📗*کتابِ آه* 🔥 مقتل امام حسین علیه‌السلام امام علیه‌السلام رو به چهار دلاور کرد و فرمود: _ به من خبر دهید از اهل کوفه! (امام این جمله را با تعجب و کنایه‌وار فرمودند؛ چون می‌دانستند اوضاع کوفه چگونه است) مجمع بن عبدالله گفت: _ اشراف شهر با وعده پول و ثروت فراوان، چشمشان به نور حقیقت کور شده و یکدل و یک‌جهت، به بنی امیه تمایل پیدا کرده‌اند و همه دشمن شما شده‌اند! اما سایر مردم، دلشان با شماست؛ اما فردا که بیاید، شمشیرشان بر علیه شماست. امام از چگونگی شهادت فرستاده خود قیس‌بن مُسَهَّر سوال کرد و آنان گفتند: _ عبیدالله او را دستگیر کرد و گفت باید به مسجد رود و شما و خاندان رسول الله را لعن کند. او پذیرفت. زمانی که جمعیت انبوهی در مسجد جمع شدند، در حضور سربازان بر منبر نشست و پس از حمد خدا، از فضایل و مناقب شما بسیار گفت. به مردم خبر داد که کاروان شما به نزدیکی شهر رسیده و از آنان خواست تا به همراهی و کمک شما به پا خیزند. او بنی‌امیه و فرزندان شوم ابوسفیان و عبیدالله و پدرش را لعن و نفرین کرد... نگذاشتند حرفش تمام شود... او را به دستور عبیدالله از بالای قصر به زیر انداختند و شهید کردند... اشک در چشمان زیبای حسین جمع شد و نتوانست مانع ریختن آن شود. سپس آیه ۲۳ سوره احزاب را تلاوت کرد: _مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا : برخی از مؤمنان، بزرگ‌مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی شهید شدند و برخی در انتظار شهادتند... طُرِمّاح نگران کم بودن تعداد یاران امام بود. می‌گفت همین سپاه حُر اگر با شما بجنگند، خیلی از شما بیشترند... در حالی‌که من موقع بیرون آمدن از کوفه، لشکر انبوهی دیدم که آماده شده بودند برای مبارزه با شما... اگر اجازه دهید من کوهی در این نزدیکی می‌شناسم به نام *کوه اِجا* اگر آن‌جا بروید قبیله طی از شما حمایت خواهند کرد. اصلا تا هروقت که بخواهید می‌توانید آنجا بمانید. و اگر خدای ناکرده جنگی رخ داد، نامه‌ای به قبایل شجاع آن حوالی می‌فرستیم و کمتر از ده روز هزاران مرد جنگی به کمک خواهند آمد... امام علیه‌السلام برایش دعا کردند و فرمودند: _ ما با سپاه حر پیمانی بستیم که نمی‌توانیم به جایی غیر از همین مسیری که در آنیم، برویم. ჻ᭂ࿐✰ ادامه داستان از زبان طُرِمّاح: _ با امام وداع کردم و گفتم خدا شر جن و اِنس را از تو دور کند. من برای قبیله‌ام در همین نزدیکی‌ها از شهر کوفه آذوقه و نفقه آورده‌ام. می‌روم؛ این اموال را به صاحبانش می‌رسانم و سریع برمی‌گردم تا به شما بپیوندم. امام به من فرمود: _اگر قصد یاری ما داری، بشتاب! دانستم که قضیه جنگ جدی است و امام یاران کمی دارند... با شتاب رفتم و کارهایم را انجام دادم و وصیت نمودم و از راه میانبُر به راه افتادم تا به منطقه * عُذَیبُ الهِجانات* رسیدم. سَماعه را دیدم. گفت حسین شهید شده است... برگشتم... .. ‎‌ 🎁 @namazemahboob ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄