eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
192 ویدیو
36 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
. (مامان ۱۲.۵، ۷.۵، ۵، ۳.۵ ساله) - لیوان آب به دستم، چرخیدم سمتش: سارا جان بفرما اینم آب! و ناگهان صدای جیغ دخترم!😤 + نهههه!! تو این لیوان نمی‌خوام.😖😩 - کدوم لیوان؟ تو این زرده بدم؟ + نههههه از اون بدم میاد! - ساراااااا🤨! پس تو کدوم می‌خوای؟ بگو خب بدونم کدومو می‌خوای!🤯 دیوانه‌م کردی بچه! ولی باز گریه و گریه تا بعد از نیم ساعت که راضی شد آب بخوره.😒 چند ماهی بود که آب خوردن سارا دردسر ساز شده بود. توی هر لیوانی براش آب می‌ریختم بهانه می‌گرفت و گریه می‌کرد! روز بعد درحالی که قرآن می‌خوندم رسیدم به این آیه: «ای مردم از آنچه در زمین است حلال پاکیزه بخورید و از گام‌های شیطان پیروی نکنید، چه اینکه او دشمن آشکار شماست.» خوندم و ادامه دادم تا رسیدم به: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید از نعمت‌های پاکیزه‌ای که به شما روزی داده‌ایم بخورید و شکر خدا را به جا آورید اگر او را پرستش می‌کنید.» به فکر فرو رفتم چه نکته‌ی جالبی. اول به چند مورد خوب اشاره می‌کنه و بعد از چیز بد نهی می‌کنه. چقدر قشنگ.😍👌🏻 قربون این خدا برم تازه جای دیگه می‌گه :«ما تو را به حق برای بشارت و بیم دادن فرستادیم.» یعنی اول بشارت و بعد بیم دادن. فکرم رفت سمت آب خوردن سارا و تصمیم گرفتم تعمیم بدم به این قضیه. و این بار که بچه‌ها بیدار شدن و سارا آب خواست، من دیگه این شکلی نشدم.🤯😩 بلکه خیلی قشنگ بغلش کردم😎 و گفتم: دختر گلم تو که انقدر دخمل خوبی هستی و من دوسِت دارم، هر وقت آب خواستی بهم بگو تو کدوم لیوان آب می‌خوای. هر کدوم و دوست داشتی همون اول نشونم بده منم تو اون بریزم ولی جیغ نزن. بعد چند مدل لیوان براش ردیف کردم تا خودش انتخاب کنه. اونم وقتی دید مامان با مهربونی، بهش حق انتخاب داده راضی و خوشحال یکی رو انتخاب کرد. و مسئله به همین سادگی حل شد.👌🏻 یا یک‌بار که به طرز خطرناکی داشت کنار دوچرخه، بازی می‌کرد و ممکن بود دوچرخه بیفته روش، با مهربونی بهش گفتم: دختر گلم می‌خوای عروسک‌بازی یا خاله‌بازی کنی یا با لگو؟ چون ممکنه دوچرخه بیفته روی سرت. یه فکری کرد و سریع رفت سراغ لگو. در حالی‌که قبلاً در مقابل خواست من که: کنار دوچرخه بازی نکن، می‌افته روی سرت!😱 مقاومت می‌کرد. و از اون روز این به یکی از مهم‌ترین درس‌های زندگیم تبدیل شد. اول چند تا نکته‌ی مثبت و حق انتخاب بین خوب‌ها و بعد بیم دادن از کار غلط. گاهی مشکلات، یه راه‌حل کوچیک دارن. ساده‌تر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم.😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) سال ۶۵ بود که در تهران به دنیا اومدم. اونم نه تو یه خانواده‌ی معمولی! خانواده‌ای که طرف مادرم همگی روحانی بودند و طرف پدرم اکثرا میونه‌ای با دین نداشتند! پدرم تو خانواده جزو معدود افرادی بود که مقید به شریعت اسلام بود و به خاطرش خیلی هم سختی کشیده بود.💛 این تناقض بین خانواده‌ی پدر و مادرم، در کودکی و نوجوانی من رو آزار می‌داد.😔 اینم بگم که خانواده‌ی مادرم با من خیلی مهربان‌تر بودند.😉 نوه‌ی اولشون بودم و این مهر و محبت باعث شد به سمتشون متمایل بشم. همیشه دوست داشتم کنار سجاده‌ی مادربزرگم بشینم و به دعاهاشون گوش بدم.🧡 دایی‌هام رو هم خیلی دوست داشتم و دلم می‌خواست ۶ رضایتشون رو جلب کنم.😊 در این حد که یادمه یه بار داییم گفت چقدر این خانم‌هایی که چادر سر می‌کنن و خوب رو می‌گیرن، کار خوبی می‌کنن! اون موقع ۱۱ ۱۲ سال سن داشتم. تا این حرف رو شنیدم سعی کردم از اون موقع به بعد در حجابم، رو هم بگیرم!😃 و این پذیرش تاثیر محبتی بود که بین ما بود.💚 مادربزرگم دعاهای زیادی بهم یاد می‌دادن. مراسمات روضه زیاد برگزار می‌کردن و خیلی تو روضه‌ها گريه می‌کردن. من که بچه بودم با خودم می‌گفتم" چرا مامان‌جون اینقدر شدید گریه می‌کنه؟ کاش منم می‌تونستم برای امام حسین (علیه‌السلام) اینجوری گریه کنم." این روند بهم کمک کرد که دعا کردن و روضه‌ی امام حسین (علیه‌السلام) رو هم خیلی دوست داشته باشم.😍 گرچه مامانم تعریف می‌کنن که وقتی سنم خیلی کم بوده و من رو به روضه می‌بردن، خیلی غر می‌زدم که چقدر روضه و گریه!🤪 اما کم‌کم شیرینی روضه‌ها رو چشیدم و باهاش بزرگ شدم. پدر و مادرم مدرسه رو خونه‌ی دوم من می‌دونستن. برای همین من رو مدرسه‌ای که عمل به آموزه‌های دینی براشون از اولویت‌ها بود، گذاشتند. مدرسه از خونه‌مون خیلی دور بود و خسته می‌شدم! با این حال اونجا رو خیلی دوست داشتم. حقیقت اینه که در کنار خانواده، مدرسه هم تو زندگی من تاثیر به‌سزایی گذاشت و خیلی از آموزه‌هامو مدیونش هستم. بعدها که با همسرم آشنا شدم، دیدم که ایشون در یه مدرسه‌ی خیلی معمولی درس خونده بودن! و علاقه‌ی خاصی به مدرسه‌شون نداشتن.😁 اما! خونه‌ی دومشون مسجد محلشون بود! اونجا بود که فهمیدم یه مسجد خوب می‌تونه چه نقش بزرگی در زندگی بچه‌ها ایفا کنه.👌🏻 تا قبل کلاس پنجم درسم معمولی بود. اما کلاس پنجم دوستی با شاگرد اول کلاسمون روزی‌ِ من شد و درسم خیلی پیشرفت کرد.🤩 طوری‌که اون شاگرد اول می‌شد و من دوم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) وقتی رفتم راهنمایی، دوستم تیزهوشانی شد و رفت... و من دوباره دچار افت تحصیلی شدم.😁 سوم راهنمایی بودم که باز با یه بچه زرنگ رفیق شدم و دوباره درسم خیلی پیشرفت کرد.👌🏻 دبیرستان هم مشابه این اتفاق برام افتاد.😅 و سال ۸۳ در رشته‌ی مهندسی شیمی دانشگاه شریف قبول شدم.🤩 دوران لیسانس برام دوران شیرینی بود. در کنار درس به فعالیت فوق برنامه هم مشغول شدم و از قضا خیلی هم به این فعالیت‌ها علاقه‌مند بودم! تو چند تا از کانون‌ و تشکل دانشجویی فعالیت می‌کردم. یه روز یکی از همین خانم‌ها که تو فعالیت‌های فوق برنامه باهاشون آشنا شده بودم، در مورد یکی از دوستان همسرش با من صحبت کرد و ازم برای خواستگاری اجازه خواست. همون جلسه‌ی اول خواستگاری، مهر آقا داماد به دل همه‌ی اعضای خانواده‌مون افتاد.😍 و این‌جوری شد که جلسات پی‌درپی به سرعت طی شدند و آذر سال ۸۸ ازدواج کردیم.❤️ همسرم سرباز بودن. صبح‌ها می‌رفتن پادگان و شب‌ها سر کار بودن. ما همراه مادرشوهر و پدرشوهرم تو یک ساختمون زندگی می‌کردیم. خداروشکر با هم خوب بودیم. ماه‌های اول عروسی‌مون بود که همسرم گفت "یکی از دوستانم گرفتاری مالی شدیدی پیدا کرده و من الان دستم خالیه، به نظرت می‌شه سکه‌هایی که تو مراسم عقدمون هدیه گرفتیم رو بفروشیم و به این بنده خدا بدیم؟ زود برمی‌گردونه، اون‌وقت ان‌شاءالله دوباره می‌خریم." قبول کردم. اینجوری شد که همون اول ازدواج، سکه‌هایی که هدیه گرفته بودیم رو دادیم به اون بنده خدا که البته هیچ‌وقت به اون پول نرسیدیم. همسرم می‌گفت:"ازت خجالت می‌کشم که این‌جوری شد!" بهش می‌گفتم:"ان‌شاالله خدا ازمون قبول کنه و جزاش رو بهمون می‌ده نگران نباش" چیزی نگذشت که تو همون سال دو بار قسمت شد بریم کربلا.🤩 یک بار شب‌های قدر، یک بار هم اربعین! و به نظرم این همون پاداش قرض دادنمون بود و چه پاداش دل‌چسبی! خیلی دوست داشتم درسم رو ادامه بدم همسرم هم تشویقم می‌کرد. بالاخره ارشد مهندسی بیوتکنولوژی قبول شدم. اون روزا دخترم زهرا رو هم باردار بودم.🥰 قربون خدا برم دانشگاه باهام هم‌کاری کرد و یک سال بهم مرخصی داد.😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) زهرا سال ۹۰ به دنیا اومد. همون سال همسرم هم دکترای دانشگاه تهران قبول شدن.🤩 خودش می‌گفت این به برکت وجود زهراست. اوایل بچه‌داری خیلی خیلی برام سخت بود. هم بی‌تجربه بودم هم اینکه از خودم انتظارات زیادی داشتم. دلم می‌خواست براش سنگ تموم بذارم و همه‌ی حواسم رو بهش بدم. اما از خودم و همسرم غافل شده بودم.😞 این روند کم‌کم به روحیه‌م آسیب رسوند و نشاط و شادابیم رو از دست دادم. دخترم شب‌ها اصلا نمی‌خوابید و این باعث می‌شد خستگی بر من غلبه کنه و در رفتارم خودشو نشون بده.❗️ دیگه به جایی رسیدم که دیدم لازمه یکی بهم کمک کنه و چه کسی بهتر از همسر؟!❤️ با اینکه درک می‌کردم ایشون در طول روز مشغول سر و کله زدن با مردم اند و شب‌ها درجا خوابشون می‌بره، اما من هم خسته بودم و نیازمند کمک! ازشون درخواست کردم شب‌ها یه مقدار کمکم کنن. ایشون هم پذیرفتن و قرار شد نوبتی از بچه نگه‌داری کنیم.☺️ و این خیلی برام مفید بود. همین طور تصمیم گرفتیم گه‌گاهی برنامه‌ی دو نفره بچینیم و به گردش بریم.😍 این کار خیلی حالمونو خوب می‌کرد. بعد از به دنیا اومدن بقیه بچه‌ها هم این کار رو ادامه دادیم.👌🏻 بچه‌ها رو چند ساعتی به مادرم یا مادر همسرم می‌سپریم و با هم می‌ریم بیرون و خدا رو شاکریم که مادرهای مهربون و همراهی داریم.🧡 گاهی اوقات هم از فرصت خواب بچه‌ها استفاده می‌کنیم. مثلاً روزهای جمعه، صبح زود که هنوز بچه‌ها خوابن با هم بیرون می‌ریم. سعی می‌کنیم فرصت‌های با هم بودن رو پیدا کنیم و از دستش ندیم. مسئله‌ی دیگه‌ای که خیلی اذیتم می‌کرد این بود که به خاطر مشغله‌های مادری، دیگه نمی‌تونستم مثل قبل به نماز و مخلفاتش بپردازم! یا تو مراسمات مذهبی با کیفیت قبل شرکت کنم. کسی نمی‌تونه منکر لذت نماز در سکوت و آرامش، روضه‌ی بدون استرس و شیرینی لحظه‌ی افطار بشه. خیلی طول کشید تا به این نتیجه برسم که همین شب بیداری‌ها برای آروم کردن ‌نی‌نی، همین شیر دادن در همه حال با اعمال شاقه🤪 و... خودش عبادته.👌🏻 به خودم نهیب می‌زدم که نکنه تا حالا فقط برای لذت خودت نماز و دعا می‌خوندی، نه برای رضای خدا؟!🤨 بعد از یه سال مرخصی، به دانشگاه برگشتم. مادرشوهرم مدتی که من نبودم از زهرا نگه‌داری می‌کردن.💚 این هم خوب بود و هم بد.❗️ از این جهت خوب بود که می‌تونستم برای علایقم وقت بذارم و خیالم راحت باشه که فرزندم رو به فرد مطمئنی سپردم. اما با بزرگ‌تر شدن دخترم، متوجه شدم توی رفتارش دچار دوگانگی شده.😄 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) خب داشتم می‌گفتم! تو اون ایام که دخترمو پیش مادرشوهرم می‌ذاشتم، توی رفتارش دوگانگی‌هایی حس کردم. چون از من و ایشون رفتارهای متفاوتی می‌دید. از طرفی مادربزرگش رو خیلی دوست داشت و حتی اگه خونه بودم، بازم دوست داشت وقت غذا بره خونه‌شون. کم‌کم دچار لکنت زبان شد و همه‌ی اطرافیان این مسئله رو تقصیر من می‌دونستن که کنار بچه نیستم. عذاب وجدان شدیدی گرفته بودم.😭 دست دست نکردم و بردمش دکتر. ایشون گفتن بعضی بچه‌ها سرعت فکر کردنشون از سرعت تکلمشون بیشتره و این باعث می‌شه که دچار لکنت زبان بشن! یه سری تمرین‌ها هم بهمون یاد داد تا با دخترمون انجام بدیم. به لطف خدا بعد از ۵ ۶ ماه مشکل لکنت به طور کامل برطرف شد.☺️ اون زمان در آزمایشگاه دانشگاه مشغول پژوهش بودم، اما گه‌گاهی دچار گلودردهای خیلی شدید می‌شدم! که متوجه شدم به خاطر موادیه که توی آزمایشگاه باهاشون کار می‌کنم.🥲 واسه همین این ذهنیت کم‌کم در من شکل گرفت که شاید این رشته مناسب من نباشه.🤨 پایان‌نامه‌ی ارشدم رو که می‌خواستم دفاع کنم، دچار درد شدید دست و پا شدم. درد موقتی بود. یک روز، دو روز می‌اومد و بعد قطع می‌شد و دوباره چند روز بعد می‌اومد. انقدر درد زیاد بود که نمی‌تونستم دست و پام رو تکون بدم. در همون حین متوجه شدم که فرزند دومم رو باردارم. پیش دکترهای طب جدید که رفتم هیچ کدوم نتوستن درمانی برای این درد پیدا کنن. در نهایت به چند طبیب طب سنتی مراجعه کردم. اون‌ها گفتن این درد ها به خاطر بارداریه. طبع جنین به شدت سرده و این باعث درد دست و پای مادر می‌شه.❗ برای همین خوردن سردی‌جات رو برای خودم ممنوع کردم. چون می‌دیدم با خوردن کوچیک‌ترین سردی، درد به سراغم میاد.🤪 مریم شهریور ۹۴ به دنیا اومد.😍 شب‌ها خیلی گریه می‌کرد.😢 یه شب اتفاقی کمی بهش آب دادم و دیدم آروم شد.👌🏻 از اون به بعد لِمش دستم اومد و زنگ صداش که در می‌اومد و شیر نمی‌خورد، با آب به دادش می‌رسیدم! هنوزم که هنوزه شب‌ها تشنه‌ش می‌شه.😁 بعد از اون، شب‌ها راحت تر می‌خوابید و خیلی خدا رو شکر می‌کردم که مریم نسبت به زهرا آروم‌تره. به قدم مبارک مریم خانوم، همسرم تو یه شرکت معتبر استخدام شد.🤩 همون روزا تصمیم گرفتم تو خونه کلاس حفظ قرآن برپا کنم.😃 البته قبلا حافظ ۱۰ جزء بودم اما مدت‌ها بود که فراموش شده بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) پدرم همیشه دوست داشتن بچه‌هاشون حافظ قرآن باشن. برامون جایزه هم درنظر می‌گرفتن. این مهر و علاقه‌ی پدرم و توصیه‌شون به حفظ قرآن، در روحیه‌ی من و خواهرم هم میل و کشش ایجاد کرده بود.😍 خودم تو خونه و بدون هیچ کلاس و معلمی یه مقدار کمی حفظ کرده بودم. وقتی ازدواج کردم و همسرم علاقه‌ی منو به حفظ دیدن، ازم خواست زیر نظر یه معلم، حفظ رو ادامه بدم و منو تو یه مؤسسه حفظ تلفنی ثبت نام کردن.😊 روال کار مؤسسه این طور بود که طی ۴ سال می‌شد قرآن رو حفظ کنیم. من ۲ سال با مؤسسه پیش رفتم و ۱۵ جزء حفظ کردم اما فشارش برام زیاد بود.❗️ احساس می‌کردم کیفیت حفظم ضعیفه. بعد از به دنیا اومدن زهرا دیگه خیلی کم می‌تونستم برای حفظ وقت بذارم و تصمیم گرفتم انصراف بدم. بعداً که برای کارشناسی ارشد وارد دانشگاه شدم، دیدم برای دانشجوها کلاس حفظ گذاشتند و من دوباره اونجا از اول شروع کردم. متوجه شدم چقدر بین کلاس حضوری و تماس تلفنی فرق هست.😁 کیفیت حفظم خیلی بالا رفت به حدی که وقتی چند ماه بینش وقفه افتاد و دوباره خواستم شروع کنم معلممون بی‌مقدمه ازم چند تا سوال پرسید و من همه رو بلد بودم.😉 با دانشگاه ۱۰ جزء پیش رفتم. متأسفانه دوباره یک وقفه‌ی ۲ ساله برام ایجاد شد تا اینکه بعد از به دنیا اومدن مریم تصمیم گرفتم توی خونه کلاس برگزار کنم.👌🏻 به لطف خدا یه معلم خوب پیدا کردیم و با چند نفر از اطرافیان کلاس رو تشکیل دادیم. هفته‌ای یه صفحه حفظ می‌کردیم و خیلی آهسته پیش می‌رفتیم. مهم مأنوس بودن با قرآن بود. مریم هنوز ۲ ساله‌ نشده بود که متوجه شدم دوباره باردارم.💛 اولش غصه خوردم... چون فکر می‌کردم مریم هنوز کوچیکه و احتیاج به مراقبت زیاد داره. اما بعدها که دیدم این دو خواهر چه هم‌بازی‌های خوبی برای همدیگه اند، متوجه شدم غصه‌ی بیخودی خوردم.😃 خدای مهربون زمستان سال ۹۶ خانواده‌ی ما رو ۵ نفره کرد.😍 اینو بگم که قبل بارداری، خواب دیدم تو یه مجلس نشستم و حاج آقایی می‌گفت: "خانم‌ها❗️چرا نام مادر امام زمان را زنده نمی‌کنید؟! چرا اسم دختراتون رو اسم مادر امام زمان (عج) نمی‌ذارید؟!" این شد که تصمیم گرفتیم به پیام این خواب عمل کنیم. اسم دخترمون رو نرگس گذاشتیم.😍 نرگسم که دنیا اومد احساس کردم رسیدگی به نوزاد سوم آسون‌تر از نوزاد اول و دومه. سر سومی، زهرا و مریم با هم مشغول بودن. در حالی‌که وقتی مریم دنیا اومد، زهرا خیلی بهم می‌چسبید!🤷🏻‍♀️ به قدم مبارک نرگس خانوممون، همسرم شرکت خودشون رو تاسیس کردن.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) همون سالی که نرگس به دنیا اومد تصمیم گرفتم در جامعة‌الزهرا درس بخونم.😊 شرایطم جوری نبود که بتونم بچه‌ها رو پیش کسی بذارم. ولی واقعا درس خوندن رو دوست داشتم.💚 همین شد که از سال ۹۶ غیرحضوری سطح ۲ جامعة‌الزهرا رو شروع کردم. همیشه یکی از چالش‌های بچه‌داری‌م، مدیریت زمان بود. قبل از بچه‌ها برای خودم برنامه‌ریزی می‌کردم که مثلاً امروز از ساعت ۸ تا ۱۰ درس بخونم، اما با بچه‌ها این مدل فقط شوخیه.😁 چون همه‌ش بچه‌ها درخواست و سروصدا دارن.🤷🏻‍♀️ توی این سال‌ها انواع برنامه‌ریزی رو سعی کردم پیاده کنم تا اون برنامه‌ای که بیشتر بهم کمک می‌کنه و به روحیاتم می‌خوره رو پیدا کنم.👌🏻 فعلاً برنامه‌‌م اینطوریه که؛ 👈🏻 همه‌ی کارای روزانه‌ام رو لیست می‌کنم. 👈🏻 کارهای بلند مدت رو هم به چند جزء کوچیک‌تر تقسیم می‌کنم و تو برنامه‌ی روزانه قرار می‌دم. بعد با توجه به‌ زمانی که در طول روز دارم، برای هر کاری یک زمان معقول اختصاص می‌دم. مثلاً ۲ ساعت درس خوندن: نیم ساعت می‌خونم یهو دخترم میاد پیشم. کتابو می‌بندم و زمانو می‌نویسم تا بعد از رسیدگی بهش دوباره ادامه بدم. 👈🏻 سعی می‌کنم جزئیات هم تو لیست بیارم.👌🏻 مثلاً زمان تلویزیون، فضای مجازی، ناهار و شام و... 👈🏻 یه زمان هم برای اتفاقات پیش‌بینی نشده. ولی دیگه ساعت مشخص نمی‌کنم که استرس بگیرم وای از برنامه جاموندم.🤪 برنامه‌م انعطاف هم داره. مثلاً اگه حس کردم ۲ ساعت واسه درس کم بوده، فردا برنامه رو تغییر می‌دم و زمان درس خوندن رو بیشتر می‌کنم. و بالعکس. مدل بچه‌داریه دیگه.😁 اون روزا بعد از تولد نرگسم، با ۵ ۶ نفر از دوستانم که بچه‌هامون هم‌سن بودن، یه مهد کودک خونگی گردشی درست کردیم. هفته‌ای یه جلسه‌ی۳ ۴ ساعته و هر بار خونه‌ی یکی‌مون. برای بچه‌ها از قبل برنامه‌ریزی می‌کردیم. فعالیت‌هایی مثل کاشتن گیاه، نقاشی، کاردستی، آشپزی، کتاب‌خوانی، نمایش و بازی‌های حرکتی. در عین حال بچه‌ها تعامل با همدیگه رو هم تمرین می‌کردن. مخصوصاً اون کودک میزبان باید سعی می‌کرد بقیه‌ی بچه‌ها رو مدیریت کنه. کسی که بیشتر این جلسات رو مدیریت می‌کرد، خودش دانشجوی دانشگاه شریف بود و با وجود دو فرزند، مشغول خوندن دکترای فیزیک بود. برام جالب بود که چطور می‌تونه زمانش رو مدیریت کنه.🧐 متوجه شدم از لحظه لحظه زندگیش استفاده می‌کنه.👌🏻 حتی موقع ظرف شستن، به حل مسئله‌ی فیزیک، یا برنامه‌های مهد فکر می‌کرد.🤩 رفتارش برام الگو شد.😃 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) اوایل درس‌های جامعة‌الزهرا، زیاد وقتم رو نمی‌گرفت. نهایت روزی یک ساعت! پس احساس فراغت غالب شد و برای یه ارشد دیگه اقدام کردم!😃 اما چه رشته‌ای؟ حالا می‌گم. با بزرگ‌تر شدن بچه‌ها، در روند فرزندپروری با چالش‌هایی مواجه می‌شدم که برای حلشون، گاهی اوقات به مشاور مراجعه (حضوری یا تلفنی) می‌کردم. مشاورینی که متخصص و مومن بودند. جالب بود که بعد از مراجعه به مشاور، راحت‌تر میتونستم با اون چالش کنار بیام و برای رفعش اقدام کنم.👌🏻 این شد که به رشته‌ی مشاوره علاقه‌مند شدم و سال ۹۹ کنکور ارشد دادم.😁 و خداروشکر قبول شدم.🤩 همه تعجب می‌کردن که چطور چنین چرخشی از رشته‌ی فنی مهندسی انجام دادم و وارد مشاوره شدم.❗️ برای خودم هم جالب بود من حقیقتا تا قبل از وجود بچه‌ها، هیچ آشنایی با مشاوره نداشتم. دوران دبیرستان عاشق ریاضی و شیمی بودم و این علاقه منو به سمت مهندسی شیمی برد. اما از رشته‌های دیگه بی‌خبر بودم. به هر حال تجربیات مختلف زندگی، دید آدم رو گسترش می‌ده و مسیرهای متفاوتی جلوش قرار می‌ده. خوندن دروس علوم انسانی در دانشگاه به نظرم احتیاج به یه پشتوانه‌ی دینی خوب داره. چون اکثر مباحث مطرح شده، از غرب گرفته شده که نگاه مبنایی متفاوتی به انسان داره و گاهی اوقات با مبانی دینی ما هم خوانی نداره. برای همینم دروس مشاوره و جامعة‌الزهرا رو هم‌زمان دارم ادامه می‌دم. البته برخلاف تصور قبلیم برام سخت شد! ولی سعی کردم برنامه‌ریزی کنم. روزی ۲ تا ۳ ساعت رو گذاشتم برای درس. روزهای هفته رو هم تقسیم کردم: دو روز برای درس‌های مشاوره، دو روز درس‌های جامعه، یه روز حفظ قرآن. البته برای حفظ هر روز نیم ساعت، ۴۵ دقیقه‌ای وقت می‌ذارم ولی یه روز تو هفته رو هم متمرکز وقت می‌ذارم. الحمدلله با برنامه‌ریزی به هر سه تاش رسیدم. بیشتر سعی می‌کردم از ساعت خواب بچه‌ها استفاده کنم. مثلاً بعد از نماز صبح تا ساعت ۸ و ۹ فرصت خوبی بود. البته گاهی خسته می‌شدم. اما سعی می‌کردم دوباره تو همون مسیر حرکت کنم. دوران کرونا که مدرسه‌ی بچه‌ها هم مجازی شده بود واقعا پوستم کنده شد.🤦🏻‍♀️ هر چند واسه خودم خوب بود که تو خونه همه‌ی درسا رو می‌خوندم. اما زهرا به سیستم مجازی اصلا دل نمی‌داد. خیلی وقتا مجبور بودم خودم دوباره بهش درس بدم! بچه هم که مادر رو به عنوان معلم نمی‌پذیره و بازی در میاره.🤪 خلاصه اینکه کلی از موهام تو این قضیه سفید شد.😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) مادرشوهرم زیاد به مسجد محل رفت و آمد دارن. چند سال پیش به درخواست اهالی محل مسئولیت بسیج مسجد رو پذیرفتن. از من هم خواستن مربی قرآن نوجوونا بشم. با کمال میل پذیرفتم.🥰 کم‌کم وارد بسیج مسجد شدم و شروع به فعالیت کردم. حال و هوای کار با نوجوونا رو خیلی دوست داشتم. اوایل فقط قرآن و احکام و داستان‌های پندآموز و بازی‌های متناسب با سنشون رو انجام می‌دادم. اما بعد وارد فضای اجرای سرود و نمایش هم شدم. به طرز حیرت‌آوری تعداد نوجوونایی که دوست داشتن تو کلاس‌های مسجد شرکت کنن و سرود و نمایش هم اجرا کنن بالا رفت! کم‌کم با خانواده‌های بچه‌ها هم آشنا شدم و دیدم وضعیت اقتصادی بعضی از اون‌ها خیلی ضعیفه. به لطف خدا و کمک همسرم و مسئولین بسیج تونستیم اون خانواده‌هایی که واقعاً به نون شب محتاج بودن رو کمک کنیم. در کل فضای وحدت و همدلی مسجد خیلی برای همه برکت داره.😍 بعد از یه مدت مسئولیت نوجوونا رو به دیگری سپردم و مشغول کار با بچه‌‌های ۵ تا ۸ سال شدم. کلاس‌ها دو روز در هفته و روزی یه ساعته. با بچه‌های خودم سر کلاس می‌رم. اگرم بگن دوست داریم خونه بمونیم، اجباری در کار نیست. و بچه‌ها پیش مادربزرگشون می مونن.🧡 از خدا ممنونم که منو تو این مسیر قرار داد و ازش می‌خوام این توفیق رو ازم نگیره. تو برنامه‌ی روزانه یه زمانی رو برای بازی دسته‌جمعی داریم. دنبال بازی می‌کنیم، گاهی فرش‌ها رو کمی جمع می‌کنیم و بچه‌ها اسکیت می‌رن.😁 و البته به لطف خدا همسایه‌ی پایینمون مادرشوهرم اند.🤩 ایشونم همیشه می‌گن من از شنیدن صدای بازی بچه‌ها لذت می‌برم. البته ما هم حواسمون هست که تو زمان استراحت ایشون رژه‌ی نظامی نریم.🤪 با بچه‌ها کاردستی هم زیاد درست می‌کنیم. یا بازی‌های من‌درآوردی دخترا.❗️ اینم بگم زهرا و مریم عاشق کوه‌نوردی از وسایل خونه هستن! چون حیاط نداریم و خونه کوچیکه، منم هی قانون وضع نمی‌کنم و آزادن.👌🏻 هر چند یه بار، بینی زهرامون شکست.😞 و البته همین باعث شد بیشتر احتیاط کنه! حدوداً روزی ۱ ساعت بازی می‌کنیم. گاهی وقتا به ۳ ۴ ساعت هم می‌رسه.😃 البته روزایی که خیلی سرم شلوغه دیگه ازشون می‌خوام خودشون با هم بازی کنن. زهرا خانم هم می‌شه مربی‌شون.☺️ بازی با گوشی هم تو برنامه‌شون هست. با نظارت پدرشون یه سری بازی تو گوشی ریختن و همونا رو بازی می‌کنن. برای بازی با گوشی یه زمانی رو با هم توافق کردیم که اون زمان پر بشه، دیگه سهمیه‌ی اون روز تموم می‌شه. مساعده هم نمی‌دیم!😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) از اون مامانای سخت‌گیر نیستم. فعلاً قوانین خونه‌مون کمه. چون بچه‌ها اگه آزادی بیشتری داشته باشن، اعتماد به نفس و خلاقیتشون افزایش پیدا می‌کنه.😊 زهرا که خیلی کوچیک بود، یه زیرانداز می‌نداختم و ظرف غذا رو می‌ذاشتم جلوش! (البته مقدار کمی غذا توی ظرف بود) اونم تا دلتون بخواد کثیف کاری می‌کرد.😝 همسرم اوایل دوست داشت بچه تمیز و مرتب غذا بخوره.🤨 بعد که با هم چند تا مطلب در مورد استقلال بچه در غذا خوردن خوندیم، ایشونم راضی شد.👌🏻 دیگه این چالش رو سر مریم و نرگس نداشتیم. اما! نرگس از همون اول از کثیف کاری بدش می‌اومد و مثل خواهراش عمل نکرد.😄 بچه‌ها تا غروب هر بازی‌ای بخوان انجام می‌دن ولی قبل از اومدن بابا، همه با هم خونه رو جمع می‌کنیم.😊 این یه قراره! چند تا سرود هم پخش می‌کنم. هم سرودها رو حفظ می‌شن هم با سرعت بیشتری جمع می‌کنن.😜 یکی از چالش‌های خونه‌داریم اینه: غذا چی بپزم؟!😅 الان سعی کردم برنامه‌ی غذایی یک هفته رو از قبل بنویسم یا حداقل روز قبل برای ناهار و شام فردا برنامه داشته باشم. اگه بشه سعی می‌کنم تو زمان تهیه ناهار، مقدمات شام رو هم آماده کنم تا وقت آزاد بیشتری پیدا کنم.👌🏻 تو اعیاد مذهبی سعی می‌کنیم برای بچه‌ها خاطره خوشی بسازیم. گاهی اوقات با هم کیک و ژله درست می‌کنیم، هدیه می‌خریم یا می‌ریم گردش. و اما❗ برنامه‌های پدر فرزندی هم داریم.😃 گاهی دخترا با باباشون می‌رن کتاب می‌خرن. بعضی شبا هم براشون می‌خونه. به خاطر اهمیت رابطه‌ی خوب پدر و دختر، مخصوصاً دختر نوجوون، گاهی همسرم دخترا رو نوبتی می‌بره بیرون. یه اردوی دو نفره‌ی قشنگ.🌷 از همه بیشتر دختر اولم که نوجوونه این اردوهای دو نفره رو دوست داره. گفتم نوجوونی... امان از نوجوونی❗️ کلا بچه‌ها یه مدل دیگه می‌شن. مثلاً به خیلی چیزا انتقاد می‌کنن. گاهی اوقات از شنیدن انتقادهاش اذیت می‌شدم.😞 ولی با مطالعه‌ی بیشتر متوجه شدم اقتضای سنشونه. توی این سن بچه‌ها دنبال هویتشون می‌گردن. پس خیلی چیزا رو زیر سوال می‌برن! سعی می‌کنم به حرف‌هاش خوب گوش بدم و زود عکس‌العمل نشون ندم.👌🏻 خیلی وقتا که با آرامش به حرفاش گوش می‌دم، انگار آروم می‌شه و دیگه اون حرفا رو تکرار نمی‌کنه. گاهی اوقات تاییدش می‌کنم و برای حل مشکلش کمکش می‌کنم تا احساس بهتری پیدا کنه.☺️ گاهی اوقات هم از پدرش یا کسانی که دخترم دوستشون داره، می‌خوام به صورت غیر مستقیم در مورد موضوع باهاش صحبت کنن. در کنار این تلاش‌ها، بعد از هر نماز بچه‌ها رو دعا می‌کنم.🤲🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«روزه‌مون باطل می‌شه...» (مامان ۱۴.۵، ۹.۵، ۷، ۵) بچه که بودم بدن ضعیفی داشتم، جوری که دوروز پشت هم روزه می‌گرفتم کارم به سرم می‌کشید!😥 برای همین از مدت‌ها قبل استرس روزه گرفتنِ نرگسِ روزه اولی‌م رو داشتم، چون اونم جثهٔ ریزی داره. هزار جور فکر و خیال مادرانه که خدایا چیکار کنم؟! بذارم روزه بگیره؟ نذارم؟ اصلاً مگه لاغر بودن مجوز روزه خوردنه؟ نکنه ضعف کنه؟ نکنه حالش بد بشه؟ با حرف و حدیث اطرافیان چیکار کنم؟ اگه جلوش بگن چرا می‌ذاری روزه بگیره، چی بگم؟ نکنه این حرفا باعث بشه فکر کنه من دارم مجبورش می‌کنم به گشنگی کشیدن!🤐 نکنه اصلاً زده بشه و بدش بیاد از ماه رمضون و روزه؟ مخصوصاً اگه دو تا خواهر کوچیکه‌ش چیزی بخورن جلوش؟ هزار تا فکر و خیال و ترس داشتم که نباید منتقلش می‌کردم به دخترکم. از مدتی قبل از مامان‌های دیگه پرس‌وجو کردم و شروع کردم راهکارهای مختلف برای تقویت بدنش رو انجام دادم و از قبل ماه رمضون تمهیدات لازم رو مهیا کردم.☺️ اما این‌ها همه برای جسمش بودن. بعد عاطفی و فکری دخترم هم بود که باید واکسینه می‌شد در مقابل حرف و حدیث‌ها.😉 فکری به سرم زد! گفتم باید اولین روز ماه رمضون براش خاص و به یاد موندنی بشه. روز اول ماه رمضون امیرعلی و نرگس هر دو اولین روزهٔ واجبشون رو گرفتن. با وجود مشغله‌های فراوانی که داشتم،😌 به همسرم گفتم قبل از شروع ترقه بازی‌های چهارشنبه‌سوری بریم کیک بگیریم. وقتی رسیدیم خونه با خوشحالی گفتم بچه‌ها؟ بدویین ببینین بابا چی براتون خریده... به خاطر اولین روزهٔ امیرعلی و نرگس کیک خریدیم.🥰 شب دور هم کیک خوردیم و بهشون تبریک گفتیم. نتیجهٔ خوبی داشت. هم برای امیرعلی و نرگس، و هم کوچکترا. طوری که سارا و حدیثه که روز اول همه‌ش می‌گفتن ما می‌تونیم هر چی دلمون خواست بخوریم، ولی نرگس و داداش نمی‌تونن، اون‌قدر ذوق کردن که روز دوم با اصرار برای سحری بیدار شدن و تا ظهر چیزی نخوردن. ظهر نهار خوردن و تا شب دوباره ادامه دادن. با این که می‌گفتن گرسنه ایم ولی هر چی می‌گفتم اشکالی نداره شما بخورید، بچه‌ها گفتن نه روزه‌مون باطل می‌شه و حالا همه‌شون احساس خوبی دارن از این که می‌تونن روزه بگیرن.🥰💛 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یک گفتگوی مادر و دختری» ( ۱۵، ۱۰، ۷.۵ و ۶ ساله) سارا همیشه صبح‌ها دیر حاضر میشد و نق میزد. دیشب گفت مامان من یه احساسی تو دلم دارم! گفتم چه احساسی؟ گفت احساس می‌کنم تو کلاس خیلی بی‌نظمم.☹️ شبا هم نمی‌تونم بخوابم. همه‌ش فکر می‌کنم نکنه بابا تصادف کنه پلیس بندازتش زندان😨 و دائم می‌گفت حس می‌کنم نمی‌تونم نفس بکشم😟 اگه بخوابم تو خواب نفسم در نیاد می‌فهمم؟ از کجا می‌فهمی تو خواب نفس آدم در نیاد، آدم خودش حس می‌کنه؟ راجع به ویروس جدید شنیده بود و اضطراب گرفته بود. چند وقت بود شبا بهم می‌چسبید و تنهایی نمی‌تونست بخوابه که فهمیدم به خاطر استرسشه. بچه‌ها رو گذاشتم تو هال بازی کنن و دست سارا رو گرفتم و بردمش اتاق.💕 نشستیم و درباره‌ی وقتایی که مریض بود و حواسم بهش بود، حرف زدیم. وقتایی که تب کرده بود و دارو دادم. یا سردش شده بود و پتو رو گرم کردم کشیدم روش... باهم صحبت کردیم و خیالش رو راحت کردم که به امید خدا، تو خواب اتفاقی براش نمی‌افته.🍃 بعد درمورد رانندگی باباش و مهربونی پلیس...👮🏻 بعدم گفتم تو خیلی بانظمی.😌 دستش رو گرفتم و به بچه‌ها گفتم شماها برید بالای رخت‌خواب‌ها و بندازیدشون پایین؛ من و سارا مرتب می‌کنیم تا بخوابیم‌. بعد مرتب کردن رخت‌خواب‌ها، گفتم دوست داری فردا زودتر از همه حاضر شی؟ گفت آره😃 گفتم برنامه‌تو جمع کن بذار تو کیفت. این یعنی چی؟ گفت نظم😚 گفتم پس تو نظم داری یا نه؟ با خوشحالی گفت آره🤩 گفت خوراکیمم میتونم بذارم؟ گفتم آره؛ بعد میوه شستیم و خشک کردیم و با کیک گذاشتیم تو کیفش. گفتم این یعنی چی؟ گفت نظم🌟 من دختر بانظمی هستم 😍 گفتم حالا می‌تونی کش و جورابتم بذاری کنار کیفت که صبح دنبالش نگردی☺️ رفت و پیدا کرد و آورد. و گفتیم این یعنی چیییی؟ نــــظمممم 🪴🪴🪴 شب بدون استرس خوابید. و امروز صبح زودتر از بقیه حاضر شد و خوشحال رفت مدرسه🥰😄 خیلی وقت‌ها، ذهنیت مثبت داشتن به خود، بیشتر به بچه‌ها انرژی میده، تا اینکه بگی این عیب رو داری برو درستش کن🥲 پ.ن: بانظم و بی‌نظم برای این براش مسئله شده بود که تو کتابشون دارن بانظم کسی است که نظم دارد و بی‌نظم کسی است که نظم ندارد و اینا تازه خونده بودن😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif