🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۲ می گفت: از رابطه ی این مُدلی، دیگر خسته شده و دوست دارد برای همیشه با هم باشیم. من هم، دستِ کمی از او نداشتم. مثل معتادی که دوزِ مصرفی اش، روز به روز بالاتر می رود، دیگر اینکه بخواهم هرچند وقت یکبار ببینمش، کفافم را نمی‌داد. دلم می خواست برای همیشه، او را داشته باشم. با صبح بخیر گفتن هایش از خواب بیدار شوم و با شب بخیرهای او، شبم بخیر شود. اما او کجا و من کجا؟! او کلاسش خیلی بالاتر از این حرفها بود. زندگی در کنارش، خرج و مخارج سنگینی داشت که می‌دانستم، منِ یک لا قبا نمی توانم از پسِ آن بربیایم. به همین دلیل، همیشه از بیانش، منصرف می شدم و حرفم را هنوز به گلو نرسیده، قورت می دادم. حتی مواقعی نیز که خودش، سرِ صحبت را باز می کرد، طفره می رفتم و به سرعت بحث را عوض می کردم. هر چند اکنون که به آن روزها فکر می کنم، افسوس و پشیمانی مثل خوره به جانم می افتد. کاش به جای آنکه هزار و یک دلیل ناموجّه بیاورم، خودم را به سطح خواسته ها و توقعات او می رساندم. کاش سعی می کردم با هر جان کندنی هم که شده، بساط سور و سات مجلّلی که آرزویش را داشت، مهیا کنم. اما... امان از آن هراسی که به جانم افتاده بود. همانی که مرا به ته ناامیدی از خویشتن می کِشاند. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝