✍️قهرمان من
#قسمت_دوم
🎇حالا دیگر سپیده نیز مانند سایه، کنار پنجرهای با قاب آهنی ایستادهبود که شیشههای ترکخورده و پردهی ضخیم و رنگ و رو رفتهاش گویای وضع مالی پایین خانواده بود.
⚡️در آن لحظه سپیده به این فکر میکرد که دختر یک پدر زحمتکش و معتقد را فقط کینه و لجبازیهای احمقانهاش میتواند اینگونه تا مرز بدبختی ببرد که آخر سر، از خجالت پدر، روزها خود را در اتاقی شش در چهار حبس کند که در آن با دو خواهرش هماتاقی میشد. گوشهای از آن اتاق را هم ردیف رختخوابهای خانواده اشغالکرده و جای یک نفر را میگرفت.
😓سایه از خجالتش مدام مراقب بود هر موقع پدر در خانه نیست برای رفتن به دستشویی و انجام کارهای ضروری از اتاق بیرون بیاید.
سپیده با عمیقشدن در چشمهای سایه دلش گرفت. پدر همیشه میگفت: «این بچه، تندی و زیادهخواهی را از مادرش به ارث برده، به کم راضی نیست و با حقوق کارمندی من، زندگی رو جهنم خودش میدونه.»
💥برای اینکه حال و هوای خواهرش را عوض کند، با لبخندی نمکین گفت: «واای آبجی بزرگه! چشات چقد قشنگ بودنا، من تا حالا توجه نکرده بودم.»
سایه با شنیدن این جمله انگار خاطرهی دردآوری یادش افتاده باشد، دستش را جلوی دهانش گرفت و هق هق گریهاش بلند شد و منتظر پرسیدن سپیده نماند: «اون مرتیکهی نامرد هم همیشه اینو میگفت. دیگه باورم شدهبود که به خاطر خودم دوستم داره ...»
😩سپیده ابروهایش را در هم کشید. لبهایش را به نشانهی اعتراض کش داد و در حالی که دستش را دور گردن او حلقه میکرد گفت: «ای بابا! اینکه نمیشه عزیزدلم! با هر چیز کوچیکی یاد گذشته بکنی! اصن ... اصن دیگه حق نداری تو این اتاق تنها بمونی.»
کمی مکث کرد و با پوزخندی در گوشهی لبش ادامه داد: «خودتم که میخواستی نامردی بکنی ...»
👀بعد چشمهایش را درشت کرد و دست بر چانهی سایه گذاشت: «ببینمت! از شکنجههای مامان من میخواستی دربری؟! یا انتقام طلاق مامانت رو از بابا بگیری؟! »
سایه فشاری روی قلبش احساس کرد، آه عمیقی کشید: «سپیده! دیگه هیچکس تو این خونه منو نمیخواد، حتی بابا ... »
وسط حرفهایش، چهرهی خجالتزدهی پدر در کلانتری از ذهنش رد شد که دانههای عرق بر پیشانیاش صف بسته بود و او مدام با پشت دست آنها را پاک میکرد.
🍁در حالیکه با یادآوری آن لحظهی تلخ، عرق سردی بر تنش نشسته بود، رو به سپیده گفت: «یه جا خونده بودم که گاهی وقتا یک برگ زرد هم میتونه یک درخت رو خم کنه، اون روز به اون جمله خندیدم. ولی تو کلانتری، بابا رو دیدم که چطور برگ زردی مث من خمش کرده بود ...»
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔
@masare_ir