«تجربهورزی در تربیت فرزند»
#ز_شفیعی
(#محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه ۸، #حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵)
دوستی پرسید: روش خاص تربیتیت چیه؟🙄
هر چی فکر کردم یادم نیومد تو کل این ۱۶ سال مادری روش خااااااص تربیتی داشته باشم، متناسب با شرایط و موقعیتها عمل کردم، گاهی حتی کیلومترها از روش قبلی عقبنشینی کردم و مسیر جدیدی رو باز کردم. اصلاً به نظرم تربیت همین منعطف بودنش قشنگه. اما چند تا اصل ثابت برای خودم همیشه داشتم که حس میکنم تو رشد موفق بچهها خیلی موثر بوده.👌🏻
اولیش تجربهورزیه. بچهها تو موقعیتهای تجربی و حقیقی رشد میکنن و بزرگ میشن.
کمبودهاشون رو پیدا میکنن، اعتماد به نفسشون بالا میره و اثرات مثبت فراوان دیگه داره.
البته ازسختیهای بسیار زیادش برای مادر نمیشه نگفت، بالاخره تو هر کسب تجربهای ریختوپاش و فشار کاری مادر چند برابر میشه، اعصابش تحت فشار قرار میگیره ولی از اون دردهای شیرینیه که ارزش تحمل کردن رو داره.🤭
یادم میاد از وقتی پسر اولم محمدعلی دو ساله بود، انواع پخت و پز، از شیرینی و کیک تا بیسکوییت و آشپزی رو با مشارکتش انجام میدادم، وقتی با دستای کوچولوش خمیر ورز میداد یا بیسکوییتها رو شکل میداد یا قارچها رو تکهتکه میکرد، با همهٔ ریخت و پاشی که ایجاد میشد، من رشد و بالندگی فرزندم رو میدیدم تا همین الان که یک آشپز حرفهای شده برای خودش و مسئول اشپزخونهٔ هیاتذ مدرسه.
خیلی وقتها من دستیارش میشم و ازش میخوام که بگه باید این مرحله چی کار کنم!!! اون زمان حس اعتماد به نفس و موفقیت رو قشنگ تو وجودش میبینم یا وقتی به مهمونا میگم که شام اصلی رو پسرم پخته، حس غرور هر دومون مثال زدنیه، (ناگفته نمونه که پشت صحنه، به قدر یک آشپزخونه ظرف شستم و جمعوجور کردم تا این غذا به سفره برسه🤪)
یا مثلاً یک تیکه از چوب تختش جدا شده بود که دیگه به درد نمیخورد، تصمیم گرفت به کاتانا (شمشیر چوبی) تبدیلش کنه. چیزی که مدتی دنبالش بود. رفتم براش ارهٔ چوببر خریدم. تقریباً یک هفته اتاقشون تو خاک چوب بود تا تموم شد🥴 ولی نتیجه رضایتبخش بود.
یا دخترها همیشه در حال تجربهاندوزی هستن طوری که اتاق و کمدشون اغلب پر بوده از کاردستی با کاغذ و مقوا و ربان و... حتی وقتی مشغول انجامش نیستن مشغول تماشای انواع هنرها و کاردستیها و ....هستن.
خاطرم هست حدودا دوسال پیش، برای شگفتزده کردنم وقتی رفته بودم خرید، خودشون یک دسر کیک بستنی خوشمزه درست کرده بودن، از چندتا خرابکاری فسقلی و کثیفکاری کف آشپزخونه که بگذریم، خیلی دلچسب بود.😉
این روزها با خیال راحتتری بهشون آشپزخونه رو میسپرم تا برای خودشون با دستورهای مختلف، کیک و... درست کنن. معمولاً هم سعی میکنم بالای سرشون نرم تا آخر کار.
از تجربهٔ مدیریت اقتصادی که اصلاً نمیتونم بگذرم. تجربهای بسیاااااار جذاب با دریافت پول تو جیبی از سنین ۴_۵ سالگی، گاهی خساست به خرج میدادن و در حسرت چیزی که دوست داشتن میموندن، گاهی ولخرجی میکردن و دچار معضل بیپولی میشدن.😅
بعد این تجربیات تا حدی یاد گرفتن نیازهاشون رو بر اساس داراییشون اولویتبندی کنن و تو خریدهاشون دقت بیشتری دارن. نکات بیشتری رو بررسی میکنن و سعی میکنن پساندازم داشته باشن.👌🏻
تجربهها همیشه هم به این آسونی نیستن. گاهی یک تجربه با دل کندن و سختی روحی بیشتری همراهه، مثل سال گذشته که پسرم رو تنها همراه معلمهاش راهی پیادهروی اربعین کردم، دل کندن اونم انقدر طولانی اونم تو این سفر، همون قدر که برای پسرم خاص بود برای من مادر خاصتر، اصلاً تو خیلی از تجربهها من بیشتر رشد کردم تا بچهها.😅
خلاصه هر فرصتی پیدا بشه که قابلیت کسب تجربه داشته باشه، غنیمت میشمریم و ازش بهره میبریم.👌🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. شگفتانههای الهی»
#زهرا_شفیعی
(#محمدعلی۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و #حانیه ۸، #محمد حسن ۱.۵ساله)
۸ سال پیش بود که برای غربالگری چهارماهگی به مرکزی مراجعه کرده بودم. شلوغ بود و طبق معمول به دلیل مشغلهٔ جناب همسر، خودم تنها برای انجام سونوگرافی رفته بودم.
۵ ۶ تا مامان تو بخش انتظار مشغول صحبت و در لیست نوبتشون بودن، همه بچهٔ اولشون بود و به شدت دلشون میخواست که خدا بهشون دوقلو عنایت کنه.🥰 اما من که، تجربه و مشکلات دوستم رو که دوقلو داشت، دیده بودم😫 و از طرفی هم بارداری سومم بود و تجربهٔ بیشتری تو بچه داری داشتم، بهشون میگفتم از خدا بخواین بهتون فرزندان زیادی عنایت کنه اما یکی یکی.😅
خلاصه از من اصرار از اونا انکار که دوقلویی خیلی بامزه است و... تا اینکه نوبت سونوی من رسید.😌
تو اتاق سونوگرافی یه تلویزیون بزرگ روبهروی مادر نصب کرده بودن تا راحت مراحل سونوگرافی رو ببینه، از اونجایی که بارها قبلش سونو انجام داده بودم کاملاً با اجزای بدن جنین آشنا بودم و میدونستم چی به چیه.😉
خانم دکتر پروب سونوگرافی رو که قرار داد، یک دفعه دوتا کله روی تلویزیون ظاهر شد!!!😳😱
یک لحظه شک کردم این تصویر مربوط به منه!!🤯
با تعجب هر چه تمامتر پرسیدم: «دوتان؟؟؟😧»
گفت: «مگه نمیدونستی!!!😏»
نمیتونم حال اون لحظهٔ خودم رو براتون توصیف کنم. شوق، ترس، نگرانی، شوق، ذوق، دلهره، شوق و...
زندگی، آینده، گذشته همه چیز عین یه فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشدن، یعنی من الان مامان چهارتا بچه بودم؟!!🥹
سیل اشک بود که سرازیر شده بود.😭😭
از همون اوایل، این بارداری خیلی متفاوت بود. ویار وحشتناکی داشتم🤢که اصلاً منطقی نبود.
همون ابتدا همسرم گفتن فکر کنم دوقلو باشن. وقتی برای سونوگرافی دو ماهگی مراجعه کردم به خانم دکتر و شرایطم رو گفتم، ازشون خواستم بررسی دقیق بکنن.
ایشون با اطمینان کامل گفتن که یه دونه جنین، یه دونه قلب، یه دونه ساک حاملگی هست والسلام.😮💨
دیگه اونجا اطمینان پیدا کرده بودم که یه دونه است و حالا خیلی غیر منتظره با دوتا فسقلی مواجه شده بودم اونم از نوع همسان.😍
اصلاً علت اینکه تو دو ماهگی متوجه نشده بودن، همین بود که بچهها یه دونه جفت داشتن. در واقع یک سلول بودن که به خواست خدا دوتا شدن. شگفتانهای که خدا برامون رقم زده بود.🥰🥰
اتفاق نادری که هنوزم علم پزشکی علتش رو درک نکرده.😉
بنده خدا سونوگرافیست لابهلای هقهق و گریههای من که ترکیبی از خوشحالی زیاد، نگرانی و شوک بود😅، به سختی هر چه تمامتر چندتا مقیاس رو سنجیدن و نهایتاً گفتن خدا یک دوقلوی همسان دختر نصیبم کرده.😍😍
بیرون اومدن از اون اتاق اونم با صحبتهای قبلی خودش کلی ماجرا بود .🤪
قبل بیرون رفتنم خبر دوقلو بودن بچهها مثل بمب تو سالن انتظار ترکیده بود. از منشی و دستیارها تا مامانای منتظر همه به وجد اومده بودن.🥺
وقتی از اتاق بیرون اومدم باید به تکتک آدمهای اونجا که لبخندزنان میپرسیدن: «دوقلو شدن؟!!!»😜 جواب میدادم، درحالی که بغضم رو هی قورت میدادم و چون به پهنای صورت گریه کرده بودم، باید توضیح میدادم که الان ناراحتم، خوشحالم چیام؟!!😬
خلاصه به هر سختی بود از اونجا بیرون زدم و تاکسی گرفتم به طرف خونه.
تو تاکسی چندباری دوباره بغضم ترکید و...😭
اما نزدیکای خونه با تمام توان خودمو آروم کردم و ظاهرم رو مرتب کردم. میخواستم همسر و بچهها رو شگفتزده کنم.😅
همه تو خونه منتظر شنیدن خبر جنسیت کوچولومون بودن.
خیلی آروم و عادی وارد شدم احوالپرسی کردم و گفتم همه چیز خوب بوده. بهشون گفتم یه خبر دارم براتون!😎
همسرم پیشدستی کردن و گفتن نکنه دوقلو هستن؟😉
بغض منو و صدای جیغ و هورای بچهها و بالا پایین پریدنها و ذوق و خوشحالی همسر و... اصلاً یه شور و حال خاصی.🤩🥳😍
بچهها فوری تلفن رو برداشتن و به هر کی میشد با جیغ و جیغ خبر میدادن.
بندهخدا خانوادهها همه شوکه شده بودن، باور نمیکردن و تکتک با من و همسرم صحبت میکردن تا از صحت و سقم حرفهای بچهها با خبر بشن.😂
جالبه که همسرم گفتن خودشون تو حرم امام حسین (علیهالسلام) از آقاجان خواسته بودن اگر صلاحمونه، یه دوقلوی دختر به ما عنایت کنن.🥹
اون روز با لحظه لحظههای پر از حسهای متناقض و نابش تو دفتر خاطرات ذهن من ثبت شد و از فرداش خدا شگفتانههایی دیگهای رو تو این مسیر برامون رقم زد...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
«تجربه داغ پارافینی (۱)»
#ز_شفیعی
(#محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹، #محمدحسن ۳ ساله)
#قسمت_اول
یادتونه چند وقت قبل راجع به اعتقاد راسخم به تجربه اندوزی بچهها و اهمیتش براتون نوشته بودم؟ 😎
میتونید اینجا ببینیدش.
حالا میخوام یکم براتون از سختیها و شیرینیها و بلاهایی😥 که تو این مسیر چشیدم تعریف کنم🥴:
تو سه چهار سال اخیر حنانه و حانیه و ریحانه چند مدل کار هنری رو تجربه کردن، تو دوران کرونا به لطف مجازی شدن همه چیز، آموزش سازههای خمیری رو به صورت برخط شروع کردن، خیلی علاقه داشتن و مجسمههای بامزهای میساختن ولی راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون 🙈 من اصلا علاقهای به ادامه این کار نداشتم،😅
چون خمیرش پختنی بود و کار مامانا،
من باید کلی وقت پای گاز میایستادم و مواد هم میزدم تا خمیر بگیره، تازه اگر درست از آب در میاومد😮💨،
اونم با یک فسقلی چند ماهه که کار رو خیلی سختتر کرده بود.
برای همین هم یواش یواش با غرغرهای من و عدم پخت خمیر بساط سازههای خمیری از خونمون برچیده شد بحمدلله😁.
ولی خب باید جایگزین مناسبی براش پیدا میکردم، والا وقت بچه ها با فضای مجازی و گوشی و ...پر میشد.
بچه ها از سه چهار سالگی به دوختن خیلی علاقه داشتن،
خیلییی زیاد...
اون سنین با نمد و نخ و سوزن کلی دوخت و دوز میکردن.
کم کم به گلدوزی علاقهمند شدن و تو فضای مجازی فیلمهاش رو تماشا میکردن.
من فکر میکردم روبان چون درشت تر هست زودتر بچهها به نتیجه میرسن و براشون مناسب تره😖 که بعدا فهمیدم نه! خیلی هم اینجوری نیست، روبان دوزی هم سختیهای خاص خودش رو داره.
خلاصه چند ماهی با یک بسته مجازی روبان دوزی سرگرم یادگیری بودن، مرتب هم نقشه میکشیدن برای رشد و توسعه کارشون😅 ...تا اینکه الحمدلله کم کم بساط کرونا کنار رفت و کلاسهای قرانشون شروع شد.
حفظ قرآن وقتشون رو تا حد زیادی پر کرده بود و سختیهای روبان دوزی تو مراحل پیشرفته ترش یکمی بچه ها رو دلزده کرده بود و اون رو رها کرده بودن، تا تابستون که در کنار حفظ قرآن مجدد کارهای هنری شروع شد.😊
این بار عروسک بافی و مکرومه بافی دو تا هنر نسبتا بیدردسر و جذاب بودن که پا به خونه ما گذاشتن،
البته اینم بگما همچین هم بی دردسر نبودا!
تو دارالقرآن، کنار حفظ یک کلاس عروسک بافتنی تشکیل شد که اکثر بچه ها یک رده سنی بودن، بیشتر بچه ها، چون مامان یا مادربزرگ یا خالهای داشتن که بلد بود عروسک ببافه و تحمل دیدن شکستهای پیاپی بچه رو نداشتن😐 همون جلسه دوم سوم عروسکهای خوشگلشون حاضر بود🥴😤،
اما الحمدلله من سررشتهای از عروسک بافتنی با یک میل نداشتم و همین باعث شد بارها و بارها بشکافن و ببافن تا یاد بگیرن، انقدر بندگان خدا میشکافتن و میبافتن که یک دفعه سر کلاس مربیشون عروسک حانیه رو که تا نصف رفته بود و یک جاش غلط شده بود، شکافته بود یکی از بچه های دیگه از غصه حال و روز اینا زده بود زیر گریه😝😂 اما دخترهام میدونستن باید بارها این کار رو تکرار کنند تا روش کار رو یاد بگیرن.
خدا روشکر بعد از کلی تلاش بلاخره موفق شدن و مهارت لازم رو پیدا کردن، کاموا و میل بافتنی وسیله همراهشون شده بود همه جا.🧶
مکرومه آسونتر بود و سریع چند مدلی که بهشون یاد داده بودن رو یاد گرفتن و مرتب تو خونه در حال ساخت بودن،
حتی برای کلاس مدرسه و دفتر مدیرشون جا گلدونی مکرومه بافتن و بردن 😍.
اما همش ذهنشون درگیر تولید و فروش بود دنبال این بودن که بتونن محصولشون رو بفروشن و انگار خیلی تو این دو هنر بازار رو باز نمیدیدن و این شد اول چالش من 🤕😑.
ادامه دارد...
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجربه داغ پارافینی (۲)»
#ز_شفیعی
(#محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹، #محمدحسن ۳ ساله)
#قسمت_دوم
ابتدای راه...
خبر سخت بود و ترسناک
«میخوایم کلاس شمعسازی و سنگ مصنوعی ثبت نام کنیم»😵😬😱
اسمش هم تن و بدن منو میلرزوند، شمع، پارافین!!! اونم تو خونه؟!!🥴 خدای من! اصلاً مگه میشه؟!
آخه دخترا! روبان و نخ و کاموا مگه چش بود؟😥 بدون دردسر کثیف کاری!
از سنگ که هیچی نمیدونستم با چند تا جستجو فقط خروجی خوشگل کارها رو دیدم و بعدم از توضیحات فهمیدم چیز خیلی خاصی نیست و یکم استرسم براش کمتر شد ولی آخه شمع؟!!😥 چی کار باید میکردم؟
تازه خونه رو بازسازی کرده بودیم اونم با سه چهار ماه مشقت بینهایت با بچه کوچک که خودش به قد یک کتاب، ماجرا داشت و حالا که به آرامش رسیده بودم، دلم نمیخواست بعد این همه سختی آشپزخونم نابود بشه😩.
نمیتونستم بی دلیل قضیه رو منتفی کنم چون خواسته نامعقولی نبود، شروع کردم دنبال راه فرار گشتن، اول گفتم اینجوری به قرآن و تواشیحتون نمیرسین، برای اینکه بهانهها رو از بین ببرن نشستن حسابی به خوندن و تمرین کردن قرآنشون😅.
دیدم نه فایده نداره، گفتم به کارهای شخصیتون و نظمتون نمیرسین!!! وقتتون گرفته میشه! برای اینکه منو راضی کنن نظم و ترتیبشون شده بود ۲۰😝.
اتاقها خوشگل و مرتب، کافی بود حس کنن من ناراحت شدم ازشون، بدو میرفتن اول اتاقهاشون رو تمیز و مرتب میکردن تا من خیالم راحت باشه که به همه چی میرسن.
دغدغه درسشون رو نداشتم چون همیشه خودشون از اول خودکفا پیگیر بودن، ولی تمیزی و نظمشون یک خط در میون بود که حالا حسابی افتاده رو دور مثبت!!! غافل از اینکه اینا همش برای اغفال کردن یک مامان ساده دل بوده🤪🤣.
به هر حال با هزار تا قول و قرار سر اینکه باید اولویتبندی داشته باشین و اول درس، بعد قرآن، بعد نظم و ترتیب، بعد تواشیح به همه اینها باید برسین و شمعتون رو فقط وقتی اجازه دارین انجام بدین که همه کارها انجام شده باشه.
تعهدات لازم رو گرفتیم و با هزار سلام و صلوات رفتیم برای ثبت نام 😬🤕.
ادامه دارد...
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجربه داغ پارافینی ۳»
#ز_شفیعی
(#محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹ و #محمدحسن ۳ ساله)
#قسمت_سوم
بسم الله...
بسم الله گفتیم و یک مقداری لوازم اولیه تهیه کردیم و کلاسها شروع شد، اولین باری که تو خونه بچهها خواستن روی گاز پارافین ذوب کنن و شمع بسازن، آنقدر همهمون هول بودیم و استرس داشتیم که موقع ریختن پارافین تو قالبها و حبابگیری اونها که خیلی لازمه، دست این یکی به اون یکی خورد و دست اون یکی به قالب🤪 و پارافین پاشید روی دست یکیشون🤕.
بدو بدو سفیده تخم مرغ بیار (بگم که سفید تخممرغ معجزه سوختگیه)🥚.
خلاصه از سوختگی دست که فارغ شدیم تازه فهمیدیم به به😥 همه جا پر پارافین شده، گاز، کابینتها، سرامیک، فرش😰، یکی دو ساعتی درگیر تمیز کاری شدم.
بچهها دفعات اول خیلی شکست رو تجربه کردن، بارها پارافین میریختن تو قالب موقع در آوردن میشکست یا برای شمع مدل کاپ کیک، که باید پارافین رو مثل خامه میزدن فک کنم ۵ تا ۶ ساعت پای گاز بودیم.
بعد اتفاق بار اول، خودم همیشه کنارشون میموندم که دستشون خدای نکرده نسوزه و بلایی سر خودشون نیارن، ولی همچنان خطرات و چالشها به راه بود.
یکی از بدترینهاش این بود که یک بار اومدیم تو قالبها اسپری بزنیم که چرب بشن و راحت در بیان همزمان کنار گاز بودیم یک دفعه دیدم هوا آتیش گرفت😱🤯، اسپری قابل اشتعال بود و چون کنار گاز بودیم یهو همه جا آتیش گرفت فقط بدو بدو قالبها رو که داشتن آتیش میگرفتن انداختم داخل سینک و هوا رو متفرق کردم تا خاموش بشه، خدا خیلی بهمون رحم کرد خودم بودم و بچه ها تنها نبودن، بخش کمی از موی خودمم سوخته بود و البته دستهام🥴.
یک مدت که گذشت مهارت بچهها که خیلی بیشتر شد، دیگه کمکم اجازه میدادم خودشون کار رو انجام بدن و من فقط نظارت میکردم.
یک بار مقدار زیادی پارافین براشون سفارش داده بودم، فراموش کردم بگم بستههای یک کیلویی برش بدن، وقتی رسید باورم نمیشد ورقهای بزرگ ده کیلویی پارافین که باید خودم برش میدادم اونم به چه سختی، یک محوطه بزرگی از سرامیکها پر از پارافین شده بود بعد دو سه ساعت برش زدن وارد فاز نظافت شدم ولی مگه این همه پارافین پاک میشد؟!!!
اول سشوار آوردم فایده نداشت، به ذهنم رسید اتو بیارم، تا حالا سرامیک اتو نکرده بودم که به لطف هنر دخترها محقق شد🤣. با دو سه تا دستمال کهنه و اتو همه جا داشت تمیز میشد که صدای جیغ از تو آشپزخونه بلند شد🥵دویدم دیدم خدای من !!! یک ظرف پارافین برگشته و از بالا تا پایین کابینت و ماشین ظرفشویی و همه جا رو پر کرده، ساعت ده شب، من خسته از اون همه کار و آشپزخونهای پر از پارافین😥😭.
بعد این اتفاقات با همسرم صحبت کردم تصمیم گرفتیم برای کنترل این حجم خرابکاری براشون هیتر برقی بخریم، الحمدلله با ورود هیتر، آشپزخونه از دست بچهها در امان بود.
یک تیکه از پذیرایی رو روفرشی مینداختن و از این سر تا اون سر بساط پهن میکردن، بماند که تو رفت و آمدها کلی پارافین تو خونه پخش میشه و منی که هر روز باید جارو و دستمال کنم ولی خوشحالم لااقل آشپزخونه در امانه😆.
دیگه بعد این مدت، سوختن دست براشون عادی شده و به دمای پارافین داغ عادت کردن😁 البته که دقتشون تو کار هم خیلی بالاتر رفته و منم با خیال راحتتری اجازه کار بهشون میدم.
چالشهای سنگ مصنوعی جنسش از اول متفاوت بود اوایل با خودم فکر میکردم یک گچی هست با آب قاطی میشه و ...امااااا به شدت شکننده و پر دردسر بود، بارها و بارها کار کردن و شکست، موقع از قالب در آوردن موقع حمل و نقل و... بعدم تا بیان کار کنن یک اتاق رو پر پودر میکردن.
فقط چون بیخطرتر بود، من خیلی بهشون کاری نداشتم همین باعث شده بود وقت زیادی رو درگیرش باشن، میدیدم صدا نمیاد و رفت و آمدی نیست حدس میزدم باز دارن تو اتاقشون سنگ کار میکنن، همینم بود مرتباً مشغول بودن و از همه برنامهها عقب، برای همین اجازه انجام این کار رو تو اتاق ازشون گرفتم و کوچ اجباری کردن به همون جایی که مشغول شمع میشدن.
یک چالش سخت دیگه هم این بود که ما اطلاع نداشتیم ظرفهای سنگ رو نباید داخل سینک بشوریم، لولهها مسدود میشن😩 و بعد تلفات بدی، متوجه این فاجعه شدیم که خیلی ناراحت کننده بود ولی تجربه شد که اول جوانب یک کار رو خوب بریم بررسی کنیم بعد وارد اون کار بشیم.
چالش بعدی این بود حالا این همه شمع و سنگ و تولیدات رو چه کنیم🤔؟؟!!
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجربه داغ پارافینی ۴»
#ز_شفیعی
(#محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹ و #محمدحسن ۳ ساله)
#قسمت_آخر
حالا با این همه شمع و سنگ چی کار کنیم؟؟
هدیه دادن راحتترین گزینهای بود که مدتی هم کمدها رو خلوت میکرد و هم تعاریف دیگران انگیزه کار و تلاش بیشتر رو بیشتر میکرد.
اما بچه ها به همون چهار تا قالب قانع نبودن دلشون میخواست هر چی قالب قشنگ هست بخرن و این یعنی تزریق پول مجدد بدون برنامه و بی هدف که کار جالبی بهنظر نمیرسید.
چون ته نداشت و همینطور توقعات و خواستههای دوستان بچه ها رو نمیشد درست مدیریت کرد.
همین جرقه اولیه فروش رو در ذهنمون ایجاد کرد، قرار شد برای تامین نیازهای جدید از ما قرض بگیرن و با فروش محصولاتشون این چرخه به رشد بیشتر کارشون منجر بشه.
فروش محلی رو شروع کردن از دوستانشون و آشنایان سفارش میگرفتن و حساب کتاب میکردن.
در کنار این فروش که حالا خیلی زیاد نبود و خب مبلغش درصد کمی از هزینهها رو پوشش میداد، تو وقتهای آزاد برای ایده گرفتن کانالها و فروشگاههای شمع و سنگ رو میگشتن، یا مثلاً مغازهی گلفروشی میرفتن با دقت محصولات مرتبط با کاراشون رو بررسی میکردن و قیمت میپرسیدن و با شگفتی و تعجب میگفتن مامان فلان شمع رو دیدی گذاشته بودن آنقدر؟!!😵 و همین باعث شد که حس کنن میتونن کارشون رو جدیتر توسعه بدن.
خب برای توسعه باید وارد فضای بزرگتر مجازی میشدن بنابراین ریحانه که از همه بزرگتر بود و علاقه وافری هم به فضای مجازی داشت🤪 شد مسئول فضای مجازی😎
برای تولید محتوای کانالشون باید عکاسی یاد میگرفت که همین کلی تجربه جذابی بود و هست، استفاده از محیط، نور و المانهای مناسب نکات دقیقی داره که آرام آرام سعی میکنه یاد بگیره📸.
گاهی از یک شمع ۱۰ تا ۲۰ تا عکس میندازه تا به عکس مورد نظر برسه و همین حوصله و صبر و دقت زیادی میخواد و بهنظرم تجربه عالی هست.
یکی از چالشهای درآمدزایی، بحث سود و تقسیم اون هست، که خب مدتی بر سرش بحث و گفتگو داشتیم تا به یک مدل مطلوبی برسن، چون اول میخواستن با دوستانشون در کانال داری مشارکت کنن که به مرور دیدن با چالش روبهرو میشن بعد رسیدن به مدل تک نفره که اونم جوابگو نبود و وقتگیر بود👩🏻💻.
تا آخر تصمیم گرفتن تقسیم کار کنن و در نتیجه سودش هم مساوی بین خودشون تقسیم کنن.
البته بگم که هنوز هزینههایی که کردیم بر نگشته🤪، چه بخواد به سود برسه😂 اما خب بهنظر من مادر، بچهها از این تجربه سود بسیاااااار فراوانی کردن، چطور🤔؟
اولاً تجربه کردن کارها بهخودی خودش خیلی ارزشمنده خصوصاً که تجربه، بچه رو به شناخت دقیق از علایق و توانمندیهای خودش میرسونه ولی با صبر و حوصله.
دوم تلاش کردن و از شکست نترسیدنه، که نتیجهاش رو دیدن، آنقدرررررر تلاش کردن تا الان دیگه با اعتماد به نفس میگن مامان میتونیم تابستون دوره آموزشی بزاریم😅.
دستاورد سوم قانع نبودن به حداقلهاست، اینکه دائم میرن کارهای بهتر رو میبینن و سعی میکنن بهش برسن یا برنامهریزی میکنن که بزودی میرن سراغش، باعث میشه روحیه مبارزه و تلاش برای بهتر شدن در بچهها افزایش پیدا کنه👊🏻.
بازم بگم؟
یک دستاورد بزرگ دیگه هم هدفمند شدن مجازی گردیهاشون تا حد زیادی هست، چون بخشی از مجازی گردیهاشون به دیدن نمونه کارهای هنرمندان داخلی و خارجی سپری میشه🪔🕯.
یک مطلب دیگه هم پر شدن وقتشون هست، بچهها هر چقدر وقتشون پرتر بشه و سرگرمتر بشن، هم مجبور میشن برنامهریزی بیشتری برای کارهاشون بکنن، هم ارزش وقت رو بهتر متوجه میشن و خود بهخود اتلاف وقت کمتری خواهند داشت، خصوصاً تابستون که بهشدت بچهها اتلاف وقت دارن، حالا یک برنامه خوب برای انجام دارن.
اینم بگم که بچهها با اعتماد به نفس خیلییی بالایی در مورد این هنرشون با دیگران صحبت میکنن و خب دیگران هم با تشویقها حس اعتماد به نفسشون رو افزایش میدن و این یک چرخه مطلوب برای رشدشون هست تا جایی که مغرور نشن☺️.
کلام آخر اینکه، تجربهی بسیار سخت و پر چالشی بود ولی بسیار ارزشمند و اگر چالشهای مشابه این چنینی تو مسیر رشد بچهها باشه، با همه سختیهاش استقبال میکنم انشاالله🤲🏻.
پن: اینم لینک کانال دخترهای هنرمند قصهمون😍.
@SangoNoor
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«همیشه در یادمون میمونی مامان مطهری🥹»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۷, #ریحانه ۱۱, #حنانه ۹, #حانیه ۹ ، #محمدحسن ۳ ساله)
عصر عید نیمه شعبان بود و بچهها کمکم از حال و هوای جشنها خارج و به سمت کتاب و دفتر و آماده شدن برای مدرسه هدایت میشدن😅 که با باز شدن پیامرسان شاد یک خبر سخت همهمون رو بهت زده کرد:
مامان مطهری تو راه برگشت از کربلا تصادف کردن براشون دعا کنین😧😱😭!
یکی دو ساعت پر تب و تاب و نگران کننده رو سپری کردیم😰 تا اینکه موبایل من زنگ خورد و خبری تلخ همهمون رو داغدار کرد
مامان مطهری به رحمت خدا رفتن😭😭😭.
مامان مطهری کی بود؟
اسطوره! یک افسانه! یک قصه! از اون آدما که هر کی میشناستشون بهقدر خودش روایت داره برای گفتن! از اونا که برای یک عده مادرن، برای یک عده رفیق، برای یک عده معلم و...
از اونا که به هر کس میرسی کلی خاطره خاص و خوب ازش داره! تصویری که همیشه تو ذهن منه ازشون اینه که وقتی میاومد تو حیاط مدرسه همیشه چند تا بچه تو بغلش بودن🥰.
بچهها برای پریدن تو بغلش با هم رقابت میکردن، با غم بچهها جدی جدی غصه میخورد، همه دغدغهش بچهها بودن، نه!!! اشتباه گفتم! همه آدمهای دور و برش دغدغهش بودن😍.
مدیر مدرسه دخترها بودن ولی عزیزدل همه، مؤمن، انقلابی، مدیر، مقتدر، مدبر، پرتلاش و مهربوننننن🥰.
حالا چرا مامان مطهری؟ روی دفترشون خودشون زده بودن دفتر مامان مطهری و همیشه خودشون رو به بچهها اینجوری معرفی میکردن😍🥹.
آنقدر حال همه بد بود که نمیدونستیم باید چیکار کنیم! تو گروه مامانها همه مونده بودن بچهها رو بفرستیم مدرسه یا نه؟!
من تصمیم گرفتم دخترها برن هم ادای دین کرده باشن به کسی که این همه براشون زحمت کشیده، هم در کنار هم همدردی کنن برای این غم بزرگ🥺.
فردا صبح خیلی زود پیکر مطهرشون رو برای وداع برده بودن مدرسه و سریع خارج کرده بودن، خانوادههای شهدای مدرسه (مدرسه ما مدرسه شاهد هست) اومده بودن برای وداع و ما دیر رسیدیم متأسفانه😭.
وقتی وارد مدرسه شدیم فضا بهشدت سخت و سنگین بود خانوادهها، معلمها، بچهها، حاج آقای پیشنماز، همه و همه درحال گریه بودن😭.
ناظم دخترها گفت بچهها رو ببرین خونه، فضا خوب نیست.
صداشون کردم و بهشون گفتم میتونم ببرمتون تصمیم با خودتون.
هر سه تا گفتن میخوایم کنار دوستامون باشیم🥲.
دل تو دلم نبود تا ظهر بشه و برم دنبالشون ببینم چی گذشته بهشون🥴.
وقتی دیدمشون خدارو شکر کردم که گذاشتم بمونن، با دوستانشون با معلمهاشون با هم گریه کرده بودن و همدیگه رو تسلی داده بودن☺️.
تو حیاط، تو موکبی که مامان مطهری براشون ساخته بود و همیشه با دستای خودش به بچهها چایی میداد، وقتی چایی توزیع میکردن، دخترها سر رو شونههای همدیگه با دوستانشون به یاد مامان مطهری گریه کرده بودن😭😭.
جای جای مدرسه پره از خاطراتش و بچهها مرتباً یادشون میکنن.
تو این داغ و غم دوتا درس قشنگ براشون بود، یکی اینکه چهطور میشه آنقدر زیبا زندگی کرد که این همه آدم در فراقت تو غم و اندوه هستن انگار که عزیزشون رو از دست دادن، بچهها که میگن مامان مطهری ما شهیده🥹.
و دوم اینکه چطور غمشون رو آروم کنن، دخترهای من وقتی پدرم خدا بیامرز به رحمت خدا رفتن خیلی کوچک بودن و تجربه مرگ عزیزان رو اینجوری نداشتن و در کنار معلمها و دوستانشون یاد گرفتن چطوری با این غم کنار بیان، خداروشکر🤲🏻.
پ.ن:
امیدوارم اگر نویسندهای مطلب من رو میخونه زندگی و خاطرات این بانوی اسطوره رو به قلم در بیاره که سراسر تلاش بود برای ارتقای تربیت و دین بچههای ما و خصوصاً بچههای شهدا، ناگفتههای خانوادههای شهدا از ایشون خیلی شنیدنی و روایت کردنیه🥹.
ورق ورق زندگی ایشون برای معلمها و مدیران جوان درسه که انشاالله پا در مسیر ایشون بذارن.
پ.ن۲:
این شمع رو دخترها برای مراسم زدن، حالا چرا سیاه و سبز؟! گفتن زندگی و مرگ مامان مطهری سبز بود، زندگیشون که همش سبز بود, مرگشون هم از کربلا تو روز نیمه شعبان بر میگشتن که به رحمت خدا رفتن، پس شمعشون باید مشکی سبز باشه💚🕯🖤.
پ.ن۳:
شادی روحشون فاتحهای محبت کنین🥀.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
سلام سخت ترین شبهای قدر عمرم رو داشتم با دو بچه ۵ ساله و ۱/۵ ساله. دست تنها بودن خیلی اذیتم کرد کسی
در جواب اون مامانی که گفته بودن آیا اشتباه کردم بچهها رو احیا بردم،
ما امسال توفیق داشتیم شبهای قدر حرم امام رضا باشیم🥹
از قبل کلی ذوق داشتم و با خودم میگفتم اوه، چقدر استفاده میکنم ، چه حظ معنوی ببرم...😅
خیلی مختصر بگم هر سه شب بخشی از وقتمون تو پیدا کردن جا تو حیاطها سپری شد که بتونیم بشینیم؛
و بعد که نشستیم دنبال دستشویی گشتن؛
و شب آخر هم که بارون بارید و ما تو حیاط بودیم و بچه ها در حال لرزیدن با اینکه پتو روشون بود و منم در حال دلداری دادن و حل نیازهای ریز و درشتشون🥴
خلاصه با حسرت یک زیارت درست و یک دعای کامل برگشتیم😢
اما یقین دارم نفسهای حقی که تو اون محیط هست و انشاالله دعاهای دسته جمعی در حق ماها هم مستجاب میشه😙 و خدا حواسش به ما مامانایی هست که دلمون میخواد دل سیر تو دعا و روضه غرق بشیم ولی همش دنبال رفع گره و مشکلات بچه ها هستیم😊
تو اون دو سه روز خیلی یاد شهید فخری زاده افتادم که آرزوی زیارت کربلا و نجف داشتن ولی به خاطر کارشون و مسایل امنیتی اجازه خروج از کشور رو نداشتن و همیشه در حسرت بودن😭
کاش منم بین خواست دلم و وظیفهام بتونم درست انتخاب کنم. هنوزم با اینکه میدونم وظیفه ام مادریه، ولی دلم پیش اون روضه و دعای تنهایی و خلوتی گیره🥹
#ز_شفیعی
مامان #محمدعلی ۱۷, #ریحانه ۱۱, #حنانه ۹, #حانیه ۹ ، #محمدحسن ۳ ساله
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ماکارونی کثیف»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۷, #ریحانه ۱۱, #حنانه ۹, #حانیه ۹ ، #محمدحسن ۳ ساله)
یکی از دوستان میگفت پسر سه سالش رو کلاس ماکارونی کثیف نوشته🤪🥴گفتم یعنی چی🧐؟؟
گفت تو کلاس با ماکارونی پخته و نیم پخته بازی و شکلسازی میکنند🤪.
ذهنم مشغول شد حسابی🤨!
جدای از مادرایی که لازم دارن ساعتی فرزندشون رو جایی بسپرن و بچههایی که لازم هست تو محیط بیرون برن، چقدر محیط خونه میتونه جنبه رشد و مهارت آموزی داشته باشه؟
چند وقت قبلتر هم کارگاه خمیربازی دیده بودم که خمیر خوراکی درست میکردن بچهها و میپختن😍.
این سالها فضای آموزشهای بازی محور و خلاقانه بیشتر شده و کارگاههای این مدلی هم با استقبال خوبی همراهه.
از اونجایی که تابستون عزیز و دوست داشتنی بسیار نزدیکه😬🤪، این ایده تو ذهنم شکل گرفت که بجای اتلاف وقت رفت و آمد و هزینه این کلاس و اون کلاس، خوبه که خودم یکی دو روز اختصاص بدم به این کارها😁.
قبلاً تجربهاش رو با محمدعلی و دخترها داشتم و همینجوری پسر بزرگمون یک آشپز حرفهای شد.
پس امسال برنامه یک روز در هفته تابستونمون رو گذاشتم: آموزش آشپزی بهطور جدی و رسمی به دخترها💪 و آموزش مهارتهای دست ورزی با کمک غذاها به محمدحسن جان🥰.
البته من سعی میکنم همیشه تو آشپزی محمد حسن رو سرگرم کنم با هر کاری که بشه، مثلاً وقتی داریم ساندویچ درست میکنیم، محمدحسن مسئول کندن پلاستیک و گذاشتن ساندویچها تو پلاستیکه یا مثلاً گذاشتن گوجهها و خیارشورها داخل ساندویچ🍔.
برای کیک و دسر و کارایی که دخترها دوست دارند، هم معمولاً بهش یک مسئولیت میدیم که راحتتر و همراهتر بشینه🥞.
واقعیتش مدتهاست بچهها دارن کیک میپزن دسر درست میکنن ولی اینکه به شکل کلاس آموزشی باشه نبوده ذوقی بوده بنابراین اعلام کردم بهشون امسال تا آخر تابستون میخوام ازتون یک پا آشپز درجه یک درست کنم🤪.
این جدیت و آموزشی بودن رو گذاشتیم از تابستون👊🏻.
به دلیل علاقهمندی بسیار زیاد هنرجویان😁کلاسها رو هم چند روزی میشه شروع کردیم😅.
فعلاً در یک حرکت جذاب محمدحسن بادمجونهای غذا رو برام برش داد و دخترها هم برامون دسر و موچی و چند مدل بستنی درست کردن تا الان (با انتخاب خودشون) بماند که کیک پختن رو دیگه باید جز روتین هفتگیشون بزارم😩.
اما یک تجربه مهم در تداوم کلاس در منزل، قانونمندی هست، قانون تو برگزاری کلاس خیلی مهمه، مهمترین قانون هم اینه که همه لوازم و ریخت و پاشها بعد کلاس باید جمع بشه و ظرفها شسته بشه🙈، والا😜😂.
زیر دستشون باید روفرشی بندازن، هر چیزی میارن سر جاش بزارن اما اینم یادمون نره تو این کارها لازمه مادر حوصله داشته باشه🥰، قطعاً گاز کثیف شدن داره اتفاقات غیر منتظره داره.
مثلاً یکبار دخترها میخواستن مارشمالو پفکی درست کنن. ژله رو ریخته بودن روی کابینتها و کتری برقی و... چون ژله آلوورا بود، رنگش دیده نمیشد به نظر خودشون دستمال کرده بودن ولی وقتی من رفتم دیدم کتری و قوری چسبیده به صفحه زیرش، دقت کردم دیدم وااااای همه جا ژلهای شده🤪😂.
خلاصه که علیکم بالصبر🥴😬.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هر خانه یک پایگاه
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹ و #محمدحسن ۳ ساله)
با پایان امتحانات نهایی پسرم، سفری سه چهار روزه برای استراحت بچهها ترتیب دادیم و از تهران خارج شدیم؛ روز سوم سفر، با اخبار شهادت فرماندهان، دانشمندان، مردم عزیز و حملهٔ ناجوانمردانه به کشورمون شوکه شدیم.🥺🤯
مات و مبهوت، بهت زده، گیج و مغموم، اخبار رو رصد میکردیم.😧 به خانوادهها زنگ زدیم و متوجه حملات به برخی از شهرها و مردممون شدیم.
باید برمیگشتیم ، باید به شهرمون بر میگشتیم.🚗
به هر سختی که بود، با ترافیک سنگین و مشکلات خاصش برگشتیم؛ نیمههای شب رسیدیم.
فرداش صداوسیما رو هدف حمله قرار دادند؛ منزل ما هم کنار صداوسیما بود و اولین مواجههٔ جدی ما و بچهها با حقیقت جنگ و بمباران اتفاق افتاد.😢
بعد یک هفته خبرهای تلخ، با دیدن خانوم امامی بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. فکر اینکه کلی شهید داده باشیم داغونم کرد، برای همینم واقعا جز اشک کاری نمیتونستم بکنم.😭
احتمال میدادیم حملات تکرار بشه و شدت انفجارها باعث خردشدن شیشهها و چیزای دیگه بشه، پس چادر پوشیدیم و وسط خونه کنار هم جمع شدیم؛ چون طبقه ۱۵ بودیم نمیشد بریم پایین، خطرش بیشتر بود. ولی بیشتر از خودمون همهٔ نگرانیمون برای خانم امامی و همکارانشون بود؛ وقتی متوجه شدیم الحمدلله سلامت هستن، اصلا انگار زنده شدیم.🥹
دخترها با وحشت دویدن حجاب پوشیدن تا هر اتفاقی میافته با حجاب باشند؛🥹
محمدحسن از شدت ترس میلرزید و حالش بد شد؛ آنقدر بد که یکدفعه خوابش برد؛ انگار برای فراموش کردن آنچه در این لحظات گذشته به خواب پناه برد.😔
از شدت وحشت، شوک بچهها و ترس عمیق محمدحسن، همسرم تصمیم گرفتن یکی دو روزی از تهران خارج بشیم. همون موقع سریع جمع کردیم و بیرون زدیم.
اما ما امت انقلابی هستیم، باید از شوک و گیجی خارج بشیم، باید نسبت خودمون رو با این نظام و انقلاب پیدا کنیم.🇮🇷
سالها تلاش کردیم خودمون رو برای این روز آماده کنیم تا اگه لازم باشه جانمون رو فدای رهبر و نظاممون کنیم.😍
تو این دو سه روز با خانواده حرف زدیم، برنامهریزی کردیم، جایگاه خودمون و کارهایی که در توان ماست و باید انجام بدیم رو پیدا کردیم.☺️
آماده برگشتیم، با دست پر و برنامه ریزی.😍✌️
إن شاالله قراره کنار دوستانمون یک سری برنامههای فرهنگی انجام بدیم. میخوایم دور هم جمع بشیم و خودمون رو آماده کنیم. باید خونههامون رو به یک پایگاه جهادی تبدیل کنیم.💪
وقتشه که دعامون برای سربازی خودمون و فرزندانمون برای امام زمان (عج) رو به عمل تبدیل کنیم.
از خدا میخوایم تک تک خونههای ما رو پایگاهی برای نابودی دشمنان و پیروزی نهایی اسلام قرار بده.🤲
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«وقت ترسیدن نیست!»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹ و #محمدحسن ۳ ساله)
محمدعلی حدودا دو ساله بود، یه عصری کنار هم نشسته بودیم و داشتم براش آبنبات ریز ریز میکردم بخوره که یهو پرید آبنبات درسته رو برد تو دهن، آبنبات گرد و سفت بود پرید ته حلقش😰، نمیتونست نفس بکشه، همسرم بلندش کرد و شروع کرد مانورهای پزشکی لازم رو انجام دادن، دقایق میگذشت و نفسش در نمی اومد😱، تو اون مدت من فقط جیغ میزدم و خدا خدا میکردم. تمام تنم میلرزید، ترس سلول سلول وجودم رو پر کرده بود😫. بعد کلی وقت بالاخره آبنبات دراومد و محمدعلی نیمهجون شروع به نفس زدن کرد، من و همسرم کلی گریه کردم😭.
زمان گذشت تا چند سال بعد که ریحانه کوچولو بود و داشت گلابی میخورد که یه تیکه گلابی تو گلوش گیر کرد😥 من تنها بودم و خیلی ترسیدم، ولی وقت ترسیدن نبود، دفعهٔ قبلی همسرم بود و میتونست شرایط رو مدیریت کنه ولی این بار، نباید دست و پام رو گم میکردم😬.
ترس باعث میشد ذهنم قفل بشه، باید خودمو جمعوجور میکردم. ثانیهها میگذشتن و هر ثانیه ارزشمند بود. وقت برای گریه کردن و ترسیدن بعداً زیاد بود، الان باید تمام تلاشم رو میکردم💪🏻، یاد آموزشهای همسرم افتادم، بلندش کردم و دستامو دور شکمش حلقه کردم و چند بار با فشار به شکمش سمت بالا حرکتش دادم تا عوق بزنه، نشد که نشد😢. برش گردوندم و دستمو کردم تو حلقش و به هر زحمتی بود اون تیکه رو در آوردم، بعد دقایقی که نفسش برگشت، افتادم به سجده و سپاس از خدا🥹😭
این روزا ترس جزیی از زندگیهامون شده، تا یه صدایی میاد، همهٔ سرها میره سمت پنجره😅. یه روز بچهها بازی میکردن که صدای بلندی از برخورد بازیشون به زمین بلند شد و همه وحشتزده برگشتیم🥴 بهشون گفتم خواهشاً انقدر پدافند رو فعال نکنین، سکته زدیم بابا😂😰
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دردهای دلچسب»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹ و #محمدحسن ۳ ساله)
تا حالا از خدا خواستین بهتون درد شیرین بده؟!🧐🤔
فکر کنم اولین چیزی که به ذهن همهمون میاد، فصل مشترکمون تو این جمع هست، درد شیرین بارداری و زایمان و بچهداری😍
یا درد پای زائر اربعین حسینی که تو عمودهای آخر نمیتونه قدم از قدم برداره 🥹😭.
هر جای دنیا باشی و این دعا رو بکنی، به عقلت شک میکنن🤪، ولی زیر سایهٔ این مکتب و پرچم با همه دنیا فرق میکنه🥰.
دیروز مراسمی تو پارک برای ایران عاشورایی عزیزمون داشتیم🤩🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دختر ده سالهم که مسئول میز اوریگامی بود و باید به بچهها آموزش ساخت موشک و جنگنده میداد، بعد مراسم با لبخند شیرینی☺️ گفت:
مامان انقدر برای بچهها موشک و جنگنده درست کردم دستم زخمی شده🥹😍😁
بهش گفتم تو جانباز راه رهبرت شدی عزیزم☺️، به قدر خودت🥰🥹
خدا جون میشه از این دردهای دلچسب که وقتی میگیم آااااااخ😫 منظورمون آاااااخ نیست منظورمون آاااااااخخخییییشششششششه☺️ بهمون زیاد بدی؟!🥹🥰
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif