✍️سایه دلپذیر
🍃پرده نیلی رنگ را به گل میخ روی دیوار آویزان کرد. نور خورشید از پشت پنجره روی گلهای شمعدانی تابید. از جعبه دستمال کاغذی روی میز، دستمالی برداشت. اشکهایش را پاک کرد و به خود گفت: «اگه صبح امروز زیبا نیست خودم باید دل انگیزش کنم. نگاهش به سمت قاب عکس برادرش چرخید. »
☘️با تسبیح فیروزهای رنگش شروع کرد به صلوات فرستادن که زنگ گوشیاش به صدا در آمد. بعد از سلام و احوالپرسی به پسرش گفت: « پنجشنبه ست، میشد برم ... »
🌸_مادرجان! بهتره حرف دکتر رو بها بدی، خیلی سفارش کرد حتما استراحت کنی.
⚡️مادر و پسر از هم خداحافظی کردند. فاطمه نگاهی به آشپزخانه انداخت. همسرش مشغول شستن ظرفها بود. آرش وقتی کارش در آشپزخانه تمام شد. با سینی چای به سمت همسرش آمد و گفت: «فاطمه، میرم مغازه برای نهار هم برگشتنی غذا میگیرم، استراحت کن.»
🌾فاطمه با خودش زمزمه کرد: «یه وقتایی درهای رحمت الهی کمی بازه تا از لای در، رحمتش رو ببینی؛ اما نمیتونی دست بزنی چون روی در، قفلی به نام حکمت هست.»
💠فاطمه روی کاناپه دراز کشیده بود. صفحه گوشیاش روشن شد، اسم سجاد را دید. سجاد بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «مرجان براتون غذا پخته، الان تو راهم، میآییم.»
🔘_ممنون، پس به پدرت خبر بده، غذا نگیره.
🔻سجاد با کمک پدرش سفره را جمع کرد. مرجان در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها شد.
🍃سجاد کنار مادرش نشست و صفحه گوشیاش را باز کرد. فاطمه تا چشمش به عکس سنگ قبر برادر شهیدش افتاد نگاهی به پسرش انداخت و گفت: «کی رفتی؟»
☘️_بعد از این که با شما خداحافظی کردم. گلدونشو آب دادم سنگ قبرش رو هم شستم، عکس گرفتم که فاتحه بخونی و دلت آروم بگیره، انشاءالله پنجشنبه آینده میام تا با هم بریم.
🌸فاطمه در حالی که چشمانش از رضایت میدرخشید، گفت: «مهربانی بذریست که وقتی کاشتی به بار مینشینه و درختی میشه که سایهاش لذت بخشه.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔
@tanha_rahe_narafte