#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_یکم
بعد از این جلسه، ناصرمیرزا عزمش را جزم کرده بود که به هر طریق ممکن ایلماه را به تبریز برگرداند چرا که خوب می دانست شنیدن خبر ازدواج ناصر میرزا اینچنین او را بهم ریخته، حال اگر می ماند و می دید که عروسی سر می گیرد، روح لطیفش آنچنان می شکست که دیگر ترمیم ناپذیر خواهد بود.
ایلماه کاملا احساس کرده بود که ناصر میرزا تودار شده و انگار نمی خواست ایلماه از چیزهایی که در ذهنش می گذشت آگاه شود
در ایامی که در تهران بود، چیزهای خیلی زیادی دیده بود اما صحنه ای که در ذهنش ماند و گویی برایش یک عقده شده بود، روزی بود که ناصر میرزا در کنار کل خانواده اش توسط مردی فرانسوی ، پرتره ای(عکس) دسته جمعی گرفت و ایلماه خیلی دوست داشت او هم جز خانواده سلطنتی در این عکس باشد که نبود
اما گویا ناصرمیرزا خواسته ایلماه را از نگاهش خوانده بود و یک روز بی مقدمه به ایلماه گفت که می خواهد دوربینی تهیه کند و عکس های مختلف از ایلماه بگیرد.
آن روزها بر ایلماه سخت می گذشت و کم کم زمزمه عروسی ناصرمیرزا با گلین خانم بر سر زبان ها افتاد و همان موقع، ناصر میرزا ایلماه را فرا خواند و به او گفت که قاصدی از سمت کهنمو آمده که گفته پدر ایلماه، سید باقر حالش بد است و ایلماه باید به کهنمو برگردد وگرنه ممکن است دیدار او با پدرش به قیامت بیافتد.
ایلماه نمی دانست این خبر چقدر صحت دارد اما خوب می فهمید که این خبر بهانه خوبی ست تا او را از تهران و قصر و ناصرمیرزا دور کنند
ایلماه به ناچار تن به برگشتن داد و با اصرار ناصر میرزا با کالسکه ای راحت سفرش را شروع کرد.
او با برنامه ای که ولیعهد ریخته بود با لباس بهروز محافظ ولیعهد از قصر بیرون آمد و در بازار مسگرها در پستوی مغازه ای که صاحبش گویا ارتباطی با ولیعهد داشت، لباس زنانه به تن کرد و با عبا و روبنده سوار بر کالسکه و راهی سفر شد و این سفر چقدر برای او سخت و طاقت فرسا می نمود.
او هیچ وقت گمان نمی کرد آن شور و شوق رفتن به این کسالت و غم برگشتن برسد، اما دنیاست دیگر، به قول پدرش سید باقر گهی زین به پشت و گهی پشت به زین..
ادامه دارد
📝به قلم : طاهره سادات حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿