شکوفههای زیتون
از قایق پیاده شد. تا کف پاهایش، خاک غزه را لمس کرد، سجده شکر به جا آورد.
اینکه خودش را از این طرف دریای مدیترانه، به آن طرف رسانده بود، پیروزمندانه، دستانش را جلوی دوربین بالا برد و فریاد کشید: «فیری، فیری، فلسطین.» آنهایی که دورش را گرفته بودند، همه سرمستانه بلند بلند چند بار تکرار کردند.
همان قدم اول، دست گذاشت روی آلونکی ساده در شمال غزه. دلش میخواست، همه اهالی شهر را یکییکی بغل بگیرد و حرف دلش را کنار گوششان زمزمه کند:« روز و شبی نبود که به آمدن در بینتان فکر نکنم. بارها خواب این لحظه را میدیدم. دائم به خودم میگفتم چطور در ایتالیا آب خوش از گلویم پایین میرود و همسایهام جلوی توپ و تانک دشمن پی پناهی میگردد. حالا که زیر یک آسمان نفس میکشیم، قول میدهم با گوشت و پوست و خونم، صدایتان را به همه عالم برسانم.»
صبح نشده تا چشم باز میکرد، بین مردم غزه میچرخید. دل به دلشان میداد. وقتی پای دردلشان مینشست، نه ساعت برایش مهم بود، نه ثانیه. به خانه که برمیگشت، تا قلم به دست نمیشد و نقطه پایان را نمیگذاشت، چشمانش آرام نمیگرفت.
#قسمت_اول
✍️
#زینب_ملاحسینی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir