پرتو اشراق
💚 محبت خاندان نبوت ✝ شخصى از يوسف بن يعقوب - كه مردى نصرانى و از اهل فلسطين بود - پيش متوكل، سخن چينى كرد!! 👈🏻 متوكل دستور داد براى مجازات احضارش كنند. 👳🏻‍♂ يوسف نذر كرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوكل آسيبى به او نرسد، صد اشرفى به حضرت امام على النقى عليه السلام پرداخت نمايد. 🏰 در آن موقع، خليفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشين كرده بود و از لحاظ معيشت در سختى به سر مى برد. 👳🏻‍♂ ‌يوسف مى گويد: همين كه به دروازه سامرا رسيدم با خودم گفتم: 💭 خوب است قبل از آنكه پيش متوكل بروم، صد دينار را خدمت امام عليه السلام بدهم، اما چه كنم كه منزل امام عليه السلام را نمى شناسم و من مرد نصرانى چگونه از منزل عليه السلام سؤال كنم؟ مى ترسيدم كسى قضيه را به متوكل خبر دهد و بيشتر باعث ناراحتى و عصبانيت او بشود و از طرف ديگر، متوكل هم ملاقات با ايشان را قدغن كرده، كسى نمى تواند به خانه حضرت برود. 🐎 ناگاه به خاطرم رسيد كه مركبم را آزاد بگذارم، شايد به لطف خداوند بدون پرسش - به منزل حضرت - برسم. چون مركب را به اختيار خود گذاشتم، از كوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلى ايستاد. هر چه سعى كردم، از جايش تكان نخورد. + از كسى پرسيدم: خانه از كيست؟ - گفت: منزلى ابن الرضا (امام هادى)، است! ✊🏻 اين حادثه را نشانى بر عظمت امام عليه السلام دانسته و با تعجب تكبير گفتم! 👨🏿 در اين حال، غلامى از اندرون خانه بيرون آمد و گفت: - تو يوسف پسر يعقوب هستى؟ 👳🏻‍♂ گفتم: بلى! 👨🏿 گفت: پياده شو! 👳🏻‍♂ پياده شدم. مرا به داخل خانه برد. با خود گفتم: اين دليل دوم بر حقيقت اين بزرگوار كه غلام، نديده مرا شناخت! 👨🏿 سپس گفت: صد اشرفى را كه نذر كرده بودى به من بدهيد. 💭 با خودم گفتم: اين هم دليل سوم بر حقانيت آن حضرت، پول را دادم و غلام رفت و كمى بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد. 👁 ديدم مرد شريفى نشسته است. 🌹 فرمود: اى يوسف آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اسلام اختيار كنى ؟ ✋🏻 گفتم: آنقدر دليل و برهان ديده ام، كفايت مى كند. 🌹فرمود: نه! تو مسلمان نمى شوى، ولى فرزند تو اسحق، به زودى مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد شد. سپس فرمود: اى يوسف! بعضى خيال مى كنند محبت و دوستى ما براى امثال شما فايده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنين نيست. هر كه به ما محبتى نمايد بهره اش را مى بيند؛ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان. آسوده خاطر پيش متوكل برو و هيچ تشويش و نگرانى نداشته باش به همه خواسته هايت مى رسى. 🏰 يوسف مى گويد: بدون نگرانى نزد متوكل رفتم و به تمام هدفهايم رسيدم و برگشتم. 👳🏻‍♀ پس از مرگ مرد نصرانى پسرش، اسحاق، مسلمان شد و از شيعيان خوب به شمار آمد و خودش پيوسته اظهار مى داشت: من به بشارت سرور خود، امام هادى عليه السلام مسلمان شده ام. (۱) 📚 پی نوشت: ۱. بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۱۴۴. 📗 داستانهاى بحارالانوار، جلد اول، محمود ناصرى 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq