اصلا رضا کی هست ؟ منم فراموشش می کنم اونوقت بغض می کردم و گریه ام می گرفت .. یک روز عمه و مامانم داشتن غذا درست می کردن و پسرا با عاطفه که حالا پانزده سالش بود توی هال ورق بازی می کردن .. مامان جون منو صدا کرد و دستم رو گرفت بین دو دستشو پرسید : خوب بگو ببینم .. گفتم : چی بگم ؛ مامان جون ؟ گفت :حال ؛؛ احوال ؟ از هر کس بتونی پنهون کنی از من نمی تونی ...برام تعریف کن اون کیه دل تو رو برده ؟ خندیدم و گفتم : نه ..شما اشتباه می کنین دلمو نبرده ؛؛ خوب همینطوری ... گفت : همینطوری تو حواست پرت شده ؟ دیگه اون پروانه ی شاد و سر حال من نیستی ؟ گفتم : نه مامان جون گرما باعث شده حال نداشته باشم .. داره روز به روزم گرم تر میشه نمی دونم تابستون مامانم می خواد چیکار کنه ؟ گفت بشینه توی این اتاق ماشاالله مثل بهشت خنک و خوبه ..حالا تو بگو چته برام تعریف کن .. با خجالت گفتم : مامان جون تو رو خدا ول کنین خوب چی بگم ؟ داستان 🦋💞 - بخش پنجم گفت : قربونت برم هر چی توی دلت هست ..این چیزیه که خدا به آدم ها داده نبابد ازش خجالت بکشی .. اگر این احساس نبود که الان نسل آدم از روی زمین ور افتاده بود ..خدا زن و مرد رو برای هم آفریده من شوهر کردم مادرت شوهر کرد ؛توام مثل مایی .. مامان جون اینو گفت و مثل اینکه رفته بود توی رویا های خودش به گوشه اتاق خیره شد و گفت : می دونستی من و بابا بزرگت خدا بیامرز از بچگی همدیگر رو دوست داشتیم ؟ پسر دائی من بود و تا آخر عمرشم به من می گفت دختر عمه ..و منم می گفتم پسر دائی .. توام حق داری یکی رو بخوای, و من اینو از صورتت خوندم .. گفتم : آخه مامان جون خودمم نمی دونم ..نه ؛نه اونطوری نیست یک پسر بوشهریه توی اردوی رامسر دیدمش بهم کمک کرد ..و دوباره اینجا توی بوشهر وقتی رفته بودیم برای عزاداری امام حسین دیدمش .. به من میگه پرپروک ..چون اسمم پروانه اس .. گفت : خوب ؟ دیگه چی ؟ گفتم : تو رو خدا اینطوری نگاه نکنین ..چیزی نیست .. گفت : پس چرا صورتت گل انداخته ؟ گفتم : اییی مامان جون گفتم که چیزی نیست .. گفت : ولی یادت باشه اگر از خانواده ات پنهون کنی کارت سخت میشه ؛ از اول بزار در جریان باشن هم خطاهای خودت کم میشه هم راه رو درست تر میری .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d