eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
148 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان ۲ ساله) من از بچگی ازین رو مخ‌هایی بودم که همیشه دفتر، کتابام همراهم بود.😒 بزرگتر که شدم توی مترو و اتوبوس و هر جا که می‌رسیدم سریع یه کتاب یا جزوه در میاوردم و مشغول می‌شدم.🤓 متاسفانه این خصوصیت زشت فرهیخته‌نمایی هنوزم بعد از مادری همراهمه!😑😁 وقتی دارم وسیله جمع می‌کنم راهی جایی بشم، حتما به این فکر می‌کنم که توی و پِرتی که ممکنه پیش بیاد چه کاری می‌تونم انجام بدم و لوازم اون کار رو هم می‌ذارم تو کیفم... چند روز پیش آزمایش داشتم (خودش رو هم تو بارداری اول داشتم😌) حدود ۲-۳ ساعت بدون بچه! 🤩اما خب ویلون و سیلون و توی بیمارستان😔 کیفمو برداشتم و شروع کردم به جمع کردن؛ 🔴جزوه‌‌هام رو باید تکمیل کنم 🟠تمرین رو بنویسم و ارسال کنم 🟡یه یادداشت برای یکی از درسا 🟢مقرری کتابای رو هم بخونم 🔵یکی دو تا هم یادداشت شخصی 🟣و کارهای عقب مونده مجازی ۴ مرحله خون دادن بود؛💉 آز ناشتا بدو بدو یه گوشه دنج تو حیاط بیمارستان🏃🏻‍♀ (با نمای پنجره‌های بخش زایمان 😁) آز ساعت اول بدو بدو رو همون صندلی🏃🏻‍♀ آز ساعت دوم بدو بدو کسی جامو نگیره🏃🏻‍♀ آزمایش ساعت سوم ✅همه‌اش تیک خورد الحمدلله ولی گوشیم از شدت خستگی بیهوش شد و برای برگشت، من موندم و یه کارت متروی بدون شارژ 😅 تونستم بعد از مدت‌ها به اون یکی علاقه‌م توی فضای عمومی یعنی سیر در عوالم دیگران! بپردازم 😍🙈 شما وقتای مرده رو چطوری زنده می‌کنین؟ تا حالا جمع زدین ببینین تو یه روز چقدر ازین وقتا دارین؟🤔 زنده کردن این وقتا خیلی حس پویایی و سرزندگی به آدم میده. حالا چه با دفتر و کتاب، چه با یه لیوان دمنوش و یه تیکه شکلات ☺️☕️🍫 پ.ن: تو این کرونا، اونم باردار بیرون رفتی اونم بیمارستان اونم با مترو؟؟ 😱😡 این مدت ۶-۷ ماه بارداری، من در مجموع ۲ بار برای آزمایش و ۲ بار برای اومدم، چکاپ‌های دکتر رو هم به حداقل رسوندم. اگه کرونا نبود هم البته برای همین برنامه رو داشتم و این مقدار وقت صرف کردن برای تحت نظر بودن تو یه بارداری عادی رو لازم و کافی می‌دونم. تو شرایط کرونایی خوبیش اینه که بیمارستان و همه ملحقاتش خلوت شده. بدیش هم که خب احتمال وجود ویروس توی این محیط‌ها بالاتره. نظرتون چیه؟ چه اولویت‌هایی باعث میشه نتونیم بارداری رو تا بعد از کرونا به تعویق بیندازیم؟ چقدر نشدنیه رعایت کردن ؟ و صد تا سوال دیگه! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان زهرا ۲ سال و ۲ ماهه) مثل همیشه توی مهمونی کاری با غذا نخوردن زهرا نداشتم. - باید غذای بچه رو با ترفند و بازی بدی. خودش که نمی‌شینه بخوره!😏 - اووه من اصن حوصله این همه تلاشو ندارم.😀 - انقدر سرتو شلوغ کردی که وقت و برای بچه‌ت نداری!!😒 اون شب باز تو چند صحنه دیگه همه‌ی اعضای خانواده سعی کردن بهم بفهمونن که به نظرشون من به خاطر فعالیت‌های فراتر از مادریم، تبدیل به یک مادر بی‌کفایت شدم و متاسفانه این ماجرا ادامه پیدا کرد.😑 همین شد سرآغاز چند ساعت گریه و چند روز بی‌حوصلگی و و گفت‌و‌گو با همسر و چندین هفته تفکر.🥺😞 حسم این بود که باید قید و بزنم و زندگیم رو به دوش بکشم و به انزوای عمیق و طولانی فرو برم...😪 که خداروشکر همسرم نذاشتن این ماجرا کش پیدا کنه و تنهایی رفتن برای خانواده در باب "برداشت‌های ناصوابشون از زندگی ما" منبری اجرا کردن!😅 سعی کردیم نگرانی‌هاشون در مورد خودمون رو درک کنیم و تصمیممون این شد که طوری پیششون رفتار کنیم که تا جای ممکن هیچ فکر منفی‌ای به ذهنشون خطور نکنه! مثلا وقتی پیششونیم گوشی دستم نگیرم! زهرا رو تنها نذارم برم تو اتاق! هیچ گونه خستگی‌ای توی چهره‌م نباشه! و هیچ شکلی از ناملایمت یا بی‌توجهی به زهرا رو جلوشون نداشته باشم و در بشاش‌ترین حالت‌هام باشم! حالا که از در امان نیستیم، باید جوری زندگی کنیم که خودمون رو از مورد قضاوت غیرمنصفانه قرار گرفتن در امان نگه داریم.😊 (رسول الله صلی الله علیه) پ.ن: حالا بیاین یه کم در مورد این مشکل مامانا صحبت کنیم... ما انگار محکوم به جنگیم 🤺 بعضیامون بجنگیم تا بگیم مادری و خانه‌داری حقیر نیست، بعضیامون هم بجنگیم که نشون بدیم مادری که فعالیت‌های غیر از مادری داره بی‌کفایت نیست...🙄 با دوتا سوال شروع کنیم: ❓اگه زن فعالیت‌های غیر از مادری رو کنار بذاره، پرانرژی‌تر و صبورتر می‌شه؟ ❓می‌شه تاثیر وضعیت جسمی و کم‌تر خوابیدن رو بر میزان صبر و حوصله‌ی مادر انکار کرد؟ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
اردیبهشت‌ماه امسال بود که تو جمع‌ مادران شریف، هر روز یه خبر جذاب می‌شنیدیم! خبرها حاکی از این بود که دی‌ماه قراره سه نفر از هفت نفر عضو فعال جمع، مادر بشن! دی‌ماه پرهیجانی رو پشت سر گذاشتیم و حالا سه تا نی‌نی به جمع ما اضافه شدن. حسین‌آقا، پسر دوم خانوم ۱۰ دی دنیا اومد و محمد کوچولو، داداش‌دار شد. (عکس اول) مامان و باباشم که دیگه بی‌تجربه نیستن، از سختی‌هاش استقبال می‌کنن چون می‌دونن قراره انشاءالله مثل داداشش بزرگ بشه و منتظر هستند.😍 هدی‌خانم دختر خانم ۱۲ دی دو هفته بعد از فوت دایی‌جونش😢 به دنیا اومد و تسکین درد مادر داغ‌دارش شد و خواهر کوچولوش رو از تنهایی درآورد.😍 (عکس دوم) خانم جباری هم با این کوچولوها در حال اتمام آزمون‌های پایان‌ترم هست.⁦👌🏻⁩ و اما! ۱۹ دی هم فاطمه‌خانم دختر خانم عضو هنرمندمون بدنیا اومد.😍 (عکس سوم) این مامان اولی خسته که حسابی جاخورده و فکر نمی‌کرده انقدررررر مادرشدن سخت باشه، بیش‌تر از بقیه دوستان التماس دعا دارن ازتون.😩 خلاصه که الان جلسات کاری مجازی مادران شریف با هفت مادر و چهارده فسقلی که بین بیست روز تا هفت سال سن دارن، برگزار میشه.😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۴۰ روزه) همیشه غبطه می‌خوردم و احسنت می‌گفتم به خانواده‌شون که کارهای خاص و به‌ یادماندنی انجام می‌دن...😊 عباس که به دنیا اومد گفتن چی کار کنیم ایام تو ذهن بچه‌ها یه شادی واقعی بشه؟ شب ۲۲ بهمن ۲ سال پیش، عباس ۳ سال و نیمه و علی‌اکبر یک ساله بود که اولین رو تو خونه‌شون به راه انداختن،🥰 جشن تولدی که برای ۴۰ سالگی انقلاب گرفته‌ بودن از تولدهای دیگه هیچی کم نداشت، ، پرچم‌های ایران و بادکنک‌های سبز و سفید و قرمز بود و کلاه‌های سه رنگی که خانوادگی درست کرده‌ بودن.⁦🇮🇷⁩ دوستان بچه‌دار رو دعوت کرده‌ بودن و اصرار داشتن که جشن برای بچه‌هاست. کیک رو آوردن و شمع ۴۰ سالگی انقلاب رو فوت کردیم. ساعت ۹ شب هم بچه‌ها و بزرگتر‌ها گویان محله رو روی سرشون گذاشتن. همه کیف کردن و شادی این جشن به جونشون نشست، می‌گفتن دیگه ۲۲ بهمن‌ها خاطرشون با جشن تولد انقلاب خونه‌ی اون‌ها شیرین می‌شه.🤗 سال بعدش تولد ۴۱ سالگی انقلابمون که با ۴۰‌ام سردار دل‌ها یکی شد، یه ریسه‌ پرچم جدید به دکورشون اضافه شده‌ بود، پرسیدیم این چیه؟ گفتن پرچم جنبش‌های محور مقاومته!⁦💪🏻 می‌خوایم به بچه‌ها نشون بدیم که شادی جشنمون فقط برای ایرانی‌ها نیست، همه خوشحالن و افتخار می‌کنن به این انقلاب...🥰 همونجور که همه ناراحت بودن از رفتن ...😔 یادمه عباس پرچم ایران روی دوشش انداخته‌ بود و دور خونه می‌چرخید، بین دوستاش حسابی افتخار می‌کرد به میزبانی این جشن تولد،😎 اما علی‌اکبر هنوز کوچیک بود، شاید امسال کم‌کم بفهمه شیرینی این جشن رو... امسال که چراغ خونه‌شون خاموشه و در و دیوار‌های خونه دلتنگ ریسه‌ها و بادکنک‌هایی می‌شن که دیگه ازشون آویزان نمی‌شن.😞 امسال که آبجی نور می‌خواست اولین جشن تولد انقلاب زندگیش رو تو خونه‌شون کنار مامان و بابا و داداش‌ها تجربه کنه... اما... اما نمی‌گم حیف... چون امسال به جای چراغ خاموش خونه‌ی ‌اون‌ها، چراغ خونه ما و دوستاشون روشن می‌شه و رو خاص و به یادموندنی برای بچه‌هامون معنا می‌کنیم...🌸🙏🏻 پ ن: این خاطره مربوط به خانواده‌ی برادرم آقای هست که آذرماه امسال سه فرزند عزیزشون، ۵.۵ ساله، ۳ ساله و ۲ ماهه رو به مادر سپردند و به رحمت خدا رفتند... ان شاءالله روحشون قرین رحمت الهی و دعای دوستان بدرقه راهشون باشه.⁦🙏🏻⁩ لطفا فاتحه‌ای قرائت بفرمایید.🌺 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
44.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام به همه همراهان عزیز🌷 دوستان قدیمی و عزیزانی که تازه به جمع ما اضافه شدن❤️ امروز صبح خانم و خانم مهمان برنامه‌ی زنده باد زندگی بودن. درباره جمعیت و اینکه چطور و از کجا آغاز به کار کرد و میخواد در آینده چیکار بکنه، صحبت کردن👆 نظرتون رو درباره مادران شریف، با ما به اشتراک بذارید.🌷 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
( مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ ماهه) دبستان که تازه نوشتن یاد گرفته بودم، مشقامو تو یه دفترچه می‌نوشتم. همین کار تا انتهای دوران مدرسه ادامه پیدا کرد و به دفتر برنامه‌ریزی کنکور ختم شد! سه ترم اول دانشگاه یه دفتر چک لیست داشتم که خیلی به درد می‌خورد. همه کارهایی که به ذهنم می‌رسید رو روزانه توش می‌نوشتم و بعد از انجامشون تیک می‌زدم. ایام امتحانات هم تو یه کاغذ برای خوندن درس‌ها با توجه به فرجه برنامه‌ریزی می‌کردم.😎 اون روزها تازه درگیر این سوال شده بودم که مأموریتی که تو این دنیا مال منه چیه؟🤔 می‌خوام ۱۰ سال دیگه چه شکلی باشم؟ این سوال‌ها در حد درگیری ذهنی مونده بود و با درس‌های دانشگاه و کمی کارهای فرهنگی روزها رو می‌گذروندم. نه حسی به مأموریت و چشم‌انداز داشتم، نه اطلاعاتی در مورد برنامه‌ریزی، سوال‌ها توی ذهنم خیس می‌خورد و خیلی کند پیش می‌رفتم.😒 گذشت و رسیدم به پایان مقطع کارشناسی که همزمان شد با بچه‌داری. تو فاصله‌ای که فارغ‌التحصیل شدم تا به دنیا اومدن بچه یه موقعیت کاری برام پیش اومد که متناسب بود با علاقه‌ای که از فعالیت‌های دانشجویی در من ایجاد شده بود. این موقعیت کاری ناخونک زدنی شد به فضاهای کاری موجود، که به من برای شناخت مأموریت و چشم اندازم کمک زیادی کرد.😍 اون دوران برنامه‌ریزی من ذهنی بود و احساس نیاز به برنامه‌ریزی ویژه‌تری نداشتم. چند روز در هفته سر کار بودم و چند روز دیگه هم ساعتای خواب بچه دورکاری می‌کردم و ساعتای بیداریش بچه‌داری و خونه‌داری و صوت تربیتی و... اون روزا حتی چک لیست هم نداشتم‌. همون ایام با نوزادم، کارگاه استعدادسنجی و معرفی رشته‌های ارشد هم می‌رفتم. فکرم درگیر مسائلی شده بود که موقع انتخاب رشته کارشناسی اصلا به اون‌ها توجهی نداشتم.🤔 پ ن: امروز بعد از گذشت ۶ سال هنوز هم سرگشته و حیرانم... چون مسیر شناخت پیچیده و بلنده. مثل اینه که با گذاشتن یه تیکه از یه پازل چند هزار تیکه‌ای، کمی قدم‌های بعدی و طرح کلی پازل واضح‌تر بشه. ولی نباید از ندونستن طرح نهایی ترسید. باید قدم قدم توی مسیر شناخت مأموریت و چشم‌انداز جلو بریم.💪🏻 اما حالا چه جوری بریم که بهتر به طرح نهایی نزدیک بشیم؟ نقطه شروع کجاست و اولین قطعه پازل رو کجا باید بذاریم؟ برنامه‌ریزی یا مأموریت و چشم‌انداز؟ یا هر دوی این‌ها رو با هم باید پیش برد؟ اگه به این موضوع علاقه دارید قسمت‌های بعدی رو دنبال کنید.🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان زهرا ۲/۵ ساله و هدی ۳ ماهه) برای انتخاب رشته کارشناسی تقریباً تنها ملاکم علاقه شخصی بود. اما حالا علاوه بر علاقه، نیاز جامعه برام خیلی پررنگ شده بود و از طرفی داشتن خانواده خوب و چند تا بچه با اختلاف سنی کم و تربیت اون‌ها هم از اولویت‌هام بود. با در نظر داشتن پارامترهای مهم زندگی شخصی و اجتماعیم و مشورت با دوستانی که توی این مسیر از من جلوتر بودن و شرکت تو نشست به یه محدوده کلی برای ادامه مسیرم رسیدم. البته بعضی وقتا گره کار جز با و خواستن از خدا باز نمیشه. در ادامه چیزی که بیشتر از هر چیزی به من کمک کرد پروژه‌های مربوط به محدوده شناسایی شده بود که برای محل کارم انجام می‌دادم. به این شیوه میگن ! یعنی با ورود جزئی به کارهای مختلف آینده واضح‌تر میشه. لازم نیست این پروژه رو برای جایی انجام بدیم. می‌تونیم خومون کارهای کوچیکی تعریف کنیم. اما باید جدی بگیریمش، براش مطالعه هدفمند داشته باشیم، توی ذهنمون بپرورونیمش و.... اینطوری به مرور دایره موضوعات کوچیک‌تر و مأموریت و چشم‌انداز روشن‌تر میشه. و اما کجای این داستانه؟ من برنامه‌ریزی رو با خوندن نحوه برنامه‌ریزی آدم‌های دیگه شروع کردم. اما این شروع با شکست مواجه شد. با دیدن نحوه برنامه ریزی دیگران گیج می‌شدم و نمی‌فهمیدم باید چی کار کنم. تصمیم گرفتم برنامه متناسب با خودم رو بسازم، یعنی چی؟ یعنی برنامه‌ریزی رو از نقطه‌ای که توش قرار دارم شروع کنم، نه نقطه‌ای که برنامه‌ریزی برای من تعیین می‌کنه! این یعنی چی؟ برنامه‌ریزی ابزاریه که دو گام داره. گام اول تعیین مأموریت و چشم‌اندازه و گام دوم تلاش برای محقق کردن اون‌ها. در واقع فلسفه وجودی ما هست؛ مثلا من برای اثر‌گذاری در عرصه اقتصاد به این دنیا آمده‌ام! و شخصیتیه که امروز برای چند ده سال آینده‌مون تصور می‌کنیم؛ مثلا من می‌خوام ۱۰ سال دیگه مادر ۴ فرزند و هیئت علمی دانشکده اقتصاد باشم. برنامه‌ریزی در نقطه شروع خودش میگه بیا مأموریت و چشم‌اندازت رو روی کاغذ بنویس و برای رسیدن به اون‌ها برنامه‌هایی رو تعریف کن و اون‌ها رو در قالب‌های سالانه و ماهانه و بعد هفتگی و روزانه ریز کن و با روش‌هایی این برنامه‌های ریز شده رو به سرانجام برسون. بودن در قید و بند این واژه‌ها و مرحله‌ها من رو گیج می‌کرد. تصمیم گرفتم برنامه‌ریزی بلندمدت رو کنار بذارم و با این فرض که من برای یک سال آینده‌م دو سه تا برنامه رو به صورت ذهنی تعریف کردم، فعلاً برای به سرانجام رسوندن این‌ها از برنامه‌ریزی کمک بگیرم! چون این برنامه منه که اصالت داره، نه برنامه‌ریزی! هدف از برنامه‌ریزی اینه که آروم‌ و بهینه ما رو به اهدافمون نزدیک کنه. پس اگه اینطور نیست باید مشکل رو پیدا و حل کرد. من راه‌حلم برای مشکلم این بود که برنامه‌ریزی رو از نقطه‌ای شروع کردم که بهش نیاز داشتم و فقط بخش‌هایی از اون رو به کار بردم که کارم رو راه می‌انداخت. ‌ هر چند بعد از یک سال به فایده آوردن مأموریت و چشم‌انداز و برنامه بلندمدت روی کاغذ رسیدم( اینکه باعث میشه چیزی از قلم نیفته و کارها قابلیت ارزیابی پیدا کنن و کلا احتمال خطا کم بشه) و کم‌کم رفتم سراغش، با این تفاوت که این بار من سوار بر برنامه‌ریزی بودم. توی قسمت بعد در مورد گام دوم برنامه‌ریزی صحبت می‌کنیم. پ ن: مشکلی که من با خوندن برنامه‌ریزی دیگران داشتم این بود که آدم ها انتهای کارشون رو به نمایش می‌ذارن و من انتظار داشتم در لحظه شروع برنامه‌ریزی به انتهای کار اونا برسم. درحالی‌که اون نمایش حاصل چندین ماه یا سال تلاش کاملاً تدریجیشون بود. من تلاشم اینه که فرآیندی که طی کردم رو بگم و نه فقط انتهای کارم رو. شاید کمک بیشتری به خواننده بکنه. اما باز من هم از یک مسیر رفته با شما صحبت می‌کنم و شما حواستون به این نکته باشه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۲.۵ ساله و ۳ ماهه) من چند کار رو برای خودم انتخاب کرده بودم تا انجامشون بدم، از طرفی وقتم هم به خاطر کم شدن ساعت خواب بچه داشت محدودتر می‌شد.⏰ لنگ لنگان جلو اومده بودم، اما دیگه بدون برنامه ریزی دقیق تر کارم پیش نمی‌رفت، فقط پروژه‌های محل کارم نبود که تمام وقت آزادم رو بهش اختصاص بدم، درس و دوره مطالعاتی و فعالیت‌های دیگه‌ای هم به برنامه‌م اضافه شده بود، حتی لازم داشتم کارهای خانوادگی رو هم روی کاغذ بیارم تا از دستم در نره، یه معادله رو در نظر بگیرید، وقتی تک مجهولیه می‌شه ذهنی حلش کرد اما وقتی چند مجهولی می‌شه مجبوری روی کاغذ به جواب برسونیش، البته مهم بود که تعداد و حجم برنامه‌هایی که انتخاب می‌کنم معقول و با زمانی که دارم هماهنگ باشه، این معقول بودن رو اول حدس می‌زنی اما بقیه‌ش رو با تجربه کردن متوجه می‌شی؛ مثلا من حدس می‌زنم که در ترم پیش رو بتونم ۲ کار رو انجام بدم، برنامه‌ریزی می‌کنم براش و پیش میرم و می‌بینم به هر دری می‌زنم نمی‌شه، اونوقت کار کم اولویت‌تر رو حذف می‌کنم، یا می‌بینم وقتم آزاده و کار سوم رو هم اضافه می‌کنم... ❓پس اولین سوال جدی من این بود که اصلا من چقدر وقت توی یک روز و یک هفته‌م دارم؟ یه کاغذ برداشتم و ساعات خواب و بیداری زهرا رو روش نوشتم، مدل من اینطوره که تا بچه‌ها می‌خوابن میرم سراغ کارهای برنامه‌ریزی شده خودم و دست به سیاه و سفید نمی‌زنم! 🤪مرتب کردن خونه، اتو، آشپزی، ظرفا همه این‌ها تو بیداری بچه‌ها و با کمک خودشون و به شکل بازی انجام می‌شه، حتی اگه زمان خیلی بیشتری بطلبه و با کثیف کاری همراه باشه... با این توضیح الان اگه به خودم سخت نگیرم حدود ۲۰ ساعت در هفته وقت مفید و متمرکز دارم، ۱.۵ ساعت بعد از نماز صبح و ۱.۵ ساعت عصر، یعنی ساعاتی که بچه ها خوابن و من بیدار. قبلا که روزها زهرا بیشتر می‌خوابید من صبح‌ها خیلی زودتر بیدار نمی‌شدم! وقتی خواب روزش کم شد من از خواب صبح خودم به مرور کم کردم اما هنوز بازدهی عصرهام بیشتر از صبح هاست و خواب عصر بچه ها رو لازم دارم، برای همین هم اگه دختر من توی این سن به ۱۰ ساعت خواب در شبانه روز نیاز داره، من خودم ۲ ساعتش رو برای عصرش ذخیره می‌کنم و صبح زودتر بیدارش می‌کنم، کاری که از همین الان با نوزادم هم می‌کنم تا زمان خواب دو خواهر هماهنگ باشه! اگه شما ابتدای راهین سخت نگیرین و حتما آهسته و پیوستگی رو حفظ کنید، شده ۵ ساعت در هفته رو برای خودتون زنده کنید و موازی با برنامه‌ریزی برای اون ۵ ساعت سعی کنید ساعت خواب بچه‌ها و خودتون، تغذیه و چیزهای دیگه رو به مرور اصلاح کنید تا زمان بیشتری رو به دست بیارین. تصمیم من از کوچیکی زهرا این بود که وقتی خونه هستیم روی ساعات بیداریش حساب نکنم چون اگه من حتی ۱۰ دقیقه برای ساعات بیداری زهرا برنامه بریزم، کل روز حواسم به پیدا کردن فرصتی برای انجام اون کاره و این، لذت حضور کنار بچه‌م رو ازم می‌گیره، اما معناش این نیست که تمام ساعات بیداری بچه همراه هم باشیم، حتی مقیدم در طول روز فقط چند بار با تمرکز بهش دل بدم و بازی کنم و دیگه رهاش کنم، به کارهای خونه و خودم می‌رسم، کتاب دستم می‌گیرم، صوت گوش میدم، حتی گاهی جلسه مجازی دارم ولی جلسه ای که تمرکز بالای من رو نخواد، جوری که تمرکز من از نحوه رفتارم با بچه برداشته بشه... این رو تجربه کردم که وقتی خودم رو ملزم کنم تو ساعات بیداری بچه با تمرکز کاری رو به سرانجام برسونم آسیب داره و برای هر دومون اذیت کننده ست، البته این روزا که زهرا ۲.۵ ساله شده، هم به خاطر اومدن بچه دوم توقعش از همراهی همیشگی من داره معتدل‌تر می‌شه و هم به خاطر فضایی که از نوزادی توش بوده، بعد از ۲ سال کمی پذیرفته که مامان گاهی کلاس، جلسه یا کاری داره که بدون حضور اون باید انجام بده، برای همین هم الان اگه کار واجبی داشته باشم بهش می‌گم که کار دارم و عبارت "کاری دارم که باید انجام بدم" براش مفهوم شده! با یه بازی یا خوراکی مشغولش می‌کنم و می‌پذیره که در حد ۲۰ دقیقه مثلا بشینم پشت لپ تاپ، هنوز هم از هر ۵ بار ممکنه دو بار رو همراهی نکنه ولی تصور در همین حد هم تا چند ماه پیش برام خوشایند بود! به این کار می‌گن روتین سازی، پروسه‌ای که صبوری می‌خواد و خیلی تدریجیه ولی بلاخره جواب می‌ده... قسمت بعد وارد نحوه و جزئیات برنامه‌ریزی میشم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
( مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ ماهه) من یه جدول هفتگی لازم داشتم برای یک ترم تحصیلیم. پس همه کارهای درسی و غیردرسی اون ترم که در طول هفته باید بهشون وقتی اختصاص می‌دادم رو لیست کردم؛ تمرین فلان درس، کلاس آنلاین، جلسه مجازی، پروژه، مطالعه آزاد کتاب و... تا جایی که میشد کامل و دقیق. مرحله بعد زمان‌دهی به هر کار بود. اول کارهایی که حتما باید در زمان خواب بچه انجام بشه. از بین اون‌ها با کارهای زمان‌دار شروع کردم. مثلاً مباحثه فلان درس ۱ ساعت، فلان جلسه ۱.۵ ساعت. حتی برای مقرری هفتگی دوره مطالعاتیم هم سرعت مطالعه‌م رو اندازه گرفتم و تخمین زدم که چقدر زمان در هفته باید براش بذارم. اما بعضی کارها مثل پروژه یا یادگیری یه کار هنری ته ندارن و هرچی زمان بیشتر باشه بهتره. برای همین دیگه هر چی زمان از ۲۰ ساعتم باقی موند رو بین این‌ها تقسیم کردم. مرحله بعد چیدن این کارها در جدول هفتگی‌ای بود که عکسشو می‌بینید، ساده و کار راه‌انداز! این جدول اجازه نمیده کاری جای کار دیگه رو بگیره و کاری روی زمین بمونه و به زمان‌های خالی نظم میده و ذهن رو از استرس این‌که حالا چی کار باید بکنم رها میکنه و... خلاصه خیلی به درد من می‌خوره. جدول من همون‌طور که گفتم بر اساس زمان خواب بچه‌هاست. اینجا هم باز اول، کارهای زمان‌دار رو می‌ذارم تو جدول. مثلاً دوشنبه ساعت خواب بچه‌ها جلسه دارم یا شنبه مباحثه دارم. تو این مرحله شاید مجبور بشم یک روز در هفته ساعت خواب بچه‌ها رو تغییر بدم چون خواب بچه کمی منعطف‌تر از ساعت مثلاً جلسه کاری هست. اما معمولاً از دوستان و همکاران خواهش می‌کنم اونا اگه مشکلی ندارن برنامه‌شون رو با ساعت خواب بچه‌های من هماهنگ کنن. اگه هیچ‌کدوم نشد هم با روش‌هایی جلسه رو تو بیداری‌شون برگزار می‌کنم! حالا نوبت کارهاییه که زمان ثابت ندارن ولی باید جای خاصی از جدول گذاشته بشن‌. مثلاً تحویل تمرین درسی موعد مشخص داره و باید حلش رو جایی از جدول بذارم که به موعدش برسه. این‌طوری میشه حتی با وجود تأهل و بچه داشتن نفر برتر دوره تحصیلی هم بشیم!😎 (جایزه‌م رو تو عکس دوم گذاشتم، خیلی کتاب ارزشمندیه) حالا بقیه جاهای خالی جدول رو با کارهایی که موندن پر میکنم. مثلا یادگیری یه کار هنری برای من در طول هفته محدودیت زمانی نداره و هر جایی از روزای هفته می‌تونم بذارمش. این‌ها نکاتیه که هرکس متناسب با کارهای خودش باید برنامه‌ش رو بالا و پایین کنه تا به حالت بهینه برسه. نکات ظریف و ساده ای هست که عدم رعایتشون برنامه‌ریزی رو ناکارآمد می‌کنه و ما رو دلسرد. اما نباید ناامید شد و باید هم‌زمان با اجرای برنامه، اون رو ارزیابی و اصلاح کرد. البته به شرطی که مشکل از برنامه‌ریزی باشه. چون شکست برنامه علل مختلفی می‌تونه داشته باشه که یکی از اون علل ایرادات برنامه‌ریزیه! ممکنه مشکل، ضعف اراده و کم بودن انگیزه‌مون توی اجرای برنامه باشه. یا اصلاً کارهایی که تعریف کردیم متناسب با روحیات یا شرایطمون نباشن‌. بنابراین اگر شکستی هست باید به دقت بررسی بشه. مثلاً در مورد همین یه جدول ناقابل که من کارم رو باهاش شروع کردم کلی نکات اصلاحی وجود داشت: ✅ ۱.۵ ساعت پشت سر هم برای یک کار گذاشته بودم و خسته می‌شدم و برای استراحت گوشی دست می‌گرفتم! پس اون زمان رو به دو تا کار اختصاص دادم که وقتی از اولی خسته شدم برم سراغ دومی. ✅یا اینکه عصر ها تمرکزم بیشتر بود و لازم بود کارهایی که نیاز به تمرکز بیشتر داشت رو عصر بذارم. ✅یا من برای ۱.۵ ساعت پر برنامه می‌ذاشتم و خب زمانم تموم می‌شد درحالی‌که کارهام انجام نشده بود. پس لازم بود زمانی رو برای حواشی احتساب کنم و کارها رو بیشتر پخش کنم. خلاصه نباید انتظار داشت که ابتدای کار با یه برنامه بی نقص مواجه بشیم. برنامه‌ریزی اولیه می‌کنیم، انجامش می‌دیم و هم‌زمان ارزیابی و اصلاحش می‌کنیم. در مورد ارزیابی تو قسمت‌های بعد توضیح میدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ماهه) یه مدت کوتاه با اون تک جدول جلو رفتم تا دیدم کارهای دیگه‌ای در طول روز پیش میاد که خارج از جدوله و عدم مدیریتشون آرامشم رو به هم می‌زنه، مثلا فراموششون می‌کنم و انجام نمی‌شن و... کارهایی مثل پیام واجبی به کسی، پیگیری کاری از کسی، انجام یه کار اینترنتی و... خلاصه این یه حس شکست بود، اما راه حل داشت!😍 وقتش بود برنامه ریزیم رو به‌روز‌رسانی کنم و برای این کارها یه ابزار مدیریتی ایجاد کنم؛ چک لیست روزانه! همین دو تا جیبی که بالای آبسردکن می‌بینید که با جعبه‌ی شکلات درست شدن!😄 گاهی اول صبح، اگر نشد همون ساعات اولیه روز، همه کارهایی که به ذهنم می‌رسه رو توی این برگه‌های کوچیک لیست می‌کنم، این کارها اولا بر اساس همون جدول ترمی هست که قسمت قبل توضیح دادم، یعنی مثلا امروز عصر توی جدولم به حل تمرین اختصاص داره، توی لیستم می‌نویسمش، ثانیا هر کار دیگه‌ای که یادم میاد که اون روز یا نهایتا تا چند روز آینده باید انجام بشه رو میارم توی لیست.👌🏻 این چک لیست ذهن رو از درگیری خالی می‌کنه و تمرکز رو زیاد می‌کنه، مثلا من چند دقیقه به غذایی که برای شام می‌خوام درست کنم فکر می‌کنم و می‌نویسم توی اون کاغذ تا حین کارهای دیگه‌م دغدغه‌ی شام چی بپزم نداشته باشم، یا خرید‌هایی که برای خونه در طول روز یادم میاد رو سریع انتقال می‌دم به کاغذم.👌🏻 این کاغذ چندین بار در طول روز چک می‌شه و تیک می‌خوره یا چیزی بهش اضافه می‌شه البته همین چک‌لیست هم بعد از مدتی به نظرم اومد که ایرداتی داره؛ ❌ مثلا هی کاغذ پر می‌شد و تعداد زیادی از کارهاش خط نخورده باقی می‌موند. به نظرم اومد که بهتره کارها رو بر اساس معیار اهمیت و فوریت تقسیم‌بندی کنم و هر کدوم رو توی کاغذ مخصوص خودشون بنویسم! یعنی الان دو دسته کاغذ دارم؛ کاغذ کارهای فوری کاغذ کارهای غیر فوری ❌ مشکل بزرگ دیگه این بود که کارهایی که توی این لیست‌ها می‌اومد مهمان‌های ناخوانده‌ای بودن که انجام برنامه‌های ثابت منو با اخلال مواجه می‌کردن. چون زمانی رو توی جدول هفتگیم برای انجام این کارها در نظر نگرفته بودم. پس من توی برنامه‌ی مربوط به زمان خواب زهرا حدود یک ربع رو برای انجام یکی دو تا از این کارها گذاشتم و بقیه‌شون رو توی بیداری بچه‌ها انجام می‌دم. الان برنامه‌م چند بخش دیگه هم داره که به مرور اضافه شده؛ ✅ مثلا می‌دیدم من برای یه کاری توی جدول ۱ ساعت وقت گذاشتم و گاهی پیش میاد اون کار رو سریع‌تر انجام می‌دم یا توی بیداری بچه‌ها زمان‌هایی پیش میاد که همه‌چی امن و امانه و با خودشون مشغولن. برای اینکه از این زمان‌ها استفاده‌ی بهتری بکنم، لیستی درست کردم از کارهای غیر فوری که بشه سریع و در زمان کم بخشیش رو پیش برد. مثل مطالعه‌ی دو صفحه کتاب یا نوشتن یه خاطره. اینطوری این وقت‌های پیش اومده قربانی فضای مجازی نمی‌شن! ✅ یه سری لیست غذا و میان‌وعده و بازی‌های با زهرا هم روی در یخچال نصبه برای رهایی از سوال ای وای حالا چی بازی کنیم و ای وای شام چی بپزیم؟ 🔄 در مورد ارزیابی برنامه؛ به جز این ارزیابی‌هایی که حسی متوجه می‌شیم برنامه‌مون یه ایرادی داره، خوبه در شروع اجرای برنامه تا مدتی یه کاغذ و خودکار کنار دستتون بذارید و کارهایی که انجام می‌دید رو دقیق ساعت بزنید. مثلا ۷ تا ۷:۱۰ گوشی- ۷:۱۰ تا ۷:۴۵ مطالعه و... با نگاه کردن به این کاغذ متوجه می‌شین که برنامه‌ای که برای خودتون ریختین رو دارین درست اجرا می‌کنین یا نه. و اگه نه با کمی واکاوی و تحلیل متوجه اشکال کارتون می‌شین. در کنار این کار، ارزیابی نفس هم خیلی کمک‌کننده و لازمه. یعنی آخر شب یا اگه وقت نشد اول صبح فرداش تو یه کاغذ حستون نسبت به خودتون در اون روز رو با جزئیات بنویسید و سعی کنید دلیل هم برای کارها و رفتارهاتون پیدا کنید؛ مثلا امروز با دخترم بداخلاقی کردم، چرا؟ چون کلافه بودم، چرا؟ چون صبح به خوابم غلبه نکردم و از برنامه‌م جا موندم... پ.ن۱: من قسمت‌های مختلف برنامه‌م رو روی در یخچال نصب کردم! با شناختی که از خودم داشتم، می‌دونستم اگه جلوی چشمم نباشه احتمالش زیاده که به جای روزی چند بار، چند روز یه بار برم سراغش... هم اینکه دوست داشتم کاغذهایی که دیگه باهاشون کاری ندارم مثل چک لیست‌ها به سرعت دور انداخته بشن! با این حال شاید روزی به این نتیجه برسم که دفتر گزینه مناسب تریه برام.👌🏻 پ.ن۲ : مطمئنم تا نرین سراغ نوشتن برنامه‌ی خودتون و بعد هم اجراش خیلی از حرف‌هام براتون مبهمه. این توصیه رو جدی بگیرین😉 پ.ن۳: اگه خدا بخواد توی قسمت آخر "منِ با برنامه" در یک روز رو به تصویر می‌کشم تا ماجرا براتون ملموس‌تر بشه. به علاوه‌ی نکات تکمیلی و نکاتی در مورد مدیریت فضای مجازی. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
بعد از نماز صبح، یه کاغذ برمی‌دارم و ۵ تا کاری که باید تا بیدار شدن بچه‌ها انجام بدم رو می‌نویسم: ۱. ۵ دقیقه قرآن ۲. ۳۰ دقیقه کار الف ۳. ۴۵ دقیقه کار ب ۴. ۱۵ دقیقه فضای مجازی به این ترتیب : جواب دادن به فلانی- پیگیری از فلانی- خرید اینترنتی (اگه برای فضای مجازی برنامه نذارم مغلوبش می‌شم، حتی اگه می‌خوام مدتی توی فجازی بچرخم به این کار زمان میدم، هرچند هنوز برای مدیریت فجازی به جمع بندی دقیقی نرسیدم ، اگه شما به راه حل خوبی رسیدین بگین؟) تا رسیدن به گزینه ۴ سراغ گوشی نمی‌رم مگر اینکه برای کار الف و ب نیاز باشه. همسرم همون موقع میرن سر کار و معمولا صبحانه رو خونه نمی‌خورن، اگه بخوان خونه بخورن یا خودشون آماده می‌کنن یا من آماده می‌کنم و تنها می‌خورن... این وضعیت برام ناخوشاینده، چون دوست دارم لحظات خونه بودنشون رو با هم بگذرونیم، با این حال قبلا در مورد اینکه من تا بیدار شدن بچه ها به کارهام برسم با هم صحبت کردیم و من هر چند وقتی از ایشون جویا می‌شم و ایشون هربار ابراز رضایت می‌کنن.🤔 بعد از رفتن همسرم، نمی‌ذارم ساعت از ۸ بگذره و زهرا رو بیدار می‌کنم که عصر مجدد بخوابه. توی ساعات بیداری بچه ها تنوع کارا زیاده؛ معمولا نرمش صبحگاهی ، شعر خوندن و بالا و پایین پریدن داریم که سرحال بیایم. بعدش مرتب کردن خونه و شستن ظرف‌ها، صبحانه و بازی و... تا اذان و نماز. نهار درست نمی‌کنم و هرچی تو یخچال باشه می‌خوریم، شده یه لیوان شیر و خرما و یه کم میوه و ... اینجوری زهرا صبحانه و شام رو بهتر می‌خوره و خودم هم سنگین نمی‌شم که خوابم بگیره! این وسطا هر کاری به ذهنم بیاد رو به کاغذم اضافه می‌کنم و هرچقدش رو بشه انجام میدم و خط می‌زنم.✅ بچه‌ها رو می‌خوابونم، این لحظات اوج غلبه خوابه که واقعا دلم می‌خواد بخزم زیر پتو! 😴تو همون حالت خواب و بیدار ناخودآگاه میرم تو فکر، به ذوق فکرهام نسبتا برق گرفته بلند می‌شم، تجدید وضو می‌کنم و با یه دمنوش و خوراکی خوشمزه میرم سراغ کاغذم و دوباره گوشه‌ش یادداشت می‌کنم: ۱. ۵ دقیقه قرآن ۲. کار ج ۱.۵ ساعت ۳. ۱۰ دقیقه فضای مجازی و دوتا از کارهای خارج از جدول هفتگی که تو چک لیست هست. بعد از بیدار شدن بچه‌ها تا اومدن همسر، میان وعده رو با کمک زهرا آماده می‌کنیم.🍟 خونه رو مرتب می‌کنیم، بعضی روزا حموم کردن بچه ها، درست کردن شام و معمولا یه کار جذاب مثل پارک رفتن یا کیک درست کردن که علاقه خودمه یا انجام یه بازی جدید جزو برنامه روزانه‌مونه. (یه کانال بازی تو پیامرسانم درست کردم و جایی ایده بازی ببینم میفرستم به کانالم) اون وسطا من گاهی خیلی خسته می‌شم و یه چرت ۱۰ دقیقه‌ای می‌زنم در حالیکه دستم رو حایل کردم برای در امان بودن سرم از عبور و مرورهای زهرا!🙅‍♀ گاهی هم دوست دارم فقط بشینم و نه حرفی باشه و نه بازی‌ای، این وقتا معمولا تلویزیون روشن می‌شه شاید روزی نیم ساعت. تا حدودای ۸ - ۸.۵ که همسرم میان و شام و حرف و بازی و ساعت ۱۰ پیش به سوی رختخواب که تا ۱۰:۳۰ خواب باشیم همگی. امان از وقتی که خواب صبح یا عصر بهم غلبه کنه و نتونم به برنامه‌م برسم، یا بیدار باشم و کاری خارج از برنامه انجام بدم که به نظرم بیهوده باشه، تا آخر شب دمق می‌شم و بی‌نشاط (و این شاید از آسیب‌های برنامه ریز بودن باشه) برعکس گاهی جسمم واقعا خسته ست اما حالم خیلی خوبه ... مصرم که خارج از برنامه نخوابم و به انجام برنامه پایبند باشم، یه جوری که قبحش برام نریزه! اما اگه یه هفته خیلی خسته باشم به خودم قول میدم مثلا فردا بعد از نماز بخواب و با بچه‌ها بیدار شو! جمعه ها هم برنامه اینه که برنامه کاری نداشته باشیم. این تصویر برای روزهای عادیه که با بچه‌ها خونه تنهام، اما روزایی که کلاس آنلاین دارم یا وقتایی که فشار روم زیاد می‌شه و نمی‌تونم شرایط رو مدیریت کنم از یه عامل خارجی مثل دوست، مادر و... کمک می‌گیرم! نیاز به گفتن نیست که این ۶ قسمت تمام وجوه زندگی من نیست، من هم انسانم، گاهی کم میارم، انگیزه‌م ضعیف میشه... اما بازیابی می‌کنم و برمی‌گردم. یکی از کارهای مهم برای بازیابی گفت و گو با همسره و یادآوری اهداف و آرمان‌های مشترکمون و انگیزه دهی به هم برای ادامه مسیر.💪 پ ن: اگه می‌خواین برنامه ریزی رو با جزئیات بیشتری دنبال کنین، پیشنهاد می‌کنم کانال من با برنامه رو توی پیامرسان بله دنبال کنید. @manebabarname 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان زهرا ۲ سال و ۸ ماهه و هدی ۴ ماهه) - گفتم: فکر کردی همه مثل خودت ؟😳 چشمم روی این جمله وایستاد و ذهنم درگیرش شد، بولدوزر باش...! ‌ ۵ ماه بر ما گذشت... ۵ ماه جانکاه و دوست‌داشتنی...!💔⁦♥️⁩ ۵ ماهی که به اندازه‌ی ۵ سال روح و روانم به کار گرفته‌شد... پنج‌شنبه ۲۷ آذر، طبق برنامه‌ای که رو در یخچال داریم، شاممون (ع) بود، رو بار گذاشتم و نون می‌خواستیم، همسرم رفته‌بود بیمارستان ببینه برای چه اتفاقی افتاده و من برای کم‌کردن فکر و خیال‌ها تصمیم گرفتم دست زهرا رو بگیرم و با شکم هشت ماهه نون سنگک تازه رو خودمون بخریم و برگردیم.⁦⁦ صدای اذان مغرب میومد... نزدیک خونه رسیده‌ بودیم که به همسرم زنگ زدم ببینم چه خبره 😞 همسرم قطع کرد و پیامک زد: انا لله و انا الیه راجعون. جدید برای ما و حیات جدید برای برادرم شروع شده بود. اطرافیان ازش می‌نوشتن و منتشر می‌کردن ...🖋 بین متن‌ها یه عبارت مثل میخ توی مغزم فرو‌ رفت؛ خاطره‌ای بود از همکارش، محمدسعید کارهایی رو ازش پیگیری کرده‌بود و اون از حجم و سختی کار گله کرده‌بود و گفته‌بود: - فکر کردی همه مثل خودت بولدوزرن؟ عجیب بهم چسبید این توصیف... ببین! هر لحظه دکمه‌ی بازی رو می‌زنن و از زمین بیرون می‌کشندها! فرصت کمه! بولدوزر زندگی خودت باش!🚜 پ ن : برداشت از بولدوزر بودن آزاده!🌺 اما دوست دارم در موردش با هم صحبت کنیم، می‌تونیم با این سوالا شروع کنیم؛ زندگی بولدوزری چه شکلیه؟🤔 مصادیقش تو زندگی همه یه چیزه؟ بولدوزر بودن به زن بودن یا مرد بودن ربطی داره؟ به مادر بودن یا نبودن چی؟👩‍⚕👩‍🏫👩‍🎓🤱 ‌ #روزنوشت_های_مادری #فالموریات (ع) ؟ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان زهرا ۲ سال و ۹ ماهه و هدی ۶ ماهه) دیروز با بچه‌ها رفته بودیم بیرون.👩‍👧‍👧 هدی توی آغوشی، زهرا هم به دلایلی توی کالسکه بود و در شرایطی نازش بالا گرفت و تقاضای بغل کرد.👧🏻 در همون لحظات ندایی از اطراف رسید 😀 📣 که آخی بیچاره چقدر سخته‌شه با دو تا بچه.😔 باید می‌گفتم: - تازه کجاشو دیدین؟🤪 اما گفتم: -من بیچاره نیستم.😌 وقتی به هم‌بازی شدن و هم‌دم شدن این دو دلبر فکر می‌کنم، این سختی برام آسون می‌شه‌. من از فکر کردن به خوشبختی این دو خواهر از داشتن هم، چشمام قلبی می‌شه و هیجان‌زده می‌شم.😍 البته همه‌ی اینارو در درونم گفتم و همون‌جا راهو کج کردم به سمت بقالی و پارک و حظ دنیا رو با دخترا بردن.😀🎡🍭 پ.ن۱: بیاین با هم "یه کلمه" از دعای حیات طیبه‌‌ی حضرت مادر (سلام‌الله‌علیها) رو بخونیم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و یَسِّرلِی...🌼 خدا جون برام "آسونش کن"! یعنی چی؟ به نظرتون آسون یا سخت بودن کار چقدر به خود اون کار بستگی داره؟ چه کارها که ساده‌ن ولی مدت‌ها به تعویق می‌افتن و انجام نمی‌شن و چه کارها که سختن ولی راحت انجام می‌شن. پس آسونی و سختی به چیه؟ به دوست داشتن اون کاره؟👌🏻 یا به باور داشتنشه؟ مثلاً باور به اینکه نخوابیدن بعد نماز صبح برای ایجاد تحول تو زندگی من ضروریه.😀 یا باور به این‌که دکتر رفتن برای پاکسازی بدن و رعایت دستوراتش نیاز منه، چون باید خودمو بازیابی کنم تا بتونم اهدافم رو دنبال کنم. نگاه صفر و یکی رو هم کنار بذاریم☝🏻 مشخصاً هر اندازه که باور به یقین نزدیک‌تر باشه و انگیزه متعالی‌تر، تداوم و پیش‌رفتن در مسیر هدف هم بهتر می‌شه و بالعکس. (مثلاً دوست داشتن هم سطحی از باوره ولی اونقدر سطحیه که به ندرت منجر به عمل و تداوم در اون می‌شه) پس! "یَسِّرلِی" در دعای حضرت مادر یعنی... ما را معتقد گردان، ما را بیانگیزان... تا بر ما آسان شود هر سختی.❤ پ.ن۲: حرفای پ.ن قبلی رو از یه برنامه تلویزیونی الهام گرفتم.😁 پ.ن۳: من بارها هر دوطرف از جمله‌های بالا رو زندگی کردم؛ یکیش همین بچه🙃 🤯 بچه‌داری سخته آقا! سخخت...🥵 آوردنش یه طرف، داریدنش یه طرف دیگه! نیکو داریدنش که دیگر هیچ! خدایی بچه‌داری رو با چه انگیزه‌‌ای آسونش کردین؟🤪 پ.ن۴: حالا چه‌جوری باورمند بشیم؟!🤔🙄 یه راهش همین دعاست! فعلا بریم دعا کنیم...🚶‍♀️🤲🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان زهرا ۲سال و ۱۰ماهه و هدی ۷ماهه) کنارش دراز کشیده بودم. داشت آخرین تلاش‌هاش رو برای نخوابیدن می‌کرد که بهش گفتم: مامان میای با هم حرف بزنیم؟😌 برگشت سمتم، نگاهش کردم و گفتم: ببخشید اگه بعضی وقتا مامان خوبی نیستم.😔 نگاهش رو ازم برداشت. کمی فکر کرد و گفت: شما هم ببخشید اگه من بعضی وقتا جیغ می‌زنم.😌 من که محو جمله‌ش بودم و جوابش رو نداده بودم، دوباره پرسید: می‌بخشی؟ بغلش کردم و گفتم بله مامانم می‌بخشم. این مکالمه رو همین‌جا پایان دادم و برای صدمین بار قصه‌ی غدیر و موسی کوچولو رو براش تعریف کردم و آروم به خواب رفت...😇 بلند شدم و رفتم توی کاغذهای رو در یخچالم (تو مجموعه پست‌های مربوط به برنامه‌ریزی کاغذها رو معرفی کرده بودم) نوشتم: ❗فکر کردن در مورد چالشم با زهرا❗ پ.ن۱: سلام... حالتون چطوره؟😊 عیدتون مبارک🙏🏻🌸 چند ماهیه سرعت زندگیم بالاست و در حال دویدنم که خودمو بهش برسونم،🏃‍♀️ اما از بعضی چیزا جا موندم که یکی از اون‌ها مادریه! پ.ن۲: چند وقته خلقیاتی رو توی دخترم می‌بینم که منو به‌جا یا بی‌جا😄 نگران کرده، خیلی فکر کردم، با همسرم مشورت کردم، صورت مسئله و راه‌حل‌ها رو آوردم روی کاغذ و این کار خیلی بهم کمک کرده، مثلا از خودم پرسیدم: چه رفتارهایی من رو اذیت کرده؟ واکنش من در لحظه به این رفتارها چی بوده؟ علل احتمالی چیاست؟ و سعی کردم به سوالام جواب بدم. در مجموع فعلاً به این نتیجه رسیدم که من در مرحله گذار هستم و باید تغییراتی ایجاد کنم؛ چند وقته به دلایل مختلف، مثل اثاث‌کشی به شهر دیگه و بزرگتر شدن فرزند دوم (هدی ۷ ماهه شده و دیگه نمی‌شه یه گوشه از خونه رهاش کرد)، کارهام خیلی فشرده و وقتم محدودتر شده. همچنان مثل قبل، وقت‌های خواب بچه‌ها به درس خوندن و فعالیت‌های کاریم تعلق داره و وقت‌های بیداری بچه‌ها به کارهای خونه و رسیدگی به بچه‌ها و همین باعث شده در طول روز وقت با کیفیتی رو با زهرا نگذرونم و دائم در تلاش باشم که از سر خودم بازش کنم تا بتونم کمی به پخت و پز و بذار بردار ها برسم، فعلا. ۱. کمی از کارهای خونه رو به وقت خواب بچه‌ها منتقل کردم که به تبعش کمی از خواب شبم رو کم کردم یا از درس و کارم جا موندم! ۲. حتما در روز یک یا دو بازی خوب با زهرا دارم، طوری که به بازیش دل بدم. به نظر میاد مسیری که دارم برای حل مسئله‌م طی می‌کنم بدک نیست، اما خب هنوز به نتیجه‌ی دلخواه و ثبات نرسیدم. شما این روزا با چه چالشی دست و پنجه نرم می‌کنین؟ در حال یافتن راه‌حل هستین یا نه؟🤷🏻‍♀️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان زهرا ۳ ساله و هدی ۸ ماهه) داشتم کیسه رو با طناب تند تند می‌فرستادم پایین و خدا خدا می‌کردم کسی از تو کوچه رد نشه که یهو صاحبخونه سر رسید.🤦🏻‍♀️😂 - صاحبخونه: با کی کار دارین؟ چیکار دارین می‌کنین؟🤔 - پیک سوپری: خریدهای اون خانوم رو آوردم.🙂 -من:😌 پ.ن۱: اولین بار بود که تو خونه‌ی جدید اینترنتی سفارش می‌دادم، داشتم لباس می‌پوشیدم تا سفارشم برسه و برم بگیرم که به خودم اومدم دیدم اوووه... جوراب و روسری و چادر بپوشم، ماسک بزنم، ۳ ساله لباس مناسب بپوشه، دمپایی پا کنه، ۸ ماهه رو بزنم زیر بغل، دو طبقه بدون آسانسور با سرعت ۳ ساله بریم پایین، خریدا رو بگیریم، بیایم بالا.‌..🥵😖 این همه کار می‌خواستم بکنم می‌رفتم مغازه دیگه! پ.ن۲: خونه قبلی‌مون به پیک‌ها می‌گفتم سفارشم رو داخل آسانسور بذارن و بفرستن بالا، برای اون‌ها هم زحمتی نداشت این کار. اما چندین بار پیش اومده بود که برای دریافت سفارش‌هایی که نیاز به امضا داشت، بعد از درخواست از آقای پیک که یا بیخیال امضا بشن یا تشریف بیارن بالا چون من بچه‌های کوچیک دارم و پایین اومدن برام زحمت زیادی داره با برخوردهای از سر بی‌مهری مواجه می‌شدم و به سختی می‌افتادم. در حال حاضر توی جامعه‌ی ما بچه داشتن و با بچه در اجتماع حضور پیدا کردن خلاف جریان آب شنا کردنه.😑 موانعی که بر سر راه این جریان وجود داره خیلی متنوعه، از موانع فرهنگی و نگاه‌های غلط و بی‌مهری‌ها تا زیرساخت‌های نامناسب و حتی نبود زیرساختی که مادر و کودکش رو به رسمیت بشناسه. بنابراین آدم‌های متنوعی هم می‌تونن در حل این مسئله موثر باشن؛ همسایه‌های عزیز، پیک‌های زحمت‌کش سیاست گذاران منبری‌ها رسانه‌چی‌ها باید بفهمن که یک مادر با افتخار برای تربیت انسان‌هایی که آینده جامعه‌ی اون‌ها را می‌سازه تلاش می‌کنه. پس اونی که از به سختی افتادن در روزمرگیش خجالت می‌کشه مادر نیست، بلکه اون‌هایی هستن که جایگاه و شرایط یک مادر رو تمام و کمال درک نمی‌کنن! پس بی‌مهری می‌کنن، پس تلاشی برای اصلاح نگرش‌ها در منابر و رسانه‌هاشون نمی‌کنن، پس سیاست‌هایی در جهت حفظ کرامت مادر و کودک نمی‌گذارن!😣 شما تا حالا تو موقعیتی قرار گرفتین که به خاطر بچه‌ها بی‌مهری ببینین؟ یا جایی از جامعه، مهمونی، مغازه، بانک، خیابون، حس کردین شرایط و جایگاهتون نادیده گرفته شده؟ توی اون موقعیت از وجود و حضور فرزندتون احساس سرخوردگی داشتین یا با اعتماد به نفس برای حل مسئله‌تون تلاش کردین؟ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
با عرض سلام و با درود به همه مادران شریف ایران زمین🤚🏻🌸 به خبرهایی کوتاه از مادران شریف توجه فرمایید: ✅ گزارش‌های رسیده از مادران شریف، حاکی از آن‌ است که در تیر ماه ۱۴۰۱ نی‌نی زینب، به‌طور رسمی به‌عنوان فرزند سوم خانوم آغاز به کار کرده و استوار نامهٔ خویش را تسلیم مادر و پدر خود نموده است. در حاشیهٔ این دیدار وی با دیگر همتایان خود دیدار کرده و اظهار اووَ اووَ نموده که بتواند در امر خطیر خواهری😍 مسئولیت‌های خویش را انجام دهد.😅 ✅ به گزارش خبرنگار ما از پرس‌نینی، آیه، نام نی‌نی سوم خانوم است که در مهر ماه ۱۴۰۱ به خانوادهٔ ایشان پیوسته و بعد از دو پسر، طعم شیرین دختردار شدن را به پدر و مادر خود چشانده است. گزارش شده وی هم‌اکنون به شدت در حال دلبری کردن از مادر و خالی نمودن جیب پدر می‌باشد.😍 ✅ هم‌چنین نی‌نی حیدر در بهمن ماه ۱۴۰۱ به دعوت رسمی خانوم به‌عنوان فرزند سوم، وارد این خانواده شده و مورد استقبال مقامات این خانواده قرار گرفته است. گفته می‌شود تفاهم‌نامه‌های مهم اقتصادی، شیر خشکی و پوشکی مهمی در این سفر به امضای طرفین خواهد رسید.😁 ✅ به خبری که هم‌اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید: فصل نقل و انتقالات، به تازگی با پیوستن یک بازیکن پسر به تیم خانواده وارد فاز جدیدی شده است. کارشناسان اظهار داشته‌اند که این تیم با ترکیب دو_چهار_یک (پدر و مادر، ۴ پسر و ۱ دختر) ترکیب بسیار قدرتمندی یافته و تمامی حریفان را پشت سر خواهد گذاشت.💪🏻 ✅ همچنین شایعاتی مبنی بر ورود قریب‌الوقوع چند نی‌نی دیگر به خانوادهٔ چند تن دیگر از مادران شریف به گوش می‌رسد که هنوز از سوی مقامات، به صورت رسمی تایید و یا تکذیب نشده است. این بخش خبری هم به پایان رسید. تا درودی دیگر بدرود😄 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کِیف خانوادهٔ ما با شما کوک می‌شود» (مامان ۵ساله، ۲سال و ۹ماهه، ۸ماهه) ایام اربعین بود و بابا رفته بود کربلا، ما ۴ تا بودیم و دلی گرفته... دوست داشتم بریم حرم. اما خب با ۳ تاشون برام خیلی سخت بود. مدیریتشون توی شلوغی، آروم کردن نوزاد، دستشویی بردنشون، و ده‌ها چالش پیش‌بینی نشده.🤷🏻‍♀️🫢 هر چند این سخت گذشتن برای خودم مهم نبود؛ نگران بودم بابت این چالش‌ها مامان کم‌تحملی بشم و بچه‌ها بهشون بد بگذره و خاطرهٔ منفی از حرم توی ذهنشون ثبت بشه. اما دلم هوای زیارت کرده بود. عزمم رو جزم کردم و طلب کردم از خودشون آنچه باید رو... آب و خوراکی به مقدار کافی برداشتم و گفتم کنار حرم می‌تونن یه اسباب‌بازی یا یه خوراکی دلخواهشون رو بخرن.😉 با ذوق زیاد هر کدوم یه اسباب‌بازی قابل حمل انتخاب کردن و وارد حرم شدیم. دختر بزرگم اسم اسباب‌بازیش رو گذاشت حرمی. موقع برگشت درخواست کرد خوراکی رو هم داشته باشیم! منم با نگاه کریمانه‌م کنار حرم کریمهٔ اهل‌بیت یه غذای حرمی مهمونشون کردم.😉 غذایی که یه گاز بهش می‌زدیم و یه جرعه از طلایی گنبد رو مهمون چشممون می‌کردیم. الحمدلله پر رنگ و عمیق ثبت شد در صفحهٔ خاطراتشون. مثل این روز رو زیاد داشتیم این دو سالی که مجاور و همسایهٔ حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) بودیم. خدا به برکت این همسایگی کار ما رو توی تربیت بچه‌ها راحت‌تر کرده و ما باید شکر این نعمت رو به جا بیاریم و براش تدبیر کنیم. حالا که زیارت شده بخشی از روزمره‌هامون؛ اولا؛ وقتی می‌ریم حرم بد نگذره، حداقلی‌ترین چیزهاش مثل بد اخلاقی ندیدن از مامان و بابا و گرسنگی و تشنگی نکشیدن رو رعایت کنیم.😉 و بعدش؛ تصویرشون این نشه که بعضی وقتا می‌ریم یه جایی که اسمش حرمه، شلوغه و خسته‌کننده و مامان و بابا تند تند یه کارایی می‌کنن و برمی‌گردیم، و بعضی وقتا هم که می‌خوایم کیف کنیم می‌ریم پارک و رستوران ... حالا خاطره‌هایی توی حافظهٔ ما ثبت شده از جمکران رفتن برای کوک شدن کیف همهٔ خانواده‌مون؛☺️ گاهی مامان چایی و نبات نی‌دار زعفرونی رو می‌ذاره گوشهٔ کیفش و دست دختر رو می‌گیره، خواهرک دستش رو می‌ده به دست بابا که حلیم و نون بربری تازه توی اون یکی دستشه، زیر اندازشون رو از کالسکهٔ داداش آویزون می‌کنن، و می‌رن اون جایی که گنبد قشنگی داره و خادم‌های مهربونش از بچه‌ها با شکلات‌های خوشمزه پذیرایی می‌کنن و بچه‌ها تا انتهایی که چشممون دیگه مامان و بابا رو نمی‌بینه می‌دون و از ته دل می‌خندن،😍 گاهی هم زیر گرمای خورشید خودشون رو خیس آب می‌کنن و مامان با یه دست لباس اضافه تو کیفش ازشون استقبال می‌کنه، گوششون رو به سرودی از بچه‌هایی که اون سمت حیاط دارن هم خوانی می‌کنن نوازش می‌دن، و چشمشون رو به دیدن آدم‌هایی که چشمشون با الهی عظم البلاهای گاه و بی‌گاه خیس می‌شه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
گفتگو درباره پیش‌دبستانی و مدرسه.mp3
29.72M
‌ 🔸 گفتگوی دورهمی مامانا با موضوع پیش‌دبستانی و مدرسه‌ی بچه‌ها ❓از چه سنی فرزندتون رو فرستادید پیش دبستانی یا کلاس اول؟ ❓چه مدل مدرسه‌ای انتخاب کردید؟ ❓توی این مدتی که از مهر گذشته،‌ چه چالش‌هایی داشتید؟ 💭 مامانایی که توی این گفتگو شرکت کردن: مامان ۵ فرزند مامان ۳ فرزند مامان ۲‌ فرزند مامان ۳ فرزند مامان ۳ فرزند مامان ۳ فرزند 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«سهم من از زندگی، یک خانهٔ نامرتب» (مامان ۵، ۳ساله و ۹ماهه) از شدت درد مچ و بازو خوابم نمی‌بره. می‌خوام بلند شم مسکن بخورم، اما همون‌جوری که دارم مچم رو پیچ و تاپ می‌دم، از هوش می‌رم تا نزدیکای لحظات ملکوتی طلوع آفتاب! 😔 بعد از نماز، تغذیهٔ دختر ارشد رو آماده می‌کنم و ناهار آقای همسر رو می‌دم دستشون. اگه طبق معمولِ نشدن‌ها، این دفعه بشه، چند صفحه کتاب می‌خونم تا دختر ارشد رو بیدار کنم و صبحانه بدم و راهی مدرسه کنم. ساعت ۸ شده.😱 کره توی یخچال نرفته و لیوان چایی از روی زمین پا نشده، که پسرک بیدار می‌شه. بیداری پسرک من رو زمین‌گیرتر از یه لاک‌پشت ۸۰ ساله می‌کنه.😓 آخه پسرم دوست نداره مامانش دست به سیاه و سفید بزنه.😎 با چشمای قشنگ و معصومش زل می‌زنه بهم و انگار می‌گه: - مگه من از این دنیا چی می‌خوام جز اینکه مامانم همیشه کنارم باشه؟🥹❤️ مادر پسری یک ساعتی می‌شینیم کنار هم و من با گوشی یا لپ‌تاپ یا کاغذ! تلاش‌های مذبوحانه‌ای برای انجام کارام می‌کنم. تا یک ساعت بعدش که صاحابش بیدار شه😅 و دیگه کار تعطیل بشه! دختر کوچولو، صاحاب گوشی و لپ‌تاپ رو عرض می‌کنم!☹️ از کمردرد و دست‌درد ترجیح می‌دم پسرک رو بغل نکنم و چاردست‌وپا می‌رم سمت آشپزخونه که سانس دوم صبحانه رو آماده کنم. و البته این تنها راهیه که می‌تونم کمی ازش فاصله بگیرم. چون به محض اینکه تغییر ارتفاع می‌دم یا می‌پیچم پشت کابینتا و از دایرهٔ دیدش خارج می‌شم می‌زنه زیر گریه.🫣 با هق‌هق خودشو می‌رسونه به آشپزخونه. می‌نشونمش کنارم، جلوی کابینت وسایل نشکستنی و یه چیزایی می‌ذارم جلوش. ولی تمایلی نداره چشم از من برداره. اماااا چشمای خواهر کوچولو برق می‌زنه از دیدن کابینت پر از ظرفای رنگی.😍 دو طبقه ریز و درشتِ کابینت رو کامل جارو می‌کنه و می‌ریزه کف آشپزخونه تا داداشی راحت‌تر بازی کنه.🥴 - مامان فقط بگو چرااا؟؟😞 + می‌خواستم داداش راحت‌تر بازی کنه.😊 البته ترفندش جواب می‌ده. تا من بتونم دقایقی از پسرک فاصله بگیرم و دختر کوچولو رو ببرم دستشویی. چیزی نمی‌گذره که دختر ارشد از مدرسه برمی‌گرده. به سختی فقط می‌تونم سفرهٔ ناهار رو پهن کنم، چند ماهی می‌شه که تو خونهٔ ما همه چی فقط پهن می‌شه و امکان جمع شدن چیزها خیلی کم شده!😅😩 خب خداروشکر ساعت خواب پسرک فرا رسید و می‌تونم دمی بیاسایم.🥳 دخترها تو اتاقشون مشغول بازی هستن. ۲ دقیقه گذشته که دعواشون شروع می‌شه.🤦🏻‍♀️ ۴ دقیقه گذشته که دعوا اوج می‌گیره و به جیغ و گریه تبدیل می‌شه. خدایا نیان پیش من!😵‍💫 ۶ دقیقه گذشته که دیگه صدایی نمیاد، هووووف به خیر گذشت.😮‍💨 ۸ دقیقه گذشته که پسرک خوابش برده و من می‌رم سراغی از دخترا بگیرم. خدای من!😵 چطور تونستن تو این چند دقیقه کل کشوها و کمدها و جعبه‌های اسباب‌بازی رو بریزن روی زمین و قطعات ریز اسباب‌بازی‌ها، لباس‌ها، توپ‌ها و کارت‌های تیزبین و گلوله‌های دکتر اکتشاف رو به مخلوط همگن تبدیل کنن؟!😩 بغضم فرصتِ تبدیل شدن به اشک نداره.😭 باید سریع سفره‌های صبحانه و ناهار رو جمع کنم و نماز ظهر و عصرم رو بخونم. - السلام علیکم و رحمه الله و برکاته 😇📿 آاااخ...😟 پسرک بیدار شد! حتی فرصت نداد از تسبیحات حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) برای کم کردن فشار این روزهای زندگی کمک بگیرم.😞 نگاهی به دور و اطراف می‌ندازم. - خدایا حق من از این زندگی یه خونهٔ قابل سکونت نیست؟😩😅 از دختر کوچولوها انتظار زیادی ندارم. یاد گرفتم به همین که با یه سرود، کمی هیجانی بشن و اسباب‌بازی‌هاشون رو ببرن تو دامنهٔ کوه اسباب‌بازی‌های اتاقشون رها کنن و به بابا فخر بفروشن که ما به مامان کمک کردیم، راضی باشم.🥲 همینطوری نشستنکی خونه رو جاروبرقی می‌کشم. با بستن در اتاق بچه‌ها🫣 و چشم‌پوشی از آشپزخونه🙄، هال و پذیرایی رو به رخ بابا می‌کشیم.😎 شب شده ... امشب درد زانوها هم به درد دست و کمرم اضافه شده.🥲 پسرک رو می‌خوابونم. دارم بیهوش می‌شم اما سرم رو بلند می‌کنم و صورت لطیفش رو می‌بوسم.😋 یادم می‌افته به دخترا قول دادم وقتی داداشون خوابید، برم پیششون. خوابشون برده.😴 چشمامو پر می‌کنم از معصومیت و زیبایی‌شون. کنار گوش دختر ارشد می‌گم: - مامان بهت قول داده بودم اومدم پیشت.😊 لبخندی می‌زنه و دستاشو حلقه می‌کنه دور گردنم.😍 صبح روز بعد از همسرم می‌خوام شب‌ها نیم‌ساعت با بچه‌ها برن توی حیاط هواخوری تا من این خونهٔ بمب‌خورده رو یه کم بسازم!! نتیجه حیرت‌آوره!😯 فقط با همین نیم‌ساعت که بچه‌ها نیستن کلی از کارای خونه انجام می‌شه. با این تجربه به خودم یادآوری کردم که حال و روز این روزای خونه‌داریم به خاطر شرایط سنی بچه‌هاست، من ناتوان نیستم و بلاخره روزی می‌رسه که مرتب نبودن خونه یه چالش بزرگ زندگی‌مون نباشه!😊🤭😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«زندگی، یک سفر کوتاه» (مامان ۵، ۳ و ۱ ساله) سالی که گذشت، در دلش برای خانوادهٔ ما چند تجربهٔ خاص داشت که سر جمع یک ماه از زندگی ما رو درگیر کرد، ولی خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرد. این چند تجربه، چند سفر با حضور بچه‌ها بود با سختی‌های زیاد و متنوع!😥 که همگی در دو چیز مشترک بودن: ۱. انجام گرفتنشون برای خانوادهٔ ما مهم و ارزشمند بود. ۲. به خاطر سختی‌های قابل پیش‌بینی، منتفی نشدن و به سرانجام رسیدن😉 این دو ویژگی در این چند تجربه، ما رو مجبور کرد چند روزی به شکلی متفاوت زندگی کنیم. شکلی که منو با این سوال روبه‌رو کرد که چرا نشه این یک ماه رو به همهٔ زندگی تعمیم داد؟ 🚙 اولین سفر کربلا بود. رزق پسرک دو ماهه‌... سال گذشته، همین حوالی، کمی پیش از عید سعید فطر. سختی‌های ریز و درشت داشت!🤐 مثلاً لب مرز متوجه شدیم مجوز خروج همسر مشکل داره. همون‌جا توسل کردم به عمه‌جان که؛ پا در راه شما گذاشتیم، شما هم سفر رو با بچه‌ها و بدون برادرها به پایان رسوندید، وضعیت ما از اون که سخت‌تر نیست... خلاصه که همراه نشدن همسر، ما رو از ادامهٔ مسیر باز نداشت.😅 این سفر عجیب و سخت با آبله‌مرغون نوزاد دو ماهه در روز پایانی سفر به انتها رسید. 🚙 دومین سفر مشهد بود. چند ماه بعد از کربلا، مسیر ۱۴ ۱۵ ساعته با ماشین شخصی و نوزاد ۶ ماهه‌ای که اصلاً با ماشین ارتباط خوبی برقرار نمی‌کرد😱 و دخترهایی که فضای تنگ ماشین رو بر نمی‌تابیدن و تمام تلاششون رو می‌کردن که توی ماشین در حد شهربازی بهشون خوش بگذره.😅 🚙 الحمدلله روزی بچه‌ها و لطف امام رضا (علیه‌السلام) سومین سفر هم مشهد بود، این بار با قطار. اما قطاری که کل روز توی راه بود و بدترین بلیط برای سفر با بچه بود.🤷🏻‍♀️ یه بچه‌ای که چهاردست‌وپا می‌رفت و یه دختر تقریباً ۳ ساله که تمایل شدید به قل خوردن😥 و خوابیدن😱 کف راهروهای قطار رو داشت. 🚙 و آخرین تجربه، سفر راهیان نور بود، با یک کاروان دانشجویی از دخترای مجرد همین چند هفته پیش، با یه بچهٔ نوپا و باز دختر ۳ ساله‌ای بدون گوش شنوا🤭 که کاملاً در دنیای خودش سیر می‌کرد. گفتن از جزئیات سختی‌های این تجرب‌ها تمومی نداره. این تجربه‌ها در ظاهر، لحظه‌لحظه‌شون پر از سختی بود. کنار همهٔ سختی‌های گل‌درشت سفرها، خستگی‌ها و بی‌خوابی‌ها، آلودگی‌ها و مریضی‌ها، گرماها و سرماهای جانکاه و حتی چالش شدن طبیعی‌ترین نیازهای بچه‌ها مثل دستشویی و خواب و غذا، همیشه پس‌زمینهٔ سفرها بودن. همهٔ این‌ها در کنار اینکه مراقبت از روحیهٔ بچه‌ها برای ما مهم بود. اینکه اصل سختی‌ها روی دوش ما باشه، نه بچه‌ها؛ دو نفری سه تا بچه رو توی مسیری طولانی بغل بگیریم،😥😱 حواسمون به بستنی قیفی‌های کنار بین‌الحرمین و عروسک‌فروشی یادمان هویزه باشه، تا از تجربه هایی که منسوب به امامامون هست، برای بچه‌ها خاطرهٔ خوب به یادگار بمونه. و اما ما با این سختی‌ها چه کردیم؟ توی این سفرها گاهی غر بود. اظهار خستگی و کلافگی بود. اما همه‌ش کم رمق می‌شد، وقتی یادمون می‌افتاد این خستگی‌ها و فشارها برای چیه؟ که همهٔ این‌ها نتیجهٔ انتخابی آگاهانه بوده برای رسیدن به چیزهای با ارزش، اون وقت به جاش همدلی و همراهی رمق می‌گرفت.🥰 و ایثار جون می‌گرفت، تقسیم کارها معنایی تازه پیدا می‌کرد و با یه لبخند به هم جون تازه‌ای می‌بخشیدیم و ادامه می‌دادیم. شاید چون می‌دونستیم این یه سفر کوتاهه و دوباره به شرایط راحتی برمی‌گردیم. اما مگه همهٔ زندگی جز یه سفر کوتاهه؟ یه بار دوستی که تازه مادر شده بود، پرسید کی با بچه می‌تونم برم کربلا؟ جوابی جز این نداشتم که بگم، خیلی فرقی نمی‌کنه بچه چه سنی داشته باشه، وقتی خیلی دلتنگ شده باشی، اون موقع وقتش رسیده، هرطور شده می‌ری و می‌بینی که رفتی و شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
«قهرمان بازی به سبک هیئت خانوادگی» (مامان زهرا ۶ ساله، هدی ۴ ساله، حیدر ۱.۵ ساله) فرصتی دست داد اول صبح، که تا بچه‌ها خواب بودن با همسرم گپ و گفتی داشته باشیم. درباره موضوعاتی که خیلی وقت بود گوشهٔ ذهنم بودن؛ مثل بچه‌ها... از نگرانی‌هام گفتم. مثلاً اینکه ما چرا چیزی نداریم در مقابل این همه قهرمان بازی‌های جذاب این دنیای تکنیک زده! دخترم یه لباسی می‌خواد که بال جغدی داشته باشه و اون یکی می‌خواد با سرعت فوق گربه‌ای بدوه. چه جوری بهشون نشون بدیم قهرمان بازی واقعی چیز دیگه‌ایه؟🤔 همسرم گفتن اتفاقاً ما هم خیلی چیزای خوبی داریم، همین که بچه‌ها میان هیئت امام حسین (علیه‌السلام) اثر داره، خیلی هم اثر داره. گفتن از استادم شنیدم قبل از انقلاب آیت‌الله حق شناس توی خیابون یه پسر جوون رو می‌بینن که مقابل یه تعدادی دختر با وضع ناجور هست، چشم دلشون باز می‌شه و باطن این صحنه‌ها رو درک می‌کنن؛ دور دخترها پر بوده از شیاطین، پسر یه لحظه سرشو میندازه پایین و یه یا حسین می‌گه و با یا حسینش گلوله‌هایی مثل توپ‌های تانک به سمت شیاطین می‌رن و اونا رو نابود می‌کنن! همسر رفتن از خونه بیرون و روز ما با بچه‌ها شروع شد. تا چشم‌هاشون باز شد، در خواست گوشی و گذاشتن فیلم و... داشتن.🥲 درخواستشون اجابت شد. نشستیم کنار هم و انیمیشن‌های کذایی😏 مورد علاقه‌شون رو دیدیم. غروب خونه حسابی به هم ریخته بود، پر از وسیله، بچه‌ها کلافه و حوصله سر رفته، پسرم گریه می‌کرد و بغل می‌خواست و من، مشغول شام درست کردن! این‌جور وقتا یه سرودی توی خونه پخش می‌کنیم که حال و هوامون عوض بشه، سرود محرمی‌مون رو از عمو هلالی! گذاشتیم. شهر ما فرق می‌کنه، چون محرما برات سیاپوشه قوری و سماور خونه‌مون تو روضه تو می‌جوشه... حسابی تو فکر بودم. خیلی دلم گرفته بود از ناتوانی‌ها و کم کاری‌ها و نواقصی که داریم، و البته تو فکر عموی بچه‌ها بودم که مریض احوالن...😞 همون لحظه که خسته بودم از پسرک که با ۱.۵ سال سن خجالت نمیکشه و همه‌ش تو بغلمه!🥴 با خودم گفتم حیفه این همه سختی فقط برای گذروندن زندگی! کارهای سختو برای هدف‌های بزرگ انجام بده!😉 بیا و نذر امام حسین (علیه‌السلام) کن که بیهوده نباشه! دخترا رو صدا کردم که کی می‌خواد تو پخت غذای نذری کمک کنه؟🥰 کوچیکه اومد، ولی بزرگه به اندازهٔ کافی براش جذاب نبود... ادامه دادم، بچه‌ها بیاین امشب هیئت بگیریم خونه‌مون.😍 زهرا میای استکانای مخصوص هیئتو نشونت بدم؟ بالاخره اومد.😅 با مداح زمزمه می‌کردیم؛ عشق یعنی دیوونگی یعنی حس روضه خونگی شبا تا صبح فقط حسین بگی شیرینه عشق... عشق یعنی پایین پا یعنی قند و چایی روضه‌ها تو سجاده مهر کرب و بلا همینه عشق..‌. زنگ زدم به همسرم. گفتم اگه امشب هیئت بگیریم خونه‌مون، روضه می‌خونید؟ گفتن باشه! گفتم پس هیئتمون بعد از نماز مغرب و عشا شروع می‌شه. دخترم گفت نه من مهمون می‌خوام. هیئت اینجوری نمی‌خوام!😥 گفتم وقتی بابا روضه می‌خونن، حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) میان، امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) میان... هر چند مهمونی می‌خواست که با بچه‌هاشون بازی کنه، ولی بعد از رفت و برگشت چند جمله در مورد کیفیت و کمیت حضور اهل بیت توی هیئتمون، راضی شد و براش جالب بود که چنین مهمون‌هایی می‌تونیم داشته باشیم! با انگیزهٔ این کار، با سرعت فوق گربه‌ای😅 شروع کردن به جمع کردن خونه. لباس مشکی پوشیدن و پرچم سیاه زدیم. (از اول محرم خونهٔ خودمون نبودیم کهع زودتر این کارو انجام بدیم) استکانا رو آماده کردن و شکلات و نبات چیدن. بابا اومد. چراغ‌ها خاموش شد. همه چی در نهایت نظم و زیبایی انجام شد. امید داشتیم که مهمان‌های عزیزمون هم قدم به جمع کوچیک خانوادهٔ ما گذاشته باشن. حسابی حال و هوای همهٔ اعضای خانواده عوض شد. آخر کار هم با بچه‌ها دعا کردیم حال عموی بچه‌ها زودتر خوب خوب بشه.🤲 چقدر همه دارایی ما شمایید ای خاندان کرم... با ذکر و روضه و سینه زنی اون شب حسابی قهرمان بازی کردیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«درددلی مادرانه با همسایه‌های آپارتمان نشین (۱)» (مامان زهرا ۵.۵ ساله، هدی ۳.۵ ساله، حیدر ۱.۵ ساله) چند روز پیش دوستی می‌گفت انگار حافظه‌ات چیزهایی را که دوست ندارد، پاک می‌کند. گفتم شاید درست می‌گویی...🤔 چون تقریباً چیز خاصی از کودکی‌ام یادم نمانده، جز چند تصویر یکی از تصویرها که خیلی هم واضح است، برمی‌گردد به حوالی سه سالگی‌ام، توی کوچه یک محوطهٔ باز جلوی خانهٔ ما و همسایه‌ها بود. صبحانه خورده نخورده، با برادرم راهی آن جا می‌شدیم.😊 بقیه هم با خواهر برادرهاشان می‌آمدند. تا ظهر که برای ناهار و استراحت برگردیم خانه، دائماً در محوطه و در خانهٔ همسایه‌ها رفت‌و‌آمد بودیم. یادم هست همسایه‌هایی را که بچهٔ کوچک هم نداشتند، ولی دوست من به حساب می‌آمدند و گاهی مادرم باید آن‌جا پیدایم می‌کرد!😅 مثلاً خانهٔ حمیده خانم که ۳ پسر بزرگ داشت. حتماً بوده‌اند همسایه‌هایی هم که کلاً بچه نداشتند و پابه‌سن گذاشته بودند. ولی خب یادم نمی‌آید کسی از همسایه‌ها بچه‌ها را به کنج خانه رهسپار کند! باید این را از مادرم بپرسم! فکر کنم اگر هم می‌کرد، مشکلی نبود و از در دیگر خانه وارد حیاط می‌شدیم. اگر حوض کوچکمان آب داشت، تنی به آب می‌زدیم.😍 یا اگر درختان فندق و بادام و توت، میوه داشتند، مشغول آن‌ها می‌شدیم. یا سری به طبقهٔ دیگر خانه می‌زدیم که مادربزرگ و حاج‌آقا در آن ساکن بودند! خلاصه به نظرم همه‌اش در دست‌و‌پای مادر نبودیم. هر چند کلا دو تا بودیم با ۶ سال فاصله! اصلاً فامیلمان پرجمعیت نبود و شعارهای دههٔ ۷۰ حسابی روی خانوادهٔ مطیع و قانون‌مدار ما اثر کرده بود.😓 اما باز هم خانهٔ آقاجان و مامان‌جان را داشتیم که عصرها چند کوچه را پیاده برویم و توی راه نان بربری تازه بگیریم و روی پشت‌بامشان بساط عصرانه پهن کنیم.🥹 چقدررر دیوارها برایمان بی‌معنی بودند؛ رها بودیم و آزاد. هر چند کم‌کم که بزرگتر شدیم، پدر علاقهٔ زیادی داشتند خوب درس بخوانیم و کم‌کم خانه‌نشینی بر ما چیره شد. بچهٔ درسخوان شدیم. من و برادرم هر دومان رفتیم مدرسهٔ بچه زرنگ‌ها،😉 بعدهم هر دومان رفتیم دانشگاه بچه درس‌خوان‌ها. می‌شد مثلاً نشویم جزو ۵ ۶ نفری که از کلاسمان ایران ماندند، می‌شد مثلاً آمریکا نخواهیم برویم، حداقل مثل رفقایمان راهی ای‌پی‌اف‌ال سوئیس یا آلبرتا و تورنتوی کانادا بشویم، بعدش هم مثلاً توی هواپیمای اوکرایی مانند رفیقمان عاقبت‌به‌خیر شویم...😭 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«درددلی مادرانه با همسایه‌های آپارتمان نشین (۲)» (مامان زهرا ۵.۵ ساله، هدی ۳.۵ ساله، حیدر ۱.۵ ساله) اما خب هیچ‌کدام از این‌ها انتخاب ما نشد. هر دومان ازدواج کردیم با یکی شبیه خودمان، تا این‌جایش خوب است. برای همسایه‌هامان یک زوج متشخص و با فرهنگ بودیم.☺️ بی‌سروصدا و بی‌حاشیه. با همسر یا سر کار بودیم، یا دانشگاه و ساعت‌های کوتاه در خانه بودنمان، دو تامان پشت لپ‌تاپ‌ها...💻 خوب هم بود آن دوران! مگر کسی بدش می‌آید؟😉 در آسایش و آرامش، کم هزینه، همهٔ برنامه‌ها دست خودت، تند تند پله‌های ترقی پیش رویت، اما کم‌کم باید عافیت‌طلبی را کنار می‌گذاشتیم...😉 کسی را قبول داشتیم که می‌گفت باید بچه آورد، چند تا هم آورد. کشور نیاز دارد... حیات و آیندهٔ کشور را در دستانمان می‌دیدیم. نه که خودمان بدمان می‌آمد و همه‌ش از سر احساس وظیفه باشد، اما اینکه تا یکی ۲ ساله شد، بعدی پا به دنیا بگذارد، اینکه تمام روز بچه‌ها را پای تلویزیون و موبایل آرام نگه نداری تا سالم‌تر بزرگ شوند و خیلی اینکه‌های دیگر، قطعاً از سر احساس وظیفه بود، نه خودخواهی! برای ادامهٔ تحصیل به جای کانادا، راهی قم شدیم! بچه‌ها دو تا بودند و کوچک، هنوز به بدو بدو و سر و صدای زیاد نیفتاده بودند. خانه‌ای پیدا کردیم که طبقهٔ اول نبود، ویلایی هم نبود و پر بود از همسایه‌های رنگارنگ...🫣 نابلد بودیم شاید، جوان بودیم، خام بودیم، هر چه شما بگویید... نمی‌دانستیم کمی بعد زندگی‌مان با بچه‌ها چه شکلی است. گفتیم برویم جایی کنار دوستی خانه بگیریم، بچه‌ها کمی همسایهٔ هم‌بازی را تجربه کنند، کمی در شهری که میهمانیم از تنهایی در بیاییم و گاهی نفسی بگیریم از لطف و محبت همسایه.🥺 اما خب حالا که ۳ تا شده‌اند و بزرگتر... بچه موجود غریبی ست. دیوار و محدودیت را دوست ندارد.🥲 همان‌طور که ما در کودکی دوست نداشتیم.😉 راستش سخت شده‌است، بچه موجود غریبی است، انرژی‌اش سر به فلک می‌کشد. تمام روز دلش می‌خواهد بدود، بپرد... بلند بلند حرف بزند...😬 درست است که ما دیوار و در تعبیه کردیم برای آپارتمان‌های قوطی کبریتی‌مان، اما او دلش پرواز می‌خواهد...🥺 او خیلی متوجه نمی‌شود هنوز، وقتی در خانه باز می‌شود و قرار است ۲ ۳ دقیقه‌ای کفش بپوشیم و برویم توی آسانسور و با مادری خسته و بی‌رمغ، برویم در گرمای تابستان پارکی جایی تا همسایه پایینی اذیت نشود از صدای پایمان، همان وقت همسایه کناری سخت بی‌تحمل می‌شود از هیاهوی ما در این ۲-۳ دقیقه و در را باز می‌کند و محکم می‌بنند که یعنی...😥 و همسایه رو‌به‌رویی در را باز می‌کند و از عمق ریه‌هایش هیسی بیرون می‌دهد که یعنی...😞 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«درددلی مادرانه با همسایه‌های آپارتمان نشین (۳)» (مامان زهرا ۵.۵ ساله، هدی ۳.۵ ساله، حیدر ۱.۵ ساله) من هم راستش مادر کم‌تحمل‌تری شده‌ام. نه برای بچه‌ها که کوچکند و درخواست‌ها و نیازهاشان زیاد است، فدای سرشان... به قول معروف چشمم کور و دندم نرم، مادرشان هستم دیگر...☺️ کم‌تحمل شده‌ام چون خاطر همسایه‌های عزیزم مکدر است و توان من در ساکت نگه داشتن سه کودک درون یک قوطی کم...😥 خلاصه کنم! ببخشید که تلاش‌های این مادر جوان و دست‌تنها برای آرام نگه داشتن ۳ کودک زیر ۶ سال، در ساعات عصر گاهی همیشه جواب نمی‌دهد و گاهی بلور نازک آرامش شما ترک‌دار می‌شود.🥲 این همه را هم که گفتم منّتی نبود، طلبی هم ندارم، فقط کمی مهربانی‌... آن هم نه برای خودم، برای این چند طفل معصوم،😓 نه برای همیشه، همین چند صباحی که آلونکی پیدا کنیم و بارمان را روی دوشمان بگذاریم و از این قوطی‌های مرتب و منظم شما برویم به کنجی که صدای بزرگ شدن این بچه‌ها به گوش هیچ‌کس نرسد...🥺 عرضی نیست. جز طلب حلالیت🤲🏻 و التماس دعا که زودتر مسکنی مناسب برایمان پیدا شود، و دعایی بدرقهٔ راهمان کنید بابت عاقبت‌به‌خیری فرزندانمان، که ان‌شاءالله توفیق داشته باشیم یک گوشه‌ای از این شهر کریمهٔ اهل‌بیت، در خلوتی بدون آن‌که سکوت خانهٔ کسی را بر هم بزنیم، بچه‌ها را دکتر مهندسشان کنیم و تحویلتان بدهیمشان.☺️ «و السلام علیکم و رحمه الله» پینوشت: یک مطلب هم کوتاه عرض کنم. چند بار از تنها برادرم یاد کردم که از من ۶ سال بزرگتر بود. ممنون می‌شوم منت بگذارید و فاتحه‌ای مهمانش کنید. ۳ سال پیش درست زمانی که فرزند سومش ۲ ماهه شد، شاید چند روز بعد از آخرین باری که همسایهٔ پایینی برای صدمین بار جلوی در خانه‌شان داد و بیداد راه انداخت که چرا پسرهای ۳ ساله و ۶ ساله‌ات بالای سر مایی که خودمان داریم پیر می‌شویم و هنوز بچه نداریم می‌دوند، سفر کرد که به آن‌جایی که روزی مقصد همه ماست.😓 نمی‌دانم... شاید بعد از آن اتفاق، همسایه‌شان در خانه‌ای که دیگر سکوتش با صدای پای بچه‌های برادرم به هم نخورد، به این فکر می‌کند که زندگی ارزش نامهربانی نداشت...😭 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«زیارت انواعی دارد!» (مامان ۶ ساله، ۴ ساله و ۱.۵ ساله) آخرین اربعینی که مشرف شدیم دو سال پیش بود، دو دختر ۱.۵ ساله و ۳.۵ ساله داشتم و پسرم همراه تو دلیِ ما بود 🥰 سال بعدش پسرم ۶ ماهه بود و با توجه به سختی های تجربه شده، بدون لحظه ای درنگ با رضایت همسرم رو راهی کردیم و ما موندیم خونه، امسال اربعین هم مطمئن بودم نباید بریم، کنترل پسر ۱.۵ ساله مون خیلی سخت بود، دخترا هم کوچیک بودن و جون نداشتن و خیلی زود خسته میشدن، گرما و احتمال مریضی هم خیلی اوضاعو سخت میکرد. با اینکه همسرم چند باری تعارف زدن که بیاین با هم بریم، من مطمئن بودم از تصمیمم... اما روزی که میخواستن راهی بشن به یکباره حسی سراغم اومد یه حس جدید حسی که تجربه ش برام بسیار ارزشمند بود یه حس واقعی حسرت و جاماندگی از قافله زائران اباعبدالله اونم نه زائرهایی معمولی قافله زائرایی که قصدشون به پا خواستن در مقابل ظلم زمانه و خونخوانی مظلوم به تاسی از اربابشون بود حتی اگه بعضیا خودشون متوجه این معنا نبودن اما معنای زیارت این زائرها برای من همنقدر بزرگ بود همین رو سعی کردم به دختر بزرگم هم منتقل کنم، هرچند بیش از اون خودم به بیان کردن این کلمات نیاز داشتم... همون روزا سخت درگیر یه شخصیت کارتونی از شرکت والت ویزنی بود و می‌خواست برای بار چندم فیلمش رو ببینه بهش گفتم؛ - می‌تونی این فیلم رو دوباره ببینی ولی بدون آدمایی اونو ساختن که به اسرائیل پول دادن تا با فلسطینی ها بجنگه می‌تونی ببینی ولی اگه دیدی و اونوقت خیلی دوستشون داشتی و خواستی شبیهشون بشی خیلی بده میدونی بابا چرا رفتن کربلا؟ چرا پیاده میرن؟ چرا با خودشون پرچم فلسطین دارن؟ چون همه مردم دنیا که امام حسینو دوست دارن میان اونجا کنار هم وایمیسن که به اسرائیل و آدم بدا نشون بدن که چقدر زیاد و قوی هستن دوست داری ما هم بریم کنارشون؟ دوست داری اونجا یه لباسی بپوشی که بهت قدرت میده و تو رو شبیه آدم خوبای فلسطینی میکنه؟ ادامه دارد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif