..فکلی دوام نیاورد. نامه‌ها را به دست عزتی داد و به فتاح گفت: خود دانید... هفته‌ی آینده، با یک خانم، با پوشش مرسوم زمانه، تشریف می‌آورید. ارباب تقی گفت: برای هفته‌ی بعد، برای خودم و خودت و فخری‌جان نگرانی نداشته باش، اما به کس دیگر نگویی که قوه‌اش را ندارم. فتاح با تعجب پرسید: چه جور نگرانی نداشته باشم؟ بانوی سرِ باز از کجا بیاورم؟ از دریانیِ دونبش نسیه کنم؟ ارباب تقی گفت: عجله نکن. دریانی دیگر کیست؟ تا من را داری، غمت نباشد. برای‌تان جور کرده‌ام؛ زنِ سرِ باز. اصلا زنی برای‌تان می‌آورم که عین ترقی باشد. کانه خودِ خاتونی باشد که شاه می‌خواهد... فخرالتجار خندید و گفت: بفرما! این هم عاقبت دم‌کلفت‌ها و استخوان‌خردکرده‌های تهران! گنده‌شان که همین ارباب تقی بود، شده عینه ذال‌محمد پاانداز! فتاح خندید و گفت: حالا از کجا جور کرده‌ای؟ کی هستند؟ ارباب تقی با رضایت جواب داد: می‌گویم! غریبه نیستند. سه تا زن لهستانی‌اند؛ پاک و نجیب. این‌ها بعد از جنگ آواره شدند. من توی سفر فرنگ دیدم‌شان؛ سه زن. چه زنی؟ شیرزن. من با چندتای دیگر از رفقا بودم. برگشتنی از سفر فرنگ. این سه زن را توی استانبول دیدیم. سه زن تنها، وسط شهر شلوغ استانبول. آن هم بعد از ترقیات آتاتورک! با لنج از بسفر رد شده بودیم. این سه زن هم توی لنج ما بودند. ما داشتیم از لنج پیاده می‌شدیم که دیدیم‌شان. هفت-هشت تا از لشوش ملوان و ماهی‌گیر دوره‌شان کرده بودند. به خیالم موقع پیاده شدن پول کم داشتند. یا کیف‌شان را زده بودند؛ یادم نیست. لشوش هم که کأنه لاش‌خور منتظر فرصت. خلاصه‌اش این که کرایه‌شان را دادیم. بعد یکی‌شان با زبانِ بی‌زبانی حالی‌مان کرد که پول ندارند و بالاسر ندارند و توی نخ مردانه‌گی بچه‌ها اسیر شده‌اند و به سبیل‌مان قسم دادند و... مال بد بیخ ریش صاحبش گیر کرد! الانه هم توی باغ شمیران من زنده‌گی می‌کنند. به نوه‌هایم فرانسه درس می‌دهند، گل‌دوزی می‌کنند و خرج‌شان را هم درمی‌آورند. هر سه زن نجیب و سالم. از آقا، امام جماعت مسجد قندی هم پرسیدم. گفت ایراد ندارد. گفت جخ خوب هم هست. خودش حکایتی منبری می‌شود که در جشنِ فرخنده، مومنین خدعه زده‌اند و زنِ اجنبیه قالب کرده‌اند، اما گفت شرط دارد، شرطش این است که به فتاحی و فخری اطمینان داشته باشی که دست از پا خطا نمی‌کنند. فتاح خندید و گفت: من که به خودم اطمینان دارم، اما گرهِ بندِ تنبانِ فخرالتجار را من نبسته‌ام؛ نمی‌دانم! ارباب تقی خندید و گفت: به آقا هم گفتم، سه زن خودشان سالم‌اند. وسط یک لشکر عزب هم ول‌شان کنی، پاک برمی‌گردند، چه رسد به شما پیرمردهای دگوری! ماجرای جشن فرخنده نقل مجلس شده بود. هرکسی از راه می‌رسید، چیزی تعریف می‌کرد. حاج رضا پیش‌تر گمان زده بود که این‌ها هم یک الک و دولک بازیِ حکومت است، اما جریان جشن فرخنده و بگیر و ببندها را که می‌شنود، چرتش پاره می‌شود. می‌گویند دیروز اسباب و اثاثیه‌اش را بغچه کرده، سه لاری کرایه کرده و رفته به عتبات. می‌خواهد آخر عمری مجاور بشود. نه فقط حاج رضا که خیلی‌های دیگر هم رفتنی‌اند. بیش‌تر هم می‌روند طرف کربلا و نجف. خاصه نجف که ایرانی زیاد دارد. حسین طلا و اصغر حاج حسن هم رفتنی‌اند. وقتی زن و بچه‌ی آدم امنیت نداشته باشند، زنده‌گی اعتبار ندارد. برای همین است که می‌روند... سر همین بگیر بگیری‌ها، پاس‌بان چادر از سر یک زن پابه‌ماه توی شهر ری کشیده، زن سقط کرده. عن قریب است که بیایند توی خانه‌ها و هرچه چادر است، جلب کنند. از همان چند سال پیش که زن و بچه‌اش [زن و بچه رضاخان] بی‌چادر رفتند قم، معلوم بود... نه فقط چادر، که عبا و عمامه را هم منع کرده‌اند... جخ این که چیزی نیست، کلاه پهلوی اجباری شده... حاج فتاح در دل می‌ترسید. نه برای جشنِ فرخنده، بل برای عاقبت ترقیات! 📚 منِ‌او 🏫 مدرسه تاریخ‌اندیشی قصص 🆔 @qasas_school