💗| ✨| یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست. ★ کتاب را میبندم،حس میکنم گُر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم میپیچد.... چرا مامان هرگز این چیزها را براي من توضیح نداده بود،مگر،مادر وظیفه اي،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ کدام از مسائل این کتاب،عقیده اي ندارد؟ نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختران.... چند سال است سر سفره ي جهالت بزرگ شده ام؟ واي خداي من... امیدوارم،توبه ي بنده ي حقیرت را پذیرفته باشی که من هیچم،بی تو.... صداي عمو میآید:نیکیخاتون آماده شو بریم گردش بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم. مانتو بلند مشکی میپوشم با گل هاي زرشکی . روسري به رنگ گل هاي لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردي برویم. از اتاق خارج میسوم،عمو آماده شده و روي مبل نشسته. بارانی بلند سرمه اي پوشیده. سعی میکنم با لبخندي،تلخی چهره ي دمغم را پنهان کنم. :_بریم عمو؟ به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟ برمیگردم:بله؟ :_مشکلی پیش اومده؟ :+نــه،همه چی خوبه و براي تأیید گفته هایم،لبخندي چاشنی میکنم. عمو با نگرانی نگاهم میکند،در نهایت میگوید:اینجا یازده ماه از سال هوا ابریه،بهتره لباس گرم برداري، یه وقت دیدي بارون گرفت. چشمی میگویم و به سرعت از اتاق،بارانی سرمه اي ام را برمیدارم. دست در دست عمو،از خانه خارج میشوم. عمو راست میگفت،خبري از آفتاب نیست. عمو میگوید:با سیاوش میریم،از نظر تو که اشکالی نداره؟ :+نه،چه اشکالی؟ :_پس بزن بریم که سیاوش زیر پاش درخت سبز شد! با عمو به طرف ماشین آقاسیاوش میرویم،مارا که میبیند پیاده میشود و سلام و احوال مرسی میکند. ماشین او هم،یکی از بهترین مدل هاي بریتانیایی است که تصویرش را روي جلد مجله ها دیده بودم. خود آقاسیاوش هم،کت چرم مشکی پوشیده. سوار میشویم. عمو میگوید:سیاوش میذاشتی من ماشین میآورم دیگه. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456