توی بازارچه، میز کتاب رو راه انداختیم با کمترین امکانات. روی یه کاغذ با مداد شمعی دخترم بزرگ نوشتم امانت کتاب با یه سنجاق روسری هم وصل کردم به رومیزی. مردم گذری از جلوی میز رد می‌شدند منم دعوت‌شون می‌کردم که از میز دیدن کنند و با دمنوش و آجیل ازشون پذیرایی می‌کردم. دوتا دختر نوجوان که معلوم بود از مدرسه دارند برمی‌گردند مشتاقانه کتاب‌ها رو بر انداز می‌کردند و ازم می‌خواستند براشون راجع به هر کتاب توضیح بدم و هر کتابی که براشون جذاب بود می‌گفتند آخرش چی می‌شه. یکی دیگه از مخاطب‌های امروزم یه آقا پسر نوجوان بود. می‌گفت علاقه به کتاب‌های ترسناک داره منم کتاب آن سوی مرگ رو بهش امانت دادم اما می‌ترسم برام داستان بشه و مامانش هفته دیگه بیاد دعوا. (با لحن شوخی و طنز بخونید.) انقدر غرق در معرفی و صحبت با مردم بودم که از دختر کوچولوم غافل شدم. داخل بازارچه یه سری جوون مشغول بازی فوتبال بودند. دیدم دخترم صندلی‌شو برداشته گذاشته کنار اونها و داره تماشاشون می‌کنه. نزدیکای ساعت ۳ رسیدیم خونه. دخترم انقدر خسته شده بود که نفهمیدم کی خوابش برد. منم سریع شروع کردم به جارو و مرتب کردن خونه تا وقتی آقامون میاد جلوش سرافراز باشم. (عکس‌های بالا متعلق به بازارچه کتاب نیست، دوشنبه بازار شهرک رازی در مشهد هست. ما برای شعاع دامنه نفوذ و پویش ماه، میز کتاب گذاشتیم.) 🖊 وجیهه توسلیان * "مادرانه"* [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)