داستان
#مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش ششم
و فقط ما سه ماشینی که از تهران اومده بودیم رفتیم بطرف باشگاه سوار کاری ...
وقتی تو جاده افتادیم باز دشتی پر شقایق جلوی چشمون بود ..
آسمون روشن و آبی با ابر های تکه ؛تکه ی سفید ...و سبزی خاصی که علف های اون دشت داشت چشم رو خیره می کرد ..
خدایا چقدر این سرزمین زیباست ....دریا دریا شقایقِ سرخ داشت منو بیهوش می کرد ..دلم می خواست پیاده بشم و بین اون گلها گم بشم ....
از آرتا پرسیدم : قلیچ خان خودش مسابقه میده ؟
خندید و گفت : نه بابا؛ عمو با اون قد و هیکل ؟ سوار کار باید چثه اش سبک باشه تا اسب بتونه سریع تر بره ...
اون امروز صاحب دو اسب تو مسابقه است ..تا اونجا که می دونم .. تو این دور دواسب داره و تو دوره ی دوم که بیست و چهارم فروردین هست سه اسب آماده داره ....
جاده بر خلاف چند روز قبل بشدت شلوغ بود همه میرفتن بطرف باشگاه .
...به اونجا که رسیدیم قلیچ خان رو ندیدیم ولی یک نفر رو فرستاده بود تا ما رو ببره به جایگاه جایی که برامون نگه داشته بود ..
جمعیت زیادی اومده بودن ..برای من واقعا دیدنی بود هرگز تصور چنین چیزی رو تو ایران نداشتم .....
همه روی صندلی نشستن و چهار نفرمون بی جا موندیم ..من به آرتا گفتم می خوام برم جلو,
اونجا که میله کشیدن ....ندا هم گفت منم میام ..
داستان
#مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش هفتم
پس با خواهر آرتا چهار نفری رفتیم پایین ..و به زور یک جا برای خودمون باز کردیم ..و از اونجا به تماشای مسابقه ایستادیم ...
دور اول رو که اعلام کردن 68 سوار کار با اسب های دو خون مسافت هزار متری رو کورس می ذاشتن ...
همه حواسمون به مسابقه بود ..
که احساس کردم یکی پشت سرم ایستاده ..من وجود قلیچ خان رو از پشت سرم حس کردم و این خیلی برام عجیب بود ...
با هیجان برگشتم ..خودش بود ...دستشو فرو کرده بود تو شال کمرش ..
گفت : با من بیا ...یکم جلوتر ایستاد ..تپش قلبم چنان بود که انگار تو مغز سرم می کوبید ...
دستم رو گرفتم روی پیشونیم تا آفتاب به صورتم نتابه و بتونم اونو ببینم ..
گفت :خوش اومدی خیلی کار دارم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نیام بهت خوش آمد بگم ... نمی دونی برای من چقدر ارزش داره این لحظه که تو به دیدن مسابقه ی اسب من اومدی این آرزوی قلبی من بود شکر پروردگار ...
دور پنج ؛ اسب من تامارا و دور هفتم اسب تو بولوت شرکت می کنه ..
امروز من می دونم شانس میارم ..چون تو اینجایی .. برای شب هم خودتو آماده کن ..دیگه کسی نمی تونه مانع ما بشه ...( و نگاهی به من کرد که تار پود وجودم رو به آتیش کشید )
اغشام گلین ..و بدون اینکه منتظر باشه من حرفی بزنم رفت ...
به قدم های بلند و استوارش نگاه می کردم ...این قدم ها به من می گفت این مرد هر کاری اراده کنه انجامش میده .... و احساس می کردم خیلی دوستش دارم ....
داستان
#مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش هشتم
برای من مثل خواب و رویا بود ....و باور نکردنی ..
برگشتم دیدم ندا و آرتا و خواهرش به جای مسابقه دارن منو نگاه می کنن ...
با دستپاچگی گفتم : آرتا عموت داشت اسم اسب هاشو و دور مسابقه رو به من می گفت ..همین به خدا ؛؛
ندا بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : الهی خدا کمرت بزنه ...از دور معلوم بود دارین چطوری بهم نگاه می کنین ...
به خدا نیلوفر دو روز دیگه بمونیم تو آبرو ریزی راه میندازی .. الان خواهرش به گوش مامان و باباش می رسونه اونام به همه میگن ..یکم آروم بگیر ...
گفتم : شما ها حواستون نبود اومد صدام کرد به خدا ,, نمی شد که نرم ...
گفت : خوبه خودت همیشه از من ایراد می گرفتی ...کامل خودتو دادی دست قلیچ خان ...
گفتم : ندا آخه تو نمی دونی چی شده یک روز که برات تعریف کنم بهم حق میدی ....
دوره پنجم نفرات اول و تا سوم رو اعلان کردن همه سراپا گوش بودیم ..
نفر اول سوار کار مهرداد آق آتابای .. با اسب رونیکای ..
نفر دوم سوار کار آلب ارسلان آق منگل با اسب تامارا ....
و نفر سوم ..
من از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و برای قلیچ خان خوشحال بودم ...ولی یک مرتبه یادم افتاد بولوت تو دور هفتم به شانس من می خواد کورس بده ...
یا لا اقل قلیچ خان اینطوری فکر می کرد ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d