eitaa logo
ساحل رمان
7.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
____________🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . خنکای بادی که از دریچۀ کوچک بالای سرش می‌وزید هم، نمی‌توانست از حرارتی که وجودش را فرا گرفته بود ذره‌ای کم کند. رد قطره‌های عرقی را که از کنار شقیقه‌اش راه می‌گرفت، حس می‌کرد و دلش یک دریای آب خنک می‌خواست تا شاید کمی یا حتی لحظه‌ای آرام بگیرد. جوان کناریش یکی دوبار عقب و جلو شده بود و او را از حالش بیرون کشیده بود اما باز هم دلش تنهاییش را می‌خواست و خلأيی که هیچ دردی را حس نکند. دردی که ساعت‌ها بود در دستش می‌پیچید، هر چند لحظه یک‌بار رخی نشان می‌داد و باعث می‌شد که لب بگزد و چشم به هم بفشارد. باورش نمی‌شد از صبح تا به حال این‌طور زندگیش بالا و پایین بشود. شاید هم این قصه شروعش از صبح نبوده، از همان نوجوانی بوده، از اولین روزهایی که حسی متفاوت درونش شکل گرفته بود و حالا تازه متوجه می‌شد که خیلی حرف‌ها و کارها مثل همیشه تعبیر ساده ندارد و گاهی باید زبان دست و نگاه بلد باشی تا سرت سلامت باشد! این حرف‌های محمدحسین بود که در سرش می‌پیچید؛ نمی‌تونی از کنار نشانه‌ها راحت رد بشی! شایدم درست اینه که نباید رد بشی! رد نشانه‌ها رو که بگیری معماهای زیادی برات حل می‌شه! دلش محمدحسین را می‌خواست و نمی‌خواست! تنهایی خودش و دونفره‌هایشان را! دلش خیلی چیزها می‌خواست و نمی‌خواست! خواندن نشانه‌ها را...! ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ فصل اول سوز سرمای هوای پاییز که به صورتش خورد، ناخودآگاه دستانش را بالا آورد تا لبۀ پالتویش را صاف کند و گردنش را میان آن فرو ببرد تا با هرم نفس‌هایش کمی گرما را بیشتر ذخیره کند. به خاطر مشتری، تا این وقت شب مانده بود و مغازه‌اش را دیرتر بسته بود و الا متنفر بود از تاریکی و خلوتی شب‌های شهرش! درب مغازه الکتریکی کوچکش را که می‌بست، نگاهش افتاده بود به چند زن و مردی که کنار خیابان اثاثشان را می‌انداختند و برای خواب درون چادر کوچکشان مچاله می‌شدند؛ همیشه که نگاهش به آن‌ها می‌افتاد برایش دو حس به وجود می‌آمد؛ تاسف و خوش‌حالی. همین که کاری داشت و درآمدش کفاف زندگی‌اش را می‌داد خوب بود. سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در جیب پالتو فرو برد و مشت کرد. هنوز داشت دنبال راه‌حل برای جذب و جمع گرما می‌گشت که صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد. برای لحظه‌ای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمه‌ای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد. صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود که حالا بلندتر به گوش می‌رسید. با گنگی سرش را به طرف ابتدا و انتهای خیابان چرخاند تا واقعی بودن صدا را با تصویر درک کند. در خلوتی شهر و تاریکی این ساعت بعید بود کسی، بهتر بود بگوید زنی بی‌عقلی کند و در خیابان باشد، در بعضی از خیابان‌های این شهر روز‌ها هم نمی‌شد یک زن تنها رفت و آمد کند! حالا این ساعت شب... ❌ # ادامه_دارد 🌱https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🌱
3.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◆°°°[ 🦋 ]°°°◆ که یکی زنگ می‌زند و فردا صبح باید بروی!... :) ✍🏻| ✈️| ① | ╭┅──────┅╮ 🌊 @Saheleroman ╰┅──────┅╯
به یاد او.........pdf
حجم: 3.46M
◇ •°• ◆ | 🌊 | ◆ •°• ◇ بعضی‌ها ماندگارند! صدسال می‌گذرد، نامشان می‌درخشد... :) --------------------------- اثری متفاوت! تلفیقی از دو داستان نابِ کتابِ ﴿حاج قـ🌱ــاسم﴾ و ﴿مـ🦋ـــادر﴾ به قلم نرجس شکوریان‌فرد ا .•@Saheleroman•.
...^| 🎨 |^... راستی! چقدر به مهربونی خدا دقت کردی؟ چندبار باهاش لبخند رو لبت نشسته؟ :) ① | 🌙| 🦋| ◆[ @SAHELEROMAN ]◇