eitaa logo
منادی
2.5هزار دنبال‌کننده
551 عکس
91 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
ویژه آقا پسرها تا پوستر روضه شان را دیدم بزرگ نوشته ویژه آقا پسرها. پیام دادم یعنی ما دختردارا نیاییم؟ جواب داد: «تو بیا. با دخترات برو وی آی پی.» هر سال دو روز بعد از شهادت حضرت زهرا پسرهای دبستانی را دور هم جمع می‌کند. یکی، با اسفند دم در خوش آمد می‌گوید. یکی، کفش ها را جفت می‌کند. دم پله یکی از پسرها شال عزا می‌اندازد گردن هم سن و سالهای خودش. هنوز در حیاط بودیم که پسرها چپ چپْ نگاهِ شما کجا؟ اینجا کجا؟ انداختند بهمان. رو کردم به یکی‌شان: «قبول باشه روضه گرفتین واسه حضرت زهرا.» با لبخندی که نمی‌دانست چه بگوید، جوابم را داد. حس کردم دخترهایم خیلی غریب افتاده‌اند. رو به پسر صاحبخانه گفتم: «می‌دونی حضرت زهرا هم دو تا دختر داشتند، هم دوتا پسر.» سری تکان داد و گفت: «اشکال نداره، خوش اومدین.» دم در اتاق یکی از آن شنگول‌ها گلاب می‌ریخت تو مشت همه. گلابدان را که کج می‌کرد کف دستمان، نگاهش می‌چرخید همه جا الا جایی که باید باشد. تا وارد خانه شدیم. همه مرتب و منظم نشسته بودند. هیچ وقت خواب این لحظه را هم نمی‌دیدم که یک عالمه پسر، همه ساکت و مودب سرجای خودشان نشسته باشند، آن هم برای روضه‌خوانی! پسر صاحب خانه چای می‌داد و یکی پشت سرش قند تعارف می‌کرد. با اشاره صاحب خانه رفتم داخل اتاقی که چند تا از مامانها نشسته بودند. دم در اتاق نشستم که صدای بچه‌ها به گوشم برسد. صاحب خانه با سینی چای آمد جلو و داد دست دخترم: «زهرا خانم خوش اومدی خاله جون، بین خانما تعارف می‌کنی؟» و قندان را هم داد دست فاطمه سه ساله. هر کجای خانه را نگاه می‌کردیم اسمی از امام حسن حک شده بود. روضه های فاطمیه همه غربت عجیبی دارند. خصوصا اگر یکی دو روز بعد از فاطمیه باشد. خصوصا اگر دست پسربچه ها باشد. خصوصا اگر بین آن ها اسم حسن و حسین موج بزند. آن آقایی که داشت صحبت می‌کرد. گفت: «بچه‌ها می‌دونید هر کدومتون امشب با اومدنتون دل امام حسن و امام حسین رو چقدر آروم کردین.» چند بار خواستم به صاحب خانه بگویم: «میشه مجلس تون تا همین جا تموم بشه؟ اگر این بچه‌ها روضه بخوانند، در و دیوار این خانه از غصه ترک برمی‌دارد...» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک امضای سید رضی سال ۹۳ شب آخر صفر بعد از عزاداری و سینه زنی تو حرم حضرت رقیه، سردار الله داد را دیدم. تا تنور داغ بود، لابلای رزمنده‌ها قدم برداشتم و رفتم کنار سردار. دهانم را گذاشتم کنار گوشش و گفتم: «حاجی بیست روزه علاف تجهیزاتم. می‌خوام اتاق وضعیت تشکیل بدم. دستگاه لپ تاپ و هارد و بقیه امکانات می‌خوام. دستم تو پوست گردو مونده.» حاجی گفت: «دوباره لیستش رو همین الان بنویس و بده من.» این مدت چند بار لیست وسایل و تجهیزات را فرستاده بودم پشتیبانی. همه را حفظ بودم، دانه به دانه نوشتم روی کاغذ. چشمم آب نمی‌خورد. آخرین دستگاهی که نوشتم، همه روی پا بلند شدند. شخصیتی آمده بود داخل حرم. اولین بار بود که می‌دیدمش. یکی بغلش گرفت. یکی دست انداخت گردنش. رزمنده‌ها تک به تک بوسه بارانش می‌کردند. نوبت رسید به سردار الله داد. همدیگر را بغل گرفتند و چند بار دستشان روی شانه هم زدند و در گوشی یک چیزهایی به هم گفتند. به خودم گفتم الان است که سردار دوباره یادش برود. رفتم جلو و لیستم را دو دستی تقدیم کردم به سردار الله داد. سردار هم سریع گرفت سمت سردار موسوی و گفت: «خدا کاردان رو برات فرستاد. کار رو باید بدی دست اهلش. امضای کارت رو راه می‌اندازه.» سه روز نشد که تمام تجهیزات و وسایلی که می‌خواستیم از لبنان رسید. راوی: از مدافعان حرم ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اگر مادرش زنده باشد. اگر از این بیمارستان به آن بیمارستان، پی دخترش بگردد. اگر پشت درِ بیمارستان صدای بلندگو به گوش مادرش برسد، دختر دوساله‌ای گمنام، مثل برق از جمعیت رد می‌شود. بلندگو بگوید: «با تی‌شرت سبز و شلوار مشکی!» دو دستی می‌زند توی سرش و بلند داد می زند یا صاحب‌الزمان... اگر از ایستگاه‌های پرستاری بفهمد کفش و کاپشن دختری دوساله صورتی‌ست غش می‌کند. اگر بگویند گوشواره‌های قلبی، حتمی قلبش از جا کنده می‌شود. همین امشب باید پر بکشد پیش دخترش. دختر دوساله عادت دارد در بغل مادرش آرام بگیرد و بخوابد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بعد از حاج‌آقای کارشناس که خوب چانه‌اش گرم تعریف و تمجیدهای کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای روح الله شده بود، میکروفن حاج‌آقای جوان روشن شد و نقدهای طوفانی شروع. روی سخن حاج آقای جوان به نویسنده بود و کلامش گیر کرده بود روی لفظ امام، که شما هم مثل شبکه‌های کجا و کجا لفظ امام را به آیت‌الله تقلیل دادید. علی‌رغم احترامی که به خودشان واجب است، نقدشان لایتچسبک بود. نقدی که طوفانی باشد، مثل طوفان با تندی می‌خورد به صورتت، جوری که ثانیه‌ای هم نمی‌توانی چشمانت را به سمتش راهی کنی. اما نقد ساندویچی را دو دستی می‌گیری و چشم بسته می‌خوری‌اش. چه داغ باشد چه سرد. حتی اگر سیرِ سیر هم باشی آخر یک گاز می‌زنی و نوش جان می‌کنی. آقای حکیمیان قرص و محکم جواب داد: «تا زمانی‌که آیت الله بروجردی در بین مردم زنده بود، حدود سال بیست و سی، مردم فقط امام را آقا روح الله خطاب می‌کردند.» پیغمبری هم که امروز صدای مهربان و دلنشین فرشته وحی را شنید، تا قبل از غار حرا، همه‌ی مردم او را محمد امین می‌خواندند. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کاشت... وقتی تو درمانگاه ناشنوایان، خبر به گوشم رسید، همان‌جا آرزو کردم ای‌کاش مثل این بچه‌ها ناشنوا بودم و هیچ وقت نمی‌فهمیدم. مانده بودم چطور به پوریا حالی کنم، میلاد دوست صمیمی‌اش را دیگر نمی‌بیند، هیچ وقت. متاسفانه میلاد وسط بازی با بچه‌ها در کوچه، صدای ترمز ماشین را متوجه نشده، تصادف می‌کند. همان‌جا جلوی چشم بقیه، جسمش نقش بر زمین می‌شود و روحش پر می‌کشد به آسمان‌ها. از آن روز دیگر نگذاشتم پاهای پوریا به کوچه برسد. دلم آرام بود که هر چه صدای توپ و شوت‌شان بلند باشد، به چهاردیواری ما هم برسد، به گوش پوریا نمی‌رسد. عصرهایی که می‌خواستیم از خانه برویم یا به خانه برگردیم را عزا می‌گرفتم. تا بچه‌ها را در کوچه می‌دید، اشک می‌ریخت و پا به زمین می‌کوبید. با ایما و اشاره بهم می‌فهماند، می‌خواهد با بچه‌ها بازی کند. در این چند سالی که قد کشیدنش را دیدم، فقط غصه می‌خوردم که چطور پایش به اجتماع باز می‌شود؟ بچه‌های فامیل چه رفتاری دارند؟ تا کم می‌آوردم، به درمانگاه ناشنوایان می‌رفتم. با بقیه مادرها نشست و برخاست می‌کردم و از تجربه‌هایشان می‌شنیدم. همین که چهار تا همدرد دورهم جمع می‌شدیم، دنیا به دنیا انرژی و روحیه به هم هدیه می‌دادیم. دیروز که رفتم درمانگاه، خانم مهتابی، باز گفت: اسم دو تا از دوستان پوریا از این درمانگاه حذف شده، با ترس و وحشت پرسیدم دوباره مثل میلاد؟ خانم مهتابی لبخندی زد و گفت: نه نگران نباشید، جدیدا دولت به صورت کاملا رایگان، حلزون گوش این بچه‌ها را می‌کارد... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
شکوفه‌های زیتون از قایق پیاده شد. تا کف پاهایش، خاک غزه را لمس کرد، سجده شکر به جا آورد. اینکه خودش را از این طرف دریای مدیترانه، به آن طرف رسانده بود، پیروزمندانه، دستانش را جلوی دوربین بالا برد و فریاد کشید: «فیری، فیری، فلسطین.» آن‌هایی که دورش را گرفته بودند، همه سرمستانه بلند بلند چند بار تکرار کردند. همان قدم اول، دست گذاشت روی آلونکی ساده در شمال غزه. دلش می‌خواست، همه اهالی شهر را یکی‌یکی بغل بگیرد و حرف دلش را کنار گوششان زمزمه کند:« روز و شبی نبود که به آمدن در بین‌تان فکر نکنم. بارها خواب این لحظه را می‌دیدم. دائم به خودم می‌گفتم چطور در ایتالیا آب خوش از گلویم پایین می‌رود و همسایه‌ام جلوی توپ و تانک دشمن پی پناهی می‌گردد. حالا که زیر یک آسمان نفس می‌کشیم، قول می‌دهم با گوشت و پوست و خونم، صدایتان را به همه عالم برسانم.» صبح نشده تا چشم باز می‌کرد، بین مردم غزه می‌چرخید. دل به دلشان می‌داد. وقتی پای دردلشان می‌نشست، نه ساعت برایش مهم بود، نه ثانیه. به خانه که برمی‌گشت، تا قلم به دست نمی‌شد و نقطه پایان را نمی‌گذاشت، چشمانش آرام نمی‌گرفت. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روز بعد قدم به قدم با کشاورزان جلو می‌رفت. روی خاک مزرعه‌هاشان می‌نشست. با چشم خودش می‌دید آنچه با خون‌دل تعریف می‌کردند. تیرباران شدن کاشت، داشت، برداشت عمری تلاش زحمت‌کشان. یک روز هم کنار سواحل مدیترانه می‌نشست پای درددل ماهی‌گیرها: «اسرائیل از طرف خودش مرزی مشخص کرده برایمان. فقط تا سه کیلومتر بعد از ساحل می‌توانیم تور بیاندازیم و ماهی بگیریم. آب‌هایی که آلودگی‌های شهری و بمباران‌های دسامبر ۲۰۰۸، ماهی‌ها را فراری داده. اگر قایقمان یک قدم از مرز معین جلوتر برود، بی‌هوا و بی وقفه رگبار می‌بندند به اتاقک کنترل قایق.» ویتوریو هر روز یک مقاله می‌نوشت و آن را به اشتراک می‌گذاشت. هر روز مصمم تر از روز قبل، آنقدر ادامه داد تا موج خروشانی در ایتالیا به راه انداخت. دو کمپین حمایتی که راه به راه در خیابان‌های ایتالیا تجمع می‌کردند و شعار معروفش را سر می‌دادند: «نسبت به غزه انسان باش» وقتی خبر پخش شد که خروش مردم ایتالیا از کجا آب می‌خورد رژیم غاصب پی‌اش بلند شد. بارها تهدیدش کرد به ترور. ویتوریو چهار سال بعد از ورودش در آوریل ۲۰۱۱ توسط عوامل موساد ربوده شد. تا سه روز دوست، آشنا و همسایه، همه از او بی‌خبر بودند و دل‌نگران. مردم باوفا و مظلوم غزه کوچه به کوچه گشتند. وقتی پیکر بی‌جانش را گوشه خیابان‌های فرعی پیدا کردند، دو دستی به سر می‌زدند. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
آخرین جمله‌ دعاها را خیلی بیشتر از کل آن دوست دارم. احساس می‌کنم طلایی ترین و مهمترین‌ها را جمع کردند ته دعا. مثل ته‌چین غذا خلاصه‌ست و خوشمزه‌. مثلا همین دعای سحر، بعد از کلی «اللهم انی اسئلک‌ بنورک...و کل جلالک‌جلیل‌ها» وقتی خدا را به نور و عظمت و شان و جبروتش، جدا‌جدا و باهم قسم می‌دهیم. چهل وسه تا که شد. فراز آخری خیلی خلاصه و راحت می‌گوییم: «به حق آن‌چیزی که اگر تو را با همان چیز بخوانم، قبولم می‌کنی. پس قبولم فرما.» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
محمد وقتی فاطمه‌ی پنج ساله‌اش را به خانواده ابوطالب سپرد. خیالش از نازدانه‌ش آرام شد. برگشت سمت خانه. کوهی از غم روی شانه‌های مبارکش نشست، وقتی کنار بستر خدیجه نشست. اولین کاری که کرد، سر عزیزدلش را به دامان گرفت. خدیجه تا پلک باز کرد، نگاهش به چشمان احمد گره خورد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. بغضش ترکید. زد زیر گریه. مدتی هر دو باهم گریستند. مرد خانه صدای هق هق عزیزتر از جانش را تاب نیاورد. علت گریه‌اش را جویا شد. بانوی طاهره لابلای گریه‌هایش از پیامبر زمانش پرسید: دارم به دیدار خدا می‌روم. نمی‌دانم از من راضی هست یا‌ نه؟ هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که جبرئیل بر محمد نازل شد. خدا که عاشق خدیجه بود. نتوانست صبر کند تا فرشته مرگ ماموریتش را به سرانجام رساند. اول فرشته وحی را نازل کرد: «یا رسول الله، خدا می‌فرماید به ام الزهرا بگو کمال رضایت را از او دارم. تو در قیامت اولین زنی هستی که وارد بهشت من می شوی. تو تنها بانویی هستی که فاطمه را به دنیا هدیه دادی.» وقتی پیغام عاشقانه حق به قلب خدیجه نشست، ام المومنین چشمانش را آرام بست. محمد صورت غرق در اشکش را پاک کرد و فرمود: « تو یکی از چهار زنی هستی که بهشت و اهلش، مشتاق دیدار توست خدیجه جانم.» أسما، کفنی که جبرئیل از بهشت برای اول بانوی اسلام آورده بود را، از دستان رسول‌الله گرفت. ▪️مثل امشبی چه رسید به دل رسول خدا. ▪️آجرک الله یا بنت خیر خلق‌الله 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
محفل داریم تا محفل! خروش سربازان روح‌الله، همان عارف پیر خمین، وسط ورزشگاه آزادی دنیا را مبهوت خودش می‌کند. این چند ثانیه از کاخ سفیدنما هم، آدم را پرت می‌کند، سال ۳۷ هجری. دقیقا همان‌جایی که وسط بحبوحه جنگ صفین، عمروعاص به چکنم چکنم افتاد و لشکرش تار و مار پخش بر زمین شد. جوری قرآن‌ها را علم کرد سر نیزه‌ها، که تشخیص حق بر‌ خواص بی‌خاصیت تنگ شد. چند صباحی گذشت و تاریخ ورق خورد. سال ۶۱ هجری. آن زمان که باقیمانده داغدار کربلا، زین العابدین وسط بزم و مستی آن ملعون، خطبه رسوایی‌اش را می‌خواند. دست و پای نحسش که هیچ، ستون‌های کاخش هم به لرزه افتادند. رو کرد به موذن تا نجاتش دهد. زهی خیال باطل. حالا که یزید زمانه دارد از چاله به چاه می‌افتد، می‌خواهد خودش را پشت حق قایم کند و نقشه عوام فریبی بکشد. شیطان بزرگ دستت رو شده و حنایت بی‌رنگ. دیگر کسی نه قسم حضرت عباست را باور می‌کند نه دم‌خروست را. خدا با ما بوده و هست. هرچه زمان می‌گذرد، ایمان همه جهان هم، به سخنان روح‌خدا، پر می‌کشد بالا. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef