•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۱ نورا: بعد از تماس اون مرد که به گفته خودش دوست حامد بود وارد صفح
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم باهامون همراه شد .نوبت دکتر گرفتم و روی صندلی نشستیم .نگاهی به چهره رنگ پریده اش انداختم .خیلی به خودش فشار آورده. با خوندن اسممون سریع بهش کمک کردم بلند بشه .رسول همونجا نشست و من داوود رو داخل بردم . دکتر مشغول معاینه اش شد .نسخه ای نوشت و دستم داد و لب زد. دکتر:همین الان ببرینش یه نوار قلب بگیره .جوابش رو برام بیارید. کیان:چشمی گفتم و داوود رو به طرفی که گفته بودن بردم .... چند دقیقه ای طول کشید تا کارای نوار قلب تموم بشه.با تموم شدنش داوود با درد از جاش بلند شد و با صورتی در هم نگاهم کرد.سریع دستش رو گرفتم و خواستم بلندش کنم که یکدفعه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و به طرف سرویس بهداشتی دوید.سریع پشتش وارد شدم که دیدم حالش بهم خورده.رنگش بدجوری پریده بود. به طرفش رفتم کمک کردم اروم بیاد بیرون.جواب نوار قلب رو گرفتم و باهم به اتاق دکتررفتیم. درزدم وداخل شدیم.دکتر به طرفمون اومدوجواب رو گرفت‌ومشغول دیدنش شد. باحس ضعیف شدن داوود و سنگینیش سریع بهش کمک کردم روی صندلی بشینه.حالش اصلا خوب نبود.دکتر به طرفش اومد و دوباره ضربان قلبش رو چک کرد .عینکش رو در آورد و رو به من گفت . دکتر: اینجورکه گفتید تازه‌چند روز پیش سکته قلبی داشته و یکم قلبش رو ضعیف کرده.نخوردن سر وقت داروهاش هم باعث درد شده.حالش هم برای اینکه سکته کرده بهم خورده و طبیعیه .خیلی مشکل جدی ای نیست .الان یه سرم باید بزنه .چند تا تقویتی هم توش میزنم تا یکم تقویت بشه و حالش بهتر بشه. کیان:خیلی ممنون. داوود بلند شو بریم سرم بزنی حالت خوب میشه. داوود:درکی از اطرافم نداشتم.حالم اصلا قابل توصیف نبود و به زور سر پا بودم.با کمک کیان روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.با سوزشی روی دستم متوجه شدم که سرم رو زدن. آروم آروم پلکام سنگین شد و حس میکردم یه وزنه صد کیلویی به چشمام زدن.تا اینکه صدای دکتر و کیان محو شد و به خواب رفتم. کیان: داوود بر اثر سرم خوابش برد .از اتاق بیرون اومدم و به سمت رسول رفتم.با دیدنم به زور از جاش بلند شد و نگاهی به پشت سرم انداخت تا شاید داوود رو ببینه.لبخند محوی از شدت نگرانیش برای حال داوود زدم و گفتم: نگران نباش.دکتر گفت یه سرم بزنه حالش خوب میشه. رسول: گردنم از شدت حرکاتی که انجام داده بودم درد گرفته بود.به زور نشستم و سرم رو به دیوار پشتی تکیه دادم تا یکم دردش آروم بشه.نگاهم به کیان افتاد که با ناراحتی روی صندلی نشست.اروم به پاش زدم .نگاهش که به طرفم کشیده شد با اشاره به اتاق ازش خواستم کمک کنه برم پیش داوود . کیان : دیدن رسول توی اون حال داغونم میکنه.نه تنها منو بلکه همه ی بچه ها دیدنش توی این وضعیت حالمون رو بد میکنه.اینکه نمیتونه حرف بزنه و باید با اشاره بهمون بفهمونه چی میخواد بدترین چیزه.بهش کمک کردم و به سمت اتاقی که داوود توش بود رفتیم.با وارد شدنمون رسول دستش رو از توی دستم بیرون آورد و همونطور که به کمک دیوار حرکت میکرد به طرف تخت داوود رفت. .... حامد : درد هر لحظه بیشتر امونم رو می‌برید و وادارم میکرد لبم رو گاز بگیرم تا صدایی ازم در نیاد.به طوری که طعم گس خون رو توی دهنم حس میکردم.پام باد کرده بود و نمیتونستم حتی یه تکون روز به خودم بدم.نفسم داشت بندمیومد. اتاقی که من توش بودم یه اتاق کوچیک بود .بوی نم بارون رو میتونستم حس کنم .سرمای هوا و نداشتن کاپشن نابودم میکنه و درد پام که دیگه نمیتونم چیزی ازش بگم. سرم رو به ستون پشتم تکیه دادم و سعی کردم میون تموم دردایی که دارم به این فکر کنم که زود میتونم یه راه فراری پیدا کنم و خودم و از دست اینا راحت کنم.با صدای در سرم رو چرخوندم تا ببینم کی داخل میشه.نمیدونم ساعت چنده اما تاریکی هوا و مدتی که از تماس کریمی به آقاجون و نورا میگذره حس میکنم ساعت باید دو یا سه شب باشه. آرشام داخل اومد و دوباره به سمتم قدم برداشت.خواست حرفی بزنه که نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.همون انگشتری که آقا محمد شب به من و نورا هدیه داد .با عصبانیت رو به یکی از آدماش فریاد زد . کریمی: مگه نگفتم هر چی داره و نداره رو باید ازش دور کنید .این انگشتر چیه؟ ناشناس:ببخشید آقا. فکر کردیم این مهم نباشه کریمی : خفه شو لعنتی .زود بیا درش بیار.میبریش یه جایی گم و گورش میکنی ناشناس:چشم اقا . حامد: به طرفم اومد و انگشتر رو از توی دستم بیرون کشید. کاش لااقل تنها یادگاری اقا محمد که با دیدنش به یاد نورا هم میوفتادم پیشم میموند. ناشناس:به دستور اقا انگشتر رو از دست اون پسره در آوردم.وضعیت جسمانی خوبی نداشت.این رو هم من فهمیدم و هم خود اقا.اما اون هیچی براش مهم نیست .انگشتر رو توی دستم گرفتم.انگشتر قشنگی بود .کلمه ای که روش حکاکی شده بود زیباترش کرده بود. ♡♡♡♡ پ.ن.داوود و رسول💔 پ.ن‌انگشتر رو در اوردن😑 https://eitaa.com/romanFms