.
#ز_محمدی
(مامان #امیرعلی ۱۲.۵، #نرگس ۷.۵، #سارا ۵، #حدیثه ۳.۵ ساله)
- لیوان آب به دستم، چرخیدم سمتش: سارا جان بفرما اینم آب!
و ناگهان صدای جیغ دخترم!😤
+ نهههه!! تو این لیوان نمیخوام.😖😩
- کدوم لیوان؟ تو این زرده بدم؟
+ نههههه از اون بدم میاد!
- ساراااااا🤨! پس تو کدوم میخوای؟ بگو خب بدونم کدومو میخوای!🤯 دیوانهم کردی بچه!
ولی باز گریه و گریه تا بعد از نیم ساعت که راضی شد آب بخوره.😒
چند ماهی بود که آب خوردن سارا دردسر ساز شده بود. توی هر لیوانی براش آب میریختم بهانه میگرفت و گریه میکرد!
روز بعد درحالی که قرآن میخوندم رسیدم به این آیه: «ای مردم از آنچه در زمین است حلال پاکیزه بخورید و از گامهای شیطان پیروی نکنید، چه اینکه او دشمن آشکار شماست.»
خوندم و ادامه دادم تا رسیدم به:
«ای کسانی که ایمان آوردهاید از نعمتهای پاکیزهای که به شما روزی دادهایم بخورید و شکر خدا را به جا آورید اگر او را پرستش میکنید.»
به فکر فرو رفتم چه نکتهی جالبی. اول به چند مورد خوب اشاره میکنه و بعد از چیز بد نهی میکنه.
چقدر قشنگ.😍👌🏻
قربون این خدا برم تازه جای دیگه میگه :«ما تو را به حق برای بشارت و بیم دادن فرستادیم.» یعنی اول بشارت و بعد بیم دادن.
فکرم رفت سمت آب خوردن سارا و تصمیم گرفتم تعمیم بدم به این قضیه.
و این بار که بچهها بیدار شدن و سارا آب خواست، من دیگه این شکلی نشدم.🤯😩
بلکه خیلی قشنگ بغلش کردم😎 و گفتم: دختر گلم تو که انقدر دخمل خوبی هستی و من دوسِت دارم، هر وقت آب خواستی بهم بگو تو کدوم لیوان آب میخوای. هر کدوم و دوست داشتی همون اول نشونم بده منم تو اون بریزم ولی جیغ نزن.
بعد چند مدل لیوان براش ردیف کردم تا خودش انتخاب کنه. اونم وقتی دید مامان با مهربونی، بهش حق انتخاب داده راضی و خوشحال یکی رو انتخاب کرد.
و مسئله به همین سادگی حل شد.👌🏻
یا یکبار که به طرز خطرناکی داشت کنار دوچرخه، بازی میکرد و ممکن بود دوچرخه بیفته روش، با مهربونی بهش گفتم: دختر گلم میخوای عروسکبازی یا خالهبازی کنی یا با لگو؟ چون ممکنه دوچرخه بیفته روی سرت. یه فکری کرد و سریع رفت سراغ لگو. در حالیکه قبلاً در مقابل خواست من که: کنار دوچرخه بازی نکن، میافته روی سرت!😱 مقاومت میکرد.
و از اون روز این به یکی از مهمترین درسهای زندگیم تبدیل شد.
اول چند تا نکتهی مثبت و حق انتخاب بین خوبها و بعد بیم دادن از کار غلط.
گاهی مشکلات، یه راهحل کوچیک دارن. سادهتر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم.😊
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«روزهمون باطل میشه...»
#ز_محمدی
(مامان #امیرعلی ۱۴.۵، #نرگس ۹.۵، #سارا ۷، #حدیثه ۵)
بچه که بودم بدن ضعیفی داشتم، جوری که دوروز پشت هم روزه میگرفتم کارم به سرم میکشید!😥
برای همین از مدتها قبل استرس روزه گرفتنِ نرگسِ روزه اولیم رو داشتم، چون اونم جثهٔ ریزی داره.
هزار جور فکر و خیال مادرانه که خدایا چیکار کنم؟!
بذارم روزه بگیره؟ نذارم؟ اصلاً مگه لاغر بودن مجوز روزه خوردنه؟
نکنه ضعف کنه؟
نکنه حالش بد بشه؟
با حرف و حدیث اطرافیان چیکار کنم؟
اگه جلوش بگن چرا میذاری روزه بگیره، چی بگم؟
نکنه این حرفا باعث بشه فکر کنه من دارم مجبورش میکنم به گشنگی کشیدن!🤐
نکنه اصلاً زده بشه و بدش بیاد از ماه رمضون و روزه؟ مخصوصاً اگه دو تا خواهر کوچیکهش چیزی بخورن جلوش؟ هزار تا فکر و خیال و ترس داشتم که نباید منتقلش میکردم به دخترکم.
از مدتی قبل از مامانهای دیگه پرسوجو کردم و شروع کردم راهکارهای مختلف برای تقویت بدنش رو انجام دادم و از قبل ماه رمضون تمهیدات لازم رو مهیا کردم.☺️
اما اینها همه برای جسمش بودن. بعد عاطفی و فکری دخترم هم بود که باید واکسینه میشد در مقابل حرف و حدیثها.😉
فکری به سرم زد! گفتم باید اولین روز ماه رمضون براش خاص و به یاد موندنی بشه.
روز اول ماه رمضون امیرعلی و نرگس هر دو اولین روزهٔ واجبشون رو گرفتن. با وجود مشغلههای فراوانی که داشتم،😌 به همسرم گفتم قبل از شروع ترقه بازیهای چهارشنبهسوری بریم کیک بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه با خوشحالی گفتم بچهها؟ بدویین ببینین بابا چی براتون خریده... به خاطر اولین روزهٔ امیرعلی و نرگس کیک خریدیم.🥰
شب دور هم کیک خوردیم و بهشون تبریک گفتیم.
نتیجهٔ خوبی داشت. هم برای امیرعلی و نرگس، و هم کوچکترا. طوری که سارا و حدیثه که روز اول همهش میگفتن ما میتونیم هر چی دلمون خواست بخوریم، ولی نرگس و داداش نمیتونن، اونقدر ذوق کردن که روز دوم با اصرار برای سحری بیدار شدن و تا ظهر چیزی نخوردن. ظهر نهار خوردن و تا شب دوباره ادامه دادن. با این که میگفتن گرسنه ایم ولی هر چی میگفتم اشکالی نداره شما بخورید، بچهها گفتن نه روزهمون باطل میشه و حالا همهشون احساس خوبی دارن از این که میتونن روزه بگیرن.🥰💛
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک گفتگوی مادر و دختری»
#ز_محمدی
(#امیرعلی ۱۵، #نرگس ۱۰، #سارا ۷.۵ و #حدیثه ۶ ساله)
سارا همیشه صبحها دیر حاضر میشد و نق میزد. دیشب گفت مامان من یه احساسی تو دلم دارم! گفتم چه احساسی؟
گفت احساس میکنم تو کلاس خیلی بینظمم.☹️
شبا هم نمیتونم بخوابم. همهش فکر میکنم نکنه بابا تصادف کنه پلیس بندازتش زندان😨
و دائم میگفت حس میکنم نمیتونم نفس بکشم😟
اگه بخوابم تو خواب نفسم در نیاد میفهمم؟
از کجا میفهمی تو خواب نفس آدم در نیاد، آدم خودش حس میکنه؟
راجع به ویروس جدید شنیده بود و اضطراب گرفته بود.
چند وقت بود شبا بهم میچسبید و تنهایی نمیتونست بخوابه که فهمیدم به خاطر استرسشه.
بچهها رو گذاشتم تو هال بازی کنن و دست سارا رو گرفتم و بردمش اتاق.💕
نشستیم و دربارهی وقتایی که مریض بود و حواسم بهش بود، حرف زدیم.
وقتایی که تب کرده بود و دارو دادم.
یا سردش شده بود و پتو رو گرم کردم کشیدم روش...
باهم صحبت کردیم و خیالش رو راحت کردم که به امید خدا، تو خواب اتفاقی براش نمیافته.🍃
بعد درمورد رانندگی باباش و مهربونی پلیس...👮🏻
بعدم گفتم تو خیلی بانظمی.😌
دستش رو گرفتم و به بچهها گفتم شماها برید بالای رختخوابها و بندازیدشون پایین؛ من و سارا مرتب میکنیم تا بخوابیم.
بعد مرتب کردن رختخوابها، گفتم دوست داری فردا زودتر از همه حاضر شی؟ گفت آره😃
گفتم برنامهتو جمع کن بذار تو کیفت.
این یعنی چی؟
گفت نظم😚
گفتم پس تو نظم داری یا نه؟
با خوشحالی گفت آره🤩
گفت خوراکیمم میتونم بذارم؟
گفتم آره؛ بعد میوه شستیم و خشک کردیم و با کیک گذاشتیم تو کیفش.
گفتم این یعنی چی؟
گفت نظم🌟 من دختر بانظمی هستم 😍
گفتم حالا میتونی کش و جورابتم بذاری کنار کیفت که صبح دنبالش نگردی☺️
رفت و پیدا کرد و آورد.
و گفتیم این یعنی چیییی؟ نــــظمممم
🪴🪴🪴
شب بدون استرس خوابید.
و امروز صبح زودتر از بقیه حاضر شد و خوشحال رفت مدرسه🥰😄
خیلی وقتها، ذهنیت مثبت داشتن به خود، بیشتر به بچهها انرژی میده، تا اینکه بگی این عیب رو داری برو درستش کن🥲
پ.ن:
بانظم و بینظم برای این براش مسئله شده بود که تو کتابشون دارن بانظم کسی است که نظم دارد و بینظم کسی است که نظم ندارد و اینا تازه خونده بودن😅
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«وقتی پناه کسی یا کسانی هستی»
#م-سهرابی
(مامان #سارا ۱۴، #حسین ۱۰، #حیدر ۵ و #فاطمه ۳ ساله)
دو تا کوچیکترا تا صبح مسیر اتاق خودشونو میرن و میان؛ انگار حاضر غایب میکنن.
البته که عادت اون دوتا بزرگا هم بوده.
آخه میدونن من و بابایی دوست نداریم شبها کسی تو اتاق ما بخوابه، جز موارد استثنا.
امروز حیدرجان بعد از نماز صبح، باز اومده بود بازرسی.
تازه بابا میثم رو بدرقه کرده بودم.
وقتی دیدمش اشاره کردم بیاد رو تخت و کنارم دراز بکشه.
اونم با چشمای ذوق زده اومد پیشم.
جوری به من چسبید که دلم براش ضعف رفت.🥰
صدای ریز ریز خندهاشو میشنیدم.
زیر لب میگفت مامان دوستت دارم.
طاقت نیاوردم؛ محکم بغلش کردم و گفتم منم دوستت دارم😍
گفت مامان میدونی بوی بهشت میدی!
من:😍
پسرم: صورتت مثل خود بهشته دورت بگردم.😇
در این لحظه بود که من بجای قربون صدقه رفتن، جان به جان افرین تسلیم کردم😇😆
این جمله تو ذهنم تکرار میشد چه خوبه وقتی پناه کسی باشی.
زیر لب گفتم،
خداجونم ببخش که گاهی به اندازه پسرم که منو لایق پناه آوردن دونسته، تو رو حامی ندونستم و به آغوش تو پناه نیاوردم.🥺
#روز_مادر_مبارک
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif