eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
167 ویدیو
29 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۱. شروع قصهٔ من و بهار...» (مامان ۸ ساله و ۴ ساله) ۴ سال بود که در دانشگاه‌های علوم پزشکی مازندران و گلستان درس می‌خوندم. با حال و هوای بسیار خوب جنگل و دریا، جَو باحال خوابگاه و رفقای دوست داشتنی. درسم تموم شده بود و دیگه وقت ازدواج رسیده بود.💑 اواخر سال ۸۹ همسرم در مسیر زندگی من قرار گرفتن. با ملاک‌های من جفت و جور بودند و هم مسیر بودیم خداروشکر.💗 دوست برادرم بودن، ولی من نمی‌شناختمشون. فقط یادم میاد که برادرم ازشون به عنوان یک فرد با ایمان و درستکار یاد می‌کردن و همیشه از اخلاق خوب و صداقتشون تعریف می‌کردن. آشنایی ما فقط با یک بار رفتن من به محل کار برادرم و بی‌توجهی کامل من به این آقا اتفاق افتاد! که همین مسئله نکتهٔ مثبتی برای ایشون بود. بعد از طریق خانواده‌ها، اقدام کردند. ازدواج کردیم. به خاطر ادامه تحصیلاتم و نداشتن آمادگی روحی تا سال ۹۳ باردار نشدم. اما بعد خدا به ما که هر دو آرزوی دختردار شدن داشتیم، لطف کرد و دختر مهربونم بهار رو بهمون هدیه داد. یه دختر ناز و تپلی🤱🏻 با قدرت خونه‌نشین شدم. بعد زایمان مادرم به خونهٔ ما اومدن تا از من مراقبت کنن. خانوادهٔ شوهرم هم بسیار خوشحال بودن. مخصوصاً که ۳ پسر داشتند و نوه‌ها هم همگی پسر بودن و آرزوی یه نوهٔ دختر داشتن.😍 پدر شوهرم که سیدی بسیار پاک و نورانی هستن در گوش بهار اذان گفتن.😍 ۵۰ روز از زایمانم می‌گذشت و من اصلاً رو به راه نبودم.🤒 خونریزی بعد از زایمان تموم نمی‌شد و بخیه‌ها باز شده بود.🤦🏻‍♀️ زیاد اهمیت نمی‌دادم. فکر می‌کردم طبیعیه! تمام هم و غمم رو برای بهار می‌ذاشتم. رسیدگی به نوزادی که یک‌سره دل درد داشت و واقعاً شکمو بود وقت زیادی از من می گرفت.🤷🏻‍♀️ اصلاً حواسم به خودم نبود! حسابی خودمو فراموش کرده بودم و شدیداً به بهار وابسته شده بودم. از این همه مهر و عاطفه متعجب بودم. از قدرت خداوند برای ایجاد این محبت عجیب و عمیق، غرق شعف بودم. اما از طرفی حسابی دردمند بودم. دیگه از خونریزی خسته شدم تا اینکه رفتم دکتر.🤦🏻‍♀️ از اونجایی که ۵۰ روز گذشته بود و خونریزی‌م قطع نشده بود، محض احتیاط برای من سونوگرافی و آزمایش نوشتن. وقتی نتیجه رو بردم خیلی تعجب کردن و دوباره سونو و آزمایش رو تکرار کردن. هورمون جفت در خونم دیده شده بود در‌حالی‌که سونو گرافی نوشته بود در رحم چیزی دیده نمی‌شه و کاملاً تمیزه. بعد از چند بار آزمایش و سونوگرافی‌های مختلف، دکتر خیلی غیرمنتظره گفت سرطان جفت!😳 بعد به صورتم نگاه کرد و گفت همین فردا صبح بستری می‌شی، باید ببینیم جفت کجای بدنت رو درگیر کرده. این سرطان بسیار تهاجمی هست و به خون، مغز، کبد و هر جایی می‌تونه وارد بشه. اگه دیر بجنبی دیگه کاری از دست هیچ کس برنمیاد. امان از جفت بد خیم، باید شیمی درمانی بشی. من؟😳 سرطان؟😨 پس بهار چی می‌شه؟! این اولین چیزی بود که به ذهنم اومد. اونجا فهمیدم فقط می‌خوام به خاطر بهار توی دنیا بمونم. برای شوهر عزیزتر از جانم و مادر مهربانم هم نگران بودم. اما اون لحظه فقط برای بهار خالی شدم. تمام دنیا روی سرم خراب شد.🥺 خدایا دختر کوچیکم! چی می‌شه!؟ کی می‌خواد این فرشته رو بزرگ کنه؟ چرا قصهٔ من و بهار این جوری شد؟ خدایا چه جوری می‌خوای این قصه رو تموم کنی؟😔 و هزاران سوال دیگه. ومن از ترس، تمام شدم.🥺 توی خانوادهٔ ما عمه و عمو و مادربزرگ مادری‌م در اثر سرطان فوت کرده بودن و ما حسابی ترسیده بودیم. برام دنیا به آخر رسیده بود. فقط فکر نوزاد ۲ ماهه‌م بودم و دیگه هیچ! اون شب تا صبح با گریه به نوزادم شیر می‌دادم. می‌دونستم شب آخریه که می‌تونه شیر خودمو بخوره و از فردا باید بستری باشم. اون شب رو خونهٔ خواهرم بودم. خواهرم تا صبح نماز خوند و یواشکی گریه کرد. خودش بچهٔ ۶ ماهه داشت. شیر هر دومون داشت خشک می‌شد. با وجودی که من همیشه از زیاد بودن شیرم اذیت بودم و دائم لباس‌هام خیس می‌شد. فردای اون روز تمام بدنم سی‌تی‌اسکن و ام‌آر‌آی شد و بیماری قطعی شد.😔 شیمی درمانی رو شروع کردن. هورمون‌های جفت روز تشخیص بیماری ۱۸ هزار واحد بود و دو روز بعد ۳۰ هزار واحد.😳 تمام فامیل دست به دعا شدن. اما خودم فقط گاهی توی بیمارستان وقتی سینه‌ها پر از شیر می‌شد قرآن می‌خوندم و دائم با خودم می‌گفتم بدخیمی که علاج نداره. از مادرم پنهان کرده بودن قضیه چیه! مادرم فکر می‌کردن عفونت دارم. ۴ روز بعد، از بیمارستان مرخص شدم. گفتن که هر ۷ روز باید دوباره شیمی‌درمانی بشی. و من به هيچ چیز فکر نمی‌کردم جز بهار و بهار... خواهرها، خاله‌هام، مادرم و همسرم مثل پروانه دور من می چرخیدن.💗 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. موهاتو از امام رضا می‌گیرم» (مامان ۸ ساله و ۴ ساله) چند روز بعد محرم شروع شد.🖤🖤🖤 یاد حضرت رقیه، دختر امام حسین (علیه‌السلام) افتادم. یاد علی اصغر... اون سال توی روضه‌ها برای امام حسین خیلی گریه می‌کردم. واقعا دلم آتیش می‌گرفت. عاشورا تمام وجودم رو می‌سوزوند. تو درس‌هام خونده بودم که جفت بدخیم بسیار تهاجمی و وحشتناکه. اصلاً برای شفای خودم دعا نمی‌کردم، فقط برای بهار و خانوادهٔ امام حسین گریه می‌کردم. مادرم خیلی دعا می‌کردن. هفتهٔ بعد قبل از شیمی، از من آزمایش گرفتند که ببینن داروها جواب داده یا نه. شکر خدا ۲۰ هزار واحد کم شده بود و جواب آزمایش ۱۰ هزار بود. خیلی خوشحال شدیم. اما من اصلاً به بهبودی کامل امید نداشتم؛ گفتم خب باز برمی‌گرده.😢 بعد از گرفتن دارو دوباره به خونهٔ مادرم رفتم؛ به سمت بهار... اون روز علی‌رغم جواب خوب آزمایشم خیلی داغون بودم. تمام موهام ناگهانی داشت می‌ریخت.🥺 سر ناهار خوردن مادرم گفتن چرا روسری پوشیدی؟! گفتم سردمه. خونهٔ مادرم یه خونهٔ قدیمی اطراف خیابان امام رضای مشهد بود. یه باغ بود و یک خونهٔ بزرگ.😍 اون روز سر سفره با مادر و پدرم نشسته بودیم. هوای پاییزی داشت سنگ تموم می‌ذاشت. همهٔ درختا برگ‌ریز شده بودن و بارون می‌اومد.🍂🌧️ یه لحظه تصمیم گرفتم به مادرم بگم که شیمی درمانی می‌شم. با خود گفتم آخرش که می‌فهمه. خیلی بی‌حوصله و بی‌رحم شده بودم. مامان داشت غذا می‌کشید و با کفگیر از ته قابلمه ته‌دیگ می‌کند. یه‌دفعه گفتم مامان من غذا نمی‌خوام داروهای شیمی‌درمانی برام اشتها نذاشته. مادرم یهو سرش رو برگردوند😳 چی؟ پدرم می‌دونستن. ادامه دادم: مامان شیمی که چیزی نیست فقط چند تا سرمه. دستای مادرم شروع به لرزیدن کرد. همیشه وقتی مضطرب می‌شدن، دستاشون می‌لرزید.😢 چشماش اشکی شد. سعی کرد حالش رو پنهان کنه. کفگیر رو برداشت و به ته قابلمه زد و گفت خدا نکنه تو شیمی بشی. یه عفونته می‌گذره. به گریه افتادم و گفتم مامان ببخشید. نمی‌تونستم به پنهان کاری ادامه بدم. به خدا حوصله ندارم. مامان شروع کرد به گریه😞😢 گفت موهات! من موهاتو از امام رضا می‌گیرم. گفتم غصهٔ موهام نیست. بهار رو می‌خوام خودم بزرگ کنم. از سر کوچهٔ خونهٔ مادرم، گنبد و بارگاه آقا دیده می‌شد و ما از بچگی عادت داشتیم وقت ورود و خروج از کوچه به امام رئوف احترام بذاریم و سلام بدیم.❤️ این عادت این قدر در ما نهادینه شده بود که گاهی حتی توی محله‌های دیگه هم وقت وارد شدن به کوچه سلام می‌دادیم😅 یادمه وقتی دانشجوی گرگان بودم یه‌بار وقت ورود به کوچه برگشتم و سلام دادم. دستم رو روی سینه گذاشتم و خم شدم که با تعجب و حیرت بچه‌ها روبه‌رو شدم و ناگهان فهمیدم اینجا حرم نداره.😂 اون روز وقتی با همسرم به خونهٔ مادرم برمی‌گشتیم، دیدم مادرم وسط خیابون توی بلوار رو به حرم ایستاده و اشک می‌ریزه و با امام صحبت می‌کنه.😢💞 خیلی ناراحت شدم. شوهرم منو ملامت کرد که مادرت نباید می‌فهمید. جوش می‌زنه و غصه می‌خوره. ببین زیر بارون ایستاده و اشک می‌ریزه!😭 خواهرم برای من چند شب روضه گرفته بود. خواهر دیگه‌ هم نذری می‌داد. من روضه رو دوست داشتم. هر چی دلم می‌خواست برای امام حسین و خانواده‌ش و برای بهار گریه می‌کردم و سبک می‌شدم. یک شب توی روضه نشسته بودم که دختر خاله‌م با خوشحالی به سمت من اومد و گفت: امشب توی هیئت پرچم گنبد حضرت اباالفضل رو آوردن. ما با اصرار یک ساعت گرفتیم. بیا برو زیر پرچم حرم آقا. دل همه شکست.💔 پرچم حرم بود. مال خود گنبد😍 من بهار رو بغل کردم و رفتم زیرش. همه گریه می‌کردن. عطر خیلی خوبی داشت.😍 همون زیر نشسته بودم و دلم نمی‌خواست بیرون بیام. قلبم پر از آرامش بود. یکی دو روز بعد دوباره باید بستری می‌شدم. صبح‌ها اول آزمایش می‌گرفتن تا آمادگی بدنم رو بسنجند و آزمایش دیگه‌ای هم می‌گرفتن که هورمون جفت رو توی خون نشون می‌داد. خواهرم و شوهرم با من می‌اومدن و بهار پیش مادرم و خواهر بزرگم می‌موند. اون روز وقتی آزمایش دادم، یک ساعت بعد خواهرم به همراه پرستار با خوشحالی زیاد وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت: حدس بزن میزان هورمون به چند رسیده؟ گفتم ده هزار بوده، حتماً شده پنج هزار!! گفت: نه شده ۶۰۰ !!!! فقط ۶۰۰ تا😍😍😍 خیلی خوشحال شدم. نور آرامش به قلبم تابید. به همه خبر دادیم. پرستار گفت واقعا عجیبه که این قدر خوب و سریع داره به دارو جواب می‌ده.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. الان ۸ سال می‌گذره...» (مامان ۸ساله و ۴ساله) وقتی بعد از ۳ روز به خونهٔ مادرم برگشتم. بهشون گفتم: اون روز به امام رضا چی می‌گفتی وسط خیابون؟ مادرم گفتن به آقا گفتم سلامتی دخترم رو از تو می‌خوام. موهای بلندش رو از تو می‌خوام.😢 گفتم مامان خیلی خوب دارم به دارو جواب می‌دم. پس تو رو خدا آروم باش. اون روزها همه‌ش به این فکر می‌کردم، چقدر خواهر و برادر زیاد خوبه. یه خواهرم دائم بیمارستان پیش من بود. یه خواهرم به کمک مادرم می‌رفت و بهار رو تر و خشک می‌کرد. برادرمم از دکترها پیگیر بیماری من بود و بعد از پایان درمانم تمام هزینه‌های بیمارستان رو به من هدیه کرد و گفت اول زندگی می‌خوام کمکت کنم.😍 واقعاً از این همه مهربونی خواهرا و برادرم شرمنده بودم.‼️ با خودم فکر می کردم کاش بهار هم خواهر و برادر زیاد داشت.‼️🌹 خاله‌ها برام نذر می‌کردن و روضه برگزار کردن. دایی‌م چهل روز حرم رفتن. دایی دیگه‌م توی یه هیئتی برام نذری دادن. پارچه‌های متبرک از کربلا و حرم‌های دیگه برام می‌آوردن.🌷 واقعاً خانوادهٔ بزرگ نعمت خیلی خوبیه که من قبلاً اصلاً متوجه نبودم.😔 بعد از اون روز که ترخیص شدم به شوهرم گفتم بیا تو خونه‌مون روضه بگیریم. ایشون هم قبول کردن و من انگشتر هدیهٔ شوهرم رو هم نذر کردم. همسرم هم برام قربانی کردن و نذر کردن. ایشون خیلی آرامش داشت. دلش قرص بود. یه‌بار همون روزهای اول منو به رستورانی بردن و غذاهای مقوی برام خریدن. ولی من گفتم نمی‌تونم غذا بخورم. بهار رو روی میز گذاشته بودم و با شیشه بهش شیر می‌دادم. گفتم من که دیگه بچه شیر نمی‌دم. غذا می‌خوام چیکار؟😭 من می‌میرم و تو بهار رو باید تنها بزرگ کنی. باید زود ازدواج کنی. من یه دختر برات در نظر گرفتم که خیلی بامحبته. من دوست ندارم شماها آواره باشید. دوست ندارم که بهار هر روز خونهٔ یکی باشه. تو باید... شوهرم حرفم رو قطع کرد و گفت بس کن دیگه تو چرا اینقدر خودتو باختی؟😳 مگه به خدا ایمان نداری؟ مگه ازدواج ما الهی نبود؟ من برای انتخاب تو از امام رضا (علیه‌السلام) کمک خواستم. هر شب جمعه جلوی پنجره فولاد از آقا خواستم خودش برای من کسی رو درنظر بگیره. تو که می‌دونی ما رو آقا بهم رسوند. اینجا آخرش نیست. این فقط یه مرحله است که ما داریم عبور می‌کنیم. یه گوش‌مالی که قدر زندگی و سلامتی‌مونو بیشتر بفهمیم. هفتهٔ بعد من دوباره بستری شدم و آزمایشات انجام شد و حالا جواب آزمایش.😍 دیگه صفر بود.😍 خبری از جفت بدخیم نبود.😍 موقع تشخیص بیماری، سلول‌های جفت روی ریه و کبد من نشسته بود و اونجا رو درگیر کرده بود. اما با صفر شدن هورمون دیگه به طور کامل از بین رفته بود.😃🤲🏻 من و خواهرم و شوهرم از خوشحالی اشک می‌ریختیم و به بقیه خبر می‌کردیم. دکترم یه خانوم تقریباً مسن و جدی بودن که زیاد صحبت نمی‌کردن. هر شب تا ۱۱ شب توی مطب بیمار ویزیت می‌کردن و ساعت ۷ صبح توی بیمارستان مشغول عمل و سرکشی از بیمارا بودن.😇 نمی‌دونم واقعاً چه‌جوری این‌قدر کار می‌کردن. روزی که هورمون جفت صفر شد، اومد پیشم و بغلم کرد و گفت دیدی خوب شدی؟ این بیماری تو مراحل اولیه علاج کامل داره... حالا باید یه ماه دیگه شیمی رو ادامه بدی تا دیگه برنگرده. تا یک‌سال هر ماه آزمایش می‌دی و باید صفر بمونه بعد از اون دیگه مطمئن باش که مشکلی نیست.😍 من خیلی آرامش پیدا کردم. پرسیدم خانوم دکتر موهام چی؟ در میاد؟ گفت بله! درست مثل قبل. بذار داروهات قطع بشه.😍 داروهای شیمی درمانی و بستری بودن با بیمارای بخش انکولوژی منو به افسردگی عمیقی برده بود. اما بالاخره همه چیز تموم شده بود. یک‌سال هم گذشت و موهام خیلی خوب دراومد. مادرم گفت تو رو دوباره خدا به ما داد... دیدی موهات رو از آقا گرفتم.😊 بهار که سه ساله شد، دوباره باردار شدم و این دفعه الحمدلله هیچ مشکل خاصی نبود و ما صاحب یک پسر کوچولوی تپل شدیم. الان بهار ۸ ساله است، کلاس دوم😍 و پسرم ۴ ساله... و به امید خدا، بازم می‌خوام فرزند داشته باشم... این جریان منو خیلی قوی کرد. یک نقطهٔ عطف توی زندگی من بود... خداوند خیلی زیبا این داستان رو تموم کرد. همیشه فکر می‌کنم ای کاش بیشتر صبوری کرده بودم و این قدر خودمو نمی‌باختم. دست ائمه رو توی زندگی‌م احساس کردم و الان قوی‌تر از قبل توسل می‌کنم و ازشون کمک می‌خوام. اونها کاملاً از زندگی ما آگاه هستند و اگه کمک بخوایم و توسل کنیم، قطعاً پاسخ می‌دن... امیدوارم که همهٔ مادرا سلامت باشن و سایه‌شون مستدام بر سر فرزندان نازنینشان😍😍😍😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif