❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : انگار حال و روزم بیش از حد ترحم انگیز بود که حتی راضیه‌ای که چند ماه پیش اون طور جوابمو می‌داد با ناراحتی سکوت کرده بودو چیزی نمی‌گفت _ میثم : من با مجتبی حرف میزنم که فعلا تا تکلیف داداش مشخص بشه بچه ها پیش شما بمونند خوبه ؟ _ میثممممم ... صدای اعتراض رضوان بود ، منو باش که فکر می‌کردم مشکل اصلی راضیه هست ! _ میثم : رضوان الان همه مون به اندازه کافی داغونیم بزار تکلیف داداش مشخص بشه بعد با خیال راحت میشینیم صحبت میکنیم _ میشه یه چیز بگم و نه نیارید ؟ _ رضوان : نه _ میثم : بگید زن داداش _ رضوان : گفتم نه ... می‌دونم چی می‌خوای بگی ، به خدا داری احساسی تصمیم می‌گیری مریم تو بچه‌هاتو داری ، امیرعلیو داری چرا به ما حق نمیدی ؟ مشتمو گذاشتم روی دهنمو به اطراف نگاه کردم تا بلکه قطره اشک جمع شده تو چشمام سرریز نشه یکم که تونستم به خودم مسلط بشم گفتم : _ ببین رضوان امیرحسین اگر این تصمیمو گرفته برای این بود که امیدی به برگشتن نداشته ؛ اما شما یک درصد ... فقط یک درصد احتمال بدید که امیرحسین خوب بشه و برگرده ، تا اون زمان با این کارتون چی به سر خواهر و برادرتون میاد شک نکنید هر دوشون به معنای واقعی نابود میشن ، اینو من نمی‌گم تا به حال هیچ کدومتون با روان درمانگر امیرمحمد حرف نزدید برای یک بارم که شده بیاید با هم بریم پیشش ببینید از وضعیت این بچه چی میگه بهتون به ولله تاب نمیاره چرا باور نمی‌کنید ؟ _ رضوان : دلم آتیش می‌گیره وقتی می‌بینم اونقدر غرق زندگی خودمون شده بودیمو و پشتمون به امیرحسین اونقدر گرم بود که خواهر و برادرمون لابلای روزمره‌های زندگیمون خیلی راحت فراموش شدند 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401