─┅═ঊঈ🌼ঊঈ═┅─ 🔶 سرشار از و بود. 🔶لبخندهاشو نمی شد ازش جدا کرد. 🔶پدر بزرگوار   این طور می گفتن: یه روز اومد منزل گفت بابا تا ده روز خونه رو می خوام...تا ده روز شما برید یه جای دیگه...اون منزل قبلی که نشسته بودیم یه پارکینگ هم داشت، دکورشو خیلی زیبا چید و قشنگ درستش کرد. 🔶دهه سلام الله علیها بود. 🔶خونه رو برای برپایی مراسم می خواست، قرار بود بیاد. 🔶چون خودش می کرد دوست نداشت ما باشیمو صداشو بشنویم. 🔶اول مادرش فکر می کرد مراسم فقط برای آقایونه...اما بعد که دیدیم قشنگ قسمت خانمها رو دکور زده. متوجه شدیم که چون می کرد دوست نداشت صداشو بشنویم. از خود نمایی بیزار بود. 🔶هیچ وقت کارای که انجام می داد رو نمی گفت. بهش گفتم بابایی آخه کجا بریم؟ گفت بابا اشکال نداره اگه این روزها اسیر هم بشید به نفع ماست. 🔶بعضی اوقات با نوای مداحی آرام تو خونه زمزمه مداحی می کرد، هرچی پول دارم برای کفترات دونه و گندم میخرم... 🔶روز پایان مراسم بود، پارچه نصب شده عزا بر روی دیوارها رنگ مشکی پس داده بود. 🔶 با چند تا از رفقا اومدن حسابی شستنش. اما رنگش نرفت. 🔶اومدن تا صبح با همون چند تا رفیق دیوارو رنگ  زدن.... خادم بود...  ─┅═ঊঈ🌼ঊঈ═┅─