کاشت...
وقتی تو درمانگاه ناشنوایان، خبر به گوشم رسید، همانجا آرزو کردم ایکاش مثل این بچهها ناشنوا بودم و هیچ وقت نمیفهمیدم. مانده بودم چطور به پوریا حالی کنم، میلاد دوست صمیمیاش را دیگر نمیبیند، هیچ وقت.
متاسفانه میلاد وسط بازی با بچهها در کوچه، صدای ترمز ماشین را متوجه نشده، تصادف میکند. همانجا جلوی چشم بقیه، جسمش نقش بر زمین میشود و روحش پر میکشد به آسمانها.
از آن روز دیگر نگذاشتم پاهای پوریا به کوچه برسد. دلم آرام بود که هر چه صدای توپ و شوتشان بلند باشد، به چهاردیواری ما هم برسد، به گوش پوریا نمیرسد.
عصرهایی که میخواستیم از خانه برویم یا به خانه برگردیم را عزا میگرفتم. تا بچهها را در کوچه میدید، اشک میریخت و پا به زمین میکوبید. با ایما و اشاره بهم میفهماند، میخواهد با بچهها بازی کند.
در این چند سالی که قد کشیدنش را دیدم، فقط غصه میخوردم که چطور پایش به اجتماع باز میشود؟ بچههای فامیل چه رفتاری دارند؟ تا کم میآوردم، به درمانگاه ناشنوایان میرفتم. با بقیه مادرها نشست و برخاست میکردم و از تجربههایشان میشنیدم. همین که چهار تا همدرد دورهم جمع میشدیم، دنیا به دنیا انرژی و روحیه به هم هدیه میدادیم.
دیروز که رفتم درمانگاه، خانم مهتابی، باز گفت: اسم دو تا از دوستان پوریا از این درمانگاه حذف شده، با ترس و وحشت پرسیدم دوباره مثل میلاد؟
خانم مهتابی لبخندی زد و گفت: نه نگران نباشید، جدیدا دولت به صورت کاملا رایگان، حلزون گوش این بچهها را میکارد...
#ایران_قوی
✍ #زینب_ملاحسینی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir