💗|
#رمان_مسیحـا
✨|
#پارت_شانزدهم
پول را روی صورت حساب میگذارم و بلند میشوم،فاطمه هم.
از کافی شاپ خارج میشویم.
_ نیکی حالت خوبه؟
_ آره،خوبم...خیلی خوب،بریم اون پارکه؟یه نیم ساعتی تا کلاس وقت هست.
_ آره بریم
روی یکی از نیمکت ها می نشینیم.
_ نیکی،من دوست دارم بقیه اش رو بشنوم ولی اگه حالت خوب نیست،بمونه واسه بعد
_ نه،من خوبم
_ بعدش چی شد؟
موبایلم را در میآورم و جلوی گوش فاطمه میگیرم: ببین این داشت پخش میشد.
فاطمه سر تکان میدهد:آره اینو شنیدم خیلی قشنگه...
_ مداحی که تمام شد حال یه آدمی رو داشتم که میخواد پرواز کنه،اونقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد، یعنی اون شب به اندازه تمام عمرم گریه کردم.هیچ کس نبود... دلم نمی خواست تنها باشم برای همین رفتم پیش منیر خانم، بنده خدا من و تو اون حال دید، کلی ترسید. از تلویزیون اتاق منیر خانم صدای سینهزنی میومد.
بهش گفتم چه خبرشده منیر خانم؟
گفت:شب عاشوراست دیگه
پرسیدم:عاشورا چیه؟
با گریه گفت: شهادت امام حسینه دیگه.
بهش گفتم:میدونم ولی اصلا امام حسین کیه؟چرا من این همه گریه کردم براش؟
خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده، از بچگی عاشق تاسوعا و عاشورا بودم،چون دو روز تعطیل بودیم...
میدونستم شهادت امام حسینه ولی درک نمی کردم چرا بعد از هزار و چهارصد سال برای کسی بخوان این همه عزاداری کنن، رفتم سراغ اینترنت...
میدونی اولین صفحه ای که باز شد چی بود؟
عکس گنبد سیدالشهدا و یا حدیث از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
*ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاه*
من،کشتی نجات ام را پیدا کرده بودم عین یه آدم تشنه،که مدام آب شور میخوره،حریص فهمیدن شده بودم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456