ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ فصل اول سوز سرمای هوای پاییز که به صورتش خورد، ناخودآگاه دستانش را بالا آورد تا لبۀ پالتویش را صاف کند و گردنش را میان آن فرو ببرد تا با هرم نفس‌هایش کمی گرما را بیشتر ذخیره کند. به خاطر مشتری، تا این وقت شب مانده بود و مغازه‌اش را دیرتر بسته بود و الا متنفر بود از تاریکی و خلوتی شب‌های شهرش! درب مغازه الکتریکی کوچکش را که می‌بست، نگاهش افتاده بود به چند زن و مردی که کنار خیابان اثاثشان را می‌انداختند و برای خواب درون چادر کوچکشان مچاله می‌شدند؛ همیشه که نگاهش به آن‌ها می‌افتاد برایش دو حس به وجود می‌آمد؛ تاسف و خوش‌حالی. همین که کاری داشت و درآمدش کفاف زندگی‌اش را می‌داد خوب بود. سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در جیب پالتو فرو برد و مشت کرد. هنوز داشت دنبال راه‌حل برای جذب و جمع گرما می‌گشت که صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد. برای لحظه‌ای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمه‌ای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد. صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود که حالا بلندتر به گوش می‌رسید. با گنگی سرش را به طرف ابتدا و انتهای خیابان چرخاند تا واقعی بودن صدا را با تصویر درک کند. در خلوتی شهر و تاریکی این ساعت بعید بود کسی، بهتر بود بگوید زنی بی‌عقلی کند و در خیابان باشد، در بعضی از خیابان‌های این شهر روز‌ها هم نمی‌شد یک زن تنها رفت و آمد کند! حالا این ساعت شب... ❌ # ادامه_دارد 🌱https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🌱