💞
#آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_خاتون_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت2⃣3⃣
به راستى او چگونه مى تواند از اين
#قصر بيرون برود؟
مليكا فكر مى كند، به ياد يكى از
#كنيزان قصر مى افتد كه سال هاست او را مى شناسد.
#مليكا مى تواند به او اعتماد كند و از او كمك بخواهد.
مليكا با كنيز
#قصر صحبت كرده است و قرار شده كه او براى
#مليكا لباس كنيزها را تهيّه كند. همه چيز با دقّت برنامه ريزى شده است.
خبر مى رسد كه سپاه
#روم به سوى سرزمين هاى
#مسلمانان مى رود، همه براى بدرقه
#سپاه در ميدان اصلى شهر جمع شده اند.
قيصر
#پرچم سپاه را به دست يكى از بهترين فرماندهان خود مى دهد و براى پيروزى او
#دعا مى كند.
سپاه حركت مى كند امّا
#مليكا هنوز اينجاست.
تو رو به
#مليكا مى كنى و مى گويى:
ــ مگر قرار نبود كه همراه آنها بروى؟
ــ
#صبر داشته باش. من فردا از
#شهر خارج خواهم شد.
#امروز نمى شود، همه شك مى كنند.
فردا فرا مى رسد.
#مليكا هوسِ طبيعت كرده است و مى خواهد به دشت و صحرا برود.
او با همان
#كنيز مورد اطمينان از
#قصر خارج مى شود. چند سواره
#نظام آماده حركت هستند. 🕊💜🕊
آنها حركت مى كنند،
#مليكا راه ميان برى را انتخاب مى كند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با
#سرعت مى روند.
نزديك
#غروب مى شود، سپاه
#روم در آنجا اتراق كرده است.
#مليكا مى خواهد سپاه روم را ببيند و
#سربازان را تشويق كند.
او ابتدا به خيمه
#كنيزان سپاه مى رود. آنها مشغول
#آشپزى هستند.
حواسشان نيست. باور نمى كنند كه دختر
#قيصر روم به اين بيابان آمده باشد.
مليكا داخل
#خيمه اى مى شود و سريع لباسى را كه همراه دارد به تن مى كند. ديگر هيچ كس نمى تواند او را شناسايى كند. او شبيه
#كنيزان شده است.
او از خيمه بيرون مى آيد، يكى از كنيزان صدايش مى زند كه در
#آشپزى به او كمك كند.
هوا ديگر تاريك شده است.
چند سربازى كه همراه
#مليكا بودند خيال مى كنند كه
#مليكا امشب مى خواهد در اينجا بماند.
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0