📗داستان کربلا ❤️‍🔥 غروب تاسوعا به یکی از یاران امام به نام * بَشیر بن عَمر حَضرَمی* گفتند: _پسرت در مرز ری اسیر شد. گفت: _ثواب این مصیبت را از خدا می‌خواهم. امام سخن او را شنید و با مهربانی فرمود: _من بیعتم را از تو برداشتم. برخیز و برای رهایی پسر خود تلاش کن! گفت: _هرگز از یاری شما دست برنخواهم داشت. الهی درندگان زنده زنده مرا بخورند اگر از شما جدا شوم! امام فرمود: _پس این لباس‌های گران‌بها را به پسرت بده تا در ازای آزادی برادرش از این‌ها استفاده کند. و پنج بُرد به او بخشید که بهای آن هزار دینار بود. قاسم بن حسن(پسر امام حسن) به امام حسین عرض کرد: _ عموجان! آیا من هم فردا جزء کشته شدگان خواهم بود؟ دل امام برای او سوخت. فرمودند: _ عزیزم! مرگ نزد تو چگونه است؟ گفت: _ عموجان! از عسل شیرین‌تر است. امام پاسخ داد: _آری بخدا سوگند... عمویت فدایت شود! تو یکی از مردانی هستی که با من کشته خواهی شد. سپس امام حسین فرمود تا خیمه‌ها را نزدیک هم برپا کنند و ریسمان‌ آن‌ها را در هم بیفکنند و سفارش کرد تا خیمه خودش در جلوی خیمه‌های زنان باشد. فرمود: _در پشت خیمه‌ها، دورتادور، گودالی مانند خندق حفر کنند و آن را از هیزم و خار و نی پرکنند تا جنگ فقط از یک طرف باشد. همچنین علی‌اکبر فرزند خود را فرستاد با سی سوار و بیست پیاده تا با جنگ و گریز و به سختی از فرات آب بیاورند. اوضاع سخت و ترسناکی بود... حسین به اصحابش فرمود: _برخیزید و از این مشک‌ها آب بنوشید که آخرین توشه‌ی شماست. وضو بگیرید و غسل کنید و جامه‌های خود را بشویید که کفن شما خواهد بود... .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ ✅ کپی با ذکر صلوات هدیه به سیدالشهداء علیه السلام @namazemahboob