🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_سوم
🖇
#قسمت_صد_هفتم
با صدای پیامک گوشی از خواب بیدار شدم.
صدای اذان از مناره های مسجد محل به گوش میرسید.
گوشی را برداشتم پیامک از حمید بود
(سلام عزیزم .من یک ماهی باید زاهدان بمونم. اگه دوست داری میتونی با نجلا بیای اینجا.منتظر خبرتم)
سردرگم به گوشی زل زدم.
زاهدان؟مگر حمید ایران بود که حرف از زاهدان میزد؟
سریع تایپ کردم
(سلام عزیزم ،خوبی؟کی اومدی ایران؟نمیشه بیای باهم بریم ؟من چطوری با نجلاء بیام اخه)
چندثانیه بعد صدای زنگ پیامک به گوش رسید.با شتاب پیامک را باز کردم
(تازه رسیدم .عزیزم ماموریتم خودم نمیتونم بیام .الان هم باید گوشی رو خاموش کنم .یکی از بچه ها رو میفرستم دنبالتون ،نگران نباش خانومم )
بدون فکر تایپ کردم
(باشه عزیزم کی میاد دنبالمون؟)
چند دقیقع ای گذشت و پیامکی به دستم نرسید.
تا برخواستم از اتاق خارج شوم صدای پیامک آمد
چنگی به گوشی زدم پیامک را باز کردم
(شب ساعت ۱۰ میان دنبالت عزیزم. بی صبرانه منتظرتم).
گوشی را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم .
باید هرچه زودتر خانواده ها را درجریان بگذارم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay