📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_بیستودوم
روز
تعطيل بود و همه تو خونه بودن.. بيدار هم بودن. اصولا فقط تو خونه آدم تنبله من بودم... خيلي .
ولي
جاهاي ديگه نه....
زبر و زرنگ بودم ... يعني دقيقا جاهايي که غريبه بودن و فاميل و مادربزرگ و
پدر و مادر نبودن... اصلا اونا رو که مي ديدم تنبل مي شدم...
بلند شدم نشستم لبه تخت و پريدم پائين... پتوم رو تا کردم و انداختم بالا. امروز حالم بهتر بود..
ولي اخلاقاي گندم هم چنان باهام بود..
با چشماي بسته و رفتن تو در و ديوار خودمو انداختم تو دستشويي...
چشامو که باز کردم دماغ و
چشم هاي پف کردم رو ديدم و به خودم خنديدم.. در واقع حاضر بودم تو در و ديوار برم ولي قبل
از شستن دست و صورتم به کسي سلام ندم و کسي رو نبينم... خب اينم يه جورشه ديگه...
خودمو تر تميز کردم و رفتم بيرون. به همه يه سلام بلند دادم و بعدِ خشک کردن دست و صورتم
با آتنا سفره صبحونه رو حاضر کرديم...
بعد صبحونه يه چايي ليواني واسه خودم ريختم و نشستم پشت کامپيوتر... تصميم داشتم سر يه
هفته قال قضيه رو بکنم و رمانمو بفرستم بره...
يه هفته مثل برق و باد گذشت و من تمام تمرکز و وقتمو گذاشتم روي تصحيح و حذف و اضافه
هاي رمانم...
چيز توپي شد... خودم که مي خوندم ذوق مرگ مي شدم. به قول مامانم اگه اين وقتو
واسه درسم مي ذاشتم تا حالا پرفسور شده بودم...
بيخيال بابا... من که ديگه مهندس شدم رفت... فلشمو فرمت کردم و فايل رمانم رو ريختم توش و
بلند شدم از پشت کامپيوتر ...
دو سه روزي بود که همش تو گوش مامانم ميخوندم که ميخوام برم دنبال يه انتشاراتي ديگه
بگردم...
از بس گفتم که ديگه بعدا گير ندن بگن کجا ميري..!! واسه چي ميري!!...
امروزم همون روز
بود...
@mahruyan123456 🍃