داستان 🦋💞 - بخش اول اون روزا کار همه ی اعضای خانواه این بود که ببینن پروانه می خواد چیکار کنه و چی لازم داره ..و اونقدر این کارو بی منت انجام می دادن که متوجه نمی شدم چه فشاری از نظر مالی داره بهشون میاد .. از اون طرف خاله هام و عمه ام هر کدوم یک طرف کار رو گرفته بودن .. عمه ام یک سری کامل رو میزی و رو تختی قلاب بافی برام آماده کرده بود با چند تا جانماز و چادر خوب به رسم اون زمان تور دوزی شده و عروس وار ؛؛ .. خاله فریده همه ی بقچه ها و ملافه های لازم رو گلدوزی و مروارید دوزی کرده بود .. خاله منیژه سرویس آشپزخونه برام دوخته بود و یک رو تختی و پشه بند خیلی قشنگ که با روبان ساتن صورتی و گل های رُز مخمل صورتی تزئین کرده بود ..و حتی مادر بزرگ ها و زن عمو هم چیزایی با خودشون آورده بودن که روی جهیزیه من بزارن .. اولش قرار بود توی خونه ی ناخدا با رضا زندگی کنم .. ولی رضا قبول نکرد و با مشورت هم همون خونه ای که توی بن مانع داشتن رو به کمک کمال و پیمان سه تایی باز سازی کرد ن و رنگ زدن و آماده شد برای بردن جهاز من .. اون خونه با دوتا اتاق و یک سالن دراز بی قواره و یک حیاط ؛شد خونه ی من .. اما مگه برام مهم بود ؟ که چی دارم و کجا می خوام زندگی کنم تنها رضا و عشقی که به اون داشتم قبول هر چیزی رو برام آسون می کرد .. داستان 🦋💞 - بخش دوم و باز اونشب مادر رضا جشن و سروی بر پا کرد نگفتی ..این همه جشن و برو و بیا ؛هم منو خسته کرده بود هم مامان رو که از گرما عاجز بود ..و رضا که بیشتر پیش ما بود اینو می فهمید ..و به من می گفت : لازم نیست هرکاری مادرم میگه انجام بدین .. خو شما هم حق دارین نظری داشته باشین ..رسم شما هم هرچی هست باید انجام بشه .. و مامان می گفت : نه پسرم بزار همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه ..مادرت داره زحمت می کشه تا رسم و رسومات رو برای عروسی پسرش درست اونطوری که دلش می خواد به جا بیاره .. من اگر چیزی میگم فقط به خاطر گرماست .. بالاخره دو روز مونده بود به عروسی توی خونه ی ناخدا حنا بندون گرفتن .. ساعت نزدیک سه بود که رضا با خاله اش اومدن دنبال من که بریم سلمونی ؛ خاله فریده هم لباس پوشید و آماده شد و همراهم اومد .. مادر رضا و دوتا دیگه از فامیل هاشون اونجا بودن ..شیرینی پخش کردن وبا هلهله کشیدن اولین نخ بند به صورت من خورد و مادر رضا یک سکه گذاشت روی پیشونیم و برای بار اول ابروهامو برداشتن ..اون موقع ها دخترا تا شب عروسی دست به صورتشون نمی زدن ولی من به خاطر اینکه یکم بور بودم تغییر زیادی نکردم .. اما وقتی به دستور مادر رضا آرایشم کردن و موهامو بردن بالا تا خودمو دیدم ترسیدم و گفتم : من که شکل جن شدم .. خاله دوست ندارم اینطوری خجالت می کشم ؛؛ نمی خوام ؛؛ ..چرا اینقدر زشت شدم ؟.. داستان 🦋💞 - بخش سوم خاله گفت : هیس اینطوری نکن بدشون میاد .. گفتم : نه من این شکلی پامو از اینجا بیرون نمی زارم .. گفت : نه خاله خوبه ..عروسی دیگه .. گفتم : نمی خوام ,, موهامو باز کنین خانم این سنجاق ها رو از سرم در بیارین نمی تونم تحمل کنم .. من خودم موهامو درست می کنم ..و هر چی خاله و مادر رضا اصرار کردن زیر بار نرفتم که نرفتم ..و موهامو که حالا لوله لوله شده بود ریختم دورم ویک دستمال برداشتم و تا اونجایی که می تونستم آرایشم رو کم کردم .. احساس کردم مادر رضا اوقاتش تلخ شده ..و سعی می کردنصیحتم کنه ولی از دیدن خودم توی آیینه چندشم می شد و بغض می کردم نمی تونستم جلوی مردم اینطوری ظاهر بشم .. اون آرایش مسخره رو بیشتر پاک کردم با این حال وقتی رضا و پیمان که اومدن بودن دنبالمون تا چشمشون به من افتاد هر دو زدن زیر خنده و قاه قاه به من خندیدن .. بغض کردم و گفتم : چی شده خیلی بد شدم ؟ گفت : خو تو سی چی ای طوری شدی ؟ پرپروک کجاست ؟ و از شدت خنده می زد رو پاشو دولا و راست میشد .. من به گریه افتادم و گفتم : خیلی هر دو تون بدین .. ؛بدجنس ها ؛ حالم خوب نبود شما ها بدترش کردین ؛ چیکار کنم دلم می خواد صورتم رو بشورم . داستان 🦋💞 - بخش چهارم همینطور که رضا غش و ریسه می رفت گفت : نه ؛نه خوبه ..خو مُو تا حالا تو رو اینطور ندیده بودم .. و در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش رو نگه داره ..گفت : شوخی کردُم ..تو اَ حرف مُو ناراحت شدی ؟ دورت گشتُم ..گریه نکن ..ببخش ..فکر کردُم خوشت میاد ..ها ؟