‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ چند لحظه سکوت کرد … نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم … . – خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد … دریا رو پیش چشم اونها شکافت … از آسمان برای اونها غذا فرستاد … و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن؛ از تمام اون نعمت های استفاده کردن … زمانی که حضرت موسی، ۴۰ روز به طور رفت … اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن … گوساله پرست شدن … یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن … خدا باز هم اونها رو بخشید … اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید … اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن … موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو … وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن … می دونی چرا این طوری شد؟ … . داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم … سرم رو به علامت نه تکان دادم … نمی دونم … شاید احمق بودن … تلخ، خندید … اونها احمق نبودن … انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن … اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد … خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید … فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد … حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن … اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن … مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد … با ۱۰۰ دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه … از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن … اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره … خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم … بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم … آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه … هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه … و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون رو از دست بده … مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه … . بعد از رفتن پدر محمد … من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم … شاید اولش عجیب بودن؛ اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن … ولی تک تکش داشت کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد … من اعتقادی به خدا نداشتم … خدا از دید من، خدای بود … خدای انسان های سفید … مرد سفیدی، که به ما می گفت … زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه … و من هر بار که این جملات رو می شنیدم … توی دلم می گفتم … خودت زجر بکش … اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن … . زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد … درهای آسمان و تطهیر … اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم … از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد … و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن … اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت… من شروع به تحقیق کردم … در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم … عرفان ها و عقاید مختلف … اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم … ، آخرین کتابی بود که خوندم … . .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313