تفکر و مشورت و نهایتاً توکل به خدا تصمیم گرفتم وارد این مسیر شوم.😌 زندگی مشترکمان را در تهران آغاز کردیم.❤️ از همان ابتدا، جلسات دعای کمیل و ندبه را شروع کردیم. این جلسات تا مدت‌ها ادامه داشتند و بعداً جایشان را به جلسات حدیث‌خوانی دادند که هنوز هم ادامه دارند. تا قبل از ازدواج، تمام تلاشم این بود که پایهٔ ریاضی خیلی خوبی برای خودم دست و پا کنم و قدرت حل مسأله‌ام را بالا ببرم و دروس دانشگاهی را خوب و عمیق بفهمم. پس از ازدواج، تا خودم را در نقش جدید پیدا کنم، مدتی درسم تحت تاثیر قرار گرفت و این فرصت فهم عمیق از من گرفته شد. اما خیلی زود شرایط عوض شد و با آرامشی که از ازدواج نصیبم شده بود،🥰 مشغول درس و دانشگاه شدم و کارشناسی‌ام را سه سال و نیمه تمام کردم.😃 اواخر دورهٔ لیسانس باردار شدم. علی‌رغم حال نامساعدی که ارمغان بارداری‌ام بود، کنکور ارشد دادم.🙇🏻‍♀️ در همان رشتهٔ ریاضی... راستش را بخواهید، ابتدا به رشتهٔ ریاضی به عنوان ابزاری شیرین و دوست داشتنی نگاه می‌کردم تا بتوانم با آن مهارت‌های ذهنم را پرورش بدهم،💡 و بعد تغییر رشته بدهم و کاری را انجام بدهم که دردی از جامعه را دوا کند... اما با درگیر شدنم با فضای خانوادگی، راحت‌ترین کار برای منی که بین همسرداری و حل مسائل ریاضی در رفت و آمد بودم و با چالش ویار بارداری دست و پنجه نرم می‌کردم، ادامه دادن همین مسیر ریاضی بود.👌🏻 چون به اندازهٔ کافی در آن مهارت و اعتبار داشتم.😌 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«از بچگی اهل کتاب بودم، حتی به زبان‌های دیگر» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله) زندگی در غربت و اقتضائاتش، آن هم در دو دورهٔ حساس زیر هفت سال و نوجوانی، شخصیت من را با هم‌سالانم مقداری متفاوت کرده بود.🙄 مثلاً تک‌روی را به جمع‌گرایی ترجیح می‌دادم. خیلی محبتم زیاد نبود و در دوران کودکی، دنیای درونیِ خودم را داشتم و با یک پریِ خیالی دوست بودم.😅 گره‌های دوران کودکی کم‌کم باز شد اما چالش‌های دوران نوجوانی و هویت‌یابی‌ام جدی‌تر و سخت‌تر بود. تا مدت‌ها درگیر آن‌ها بودم. عادات و الگوهای فرهنگی برای ما مثل هوا برای نفس کشیدن اند.🌫 ما اصلاً متوجهش نمی‌شویم، تا وقتی که وارد فرهنگ متفاوتی شویم و تازه آن وقت می‌فهمیم که چقدر ناخودآگاه تحت تاثیر آن‌ها بودیم. یک مزیت مهم خانوادهٔ ما این بود که مادرم از قبل از دبستان، من و برادرم را با قرآن آشنا کردند.💕 مادرم با من قرآن تمرین می‌کردند اما برادرم از من بهتر حفظ می‌کرد. و بالاخره هم برادرم در دوران نوجوانی، در دورهٔ حفظ یک ساله شرکت کرد و توانست حافظ کل قرآن شود و آرزوی دیرینهٔ مادرم با این موفقیت برادرم برآورده شد.🤩 سوم ابتدایی را جهشی خواندم. عشقِ کتاب هم بودم. مادرم همیشه می‌گویند که من تو را با کتاب از شیر بریدم.😅 اوایل دورانِ راهنمایی، ساعات فراغت به کتابخانهٔ مدرسه می‌رفتم و همینطور ایستاده کتاب می‌خواندم. بچه‌ها در حیاط بازی می‌کردند و ترجیح من قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب بود.🙂 ۱۲-۱۳ ساله که بودم، پدرم برای سفر بازگشتمان به ایران، تدارک سفرِ حج عمره دید.🕋💖 نوجوان بودم که حج را به جا آوردم.😊 در حد توان خودم سعی کردم مستحبات را هم انجام دهم. شنیده بودم اولین بار که مشرف می‌شوی برای زیارت خانه خدا، اگر وقتی وارد مسجد‌الحرام می‌شوی، سرت را بیندازی پایین و به جایی برسی که با اینکه می‌توانی خانه خدا را ببینی، ولی سرت را بالا نیاوری و به سجده بروی، در آن سجده از خدا هر چه بخواهی، مستجاب می‌شود.😇 من هم همین‌کار را کردم. یادم است از خدا همه چیز خواستم. مادی و معنوی دنیا.💗 علی‌الخصوص یک همسر خوب و نسل و فرزندان سالم و صالح.💝 انقدر هیجانِ آن لحظات زیاد بود و دلم می‌خواست زودتر خانهٔ خدا را ببینم که نگو...🤗 اما الان دوست دارم برگردم به آن لحظات و سرم را از سجده بر ندارم.🥺 در آن حج، یک دور سعی صفا و مروه هم رفتم به نیّتِ باز شدنِ گره ازدواجِ دایی‌ام. اینطور بود که در هر بار رفت و هر بار برگشت باید سوره‌ای را می‌خواندم. وقتی برگشتیم، همان سال دایی‌ام ازدواج کرد.😍 سوم دبیرستانم که تمام شد، همسرِ همان دایی‌ام که گفتم، متقاعدم کرد که به جای دانشگاه، بروم حوزه.😊 درسم خیلی خوب بود و معدلم بالا بود اما تصمیم گرفتم به جای طبیب جسم شدن؛ طبیب روح بشوم.🤗 ضمن اینکه آن موقع فکر می‌کردم که معلوم نیست اگه بروم دانشگاه همینطوری بمانم.🤷🏻‍♀️ پیش‌دانشگاهی را نخوندم. آزمون ورودی حوزه‌های علمیه را دادم و سریع قبول شدم. توی کلاسمان از همه کوچکتر بودم.😄 من ازدواجی نبودم ولی حوزه مرا ازدواجی کرد. می‌دیدم همه ازدواج کرده‌اند، من هم بدم نمی‌آمد.😝 همان سال چند تا خواستگار غریبه برایم آمد. من تنها دختر خانواده بودم و پدر و مادرم در رعایت رسم و رسوم خواستگاری و... بی‌تجربه بودند. چون ازدواج خودشان سنتی نبود‌. در دانشگاه با یک واسطه با هم آشنا شده بودند و بعد خانواده‌ها را در جریان گذاشته بودند. همچنین سال‌ها از فضای فرهنگی کشور و زادگاهشان دور مانده بودند. به خاطر همین رعایت نشدن آداب در خواستگاری‌ها، تحت فشار بودم.😰 به علاوه فکر می‌کردم اگر پدر و مادرم دوست دارند من ازدواج کنم به این معناست که مرا دوست ندارند!!😪 مجموع این شرایط باعث شد وقتی تابستان آمد و حوزه تعطیل شد، به مادرم گفتم اصلاً خواستگار راه نده.😑 من ازدواج نمی‌کنم!😒 اما همان موقع که این حرف را زدم، یک خانمی زنگ زد!😂 اصرار داشت که با پسرِ طلبه‌اش بیایند خواستگاری... مادرم با اینکه وضعیت من را می‌دیدند اما می‌گفتند من نمی‌توانم یک پسر جوان مومن را رد کنم و باعث فتنه در زمین بشوم.🤷🏻‍♀️ ✨به استناد روایت امام جواد علیه‌السلام که فرمودند: "اگر کسی به خواستگارى دختر شما آمد و از تقوا و تدیّن و امانت‌دارى او مطمئن بودید، با او موافقت كنید وگرنه شما سبب فتنه و فساد بزرگى در روى زمین خواهید شد." 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. موهاتو از امام رضا می‌گیرم» (مامان ۸ ساله و ۴ ساله) چند روز بعد محرم شروع شد.🖤🖤🖤 یاد حضرت رقیه، دختر امام حسین (علیه‌السلام) افتادم. یاد علی اصغر... اون سال توی روضه‌ها برای امام حسین خیلی گریه می‌کردم. واقعا دلم آتیش می‌گرفت. عاشورا تمام وجودم رو می‌سوزوند. تو درس‌هام خونده بودم که جفت بدخیم بسیار تهاجمی و وحشتناکه. اصلاً برای شفای خودم دعا نمی‌کردم، فقط برای بهار و خانوادهٔ امام حسین گریه می‌کردم. مادرم خیلی دعا می‌کردن. هفتهٔ بعد قبل از شیمی، از من آزمایش گرفتند که ببینن داروها جواب داده یا نه. شکر خدا ۲۰ هزار واحد کم شده بود و جواب آزمایش ۱۰ هزار بود. خیلی خوشحال شدیم. اما من اصلاً به بهبودی کامل امید نداشتم؛ گفتم خب باز برمی‌گرده.😢 بعد از گرفتن دارو دوباره به خونهٔ مادرم رفتم؛ به سمت بهار... اون روز علی‌رغم جواب خوب آزمایشم خیلی داغون بودم. تمام موهام ناگهانی داشت می‌ریخت.🥺 سر ناهار خوردن مادرم گفتن چرا روسری پوشیدی؟! گفتم سردمه. خونهٔ مادرم یه خونهٔ قدیمی اطراف خیابان امام رضای مشهد بود. یه باغ بود و یک خونهٔ بزرگ.😍 اون روز سر سفره با مادر و پدرم نشسته بودیم. هوای پاییزی داشت سنگ تموم می‌ذاشت. همهٔ درختا برگ‌ریز شده بودن و بارون می‌اومد.🍂🌧️ یه لحظه تصمیم گرفتم به مادرم بگم که شیمی درمانی می‌شم. با خود گفتم آخرش که می‌فهمه. خیلی بی‌حوصله و بی‌رحم شده بودم. مامان داشت غذا می‌کشید و با کفگیر از ته قابلمه ته‌دیگ می‌کند. یه‌دفعه گفتم مامان من غذا نمی‌خوام داروهای شیمی‌درمانی برام اشتها نذاشته. مادرم یهو سرش رو برگردوند😳 چی؟ پدرم می‌دونستن. ادامه دادم: مامان شیمی که چیزی نیست فقط چند تا سرمه. دستای مادرم شروع به لرزیدن کرد. همیشه وقتی مضطرب می‌شدن، دستاشون می‌لرزید.😢 چشماش اشکی شد. سعی کرد حالش رو پنهان کنه. کفگیر رو برداشت و به ته قابلمه زد و گفت خدا نکنه تو شیمی بشی. یه عفونته می‌گذره. به گریه افتادم و گفتم مامان ببخشید. نمی‌تونستم به پنهان کاری ادامه بدم. به خدا حوصله ندارم. مامان شروع کرد به گریه😞😢 گفت موهات! من موهاتو از امام رضا می‌گیرم. گفتم غصهٔ موهام نیست. بهار رو می‌خوام خودم بزرگ کنم. از سر کوچهٔ خونهٔ مادرم، گنبد و بارگاه آقا دیده می‌شد و ما از بچگی عادت داشتیم وقت ورود و خروج از کوچه به امام رئوف احترام بذاریم و سلام بدیم.❤️ این عادت این قدر در ما نهادینه شده بود که گاهی حتی توی محله‌های دیگه هم وقت وارد شدن به کوچه سلام می‌دادیم😅 یادمه وقتی دانشجوی گرگان بودم یه‌بار وقت ورود به کوچه برگشتم و سلام دادم. دستم رو روی سینه گذاشتم و خم شدم که با تعجب و حیرت بچه‌ها روبه‌رو شدم و ناگهان فهمیدم اینجا حرم نداره.😂 اون روز وقتی با همسرم به خونهٔ مادرم برمی‌گشتیم، دیدم مادرم وسط خیابون توی بلوار رو به حرم ایستاده و اشک می‌ریزه و با امام صحبت می‌کنه.😢💞 خیلی ناراحت شدم. شوهرم منو ملامت کرد که مادرت نباید می‌فهمید. جوش می‌زنه و غصه می‌خوره. ببین زیر بارون ایستاده و اشک می‌ریزه!😭 خواهرم برای من چند شب روضه گرفته بود. خواهر دیگه‌ هم نذری می‌داد. من روضه رو دوست داشتم. هر چی دلم می‌خواست برای امام حسین و خانواده‌ش و برای بهار گریه می‌کردم و سبک می‌شدم. یک شب توی روضه نشسته بودم که دختر خاله‌م با خوشحالی به سمت من اومد و گفت: امشب توی هیئت پرچم گنبد حضرت اباالفضل رو آوردن. ما با اصرار یک ساعت گرفتیم. بیا برو زیر پرچم حرم آقا. دل همه شکست.💔 پرچم حرم بود. مال خود گنبد😍 من بهار رو بغل کردم و رفتم زیرش. همه گریه می‌کردن. عطر خیلی خوبی داشت.😍 همون زیر نشسته بودم و دلم نمی‌خواست بیرون بیام. قلبم پر از آرامش بود. یکی دو روز بعد دوباره باید بستری می‌شدم. صبح‌ها اول آزمایش می‌گرفتن تا آمادگی بدنم رو بسنجند و آزمایش دیگه‌ای هم می‌گرفتن که هورمون جفت رو توی خون نشون می‌داد. خواهرم و شوهرم با من می‌اومدن و بهار پیش مادرم و خواهر بزرگم می‌موند. اون روز وقتی آزمایش دادم، یک ساعت بعد خواهرم به همراه پرستار با خوشحالی زیاد وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت: حدس بزن میزان هورمون به چند رسیده؟ گفتم ده هزار بوده، حتماً شده پنج هزار!! گفت: نه شده ۶۰۰ !!!! فقط ۶۰۰ تا😍😍😍 خیلی خوشحال شدم. نور آرامش به قلبم تابید. به همه خبر دادیم. پرستار گفت واقعا عجیبه که این قدر خوب و سریع داره به دارو جواب می‌ده.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ازدواجمون به ساده‌ترین نحو ممکن انجام شد.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) علاقه‌ای که به رشتهٔ دانشگاهی‌م (علوم سیاسی) داشتم و فضایِ دانشگاه تهران، باعث شد خیلی زود وارد فعالیت‌های فرهنگی و تشکل‌های دانشجویی بشم. اواخر سال اول تحصیلم، عضو شورای مرکزی جامعه اسلامی دانشگاه شدم و سال دوم، وقت زیادی رو توی این تشکل دانشجویی گذروندم؛ از گذاشتن برنامه‌های مختلف برای جذب نیرو تا برگزاری همایش‌ها و اردوهای دانشجویی، گرفتن اتاق توی دانشکده‌های مختلف برای فعالیت‌های جامعه اسلامی، انتشار نشریه و... رو انجام می‌دادیم. در کنارش توی بسیج دانشکده هم فعالیت داشتم و سال سوم دانشگاه، عضو شورای مرکزی انجمن علمی علوم سیاسی دانشکده بودم. انتخابات سال ۸۸، برای من به عنوان یه دانشجو، خیلی مغتنم بود؛ چالش‌های تشکل‌های دانشجویی با هم، جلسات مناظره توی دانشکده‌های مختلف و تلاش برای طرفداری از کاندیداها، خاطرات هیجان‌انگیزی رو برام رقم زد.😉 در کنار همهٔ این فعالیت‌ها، سعی می‌کردم درسم رو هم بخونم. از دوران کنکور عادت به خلاصه برداری داشتم و برای دروس دانشگاه هم این کار رو انجام می‌دادم. گاهی قبل از امتحان، با دوستام قرار می‌ذاشتیم و من خلاصهٔ کل مطالب گفته شده در طول ترم رو در حد نیم ساعت براشون توضیح می‌دادم.✌🏻😃 سال دوم دانشگاه رو به پایان بود که همسرم اومدن خواستگاری. ایشون کارشناسی نرم افزارشون رو دانشگاه شریف گذرونده بودن و اون زمان ارشد همین رشته رو توی دانشگاه تهران می‌خوندن. سبک خواستگاری‌ کاملاً سنتی بود و من از این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون به تجربه دیده بودم که توی این مدل از خواستگاری، بار و مسئولیت ازدواج بین دختر و پسر و خانوادهٔ دو طرف، تقسیم می‌شه؛ درحالی‌که توی ازدواج‌هایی که دختر و پسر از قبل با هم آشنا می‌شن و بعد خانواده‌ها در جریان قرار می‌گیرن، هر چند جذابیت‌های اولیه هست، ولی بیشتر فشار و مسئولیت ازدواج روی دوش دختر و پسر قرار می‌گیره و معمولاً خانواده‌ها چندان همراه نمی‌شن.🤷🏻‍♀️ تصورم این بود که هرکس با سبک ازدواجش، برای دایرهٔ آدم‌های اطرافش داره فرهنگ‌سازی می‌کنه؛ پس مهمه که من چطور و به چه سبکی ازدواج کنم.😉 خداروشکر هم همسرم و هم هر دو خانواده، در این زمینه همراه بودن و ازدواج ما، به ساده‌ترین نحوی که می‌شد انجام گرفت.😊 مراسم خواستگاری و مهریه (۱۴ سکه)، خریدهای عروسی، جهازی که تهیه شد، منزلی که اجاره کردیم، خود مراسم عروسی (که توی خونه بود)، همه و همه رنگ و بوی سادگی داشت و من با افتخار، مبلّغ این نوع ازدواج بین دوستان و هم‌دانشگاهی‌هام بودم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. محیط غیرمذهبی و تربیت دینی!» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) راهنمایی که بودم، مامانم اتفاق جالبی برامون رقم زد. جو بچه‌ها تو مدرسهٔ ما مذهبی نبود و از اون‌جایی که تربیت دینی برای مامانم خیلی مهم بود، با خانوادهای مذهبی مدرسه یه گروه درست کردن و روزهای جمعه تو نمازخونهٔ مدرسه، دعای ندبه برگزار کردن.😍 اینطوری روابط دوستی بین بچه‌های این خونواده‌ها صمیمی‌تر شد و کمکمون کرد نیاز به دوستی با افراد دیگه نداشته باشیم. تو دبیرستان گعده‌هایی داشتیم که توش سوالات فلسفی‌ای که اون زمان درگیرش بودیم، رو مطرح می‌کردیم‌ تا خیلی جدی جوابشونو به دست بیاریم. مدرسه هم باهامون همکاری کرد و یه روحانی خوش اخلاق و خوش فکر رو برای جواب سوالات ما آورد تا خارج از ساعت مدرسه با ایشون جلسه داشته باشیم. سوال‌هایی از جنس از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود... 😉 تا سال دوم دبیرستان رشتهٔ ریاضی می‌خوندم. مدرسه‌مون فقط رشتهٔ تجربی و ریاضی داشت. سال سوم برای اولین بار تو مدارس فرزانگان رشتهٔ علوم انسانی تاسیس شد که ۹ نفر علوم انسانی بیرون از مدرسه پذیرش کردند. این اتفاق به علاوهٔ مسائل دیگه، که علاقه هم در کنارش بود، باعث شد سال سوم تغییر رشته بدم و وارد علوم انسانی بشم.👌🏻 دوست داشتم بتونم در بستر علوم انسانی، اهداف تربیتی رو دنبال کنم. اول خانواده‌ام با این کار موافقت نداشتن؛ چون برداشت جامعه اینطور بود که بچه‌های ضعیف می‌رن علوم انسانی. ولی وقتی توضیح می‌دادم قانع می‌شدن.😁 حتی بعدتر پدرم می‌گفتن من یک عمری کارخونه ساختم. ولی انسان سازی ارزشمندتره. اگه بتونی تو این راه قدم بذاری که چه بهتر.❤️ همون سال دچار یک بیماری شدم که دکترها تشخیص نمی‌دادن. یک سالی رو درگیر بستری و آزمایشات و کارهای پاراکلینیک بودم و به لطف خدا بین این درگیری‌ها تو المپیاد ادبی شرکت کردم و الحمدلله ۲ مرحله رو به خوبی طی کردم. تو مرحلهٔ سوم، از دوران بیماری خارج شدم و تونستم مدال طلای کشوری رو کسب کنم که تقدیم به مقام معظم رهبری کردم و در حال حاضر در موزهٔ آستان قدس رضوی نگه‌داری می‌شه. قبل از اومدن نتایج المپیاد، تو دبیرستانی که اختصاصی علوم انسانی بود و خیلی جدی‌تر و قوی‌تر کار می‌کردن ثبت‌نام کردم. یکی دو هفته‌ای سر کلاس رفتم و قصد داشتم برای کنکور بخونم که نتیجهٔ المپیاد اعلام شد و من تونستم سال ۸۰ بدون کنکور وارد رشتهٔ ادبیات فارسی دانشگاه تهران بشم.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. ساک و کمد جادویی خانهٔ ما!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) پدرم در کارخانه‌ای در رشت کار می‌کردند. کشاورزی و نجاری ساختمان هم انجام می‌دادند. خانه‌ای را که در آن زندگی می‌کردیم پدرم خودشان ساختند. مادرم تمام‌وقت خانه‌داری و بچه‌داری می‌کردند، با اینکه دیپلم داشتند و می‌توانستند معلم یا کارمند باشند، اما پدرم اصرار داشتند که مادر وقتش را صرف بچه‌ها کند و اصطلاحاً شاغل نباشد.☺️ با شرایط سخت زندگی و امکانات محدود و حضور مداوم پدرم در جبهه، واقعاً مشغلهٔ مادرم سنگین بود. با این حال برای تربیت ما هم تمام تلاششان را می‌کردند. از وقتی یادم می‌آید مادرم من و خواهرم را به کلاس‌های مکتب‌القرآن می‌بردند. این انس با قرآن در کودکی باعث شده بود در دوران دبیرستان هم خودمان به دنبال کلاس‌های قرآن باشیم.😉 پدرم به خاطر شرایط خاصی مجبور شده بودند خیلی زود سرکار بروند و تحصیلاتشان در حد ابتدایی بود، اما خیلی به درس خواندن علاقه داشتند. یادم می‌آید که وسط آن همه مشغله کنار ما می‌نشستند و حتی با ما درس می‌خواندند.😍 خانهٔ ما همیشه پر از کتاب بود، تا حدی که ما به جای آجر برای درست کردن مرز خانه‌های خاله‌بازی، از کتاب‌های برگ‌برگ شده استفاده می‌کردیم.😅 مادرم یک ساک جادویی داشتند که پر از تنقلات آن زمان بود. و یک کمد جادویی! که همیشه پر از مداد و دفتر و لوازم‌التحریر بود. هر بچه سهمیهٔ مشخصی از این دو تا گنجینه خانوادگی داشت.😉 درس خواندن، مطالعه، حجاب و نماز! این چهار مورد خط قرمز پدر و مادرم بودند، ولی همهٔ این‌ها بدون امر و نهی در خانه اجرا می‌شد.👌🏻 اقوام ما خیلی اهل رعایت حجاب نبودند، تقید ما به حجاب به خاطر علاقهٔ شدیدی بود که به مادرم و خاله‌ام داشتیم. آن‌ها محجبه بودند و در برخورد با نامحرم خیلی اهل مراعات بودند. زمانی بود که مادرم مجبور بودند سر مزرعه کار کنند، ولی چون نمی‌توانستند با چادر کار کنند سر ظهر در گرما با مانتوی بلند وگشاد می‌رفتند تا قبل از آمدن مردها سهم کارشان را انجام بدهند. پدر و مادرم اول وقت مهیای نماز می‌شدند. ما از پدرم خیلی حساب می‌بردیم، اگر می‌پرسیدند نماز خواندید یا نه خجالت می‌کشیدیم بگوییم نه! به همین خاطر ما هم سر وقت نماز می‌خواندیم.😅 اوایلی که به سن تکلیف رسیده بودم، سر نماز بی‌دقتی می‌کردم!🤦🏻‍♀️ وسط نماز خوابم می‌برد😴 یا مشغول خیال‌پردازی می‌شدم🫢، بعد که به خودم می‌آمدم، نمازم را از همان جای قبلی ادامه می‌دادم😅، فقط برای مادرم سوال بود که چرا این قدر سجده‌های من طولانی می‌شود!🤪 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. جمعی که جمع‌تر شد.» (مامان ۸ساله، ۵ساله و ۷ماهه) سال ۹۳ آزمون جامع و تافل رو پشت سر گذاشتم‌ و اردیبهشت سال ۹۴ بود که فهمیدم خانوادهٔ دونفره‌مون داره سه نفره می‌شه.😍 از اینکه یه نینی کوچولو اومده بود توی دلم خیلی شاد، سرحال و ذوق زده بودم.😍 وقتی متوجه شدم خدای مهربون به من دختر داده، خیلی خوشحال‌تر هم شدم. مخصوصاً که خودم خواهر نداشتم. یادمه که حتی سر تخت سونوگرافی بشکن زدم.😂 دوران بارداری بدی نداشتم. به جز سردرد که طاقت‌فرسا بود و نمی‌تونستم دارویی هم مصرف کنم. این زمان با برنامه‌ریزی، کارهای پایان نامه‌ام رو هم انجام می‌دادم.👌🏻 تو یه شب زیبای سرد بارانی بهمن ماه، نارگل جانم زندگی‌مون رو روشن کرد. از ۵ روزگی‌ش یه خانم پرستار، که از اقوام دورمون بودن به کمکم اومد. ایشون هر روز ۸ تا ۹ ساعت می‌اومدن و به من توی امور خونه و نوزادم کمک می‌کردن. چون داشتم کنار استادی دانشگاه، دکترا هم می‌خوندم، نیاز به کمک ایشون داشتم. مخصوصاً در شرایط سخت نوزادداری.🥲 دختر کوچولو، شب‌ها تا مدت‌ها بی‌خوابی داشت. ولی این‌ها هم گذشت و کم‌کم به ۹ ماهگی‌ش، که پایان مرخصی زایمانم بود نزدیک شدم. بعد اتمام مرخصی‌م طبق قاعدهٔ کاری قبلی، به دانشگاه برگشتم؛ سه روز تمام و با ۱۶ الی ۱۸ واحد درسی. زمان‌هایی رو که دانشگاه بودم، دخترم پیش پرستار می‌موند. از اون طرف، قضیهٔ دکترام هم بود. هنوز پایان‌نامه رو به اتمام نرسونده بودم. الحمدلله در راستای حمایت از دانشجویان مادر❤️، تونستم سه ترم مرخصی بدون احتساب از دانشگاه تهران بگیرم و با قوت بیشتری تمرکزم رو روی پایان‌نامه‌م بذارم. هر چند که مشکلات زیادی سر راهش بود، اما آروم آروم پیش می‌رفت. خانوادهٔ همسرم ساکن تهران بودند. مواقعی که باید به دانشگاه می‌رفتم، من و دخترم همراه اون‌ها به تهران می‌رفتیم و مادرهمسرم نارگل‌جان رو نگه می‌داشتن و من به کارهای دانشگاهم می‌رسیدم. نارگل خانم ۲ ساله که شد، به فکر فرزند بعدی افتادم. دوست داشتم زودتر براش هم‌بازی بیاریم. و خدا بهمون لطف کرد و خیلی زود یه نینی دیگه اومد توی دلم.😍 خداروشکر مشکل پزشکی خاصی نداشتم و راحت می‌تونستم به تهران رفت‌وآمد کنم و مطالعات و کارهای تحقیقاتی خودم رو تکمیل کنم، تا به امید خدا سر موعد مقرر فارغ‌التحصیل بشم و سنوات نخورم.😅 الحمدلله در ماه ۷ بارداری از پایان‌نامه‌م، با درجهٔ عالی دفاع کردم. از رزق خوب آقا نیکان، در یک ماهگی‌ش هم نامهٔ پذیرش مقاله‌هام، (که در مدت بارداری مشغول نوشتنتشون بودم) اومد.😃 اونایی که در جریان دکتران، می‌دونن که این، چقدر مرحلهٔ مهمیه.😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. فرصت‌طلبی پسا کنکوری» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) همین وسطا با کتاب‌های استاد عباسی ولدی و کانال‌های تربیت فرزند و سبک زندگی اسلامی هم آشنا شدم که کلی مسیر زندگی و هدفم رو عوض کردن.🙂 کنار درس خوندن، از فرصت‌هایی که پیش می‌اومد، برای شرکت تو کلاس‌های اساتید مختلف استفاده می‌کردم؛ با تاکسی و اسنپ، حضوری با علی می‌رفتم و حواسم بود که درس خوندن من باعث نشه از خانواده‌م کم بذارم.🥰 وقتی فهمیدم جمعیت مسئلهٔ اصلی کشوره و آقا فرمودن جهاد امروز مادران فرزندآوریه تصمیم گرفتیم خانواده‌مون رو ۴ نفره کنیم. سه ماه مونده به کنکور، وقتی که علی ۲ سال و یک ماهه بود، دوباره باردار شدم.😇❤ با هر سختی‌ای بود خودم رو به کنکور رسوندم و اون اواخر حتی روزی ۸ ساعت درس می‌خوندم. فکر می‌کنم بخش زیادی‌ش به خاطر برکتی بود که خدا به درس خوندنم می‌داد وگرنه ۸ ساعت من با بچه و رسیدگی کردن بهش کجا و ۱۲ ساعت یه دانش‌آموز پشت کنکور کجا!!!😯 بعد از اومدن رتبه‌م از یه طرف خوشحال بودم و از یه طرف نگران علی و تو راهی‌م؛ دانشگاه مثل مدرسه نبود که باهات راه بیان. رفتن به کلاس‌ها اجباری بود.😥 برای همین تو انتخاب رشته، مجازی و پیام‌نور رو تو اولویت بالا زدیم ولی آخر سر چند تا چیز رو جابه‌جا کردیم که اتفاقی من روزانه الزهرا قبول شدم.😊 رشتهٔ گیاه‌شناسی، در سال ۹۸. بازم دلم راضی نمی‌شد علی رو بذارم مهد وقتی هنوز سه سالش هم نیست و برم دانشگاه. دوباره به خدا گفتم من کار درست رو می‌کنم، بقیه‌ش با خودت.❤🤲🏻 برای همین ترم اول دانشگاه رو، به خاطر بارداری مرخصی رد کردم. بعد از کنکور انقدر خسته شده بودم که حسابی از این تعطیلی اجباری درس برای خودم استفاده کردم. با یه آموزشگاه مجازی آشنا شدم که کلاس‌های هنری و آشپزی و زبان برگزار می‌کرد اونم با قیمت خیلی پایین.😃 همه چی دست به دست هم داده بود تا هنرهایی که از بچگی می‌خواستم یاد بگیرم و وقت نمی‌شد، برم سراغشون.😁 وقتی خیالم از ثبت‌نام دانشگاه راحت شد، دونه دونه کلاس‌ها رو ثبت‌نام کردم و رفتم جلو... بافتنی، زبان، دسر، فینگرفود و... اوایل ترم دوم، گل پسر دومم هم دنیا اومد.🥰 و طبیعتاً این ترم هم به مرخصی گذشت. بعد دنیا اومدن مهدی خیلی برای مادری آماده‌تر بودم و با حال خوب روزای بعد از زایمان رو گذروندم.👌🏻😍 اما طولی نکشید که کرونا اومد و با اوضاع جدیدی روبه‌رو شدیم. اولش خودمون رو قرنطینه کردیم و این برای ما که آخر هفته‌ها رو بیرون از خونه می‌گذروندیم یه فاجعه بود.😅 برای عید نوروز اون سال کلی برنامه چیده بودم تا سفر نرفتنمون به خاطر کنکور سال قبلم جبران بشه، اما همهٔ برنامه‌هام بهم ریخت.😐 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. یک سی‌دی سخنرانی!» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ساله) از اونجایی که به رانندگی خیلی علاقه داشتم، کمی قبل از ورود به دانشگاه گواهینامه گرفتم. روز امتحان رانندگی، مربی بهم گفت بعد امتحان بیا کارت دارم.🤔 نتیجه این شد که من رو برای پسرشون خواستگاری کردن! من گفتم با خانواده‌م صحبت کنید. می‌دونستم مثل همهٔ خواستگارهای دیگه که می‌اومدن و خانواده‌م یه عیبی روش می‌ذاشتن و رد می‌کردن، اینم رد می‌شه.🤭 دو تا خواهرهام تازه ازدواج کرده بودن و پدرم تمایلی نداشتن من به این زودی ازدواج کنم. می‌گفتن این فعلاً برامون بمونه.😅 ایشون هم که زنگ زدن خانواده‌‌م خیلی راحت رد کردن. گفتن ما فعلاً نمی‌خوایم دخترمون ازدواج کنه. ولی ایشون گفتن شما فکر کن ما خواهر دینی هستیم، می‌خوایم بیایم خونهٔ شما مهمونی. مامان من توی رودربایستی موندن و قبول کردن. وقتی اومدن دیدیم که تیپ و مدلشون با ما متفاوت بود، به جز یه زن‌دایی‌شون که همسر شهید بودن و خیلی محجبه و مذهبی.☺️ من همون‌جا تو دلم گفتم اینا هم که رد می‌شن دیگه.😉 صحبت کردن و من هم اصلاً جدی نمی‌گرفتم. حس خانواده‌م هم کاملاً همین‌جوری بود. مادر این آقا یه سی‌دی به ما دادن و گفتن «بی‌زحمت این سی‌دی رو نگاه کنید. اولین باریه که پسر من سخنرانی کرده.» برای ما جای تعجب بود که چرا پسر این خانم سخنرانی می‌کنه؟!🧐 ظاهراً یکی از رفقاشون سخنران یک‌ جمع ۴۰۰ نفره بودن و لحظهٔ آخر مشکلی براشون پیش میاد و از پسر این خانوم درخواست می‌کنن که به جاشون صحبت کنن و این می‌شه اولین تجربهٔ سخنرانی رسمی این آقا. اون‌ موقع ایشون علاوه بر تحصیل در دانشگاه، طلبهٔ حوزه دانشجویی هم بودن. علی‌رغم مخالفت ما سی‌دی رو گذاشتن و رفتن. من اون سی‌دی رو همون‌جا جلوی پدر مادرم پخش کردم؛ ولی روم نمی‌شد با دقت نگاه کنم.😅🫢 اما شب، تنهایی رفتم و گوش کردم... اون موقع من خواستگار زیاد داشتم. خیلی‌ها رو علی‌رغم موافقت خانواده، خودم رد می‌کردم چون از نظر اعتقادی مواضع محکمی نداشتن. وقتی اون سی‌دی سخنرانی رو نگاه کردم، دیدم به صورت خیلی عجیب و غریبی صحبت‌هایی که این آقا می‌کردن، به خواسته‌های من نزدیکه. و این از درون من رو از هم پاشید...🤯 به خاطر اینکه خانواده‌شون خیلی متفاوت بودن و بلعکس، خودشون خیلی شبیه بودن به اون چیزی که من می‌خواستم. توی یک تناقضی گیر کرده بودم!😓 من نمی‌تونستم اصرار کنم. چون پدرم می‌گفتن نه. وقتی ایشون مخالفت می‌کردن، تو دل من هم لرز می‌افتاد و می‌گفتم هر چی بابا می‌گن همون درسته... خلاصه مجدد رد کردیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«آن سفر جان بخش...» تو این سفر، پدر و مادرم هم همراه ما بودن.💖 سفر عجیب غریبی بود. یادم میاد اون لحظه‌ای رو که بعد کلی بالا پایین کردن سایت‌های فروش بلیط قطار، درمونده شدم که «یا امام رضا می‌شه خودتون جور کنید بیایم حرم؟»🥺😢 و آقا یه جور دیگه جور کرد. یه روز و شرایط دیگه ای که قبل از اون به ذهنم نرسیده بود.✨ چهارشنبه شب من و همسرم و بچه‌ها، با اتوبوس راه افتادیم. رفتیم زائرسرای رضوی، اتاق گرفتیم. پدر و مادرمم پنج شنبه شب با قطار رسیدن. همسرم جمعه شب با اتوبوس برگشت. چون شنبه باید در محل کارش می‌بود. و ما حالا، یکشنبه شب... یادمه چقدر نگران مدرسه محمد بودم. کلاس اولیه و با دور تند، دارن نشانه های الفبا رو یاد می‌گیرن و جبران هر غیبتی، سخته. با نگرانی از معلمشون اجازه گرفتم و ایشون با خوش‌رویی و «خواهشا منو از دعای خیرتون بی‌نصیب نذارین» منو شرمنده کردن. و بنازم به لطف امام رضا، که این دو سه روزی که قرار بود محمد به مدرسه نره هم مجازی شد😅 حقیقتاً برام شبیه معجزه بود.🥰 بچه‌ها تو سفر مریض بودن. همشون با هم سرفه داشتن. یه شب دوتاشون تب کردن که الحمدلله با شربت پروفن پایین اومد. چقدر خدا رو شکر کردم وقتی دو شب قبلش دکتر داشت این شربت رو برای بچه ها می‌نوشت و من به همسرم می‌گفتم بچه ها که تب ندارن؛ لازم نیست بخریم، همسرم گفت اشکالی نداره و خرید. یکی از بچه ها چند باری استفراغ هم داشت. و کوچولو، اینجا توی قطار بالا آورد و چادر و روسریم رو کثیف کرد. مادرم روسری اضافه داد و کثیفی چادرم رو هم شستم و الان با چادر نیمه خیس، نشستم. قطار اتوبوسیه. نشستن طولانی مدت تو اتوبوس خودش سخته... چه برسه بخوای کوچولو رو هم بغلت نگه داری یا نهایت یه جا رو صندلیت جور کنی و مواظبش باشی. ولی ولی ولی.... داشتم با خودم فکر می‌کردم... گذشت. همه این سختی‌ها گذشت و حل شد. ولی می‌ارزید به زیارت آقاجانم♥️ به حتی دیدن یک کاشی حرم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif