🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️
#سلام_علی_ابراهیم۲
🔶ادامه قسمت پنجاه وسوم
🔶
#مهمان
کارتن پاره شد وکتابها جلوی من ریخت !
نگاهم به زمین خیره ماند . اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود . همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود . کتاب بعدی تصویر یکی دیگر از شهدا و.....
پاهایم سست شد. نشستم روی زمین . بغض گلویم را گرفت . یکی یکی کتاب شهدا را با ادب بر می داشتم و می گفتم خوش آمدید. خوش آمدید....
اینها همان جوانهایی بودند که شب قبل مهمان موسسه شدند چهره آنها را خوب به یاد داشتم . نفر وسط
#ابراهیم هادی بود . بعد شهید علمدار بعد شهید تورجی و....
همسرم که از خواب من اطلاعی نداشت با تعجب گفت :چیکار میکنی؟بیا کمک کن کتاب ها را جمع کنیم . عجب غروب جمعه ای بود شهدا آمدند...
خدا شاهد است از آن لحظه که شهدا مهمان جامعه القرآن شدند ،اوضاع ما کاملا تغییر کرد. شرایط روز به روز بهتر شد . درهای خیر وبرکت بر ما باز شد.
ما با سختی فراوان در آن منطقه ی محروم کشور کار را شروع کرده بودیم حالا با عنایت شهدا، درهای بسته به روی ما گشوده می شد.
دیگر
#ابراهیم را برادری برای خودم می دانستم. اولین قرارم با داداش
#ابراهیم این بود که از خدا بخواهد به من حیای فاطمی بدهد.
حیایی که تا می توانم از نامحرم دور باشم. نامحرم را نبینم ونامحرم نیز من را نتواند ببیند.
چرا که مادر سادات فرمودند:بهترین حالت برای یک زن که او را به خدا نزدیک می کند. این است که تا جایی که می شود با نا محرم برخورد نداشته باشد . بعد هم خواستم که برای بندگی خالص حضرت حق ادب نماید.
از آن روز در تمام کارها ،داداش
#ابراهیم ،مشکل گشادی ما بود . ما برای برخی کارها باید از امام جمعه ،فرماندار ویا....کمک می گرفتیم. برای این کارها لازم بود که شخصا حاضر می شدم وصحبت می کردم.
قبل از اینکه بروم ،خیلی خودمانی به داداش
#ابراهیم می گفتم شما راضی هستی که من با نا محرم حرف بزنم؟
خودتان مشکل را حل کنید و کارها را ردیف کنید. من نامه را می فرستم پیگیری هایش با شما.
باورش برای کسانی که اعتقاد دارند سخت نیست. بدونه مراجعه وبه صورتی عجیب، مشکلات و مسائل ما حل می شد
یادم آمد روز اول از مولای خودم خواستم که برای هدایت ما ، این شهید را بفرستد . چه استادی را امام عصر "عجل الله" برای هدایت ما فرستاد ؟
روزها گذشت و فعالیت ما گسترش یافت . یک شب جمعه زیارت عاشورا به نیت امام عصر "عجل الله" ومادر جوانشان وشهدا خواندم وگفتم:داداش ابراهیم ،مربیان موسسه ،خالصانه و بی ریا توی این شهر که خیلی به کار فرهنگی احتیاج داره زحمت می کشند . من خیلی شرمنده ام . از خدا بخواه که توفیق دهد در نیمه شعبان مربی ها را به کربلا ببرم.
با عقل مادی این کار شدنی نبود هزینه بسیار این سفر و....
اما چقدر زود جواب ما را داد. روز نزمه شعبان با ده نفر از مربیان قرآنی در بین الحرمین بودیم وبه نیابت از شهدا زیارت می کردیم وچه سفری شد ، سفر مرحمتی شهدا.
آری از آن روز که شهدا مهمان ما شدند، رنگ وبوی زندگی ها تغییر کرد اصلا رنگ وبوی شهر ما تغییر کرد. بوی خدا در همه جا پراکنده شد .
#ابراهیم ،این بزرگ مرد اخلاص وعمل ،در این شهر چراغ راهی شد برای تمام کسانی که می خواهند عبد درگاه خدا باشند.
#ابراهیم به شهر دور افتاده ی ما آمد تا راه را به ما نشان دهد . اکنون بسیاری از مردم شهر ، او را می شناسند . کرامات و اتفاقاتی که اینجا رخ داد ، خودش یک کتاب است . داستان رضا یکی از این حکایت هاست
👉
@mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂