❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : روسریمو روی سرم مرتب کردم که چشمش به دستم افتاد و دست چپمو گرفت و برگردوند و خیره به انگشتم با اخمی وحشتناک و لحنی عصبی لب زد _ حلقت کجاست مریم ؟ واسه چی حلقه تو دستت نمی‌کنی ؟ با این حرفش دیگه از کوره در رفتم و داد زدم نمی‌کنم _ چون اذیتم می‌کنه ، به دستم تنگ شده چون چپ و راست تو و خاله شکوه هرچی دستتون میاد می‌ریزید تو حلقم چون مدام میگی بچه شیر میدم باید راه به راه کوفت کنم چون هزار بار اومدم رژیم بگیرم دستور دادی که الان وقت رژیم نیست ، آخه ممکنه بچه‌های جنابعالی خدایی نکرده دچار سوء تغذیه بشن چون به عقلم نرسید که ممکنه یه عوضی ازم خواستگاری کنه چون مثل یه احمق تمام حرفایی که تا چند ساعت پیش زیر گوشم می‌خوندی باور کردم دستامو که به وضوح میلرزید مشت کردمو با حالی زار ادامه دادم _ باورم شده بود که عاشقیم... اما حالم دیگه از این حد ساده بودنم به هم می‌خوره ... حالم از باور چیزایی که وجود نداره به هم می‌خوره از بغض وحشتناکی که تو گلوم نشسته بود نفس کم آوردم و همین که اشک تو چشمام جوشید از ماشین پیاده شدم اونم سریع درو باز کرد و پیاده شد و ماشینو با قدم‌های بلندی دور زد و خودشو بهم رسوند _ حالت خوبه ؟ خواست دستمو بگیره که به شدت دستمو کشیدم _ به من دست نمی‌زنی !!! روسریمو شل کردمو کنار جدول نشستم _ اتفاقاً خیلی عالی شد که مادرش جلوی تو اون حرفا رو زد ؛ باعث شد رو خیلی چیزا چشمام باز بشه انگار این زندگی به هیچی بند نیست ینی واقعا برای اینکه متوجه بشی خطایی از سمت من نبوده باید دایی مرتضی یا این و اون قانعت کنند ؟؟؟ 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401