🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۵ همان عکسی که اولین روز دیدار، از او گرفتم، هنوز در بک گراند تلفن همراهم جا خوش کرده بود و تقدیر آن بود که یکی از دوستان، به صورت اتفاقی عکسش را ببیند و بشناسدش. خوب یادم هست که با دیدن عکس، در حالی که تعجب کرده بود، پرسید:« این عکس، داخل گوشی تو چه می کند؟!! نکند می شناسی اش؟» آهی کشیدم و گفتم:« فراتر از شناختن... من لحظه به لحظه، او را زندگی می کنم.» از قیافه اش، مشخص بود، چیزی از صحبت هایم سر در نیاورده است. من نیز توضیح بیشتری ندادم و پرسیدم:« مگر تو هم او را می شناسی؟» گفت:« معلوم است که می شناسم. ایشان یکی از بستگان دور ما هستند.» وقتی داشت این جملات را بیان می کرد، طوری آنها را اداء می نمود که نشان دهد، به این نسبت فامیلی، افتخار می کند. و البته حق هم داشت که به خود ببالد. آخر، دلبر و دلدار من، هیچ عیب و نقص و ایرادی نداشت و به یقین، هر شخص دیگری نیز جای دوستم بود، به این خویشاوندی، مباهات می کرد. ماجرای عاشق شدنم را برایش تعریف کردم. از خوبی هایش گفتم و اینکه تصمیم داریم، برای همیشه با هم باشیم. دوستم خنده ای کرد و گفت:« انگار تو بیشتر از من با او خاطره داری. مبارک است برادر، مبارک است.» ناگهان فکری به ذهنم رسید و با عجله گفتم:« می شود لطفاً آدرس منزلش را بدهی؟» پرسشگرانه نگاهم کرد. اما من، دیگر مجال سؤال کردن، به او را ندادم. چشمکی زدم و به نشانه ی خواهش و التماس، دستی به محاسنم کشیدم و گفتم:« می‌دانم رویم را زمین نمی اندازی.» از آن روز، دیگر حال عجیبی داشتم. دانستن نشانی خانه اش، نوید وصال را برایم در پی داشت. صدای سخن عشق را به وضوح می شنیدم که با شوق می گفت:« عجله کن! دنبال من بیا! چیز دیگری نمانده.» و من داشتم، فصل جدیدی از قصه ی عشق را تجربه می کردم. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝