توسل به شهدا
قرار بر این شده بود که گروه مادر_مدرسه ، یه داستان_بازی برای دهه ی فجر آماده کنند و توی موزه شهید فرومندی اجرا بشه و از دانش آموزان و مادران و مربیان دعوت کنند.
البته پشتپرده این کار، فعالیت انتخاباتی برای مربیان و والدین بچهها بود.
من فقط دو جلسه اول که برای هماهنگی و تمرین بود ، شرکت کردم ولی...
ده روز بود که بچه هام به نوبت مریض میشدن😔تب و لرز و اسهال واستفراغ!!
البته خودمم قبل از بچه هام فشارم افتاد و ... چند روزی بیحال بودم!😔
خلاصه که از اون به بعد نتونستم جلسات تمرین رو برم و مدام گروه و چک میکردم و حسرت که چرا نمیتونم کاری کنم...😢
خلاصه که آخرین روز جلسه ی تمرین هماهنگ شد و مریضی همچنان در خانه ما رخنه کرده بود😢
از صبح مدام به خودم میگفتم این ده دوازده روز که کاری از دستم برنیومد، حداقل به بچه های مادر_مدرسه بگم که آخرین جلسه رو بزارن خونه ما...
در اصل میخواستم ثواب این کار و نذر خوب شدنِ حالِ بچه هام کنم ☺️
ولی یه نگاه به خونه انداختم و...🙈😂
خونه نبود که بازار شام...😅 پشیمون شدم،اما هنوز دلم میخواست یه کاری کنم...
ظهر شد باید میرفتم مدرسه برا نماز جماعت
از برگشت، آقامون اومدن دنبالم و رفتیم خونه.
به آقامون گفتم میشه با ماشین برم جایی؟؟
گفتن : اگه زود برمیگردی، باشه!
سریع زنگ زدم به مدیرگروه مادر_مدرسه و پرسیدم چه کارهایی مونده روی زمین؟؟؟
گفتن یه لباس سربازی از فلان جا و کلید خانه موزه و...
رفتم به سمت آدرسی که گفتن و همونطور استرس بچه هامو داشتم... توی دلم میگفتم که الهی به حق شهدا و امام شهدا و مخصوصا شهید فرومندی ، بچه هامو شفا بده😭 و خودت دستمونو بگیر...🤲
تا رفتم امانتی رو بگیرم و برسونم و برگردم خونه نزدیک یه ساعت شد🙈
خودمو آماده ی گله و شکایت و آه و ناله کرده بودم😂 ولی با یه چیز دیگه مواجه شدم...😍
وقتی رسیدم خونه،بچه هام خونه رو مرتب کرده بودن و داشتن جارو میزدن، ازشون عکس گرفتم برای روایت😊
مهدی کوچولو هم همون اول بغل باباش خوابیده بود😊
ممنون خدا جونم که هوامونو داری❤️
#مادرانهسبزوار
#مادرانمیدانجمهوری
#انتخابات
#منرایمیدهم
#نزدیکقلهایم
#روایت
@madaranemeidan