روایتی از امروزِ کرمان
پیرمرد پایش را رو زمین میکشید. بطری آبش نصفه شده بود. نمیدانم آبش را نوشیده بود یا از لرزش دستهایش ریخته بود. نگاهش به جلو بود و با موبایل حرف میزد.
_ ها جلویِ مو رفت رو هوا. تابلوها، پارچهها، همه اینا... آدما... همه پرت شدن هوا...
کنارش ایستادم.
_ خوبم... میگم خوبم...
این جمله را هر چند قدم میشنیدی. تلفنش تمام شد.
_سلام حاج آقا.
به من نگاه کرد. چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. به نگاه صفحه گوشیاش نگاه کرد. نمیتوانست انگشتش را روی آن تلفن قرمز رنگ بزند. میخورد اینطرف و آنطرف. هم موبایلش میلرزید، هم انگشتش.
_ حاجآقا شما دیدی چی شد؟
_ دم پل هوایی... زنها تو صف بودن...
بین هر سه کلمه، تند تند نفس میکشید.
_ منفجر شد... همه تیکه تیکه شدن...
لب هایش خشک خشک بود. یکی از پلیسها آمد شانههایش را گرفت.
_ حاجآقا خوبی؟
_پیرمرد خودش را جلو انداخت.
_ ها خوبم... خوبم... ولم کن...
دستهایش را بالا و پایین میبرد. از ترس چند قدم رفتم عقب. پلیس گفت: «شوکه شده، دست خودش نیست.»
✍
#محمد_حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir