«۲. زندگی کوتاه ما در جوار حضرت معصومه (س)»
#ف_حافظ (مامان محمدحسن ۱۴، فاطمه ۹.۵، محمدعلی ۷ و زینب ۲.۵ ساله، حسین ۳ ماهه)
#قسمت_دوم
محمدحسن اسفند ۸۹ به دنیا اومد، یعنی یک سال و نیم بعد از ازدواجمون در سن ۲۵ سالگی.
بارداری نسبتا راحتی داشتم ولی زایمانم خیلی سخت بود و بعدش دوران نقاهت طولانیای رو سپری کردم. با این حال یادم نمیاد افسردگی بعد از زایمان داشته باشم و خداروشکر روحیهم رو حفظ کرده بودم🤲🏻.
پسرم با سیانوز به دنیا آمد یعنی وقتی به دنیا آمد بخاطر پیچیده شدن بند ناف دور گردنش صورتش کبود شده بود و گویا چند ثانیهای اکسیژن کافی بهش نرسیده بود. در قسمت ویژه نوزادان بستری شد و من حتی بعد از زایمانم او را ندیدم😭.
شرایط سختی بود. فرزند اول، تجربهی اول و بیماری.
بعد از چند روزی بستری در بیمارستان، پزشکای اون بیمارستان به ما گفتن که قلب بچه بزرگتر از حد معمول است و احتمال مشکل قلبی وجود داره، با وجود احتمالی بودن این خبر شوک دوبارهای بود به من و همسرم.
القصه که این ماجراها الحمدلله به خیر گشت. نه سیانوز به پسرم آسیبی رسوند و نه احتمال پزشکان مبنی بر مشکل قلب درست بود و محمدحسن من که اسمش رو با خودش آورده بود در نهایت صحت و سلامت به آغوشم اومد.
قرار بود ما اسم فرزند اولمان را علی بذاریم. اما خود پسرم به خوابم اومد و به من گفت من محمدحسنم. به قول یکی از اساتید بعضی اوقات نوزاد اسمش را با خودش از ملکوت میاره👼🏻.
چون پسرم کولیک شبانه داشت تا چهار ماه شرایط سختی داشتیم. خیلی اوقات حتی وقت نمیکردم غذا درست کنم و چون بهخاطر تحصیل همسرم بعداز ازدواج به شهر قم رفته بودیم، کمکی هم نداشتم.
همسرم در تمام این سختیها در کنارم بود در اوج مهربانی و ایثار.
حتی وقتی نیمه شب برای شیردادن بیدار میشدم. ایشون هم پابهپای من بیدار بود، برام نوشیدنی آماده میکرد و در کنارم بود تا پسرم دوباره بخوابه.
در اون زمان وضع مالی خیلی خوبی نداشتیم و همه امکانات برای ما فراهم نبود اما این مسئله برامون مهم نبود.
در دوره دبیرستان با معرفی معلم قرآنم با کلاسی آشنا شدم که مایهٔ برکات زیادی توی زندگیم بود و بهصورت مستمر ادامهش میدادم.
در خواستگاری هم شرط کرده بودم که بتونم کلاسم را ادامه بدم. وقتی برای زندگی به قم رفتیم همچنان برای شرکت در کلاس از قم به تهران میومدم. در دوران بارداری نتونستم، اما مدتی بعد از زایمانم دوباره برنامه ریزی کردم که از کلاس محروم نمونم.
اون زمان پسرم رو که هنوز راه نمیرفت بغل میکردم و با اتوبوس به تهران میومدم و خودم رو به کلاس میرسوندم و بعد از کلاس هم با اتوبوس به قم برمیگشتم اما اونقدر کلاس رو دوست داشتم که سختیش برام میارزید.
در ابتدا با توجه به اینکه میدونستم قم فضای خوبی برای مطالعات و تحصیلات دینی داره زندگی در قم رو دوست داشتم، اما رفته رفته دیدم که امکاناتی که برای تحصیل آقایون فراهم هست، برای خانومها نیست و از طرفی با توجه به تنهاییای که اونجا داشتم از همسرم خواستم به تهران برگردیم و ایشون هم با دیدن شرایط من تحصیلش رو رها کرد و با پسر دو سالمون به تهران برگشتیم🚛.
پدر شوهرم مشغول بازسازی ساختمانی بودن که قرار بود ما در اونجا ساکن بشیم. به همین خاطر مدتی در یه خونه ۴۰ متری ساکن شدیم. بهخاطر اینکه منتظر بودیم زودتر خونه آماده بشه و در اونجا ساکن بشیم حتی جعبههای وسایل رو باز نکردیم و هر چیزی لازم میشد رو به سختی در جعبهها پیدا میکردیم و در میآوردیم🤦🏻♀.
بالاخره بعد حدود ۹ ماه به خونه جدید و بزرگترمون رفتیم.
در همین مدتی که به تهران اومدیم من پایان نامه ارشدم رو با کمک مادر و مادر همسرم تمام و دفاع کردم.
بعد از بازگشت به تهران همسرم هم در ادارهای کارمند شد و با توجه به اینکه دیگه اجاره هم پرداخت نمیکردیم شرایط مالی بهتری پیدا کردیم.
در اون زمان من خیلی به بچه حساس بودم و اولویت اولم محمدحسن و رسیدگی بهش بود. برای همین بیشتر مشغول محمدحسن و خونه بودم.
بعد از پایاننامه با کمک معلم حفظ قرآنم و تعدادی از دوستان مدرسه دبیرستانم کار تدبر در قرآن انجام می دادیم. نظر شخصیم اینه که با اینکه حفظ قرآن خیلی ارزشمند هست اما چیزی که خیلی درباره قرآن مهمه تدبر در اون هست و من در این سالها سعی کردم خودم مسیر تدبر رو ادامه بدم. البته تا جایی که تونستم.
در اون زمانها کارهای کوتاه تدریس هم انجام دادم. یک خصوصیت کمالگرایی همیشه در من بود که باعث شد نتونم خیلی راهها رو ادامه بدم. در زمینه تدریس هم دوست داشتم قبل اینکه حرفی رو به بچهها بزنم اون خصوصیت اول در خودم باشه و اول خودم رو تغییر بدم و این باعث شد که جدی تدریس علوم دینی رو دنبال نکنم و با اینکه خیلی جاها میتونستم اقدام به تدریس کنم ادامه ندم.
#تجربیاتتخصصی
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. بعد از تولد دخترم جلسات معرفتی برام جدیتر شد»
#ف_حافظ (مامان محمدحسن ۱۴، فاطمه ۹.۵، محمدعلی ۷ و زینب ۲.۵ ساله، حسین ۳ ماهه)
#قسمت_سوم
در زمان کوچیکی محمدحسن خیلی بحث فرزندآوری مطرح نبود و پسر ما هم ۴ سال و نیم تک پسر خونه بود.
فرزند دومم فاطمه در مرداد ۹۴ پا به دنیا گذاشت. الحمدلله بارداری خوب و آرومی داشتم و تجربهٔ بسیار شیرینی بود.
نوزادی دخترم هم مثل محمدحسن سختیهای خودش رو داشت کولیکهای شبانه و رفلاکس و کمخوابیهای من🥱.
همسرم مثل همیشه کمک حال من بود و شبا توی نگهداری بچه کمکم میکرد و نمیذاشت سختیها رو تنهایی به دوش بکشم.
پسرم هم خیلی لطیف و مهربون و عاقل بود. اونقدر پسر آرومی بود که بیشتر از برادر، خواهر دوست داشت. خیلی رفتارش با خواهرش عاقلانه و خوب بود. در عین اینکه خودش هم کم سن بود با این حال سعی میکرد مراعات خواهرش رو بکنه تا اون جیغ و داد و ناراحتی نکنه. یادم هست که اون زمان محمدحسن پیشدبستانی بود، میرفت در یک بلندی و وسایلش رو آنجا میذاشت که یه وقت خواهرش دست نزنه و کشمکش و جیغ و داد پیش نیاد👏🏻.
حتی گاهی که من نیاز به استراحت داشتم به من میگفت مامان تو برو بخواب من مواظب خواهرم هستم. کمی که فاطمه بزرگتر شده بود و به من وابسته شده بود سعی میکرد مشغولش کنه تا من بتونم استراحت کنم☺️.
البته از زمان به دنیا اومدن فاطمه یک خانوم مهربونی منزل ما میان و توی کارها به من کمک میکنن. در اون زمان ایشون یه روز در میون منزل ما میومدن و خب این مسئله کمک خیلی خوبی برای من بود.
داستان پیدا کردن این خانوم هم برمیگشت به سالها قبل که پدرم برای مادرشون که با ما زندگی میکردن دنبال پرستار میگشتن. پدر من که آدم حساسی بودن میخواستن که آدم مطمئنی رو پیدا کنن که مذهبی و معتقد هم باشن. یه آگهی داخل روزنامه دادن و از تعداد زیادی مصاحبه گرفتن و بلاخره ایشون رو برای این کار انتخاب کردن. بعدها هم بعد از به دنیا اومدن فاطمه من ازشون کمک گرفتم. به همین خاطر که ازشون شناخت کافی داشتم هر زمان که میخواستم از خونه بیرون برم بچهها رو بهشون میسپردم.
روحیه خانوادگی ما روحیه مستقل بود و سبک زندگی ما اینطور بود که همه چیز سر جای خودش باشه و خب توی خونه برادارام و پدرم بودن و مادرم خودش کارهای زیادی داشت و توقع هم نبود که ایشون کارای خودشو ول کنه و به من رسیدگی کنه. مادرم هم روحیه حمایتگری افراطی نداشت و من باید خودم از پس خودم برمیاومدم. البته هروقت ازشون کمک خواستم کمکم کردن اما این مسئله در حد معمول و معقول بوده.
در اون دوران من به کارهای هنری رو آورده بودم. چند ترم خیاطی شرکت کردم و چند تا کار هم انجام دادم اما خیاطی خیلی با روحیاتم سازگار نبود و ادامه ندادم✂️.
بهطور کلی هم روحیه من اینطور بود که دوست داشتم هر کاری رو یادم بگیرم و امتحان کنم. چرم دوزی، گلدوزی، عروسک دوزی هم در اون زمانها یاد گرفتم و چند تا کار هم انجام دادم اما همون روحیه کمالگراییم باعث شد خیلی این کارها هم منو راضی نکرد و این هنرها رو هم ادامه ندادم.
کلاس معرفتیای که من در اون شرکت میکردم در یکی از مساجد بود. بعد از نماز به خواست امام جماعت اونجا استاد دیگهای صحبت میکردن که صحبتهاشون خیلی آروم و دلنشین بود. بعد از مدتی همسرم از یکی از همکاراش کتابی گرفته بود که نوشته همون استاد بود و بعد از مطالعه اون کتاب دید خوبی از اصول دین داری بدست آوردم📿.
این مسأله انگیزهای شد تا پیگیر جلساتشون بشم و سعی کنم در محافلی که صحبت دارن حضور پیدا کنم. گاهی هم ازشون برای صحبت در مراسمهامون دعوت میکردیم و از حضورشون استفاده میکردیم.
آشنایی با استاد برکات زیادی در زندگی ما داشت. ایشون هرجایی که ما دچار تشویش شدیم و کمک لازم داشتیم کمکشون رو از ما دریغ نکردن و با صحبتهاشون برای ما راهگشایی کردن😇.
#تجربیاتتخصصی
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
روزهای عجیب و سختی را میگذروندیم. هر جا تنها میشدم گریه میکردم. به معنای واقعی تمام دنیا برام تیره و تار شده بود. دختر دوسال و نیمهم در تمام این بحران ها در حال آسیب دیدن بود. نمیتونستم بهتر از آنچه بودم خودم رو مدیریت کنم. اونقدر شرایط برام سخت و سنگین بود که انگار داشتم سختی جون کندن رو درک میکردم. سختی دل کندن از تعلقات. یک روز در یکی از ایام خاص ماههای قمری از ته قلبم از خدا خواستم که وابستگی و محبتم به محمدحسن را از قلبم بیرون کنه. بعد از اون دعا من تغییر حالاتم را کمکم درک کردم و کمکم شرایط برام قابل تحمل شد.
#تجربیاتتخصصی
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif