eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
160 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۲۶. بعد تولد پنجمی، دوستام برام سنگ تموم گذاشتن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) سعی می‌کردم از نظر غذایی به خودم رسیدگی کنم و نذارم دست تنها بودنم، اثرش رو روی توان جسمی‌م بذاره. از قبل با واسطه، از خانم دکتر لباف شنیده بودم که کله پاچه برای بعد زایمان خوبه و یه دست کامل رو تمیز و فریز کرده بودم😉. خونه که اومدم، اونو درست کردم و دو سه روزی ازش خوردم. فکر می‌کردم شاید بعضی غذاها باعث بشه زردی بیشتر روی بچه بمونه، ولی به هر حال اگه حاد نباشه، خیلی زود برطرف می‌شه. اما اگه سردی و ضعف توی بدن مادر بمونه، جبران اون سخته.👌🏻 محمدهادی ۱.۵ ساله بود که تصمیم گرفتیم هم‌زمان با شیردهی پسرم، برای بچهٔ بعدی اقدام کنیم. سه ماهی که توی بارداری بهش شیر دادم مشکلی پیش نیومد، اما از شیر گرفتن پسرم و ویار بارداری که هم‌زمان شده بود، خیلی بهم سخت گذشت😵‍💫. من می‌خواستم حداقل شب‌ها بخوابم که از ویار خلاص بشم، اما پسرم که عادت داشت با شیر بخوابه، نمی‌خوابید! همسرم خیلی همکاری کردن اما به هر حال یک ماهی رو شب‌ها با داد و هوار بچه می‌گذروندیم🤐. اواخر بارداری‌م، روز ۱۷ ربیع‌الاول از خواب که بیدار شدم متوجه شدم دردهای عجیبی دارم. برخلاف بچه‌های قبلی ریتم منظمی نداشت. درد شدیدی سراغم می‌اومد و بعد انگار نه انگار، تا دو ساعت بعد. شب رفتیم بیمارستان تا ببینیم اوضاع چطوره که گفتن بچه داره میاد. محمدهادی دو سال و چهار ماهه بود که فاطمه به دنیا اومد. رزق پر برکت دخترمون، از همون اول خودش رو نشون داد. تا از بیمارستان اومدیم خونه، یکی از دوستام با یه سبد بزرگ از چند مدل غذا و کاچی و... اومد خونه‌مون😍. فرداش هم دوست دیگه‌م پیام داد که برای شام چیزی آماده نکن، خودم میام و براتون غذا میارم🥹. بعداً متوجه شدم اینا یه گروهی زده بودن و با هم هماهنگ کرده بودن. تا روز دهم، هر روز یکی از دوستام برامون غذا می‌آورد. وقتی این توجه دوستام رو می‌دیدم، اینکه میان و چند دقیقه‌ای بچه رو نگه می‌دارن و دور هم صحبت می‌کنیم، انرژی مضاعفی می‌گرفتم. با اینکه هم‌چنان مثل قبل حالت تنهایی بعد از زایمان رو داشتم، ولی خداروشکر اصلاً مثل زایمان‌های قبلی، افسردگی سراغم نیومد. خداروشکر بعد تولد فاطمه زندگی پنج فرزندی‌مون روی روال افتاده بود. اما یه مشکلی که داشتیم ساعت خواب بچه‌ها بود😴. همسرم اغلب تا ساعت هشت و نه شب دانشگاه بود و بچه‌ها هم دوست داشتن تا اومدن باباشون بیدار باشن. بیشتر اوقات همسرم برای ناهار می‌اومدن خونه، ولی دوست داشتم برای شام هم دور هم باشیم🤭😉. شب‌ها تا خاموشی بزنیم و بخوابیم می‌شه حدود ۱۱ شب و دیگه از خستگی، جونی برای خودم نمی‌مونه که بخوام بیدار بمونم. معمولاً صبح‌‌ها زودتر بیدار می‌شم و اون زمان برای خودمه. از سال‌های اول ازدواج هم، بعد نماز صبح با همسرم می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم. در مورد خودمون، بچه‌ها یا موضوعاتی که نباید بچه‌ها در جریانش می‌بودن😇. برخلاف قبل‌ترها، دیگه وقت زیادی برای کتاب دست گرفتن ندارم و به جاش، بین کارام کلی سخنرانی و دورهچهٔ تربیتی و اعتقادی گوش می‌دم. با اینکه بچه‌ها وسطش تمرکزمو می‌گیرن🥲، ولی از اینکه بخوام خشک و خالی به کارام برسم خیلی بهتره و کلی حال معنوی‌مو خوب می‌کنه و لابه‌لاش کلی مطلب یاد می‌گیرم. سعی می‌کنم برای بچه‌ها طبق نیاز و خواسته‌های واقعی‌شون خرید کنم. یادمه محمدعلی حدوداً شش ساله بود و من سر محمدمهدی، دو سه ماهه باردار بودم. بچه یه خواسته‌هایی داشت. مثلاً پانچ انگشتی و یا تراش رومیزی دیده بود و می‌خواست. گاهی ناخنشو می‌خورد که گفته بودم بعد از اینکه دیگه ناخنتو نخوردی، برات تفنگ می‌خرم. هر وقت می‌خواست ناخن بخوره، می‌گفتم تفنگ! تفنگ!😅 و این‌جوری این کارو ترک کرد. طی چند ماه کلی چیزا لیست کرده بود که می‌خواد. بعضی‌هاشم که خواسته‌های الکی و لحظه‌ای بودن، از سرش می‌افتادن. بهش گفتم بعد از اینکه محمدمهدی به دنیا اومد، می‌ریم بازار و برات وسایل مد نظرت رو می‌خریم. محمدمهدی دو ماهه بود و طبق قولی که داده بودم، باید می‌رفتیم بازار. با اینکه بچه‌م مثل قبلی‌ها، چیزی به جز شیر مادر نمی‌خورد، ولی طی یه اقدام انقلابی، گذاشتمش پیش همسرم و گفتم با قاشق بهش شیر بده😉😅 تا ما بریم و برگردیم. رفتیم بازار و اون چند موردی که به قطعیت رسیده بود و می‌دونستم به دردش می‌خوره، رو خریدیم. این فرصت چند ماهه باعث شده بود هم صبر رو یاد بگیره و معقول‌تر انتخاب کنه. این اتفاق براش خاطرهٔ خوبی شده بود و ازش درس گرفته بود. حتی برای داداش‌هاش هم اون خاطره رو تعریف می‌کرد و می‌گفت مامان اگه بگه یه چیزی رو می‌خره، حتماً می‌خره ولی باید صبر کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۷. هدایت بچه‌ها دست خداست، نه دست ما یا مدرسه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) معتقدم خدا روزی رسونه و خیلی هم روزی این بچه‌ها پر برکته😍، ولی به قناعت و خرید با فکر و اسراف نکردن اعتقاد شدید دارم؛ این ویژگی به بچه‌ها هم رسیده. اما گاهی می‌گم نکنه این بالا پایین کردن‌ها باعث بشه بچه ها خسیس بشن! چون می‌دیدم بچه‌ها هر رفتاری رو از ما می‌بینن، دوست دارن شدیدتر انجامش بدن🥴. سعی می‌کنم باهاشون حرف بزنم و بگم گاهی هم گشایش لازمه😉 و لازم نیست همیشه کلی حساب کتاب کنید. اگر چیزی رو لازم دارید یا خیلی دوست دارید، می‌تونید بخرید و اشکالی نداره. ولی نباید توی خرید زیاده‌روی کنیم. خداروشکر به برکت رزق بچه‌ها، وضعیت مالی خوبی داریم. متوسط یه کمی رو به بالا. با شرایطی که توی بچگی‌م داشتیم و پدرم کارگر بودن، کاملاً شرایط اقتصادی ضعیف رو درک کرده بودم. وقتی تو دانشگاه می‌دیدم که بعضی از دوستام که مناطق بالای شهر زندگی می‌کردن، از نداشتن صحبت می‌کردن، توی دل خودم می‌خندیدم که چه می‌فهمید نداری یعنی چی؟!😏🥲 همین باعث شده که توی هر مرحله از زندگی‌مون، خدا رو برای همه نعمت‌هایی که بهمون داده، شکر کنم. موقعی که پسر اولم مدرسه‌ای شد، به خاطر قسط‌های خرید خونه شرایط مالی‌مون خیلی خوب نبود ولی یه مقدار که حساب کتاب کردیم، دیدیم می‌تونیم محمدعلی رو بفرستیم مدرسه غیرانتفاعی. دو تا رویکرد برای انتخاب مدرسه وجود داشت؛ اولی این بود که بچه رو توی یه محیط عمومی بفرستیم که همه مدل آدمی رو ببینه و خودش گلیمشو از آب بکشه. و اگه محیطش ایزوله باشه، نمی‌تونه توی جامعه دووم بیاره. دومی هم این بود که بچه رو توی یه محیط مناسب، اول از نظر اعتقادی و مذهبی قوی کنیم تا شخصیتش به خوبی شکل بگیره، بعد وارد جامعه بشه. دومی رو قبول داشتم. همسرم مخالف بودن. خودشون تمام مقطع رو مدرسه دولتی بودن و می‌گفتن مشکلی پیش نمیاد😉. اما قانعشون کردم که این‌طوری بهتره. معتقد بودم هدایت دست خداست و "لیس للانسان الا ما سعی ". می‌گفتم اگه از نظر مالی امکانش رو نداشتیم که غیرانتفاعی بذاریمش، اشکال نداشت و اصلاً هم نگران این نبودم که بچه‌م بی‌تربیت می‌شه و عذاب وجدان نمی‌گرفتم که کاش می‌فرستادم غیر انتفاعی تا هدایت بشه! اما حالا که می‌تونیم هزینه کنیم، انجام بدیم که بعداً نگیم ما همهٔ تلاشمونو نکردیم! این‌طوری اگه خدای نکرده راه درست نره، بعداً حسرت نمی‌خوریم که کاش مدرسهٔ خوب می‌ذاشتیمش و پیش دوستا و معلما و هم‌نشین‌های خوبی بود😞 تا این‌طوری نمی‌شد! یا کاش بهمون فشار مالی می‌اومد، ولی این‌جوری نمی‌شد! از همون اول قرار گذاشتیم تا وقتی پسرمون اونجا بمونه که از نظر مالی می‌تونیم تامین کنیم و شرایط اقتصادی خانواده کشش داره😉 و اگه سختمون بود، بیاد بیرون👌🏻☺️. دو سال بعد از مدرسه رفتن محمدعلی، نوبت محمدحسین بود که بره پیش‌دبستانی. همون‌جا ثبت‌نامش کردیم که برای کلاس اول هم همون مدرسه بمونه. بعد از اونا هم نوبت محمدمهدی شد. اما با افزایش عجیب هزینه‌ها🫢🙄، دیگه از پس هزینهٔ مدرسهٔ غیر انتفاعی برای سه تا محصل بر نمی‌اومدیم. رفتم و به مدرسه اطلاع دادم که بعد این سه تا یه پسر دیگه‌مون هم باید بره مدرسه و مدیریت هزینه‌ها برامون سخته🥺 و خواستم که پرونده‌هاشونو بگیرم. اما خدا کمک کرد و روزی بچه‌ها بود که خودشون گفتن ما نمی‌خوایم خونواده‌ای مثل شما رو از دست بدیم و بهتون تخفیف ویژه می‌دیم😍. پس موندگار شدن بچه‌ها. گاهی تو بحث‌های دوستانه تو گروه‌هامون می‌دیدم بعضی‌ها می‌گفتن چون نمی‌تونیم هزینهٔ مدرسهٔ غیرانتفاعی رو تامین کنیم، بچه بیشتر نمیاریم🥴. مثلاً همین دو تا بسه. من واقعاً تعجب می‌کردم که این چه منطقیه!🤨 چرا بچه‌های مذهبی و ولایی، فکر می‌کنن هدایت بچه کاملاً دست خودشونه و اگه بچه غیر انتفاعی نره تربیت نمی‌شه؟! هدایت بچه‌ها کاملاً دست خداست و ماها فقط وسیله‌ایم و در حد توانمون شرایط رو فراهم می‌کنیم☺️. هرجا هم در‌ توانمون نبود، قطعاً خدا خودش به بهترین شکل جبران می‌کنه. خلاصه؛ با اینکه فکرشو نمی‌کردیم، ولی لطف خدا رو دیدیم. دوستی داشتم که می‌گفت بچه‌ها رزق فرهنگی هم دارن و این تخفیف همون رزقه. برای مدرسهٔ محمدهادی هم باهاشون طی کردیم و گفتن اونو هم با همین شرایط قبول می‌کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۸. آموزش نماز و قرآن به بچه‌ها برامون خیلی مهمه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) برای درس محمدعلی از همون کلاس اول خیلی وقت می‌ذاشتم و تا کلاس پنجم هم هم‌چنان کمکش می‌کردم و پیگیر درس‌هاش بودم ولی از ششم به بعد خداروشکر مستقل شد. کلاس اول محمدحسین هم‌زمان شد با دوران کرونا و کلا مدرسه‌شون مجازی شد. خیلی بهش فشار می‌آوردم🤭 که کارهای مدرسه‌ش رو کامل انجام بده و از بقیه عقب نمونه. البته الان پشیمونم. به خودم و بچه‌م سخت گذشت🥲. وقتی با محمدعلی کار می‌کردم، محمدحسین بعضی مطالبو یاد گرفته بود و به خیر گذشت😅 اون سال و درس‌هاش خوب پیش رفت. محمدمهدی هم دیگه همه آموزش‌های دو تا برادر رو گذشته بود توی جیبش😜 و خداروشکر معلمش ازش خیلی راضی بود. بچه‌ها عشق پدرشون به درس و یادگیری و پیگیری‌های منو که می‌دیدن، خیلی برای درس خوندن انگیزه می‌گرفتن. نماز خون شدن بچه‌ها خیلی برامون مهمه. من و همسرم هم سعی می‌کنیم نمازمون رو اول وقت بخونیم که بچه‌ها اهمیتش رو ببینن😉. بچه‌ها که کوچیک‌تر بودن و همسرم زودتر می‌اومدن خونه، تابستونا برای نماز مغرب و عشا می‌رفتن مسجد و قبل مسجد توی پارک بازی می‌کردن و بعدشم بستنی می‌خوردن. همین باعث شد به مسجد علاقه‌مند بشن🥰. محمدعلی که هفت ساله شد، روز تولدش براش جشن نماز گرفتیم. از قبل هم بهش گفته بودم که «وقتی هفت ساله بشی یعنی خیلی بزرگ شدی😍 و خدا روت یه حساب دیگه‌ای می‌کنه و کادوت هم کادوی نماز خوندنه.» اون موقع پیش‌دبستانی بود و بعدازظهری. برای اینکه بعد مدرسه نماز خوندن سختش نشه و براش جا بیفته، به معلمشون گفتم که حتماً می‌خوام نماز رو قبل کلاس بخونه☺️، بعدش خسته می‌شه. معلمشون بنده خدا هضم نمی‌کرد😄، اما قبول کرد. ما دو تایی می‌رفتیم توی نمازخونه و با هم نماز می خوندیم. بعدش می‌رفت سر کلاس. البته بعداً فهمیدم که سختگیری داشتم🤭 و بی‌تجربه بودم، اما به لطف خدا بچهٔ همراهی بود و الانم نمازهاشو کامل می‌خونه، دو سالی هم هست که می‌گه برای نماز صبح بیدارش کنیم. اگه همین کارا رو اگه با محمدحسین انجام می‌دادم، اصلاً جواب نمی‌داد چون روحیه‌ش متفاوته. دیگه برای دو تای بعدی سختگیری‌م کمتر شد وسعی کردم آروم آروم امر به نمازشون بکنم. چند ماه مونده به محرم‌ها بچه‌ها مدام می‌پرسن هیئتمون کی شروع می‌شه؟ دوست دارن محرم برسه و توی سیاهی زدن به خونه و پخت نذری‌ها کمک کنن. آخر مجلس هم بلندگو دست می‌گیرن و مداحی یا شعری اگه آماده کردن، برامون می‌خونن. این‌جوری بچه‌ها تو هیئت رفتن و دورهمی و پارک کلی با هم خوشن😍 و لازم نیست مثل زمان پسر اولم زمان خیلی زیاد برای سرگرم کردنشون بذارم😉. با فاطمه و محمدهادی که کوچیک‌ترن بیشتر وقت می‌گذرونم. قلقلک‌بازی و بدو بدو و بازی‌های مناسب سنشون. همسرم هم با پسر بزرگا می‌رن فوتبال و استخر؛ و چون توی شنا تخصصی کار کردن، بهشون آموزش هم می‌دن. گاهی هم تفنگ ساچمه‌ای برمی‌دارن و مسابقه تیراندازی راه می‌ندازن توی یه محیط مناسب😇. یکی از دغدغه‌هامون آموزش قرآن به بچه‌ها بود. با اینکه مدرسه‌شون قرآنیه ولی روی روخوانی بچه‌ها کار نکرده بودن و ضعیف بودن. محمدعلی رو فرستادیم جامعه‌القرآن یه ترمی، که هم روخوانی‌ش خوب شد، هم به کلاس اولش کمک کرد و الفبا رو زودتر یادگرفت. بعدترها هم خیلی گشتم که اطرافمون کلاسی پیدا کنم که بچه‌ها باهم برن، ولی اکثراً فقط حفظ داشتن. یه سالیه که خودم باهاشون کار می‌کنم. بعد از نماز ظهر و عصر می‌شینیم و با هم تمرین می‌کنیم. همین ارتباطمون شده موقعیتی برای اینکه بچه‌ها سوال‌هاشونو ازم بپرسن☺️. موقع آشپزی و دورهم نشستن‌هامون، در مورد یکی از خانواده‌های نزدیکمون که دچار چالش‌های اعتقادی آخرالزمانی شدن، خیلی سوال دارن. خصوصاً که ناراحتی و دعا و گریه‌های منو می‌بینن. به همین خاطر مجبوریم خیلی از مسائلی که جلوتر از سنشونه رو باهاشون حل کنیم و امیدوارم براشون خیر باشه😥. توی مناسبت‌های مذهبی سعی می‌کنم با بچه‌ها صحبت کنم که توی چه ایامی هستیم و عباداتش چیاست و چه کارایی خوبه انجام بدیم. مثلاً چله کلیمیه رو با محمدعلی هر روز زیارت عاشورا خوندیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۹.‌ بچه‌ها با وجود دعواهاشون، بیرون خونه پشت هم درمیان.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) ما تلویزیون نداریم، بچه‌ها با لپ‌تاپ و تلوبیون مشغول می‌شن، اما وقتی از پاش بلند شن، تحت تاثیر چیزایی که دیدن یا مدتی که یک‌جا نشستن و انرژی‌شون تخیله نشده🥴، به طرز محسوسی بد اخلاق می‌شن و اوضاع بدجور بهم می‌ریزه. شروع می‌کنن به زد و خورد. یکی این لگد می‌زنه، دو تا اون مشت می‌زنه و با وجود تذکر های من که این بازی به گریه ختم میشه ادامه میدن و بالاخره کار به دعوا می‌رسه🫣. توی دعواهاشون اما چیزی که برامون خیلی مهمه اینه که بچه‌ها احترام همو نگه دارن. سعی کردیم بینشون جا بندازیم که بزرگتر باید هوای کوچیک‌ترا رو داشته باشه و کوچیک‌تر هم احترام بزرگترو😉. مثلاً دعواشون که می‌شه، میان می‌گن مامان این با من بد برخورد کرده، مگه نگفتی باید با من مهربون برخورد کنه؟ اون بزرگتره هم می‌گه این به من بی‌احترامی کرده. همچنین دوست دارم بچه‌ها بیرون خونه پشت هم در بیان و از هم حمایت کنن. حتی اگه توی خونه کارد و پنیر باشن، که خیلی وقت‌ها هستن!🤭 برای بچه‌ها جا انداختم بیرون خونه حق ندارن پشت همو خالی کنن😏. مثلاً فوتبال که بازی می‌کنن، نباید داداشا تو دو تا گروه مقابل هم بازی کنن و رقیب بشن و برای هم کری بخونن! کلی هم این قضیه رو سفت می‌گیرم و گفتم اگه بشنوم هوای همو نداشتین، حسابی حالتونو می‌گیرم تا حساب کار دستشون بیاد. گاهی میان از فلان داداشا که خیلی بد باهم دعوا می‌کنن می‌گن و من می‌گم: اونا براشون جا نیفتاده! برادری خیلی مهمه، تو فرهنگ ادبیات دینی و ایرانی‌مون وقتی می‌خوان بگن دو نفر خیلی بهم نزدیکن، می‌گن مثل برادر می‌مونن. اصلاً عقد برادری داریم. پیامبرمون (صلوات‌الله‌علیه‌وآله) به حضرت علی (علیه‌السلام) می‌گفتن «تو مثل برادر منی». این‌قدر این واژهٔ برادر و نقش برادری مهمه، اما اون بچه‌ها شاید اهمیتشو نفهمیدن و به همین خاطر این‌طوری جلوی بقیه باهم دعوا می‌کنن🥲. خداروشکر با همهٔ چالش‌هایی که بچه‌ها با هم دارن، به هم حسادت نمی‌کنن، با اینکه خودم توی بچگی حسود بودم. سر محمدهادی یه کم ترس داشتم، که این الان توی باداری‌م می‌بینه من بچهٔ دیگه‌ای رو بغل می‌کنم ان‌قدر حساسه، برای فاطمه می‌خواد چیکار کنه؟😶🤐 ولی خداروشکر محبتش به خواهرش خیلی عجیبه. مثل یه بابا باهاش برخورد می‌کنه و با اینکه خودش هم کوچولوئه، برای هر حرکت جذاب و غیر جذاب فاطمه، کلی ذوق نشون می‌ده🥰 و تحویلش می‌گیره. بچه‌ها که کوچیک‌تر بودن، دوستی داشتم که یه تک‌دختر داشت (الان سه تا داره)، کمالگرا بود و مدام می‌بردش کلاس‌های مختلف. از این کلاس به اون کلاس. از این کارگاه مادر و کودک، به اون کلاس طبیعت گردی. وقتی دومی‌ش به دنیا اومد، اوایل عذاب وجدان داشت که نمی‌تونه مثل قبل به دخترش و کلاس‌هاش رسیدگی کنه و نکنه کم بذاره و فلان! به منم می‌گفت چطوری ان‌قدر خیالت راحته؟ می‌گفتم من همین‌قدر ازم برمیاد☺️. بچهٔ کوچیک دارم. شرایط مالی‌مون به دائم تاکسی گرفتن و شهریه‌های سنگین، نمی‌خوره (همون بازه‌ای بود که برای خرید خونه تحت فشار مالی بودیم). توانم همینه و به جاش دارم براش برادر میارم😉. درسته اولش دست و پام گیره، اما بعداً هم‌بازی می‌شن. من کاری که ازم برمیاد انجام می‌دم و بقیه‌شو می‌سپارم به خدا. این آرامشم خداروشکر کیفیت کارمو بالا می‌بره، به جای اینکه بخوام هی عذاب وجدان و اضطراب بگیرم🙄 که نتونستم بچه رو فلان کلاس ببرم. البته بعدها که بچه‌ها بزرگتر شدن و واقعاً لازم بود برن یه کلاس‌هایی، دیدم نمی‌شه همه‌ش با آژانس با چند تا بچه بیرون رفت، این شد که رفتم توی هفت ماهگی بارداری محمدمهدی گواهی‌نامه‌مو گرفتم و دست و بالم برای بردن و آوردنشون بازتر شد☺️. من همهٔ تلاشمو برای مادری کردن و تربیت بچه ها می‌کردم و خدا هم برکت می‌داد. فامیل هم ممکن بود توی ذهنشون بگن این همه درس خونده و نشسته داره بچه‌داری می‌کنه😏، البته که هیچ‌وقت همچین چیزی رو به روی من نیاوردن😉😬 شاید حاضر جواب بودن منم بی‌تاثیر نبود😅 و حتی به خاطر استقلال و انگیزه‌ای که توی بچه‌داری داشتم، یه جورایی الگو شده بودم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۰. با همسرم خیلی بحث نمی‌کنم، مخصوصاً جلوی بچه‌ها.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) برام خیلی مهمه احترام همسرم توی خونه حفظ بشه☺️. خودمم تلاشمو می‌کنم همسر خوبی باشم و فکر می‌کنم تا حدی موفق بودم🤭😉. نمی‌دونم خودخواهانه است یا خود خوب‌پنداریه. گاهی دعوامون می‌شه همسرم می‌گن: ببین تو که بهترین زنی، خیر الموجوداتی اینی، حالا ببین بقیه چی‌ان؟!😅 گفته بودم که از دورهٔ عقدمون، به خاطر اختلافات فرهنگی، خیلی تلاش می‌کردم حرف‌هامو سنجیده بزنم و قبلش فکر کرده باشم که این چه عواقبی می‌تونه داشته باشه و چه اتفاقایی پشت این حرف ممکنه بیفته؟ حتی در لحظه می‌خواستم حرفی بزنم، یه دقیقه صبر می‌کردم، بعد صحبت می‌کردم. یهویی و لحظه‌ای و از روی هیجانات آنی حرف نمی‌زدم☺️. همیشه سعی کردم روی عصبانیتم کنترل داشته باشم و خیلی وقت‌ها هم عصبانیتم ساختگیه😅. با خودم می‌گم، برای فلان چیز می‌خوای عصبانی بشی، یا فلان حرفو بزنی، این به خاطر خودته یا به خاطر زندگی؟ فلان انتقادو می‌خوای بکنی، خودت موضوعیت داری یا فکر می‌کنی بهتره همین‌جا جلوش گرفته بشه، چون اگه این موضوع ادامه ‌دار بشه، بعداً تاثیر اساسی و ضربهٔ بیشتری به زندگی می‌زنه؟!🧐 خداروشکر در گذر زمان هر دومون کمی از مواضعمون کوتاه اومدیم و تغییر کردیم و الان اختلافاتمون خیلی کمتره. سر همین احترام و دقتی که نسبت به همسرم قائلم، به بچه‌ها هم اجازه نمی‌دم به پدرشون بی‌احترامی کنن یا حتی کاری کنن که باعث ناراحتی باباشون بشه. الان که محمدعلی نوجوون شده، با اینکه بچهٔ قانون‌مند و سر به راهی هم هست، اما گاهی اختلاف نظرهایی بینشون پیش میاد، ولی بهش تاکید می‌کنم که «در هیچ شرایطی نه تنها حق نداری جواب بابا رو بدی و پررو بازی در بیاری، بلکه حق هم نداری ناراحتش کنی. تو که می‌دونی بابا از فلان کار خوشش میاد و از فلان کار بدش میاد؛ اگه می‌خوای عاقبت به خیر بشی، باید همون‌جوری عمل کنی». بهشون می‌گم حتی اگه حق با شما باشه، ولی به خاطر امر خدا، احترام پدر و مادرو نگه دارین و علاوه بر اون، بهشون محبت کنین، خدا هم براتون جبران می‌کنه. جبرانی هم که خدا بکنه، خیلی بالاتر از کاریه که می‌خواستین انجام بدین و رضایت پدر و مادر توش نبود😇. خودم و همسرم هم خیلی باهم‌دیگه بحث نمی‌کنیم. با اینکه دوست دارم طبق روحیهٔ زنانه‌م🤭 در مورد موضوعات صحبت کنم تا رفعش کنیم و دیگه تکرار نشه، ولی همسرم می‌گن ولش کن، گذشته و حرفشو نزنیم! منم می‌گم چشم! ولی بعداً توی موقعیت مناسب حرفشو پیش می‌کشم😉. اون اوایل نامه هم می‌نوشتم. به نظرم این‌طوری هم من فکرم متمرکزتره، هم ایشون با آرامش و تمرکز می‌خونن. اما چند ساله دیگه فرصت نمی‌کنم. یه بدی این مدل رابطه‌مون اینه که اگه قهر کنیم، فقط جفتمون می‌دونیم قهریم🥺. حرف می‌زنیم، سلام علیک و رفت‌وآمد داریم؛ ولی سرسنگینیم و خنده و شوخی نداریم و خیلی با هم خوش نمی‌گذرونیم. این باعث می‌شه قهرهامون طولانی بشه🥲 و شده یه هفته با هم سرسنگین بودیم. شاید اگه قهرمون تو ظاهرمون نمود بیشتری داشت، مدتش کمتر طول می‌کشید و زودتر آشتی می‌کردیم. خوبی‌ش هم اینه که چون بچه‌ها متوجه قهر ما نمی‌شن، زندگی معمولی‌مونو پیش می‌بریم و بهشون استرس و ناراحتی هم وارد نمی‌شه. با وجود احترامی که برای همسرم قائلم، اما الان نیاز بچه‌ها به من بیشتره و بیشتر وقتم رو برای اونا می‌ذارم و همسرم هم از این موضوع خیلی استقبال می‌کنن. خودشون هم به زیاد بودن تعداد بچه‌هامون از اول راضی بودن و اصلاً جذابیت خانواده رو به تعداد بچه بالا می‌دونن😍، اما تصمیم‌گیری دربارهٔ زمانشو به من سپردن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۱. یکی از چالش‌های خونه‌داری‌م، آشپزیه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) کارهای خونه برام خیلی مهمه. روزانه کارهای زیادی باید انجام بدم و خب خیلی خسته می‌شم. به خودم انگیزه و روحیه می‌دم که این بهترین کاریه که می‌تونم انجام بدم و خدا هم راضیه😇. دوست دارم به خودم بگم خب دیگه برای خونه کم نذاشتم و مرتبه! اما الان که بچه‌ها بزرگ شدن، شلختگی‌هاشون اذیتم می‌کنه😥. تا بچه بودن انتظاری نداشتم، اما الان بزرگ شدن و توقع دارم کمک کنن، یا لااقل کمتر بهم بریزن!😏 صبح‌ها برا مرتب کردن خونه، از آشپزخونه شروع می‌کنم. آشپزخونه مون دم در ورودیه و برام خیلی مهمه همیشه تمیز باشه. بعدش سراغ اتاق‌ها می‌رم و تمیز می‌کنم. هم‌زمان باید لباس‌هایی که بچه‌ها از سر خوشی🥲، هی درآوردن و پوشیدن و انداختن کف خونه🤨 رو تفکیک کنم. اگه لازم بود لکه‌گیری کنم و بعدش بندازم ماشین لباسشویی، که قابلیت استفادهٔ مجدد داشته باشه. لباس‌های فاطمه رو هم که کوچیکه، جدای از همهٔ لباس‌ها می‌شورم. حوصلهٔ کار خونه سپردن به بچه‌ها و تذکر دادن، رو ندارم و خیلی هم از من حساب نمی‌برن، اما پدرشون هفته‌ای یکی دو بار پسرا رو به خط می‌کنن و ندای "پاشید خونه جمع کنیم" سر می‌دن و بچه‌ها هم هر کاری دستشون باشه، زمین می‌ذارن و لبیک می‌گن😊. با کمال تعجب در عرض بیست دقیقه کل خونه مرتب می‌شه😳. همسرم هم می‌گن تقصیر خودته که از اینا کار نمی‌خوای!😏 ولی من می‌گم اینا از من به اندازهٔ شما حساب نمی‌برن!😅 توی همین زمان جاروبرقی و گردگیری هم می‌کنن بچه‌ها. هر چند کیفیت کارشون عالی نیست، ولی قابل قبوله. همین باعث می‌شه که خیلی به فکر نیروی خدماتی نباشیم، چون خودمون چهار تا نیروی کار داریم توی خونه، که در حد خودشون می‌تونن خونه رو تمیز کنن. یکی دیگه از چالش‌های خونه‌داری‌م، آشپزیه. بچه‌ها سلیقهٔ غذایی خیلی خاصی دارن و تقریباً تنها غذایی که همه‌شون دوست دارن، کتلته! باید حواسم باشه اگه یه وعده غذایی گذاشتم که یکی از بچه‌ها دوست نداشت، غذای بعدی مورد علاقهٔ اون بچه باشه. غذای بیرون رو همسرم قبول ندارن و غذای حاضری رو هم اصلاً غذا نمی‌دونن!🥲 روی کیفیت غذا خیلی حساسیم و بخش زیادی از هزینهٔ ماهانه‌مون برای خوراکه. سعی می‌کنیم این هزینه رو برای غذای سالم بذاریم تا ان‌شاءالله برای مریضی و دکتر هزینه نکنیم. غذای بازاری و کارخانه‌ای رو هم حذف کردیم و هزینه‌ش رو گذاشتیم برای غذاهای سالم. روغن بازاری استفاده نمی‌کنیم و تخم‌مرغ هم رسمی می‌گیریم. گوشت گوسفند می‌خوریم و گوشت گوساله تقریباً استفاده نمی‌کنیم و مرغ هم خیلی کم. بچه‌ها خیلی عسل می‌خورن. وعده غذایی کسی که از غذای سفره نمی‌خوره، عسل و نون و کره ست. اگه کیک هم بخوام برای مدرسه‌شون بذارم، حتماً باید خودم درست کنم☺️. علاوه بر وعده‌های اصلی و میان‌وعده‌های خونه، توی سال تحصیلی، چون ساعت مدرسه‌شون طولانیه و زنگ ناهار ندارن، باید برای ظهرشون هم یه غذای سبک مثل لقمه و ساندویچ تدارک ببینم. گاهی مجبورم ۵ صبح بیدار شم😩 و این وعده رو بپزم. این کارا بهم خیلی فشار میاره ولی دیگه سبک زندگی‌مون شده و معلوم نیست کی بشه تغییرش داد. از طرفی این هزینه‌ای که برای خوراک سالم می‌کنیم، خداروشکر باعث شده هزینهٔ کمتری برای درمان بدیم و به ندرت گذرمون به دکتر و آنتی‌بیوتیک خوردن بیفته. سعی می‌کنم با روغن مالی و استراحت و دمنوش حالشون رو بهتر کنم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۲. فاطمه شش ماهه بود که آزمون استخدامی آموزگاری دادم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) فکر می‌کنم دو تا شغل هست که برای خانم‌ها مناسب‌تره، که هم مورد نیاز جامعهٔ اسلامیه هم اگه خانومی توی این مشاغل باشه و فرزندآوری‌ش کمتر باشه، اشکال نداره و انگار با خدا معامله کرده😉. اون دوشغل پزشکی و معلمی هستن. پزشکی رو که مادرم اجازه ندادن برم و بعداً هم بنده خدا پشیمون شده بودن. اما من راضی بودم. جو دانشگاه شریف رو دوست داشتم. معلمی هم دیگه امیدی نداشتم برم. سال ۹۲ که برگشتیم، برای آزمون آموزش پرورش ثبت‌نام کردم و هزینه‌شو دادم. اما اشتباه کردم و دفترچه رو کامل نخوندم🥲. سن من برای معلم شدن، چند ماهی زیاد بود! نتونستم برم و حسرتش باهام بود. موقع تعطیل شدن مدرسه‌ای که روبه‌روی خونه‌مون بود، می‌دیدم معلم‌ها با مانتوهای اداری تنگ و ناخن کاشت و لاک‌زده بیرون میان. با خودم می‌گفتم خدایا اینا می‌خوان به بچه‌های ما چی یاد بدن؟! مادرم که اوایل انقلاب معلم بودن، می‌گفتن مدیرمون به دکمهٔ طلایی مانتومون هم گیر می‌داد😅 که مناسب نیست، اما حالا این‌جوری از این‌طرف بوم افتادیم! دخترا از معلمشون الگو می‌گیرن، این بچه‌ها هم توی قر و فر و آرایش از معلم‌شون یاد می‌گیرن! اتفاقات پاییز سال ۱۴۰۱ هم که افتاد، توی کلیپ‌های مختلف می‌دیدم اوضاع مدارس خیلی بحرانیه. حس می‌کردم آموزش و پروش، متولیان فرهنگی و مسئولین خیلی کم گذاشتن که بچه‌ها ان‌قدر راحت درگیر این چالش‌ها می‌شن. مردم از هم فاصله گرفته بودن🥺. نیروهای انقلابی هم توی بیان و تبیین مواضع و حضور فیزیکی موثر توی جامعه خیلی دستشون خالی بود. می‌دیدم درسته این ارزش‌ها بین خودمون و قشر نزدیک بهمون، دست به دست می‌شه، ولی به بیرون درز پیدا نمی‌کنه! خب کم‌کم خدای نکرده تحلیل می‌ره و فرهنگ غالب جامعه عوض می‌شه. فاطمه شش ماهش بود و داشتم کل تابستون رو می‌رفتم باشگاه برای ورزش، تا اینکه یه روز یکی از دوستام پیام داد که من آزمون آموزش پرورش رو دادم و قبول شدم. تعجب کردم! اونم ۵ تا بچه داشت. گفتم چه جوری مدیریت می‌کنی؟🤔 نمی‌شه که! گفت بشین بخون، قبول می‌شی، خدا به نیتت برکت می‌ده☺️. گفتم من اصلاً وقت ندارم، چه جوری بخونم؟ خصوصاً که منابع هم تخصصی‌تر شده. شروع کردم به خوندن. یک ماه و نیم وقت داشتم! صبح‌ها که بچه‌ها می‌رفتن مدرسه، قبل از اینکه دو تای دیگه بیدار بشن، دو سه ساعتی می‌خوندم، شبا هم یکی دو ساعتی. موقع کارای خونه هم فایل صوتی کتاب‌ها رو می‌ذاشتم و گوش می‌دادم. حس خوبی داشتم😍. این همون وقتی بود که به طور ویژه برای خودم اختصاص می‌دادم و تا بیکار می‌شدم، سریع می‌رفتم سراغ فایل‌هام که یا خلاصه کتاب بخونم یا تست بزنم. هفته آخر به همسرم گفتم خیلی با من همکاری کن و سه روز آخر رو بکوب نشستم خوندم. خداروشکر قبول شدم. مراحل مصاحبه رو پشت سر گذاشتم. کارمون که تموم شد، مصاحبه‌گر گفت حرف دیگه‌ای نداری بزنی؟ گفتم یه چیزی بگم، نمی‌خندید؟ من احساس می‌کنم آموزش و پرورش به من خیلی احتیاج داره، منم به آموزش و پرورش نیاز دارم چون معلمی رو خیلی دوست دارم. یه قسمتی هم بود که توانایی بحث کردن و اقناع‌سازی رو می‌سنجیدن. یه جلسه‌ای با پنج نفر دیگه و چند ارزیاب، ترتیب دادن و شروع کردیم به صحبت کردن در مورد موضوع جهاد. منم که قبلاً توی دوره دانشجویی سردبیر بودم و مدیریت جلسه بلد بودم، جلسه رو دست گرفتم. یه جایی موضوع رفت سمت جهاد فرزندآوری. اینا متوجه شده بودن که من پنج تا بچه دارم و اینو مطرح کردن. جلسه که تموم شد، ارزیاب گفتن حالا این پنج تا بچه فیلمتون بود یا واقعی بود؟😅 گفتم بله من پنج فرزند دارم. تعجب کردن و گفتن با پنج تا چرا اومدی استخدامی پس؟! گفتم تازه جا داره دو تا دیگه هم بیارم😉. خانوم ارزیاب پیگیر بود و خطاب به بقیه می‌گفت اینا رو ول کنید، بیاید ببینیم ایشون با چه انگیزه‌ای بچه آورده و چه جوری پاشده اومده آموزش و پرورش کار کنه.🤭 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۳. دبیر شدن برای شرایط من مطلوب‌تر بود، اما...» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) جواب مصاحبه آموزش و پروش اومد و قبول شدم. اما کی؟!😏 شب اول مهر بود! مدرسه‌ای که باید میرفتم خیلی دور بود و من به امید اینکه همین اطراف خونه شاغل بشم، تو آزمون شرکت کرده بودم. با محمدهادی و فاطمه اول رفتیم آموزش پرورش منطقه و بعد اداره کل محمدهادی داشت با تفنگش بازی می‌کرد که رفتیم توی اتاق. به محض ورودمون، مسئول مربوطه گفت که یا اباالفضل، این خانوم با تفنگ اومده، دیگه کارشو باید راه بندازیم😅. شناسنامه‌مو نشون دادم، گفتم من ۵ تا بچه دارم، نشسته بودم بچه داری‌مو می‌کردم، تا اینکه آموزش پرورش گفت همه جا نیرو می‌خواد و مدرسهٔ نزدیک هم می‌اندازه. اینه که امتحان دادم و قبول شدم، ولی خانواده‌م اولویت دارن و ولشون نمی‌کنم برم یه جای دیگه درس بدم☺️. خداروشکر راضی شدن برم منطقهٔ خودمون و شدم معلم چهارم ابتدایی مدرسه‌ای با یه خیابون فاصله از خونه‌مون. بچه‌ها ساعت ۷ از خونه می‌رفتن و من ده دقیقه به ۸، این خیلی خوب بود که مجبور نبودم زودتر از بچه‌ها از خونه بزنم بیرون😉. به خاطر دیر اومدن نتایج نهایی، برای نگه‌داری محمدهادی و فاطمه فکری نداشتم. مادرشوهرم، باوجود پادرد شدیدی که داشتن، پیشنهاد دادن فعلاً بیان و از بچه‌ها مراقبت کنن. صبح‌ها براشون تاکسی می‌گرفتیم و می‌اومدن پیش بچه‌ها. پیششون می‌خوابیدن تا ۹:۳۰ ۱۰ که بچه‌ها بیدار بشن. حدود دو ساعتی با صبحونه و ... وقت می‌گذروندن تا من برسم و عملاً خیلی نبود منو حس نمی‌کردن🥰. ظهر هم که برمی‌گشتم، براشون تاکسی می‌گرفتم برن خونه. حضور مادرشوهرم برای ما و خودشون خیلی خوب بود💛. لازم نبود کلهٔ صبح بچه‌ها رو ببرم مهد. خودشونم که سال‌ها تو خونه بودن و رفت‌و‌آمد محدودی داشتن یه مقدار حالت افسردگی پیدا کرده بودن😓 و خداروشکر این رفت‌و‌آمدها باعث شد روحیه‌شون خیلی بهتر بشه. ولی چون ۵ روز در هفته بهشون فشار می‌آورد، قصد دارم به امید خدا سال بعد دو سه روزی بچه‌ها رو ببرم مهد☺️. بعد شاغل شدن، کار من خیلی زیاد شده بود. به خونه که برمی‌گشتم تا شب کار داشتم و بیشتر وقتم توی آشپزخونه بودم. آخر هفته‌ها هم به نظافت اساسی می‌گذشت. بقیه که منو با این همه جنب و جوش می‌دیدن، می‌گفتن "خسته نمی‌شی؟!😅😫 بالاخره همهٔ خانوما مشکل پا، کمر، کم‌خونی، بی‌اعصابی و کم‌تحملی و... تا حدی دارن." من یه اعتقاد و شعاری داشتم، می‌گفتم من حقیقتا متوجه یه نکتهٔ اساسی شدم: "این روحه که جسم رو همراه خودش می‌کنه". من همون دختر ضعیف و بی‌جون خونهٔ بابام بودم. بعضی وقت‌ها برادرم به شوخی می‌گفت خواستگار برات بیاد به خاطر اینکه غش در معامله نکرده باشیم، همهٔ ایرادهاتو می‌گیم که بدونه چی داریم دستش می‌دیم😂 تا الان هم با اینکه همچنان کم‌خونم، الحمدلله ۷ تا بارداری داشتم (و دو تا سقط) و برای دو تا بچهٔ دیگه هم برنامه دارم ان‌شالله😉😍. واقعاً خدا خودش منو تا اینجا رسونده. علتش هم همونه که از نظر روحی، می‌دونم الان وظیفه‌مه بچه بیارم و این‌جوری جسمم هم یاری‌م می‌کنه💛. همینطور میدونم حضورم تو جامعه و کار تربیتی در مدرسه چقدر لازمه. بین دبیری دبیرستان و آموزش ابتدایی، اولی شرایطش برام خیلی بهتر بود ولی آزمون ابتدایی رو دادم. علاوه بر اینکه قبول شدنش آسونتر از دبیری بود و ظرفیت پذیرشش چند برابر بود، دوست داشتم با دانش‌آموزها ارتباط پیوسته داشته باشم. به نظرم بچه‌های ابتدایی که هنوز وارد دورهٔ بلوغ نشدن و معلم رو الگو میدونن، بهتر اثر می‌گیرن☺️. به جز اون معلم ابتدایی خیلی می‌تونه روی خانواده‌ها اثر بذاره و بیشتر از بچه‌ها، خانواده‌ها وابستهٔ معلم هستن و به حرفاش دقت دارن. اما توی دبیرستان والدین چندان با معلم کاری ندارن و زیاد اهمیت نداره معلم شیمی دو روز توی هفته به بچه‌شون چیا می‌گه🥲! توی جلسه‌هامون خیلی با مامانا صحبت می‌کنم، در مورد مسائل درسی، تربیتی و اجتماعی و... نمی‌دونم خدا تاثیر می‌ذاره توی کلام، یا خانواده‌ها حرمت ما رو نگه می‌دارن؛ خداروشکر خیلی پذیرش دارن. جلسه‌ای که با خانواده‌ها باید صحبت می‌کردم، گفتم: "من خودم ۵ تا بچه دارم، هم‌سن بچه‌های شما. نمی‌گم بچه‌های شما رو مثل بچه‌های خودم دوست دارم، اما به اندازهٔ اونا نسبت بهشون احساس مسئولیت می‌کنم☺️. اگه اومدم و معلمشون شدم، واقعاً انگیزه دارم که زمینهٔ رشدشون رو فراهم کنم. با اینکه از قبل به این موضوع فکر نکرده بودم ادامه دادم: «ما امام غایبی داریم که منتظر ماست. باید ما آماده بشیم تا ایشون بیان. من همهٔ تلاشمو می‌کنم از بین این ۳۸ تا بچه، چند نفرشون ظرفیت سرباز امام زمان شدن رو پیدا کنن🥺 و توی این مسیر بیفتن.» خیلی‌ها بعد این حرف‌ها، اشکشون جاری شده بود 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین
«۳۴.مادری و معلمی، ادامهٔ راه من...» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) اطمینانی که مادرها بهم داشتن باعث شده بود حتی با اینکه معلم سختگیری بودم، باهام همراهی کنن😉. امتحان میان‌ترم رو که گرفتم، دیدم وضعیت درسی بچه‌ها خیلی بده، به خانواده ها گفتم من اینا رو پاس نمی‌کنم😇، بمونن و پایه‌شون قوی بشه بهتره☺️. تهدیدم باعث شد بچه ها و خانواده ها به خودشون بیان و خداروشکر امتحانات آخر سال خیلی بهتر گذشت👌🏻. سعی می‌کردم لابه‌لای درس دادنم مسائل اعتقادی رو هم بهشون آموزش بدم. مثلاً توی درس ریاضی که به کسر یک پنجم رسیدیم، در مورد خمس یه چیزایی گفتم. یا به یکی از درس‌های اجتماعی رسیدیم که در مورد انسان‌های اولیه بود. بهشون گفتم من اینو درس دادم ولی نه ازش سوال می‌پرسم و توی امتحان میاد و نه قبولش دارم. چون طبق عقاید ما اولین ورود نسل انسان با حضرت آدم (علیه‌السلام) بوده که ایشون با علم الهی اومدن و اصول زندگی روی زمین رو بلد بودن. اولین جلسه‌ای که توی کلاس از روی قرآن خوندم رو خوب یادمه. سرمو که بالا آوردم دیدم بچه‌ها متعجب😳 نگاه می‌کنن و می‌گن ما فکر می‌کردیم این مدل قرآن خوندن فقط برای تلویزیونه. دو سه بار دیگه هم گفتن از روی قرآن براشون خوندم☺️. وقتی وارد آموزش و پرورش شدم ۳۸ سالم بود. یادم میاد سر انصرافم از درس زمان محمدعلی، می‌گفتم می‌خوام تا ۴۰ سالگی بچه بیارم😉 و بعدش حالا یه کارایی می‌کنم. اما بقیه می‌گفتن دیگه کی به یه آدم ۴۰ ساله که کلی فاصله افتاده بین درس و کارش، شغل می‌ده😏؟! من می‌گفتم بالاخره خدا خودش یه دری برام باز می‌کنه و شغل معلمی همون دری بود که به روم باز شد😍. چند وقت پیش آیه‌ای دیده بودم با این مضمون که خدا به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌فرمایند: «خدا و مومنین تو رو کفایت می‌کنند.» امام خمینی (رحمه‌الله‌علیه) تفسیر جالبی از این آیه دارن. می‌گن خدا مومنین رو در کنار خودش گذاشته، یعنی همون قدر که خدا پیامبر رو کفایت می‌کنه، مومنین هم پیامبر رو کفایت می‌کنن. حالا ما به عنوان مومنین چگونه پیامبر رو کفایت می‌کنیم؟ باید پیامبر رو یاری کنیم. بعد توضیح می‌دن که شما مادرها با فرزندآوری و تربیت بچه‌ها، می‌تونین از آمال ائمه دفاع کنین. من خیلی دوست دارم اگه خدا قسمت کنه یه دختر و پسر دیگه هم داشته باشیم🥰 و هم‌زمان با پیش رفتن معلمی و بزرگ شدن اونا، درسم رو ادامه بدم و توی شغلم هم ارتقا پیدا کنم و از اونجایی که انگیزه‌شو توی خودم می‌بینم😉، مدیر مدرسه بشم. خلاصه ادامهٔ مسیر خودم رو در معلمی و مادری می‌بینم... حالا چی شد که تصمیم گرفتم خاطراتم رو با شما به اشتراک بذارم؟!🤭 حدود دو ماه پیش یکی از دوستان باهام تماس گرفتن و گفتن می‌خوان روایت زندگی ما رو توی کانال مادران شریف منتشر کنن، واقعیتش اولش تمایل نداشتم🥲. مامانم همیشه به عنوان یه نکتهٔ مهم تربیتی بهمون می‌گفتن از زندگی‌تون برای هیچ کس حرفی نزنین😉، نه خوب زندگی رو بگین و نه بد زندگی رو. این‌جوری خیرش بیشتره💛. علاوه بر این خاطرهٔ ناخوشایندی داشتم در همکاری با صدا و سیما! حدود چهار سال پیش یه تیم بهم زنگ زدن و خواستن که از زندگی ما مستندی تهیه کنن. اصلاً تمایل نداشتم چون جدای از نکتهٔ مامانم، نمی‌خواستم تصویرم در تلویزیون دیده بشه و دلایل خودم رو داشتم☺️ ولی خانم رابط با صحبت‌هاش در مورد وضعیت جمعیت کشور و اهمیت روایت کردن زندگی خانواده‌های چند فرزندی راضیم کرد. ولی در نهایت به خاطر تدوین و گزینش صحبت‌ها، نتیجهٔ اون مستند به نظر خودم فقط تصویر زندگی یه زوج خارج زندگی کرده بود😏 که روی امکانات و شرایط خوبشون توی کانادا خیلی مانور داده شده بود و حالا برگشته بودن و چهار تا بچه هم داشتن، و از نظر من نکاتی که به درد باز شدن گره ذهنی پدر مادرها می‌خورد رو، ازش حذف کرده بودن. خلاصه خاطره بدی شد برام و دیگه قید همکاری با صدا و سیما رو زدم🤐. اما در مورد این کانال و پیشنهاد جدید برام فرق می‌کرد🥰. چون قرار شده بود همهٔ حرف‌ها و دغدغه‌هایی که مطرح می‌کنم، بدون سانسور توی کانال گذاشته بشه. 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
و اما یه خبر خیلی خوب!🤩🥳 قراره فردا با این مامان مهربون، یعنی «سرکار خانوم زهرا متقیان»، به گفت و گو بشینیم تا برامون بیشتر بگن از چالش‌های چند فرزندی و معلمی و...🌱 ⏰ همین الان ساعت‌هاتون رو برای فردا ساعت ۱۵:۳۰ کوک کنید🕞 ❣ فردا سه شنبه ۲۲ آبان ساعت ۱۵:۳۰ تشریف بیارید به 👈🏻 اینجا (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
«تجربه داغ پارافینی (۱)» ( ۱۷، ۱۱، ۹، ۹، ۳ ساله) یادتونه چند وقت قبل راجع به اعتقاد راسخم به تجربه اندوزی بچه‌ها و اهمیتش براتون نوشته بودم؟ 😎 می‌تونید اینجا ببینیدش. حالا می‌خوام یکم براتون از سختی‌ها و شیرینی‌ها و بلاهایی😥 که تو این مسیر چشیدم تعریف کنم🥴: تو سه چهار سال اخیر حنانه و حانیه و ریحانه چند مدل کار هنری رو تجربه کردن، تو دوران کرونا به لطف مجازی شدن همه چیز، آموزش سازه‌های خمیری رو به صورت برخط شروع کردن، خیلی علاقه داشتن و مجسمه‌های بامزه‌ای می‌ساختن ولی راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون 🙈 من اصلا علاقه‌ای به ادامه این کار نداشتم،😅 چون خمیرش پختنی بود و کار مامانا، من باید کلی وقت پای گاز می‌ایستادم و مواد هم می‌زدم تا خمیر بگیره، تازه اگر درست از آب در می‌اومد😮‍💨، اونم با یک فسقلی چند ماهه که کار رو خیلی سخت‌تر کرده بود. برای همین هم یواش یواش با غرغرهای من و عدم پخت خمیر بساط سازه‌های خمیری از خونمون برچیده شد بحمدلله😁. ولی خب باید جایگزین مناسبی براش پیدا می‌کردم، والا وقت بچه ها با فضای مجازی و گوشی و ...پر می‌شد. بچه ها از سه چهار سالگی به دوختن خیلی علاقه داشتن، خیلییی زیاد... اون سنین با نمد و نخ و سوزن کلی دوخت و دوز می‌کردن. کم کم به گلدوزی علاقه‌مند شدن و تو فضای مجازی فیلم‌هاش رو تماشا می‌کردن. من فکر می‌کردم روبان چون درشت تر هست زودتر بچه‌ها به نتیجه میرسن و براشون مناسب تره😖 که بعدا فهمیدم نه! خیلی هم اینجوری نیست، روبان دوزی هم سختی‌های خاص خودش رو داره. خلاصه چند ماهی با یک بسته مجازی روبان دوزی سرگرم یادگیری بودن، مرتب هم نقشه می‌کشیدن برای رشد و توسعه کارشون😅 ...تا اینکه الحمدلله کم کم بساط کرونا کنار رفت و کلاس‌های قرانشون شروع شد. حفظ قرآن وقتشون رو تا حد زیادی پر کرده بود و سختی‌های روبان دوزی تو مراحل پیشرفته ترش یکمی بچه ها رو دلزده کرده بود و اون رو رها کرده بودن، تا تابستون که در کنار حفظ قرآن مجدد کارهای هنری شروع شد.😊 این بار عروسک بافی و مکرومه بافی دو تا هنر نسبتا بی‌دردسر و جذاب بودن که پا به خونه ما گذاشتن، البته اینم بگما همچین هم بی دردسر نبودا! تو دارالقرآن، کنار حفظ یک کلاس عروسک بافتنی تشکیل شد که اکثر بچه ها یک رده سنی بودن، بیشتر بچه ها، چون مامان یا مادربزرگ یا خاله‌ای داشتن که بلد بود عروسک ببافه و تحمل دیدن شکست‌های پیاپی بچه رو نداشتن😐 همون جلسه دوم سوم عروسک‌های خوشگلشون حاضر بود🥴😤، اما الحمدلله من سررشته‌ای از عروسک بافتنی با یک میل نداشتم و همین باعث شد بارها و بارها بشکافن و ببافن تا یاد بگیرن، انقدر بندگان خدا می‌شکافتن و می‌بافتن که یک دفعه سر کلاس مربیشون عروسک حانیه رو که تا نصف رفته بود و یک جاش غلط شده بود، شکافته بود یکی از بچه های دیگه از غصه حال و روز اینا زده بود زیر گریه😝😂 اما دخترهام میدونستن باید بارها این کار رو تکرار کنند تا روش کار رو یاد بگیرن. خدا روشکر بعد از کلی تلاش بلاخره موفق شدن و مهارت لازم رو پیدا کردن، کاموا و میل بافتنی وسیله همراهشون شده بود همه جا.🧶 مکرومه آسونتر بود و سریع چند مدلی که بهشون یاد داده بودن رو یاد گرفتن و مرتب تو خونه در حال ساخت بودن، حتی برای کلاس مدرسه و دفتر مدیرشون جا گلدونی مکرومه بافتن و بردن 😍. اما همش ذهنشون درگیر تولید و فروش بود دنبال این بودن که بتونن محصولشون رو بفروشن و انگار خیلی تو این دو هنر بازار رو باز نمی‌دیدن و این شد اول چالش من 🤕😑. ادامه دارد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تجربه داغ پارافینی (۲)» ( ۱۷، ۱۱، ۹، ۹، ۳ ساله) ابتدای راه... خبر سخت بود و ترسناک «می‌خوایم کلاس شمع‌سازی و سنگ مصنوعی ثبت نام کنیم»😵😬😱 اسمش هم تن و بدن منو می‌لرزوند، شمع، پارافین!!! اونم تو خونه؟!!🥴 خدای من! اصلاً مگه می‌شه؟! آخه دخترا! روبان و نخ و کاموا مگه چش بود؟😥 بدون دردسر کثیف کاری! از سنگ که هیچی نمی‌دونستم با چند تا جستجو فقط خروجی خوشگل کارها رو دیدم و بعدم از توضیحات فهمیدم چیز خیلی خاصی نیست و یکم استرسم براش کمتر شد ولی آخه شمع؟!!😥 چی کار باید می‌کردم؟ تازه خونه رو بازسازی کرده بودیم اونم با سه چهار ماه مشقت بی‌نهایت با بچه کوچک که خودش به قد یک کتاب، ماجرا داشت و حالا که به آرامش رسیده بودم، دلم نمی‌خواست بعد این همه سختی آشپزخونم نابود بشه😩. نمی‌تونستم بی دلیل قضیه رو منتفی کنم چون خواسته نامعقولی نبود، شروع کردم دنبال راه فرار گشتن، اول گفتم این‌جوری به قرآن و تواشیحتون نمی‌رسین، برای اینکه بهانه‌ها رو از بین ببرن نشستن حسابی به خوندن و تمرین کردن قرآنشون😅. دیدم نه فایده نداره، گفتم به کارهای شخصی‌تون و نظمتون نمی‌رسین!!! وقتتون گرفته می‌شه! برای اینکه منو راضی کنن نظم و ترتیبشون شده بود ۲۰😝. اتاق‌ها خوشگل و مرتب، کافی بود حس کنن من ناراحت شدم ازشون، بدو می‌رفتن اول اتاق‌هاشون رو تمیز و مرتب می‌کردن تا من خیالم راحت باشه که به همه چی می‌رسن. دغدغه درسشون رو نداشتم چون همیشه خودشون از اول خودکفا پیگیر بودن، ولی تمیزی و نظمشون یک خط در میون بود که حالا حسابی افتاده رو دور مثبت!!! غافل از اینکه اینا همش برای اغفال کردن یک مامان ساده دل بوده🤪🤣. به هر حال با هزار تا قول و قرار سر اینکه باید اولویت‌بندی داشته باشین و اول درس، بعد قرآن، بعد نظم و ترتیب، بعد تواشیح به همه اینها باید برسین و شمعتون رو فقط وقتی اجازه دارین انجام بدین که همه کارها انجام شده باشه. تعهدات لازم رو گرفتیم و با هزار سلام و صلوات رفتیم برای ثبت نام 😬🤕. ادامه دارد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif