🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• شیفتم تمام شده و وقتم خالی بود. پاهایم مسیر همیشگی را پیش گرفته و بعد از چند دقیقه جلوی در اتاق حلما می‌ایستند. تقه‌ای به در می‌زنم. _علی‌...بیا تو! این وقت ساعت قرار شبانهٔ من و حلماست. در را باز می‌کنم. منتظر روی تخت نشسته بود. روسری‌اش را شل بسته و دسته‌ای از موهایش بیرون ریخته بود. _سلام خانم خانما! احوال شما... چشم‌هایش را ریز کرده و ساعت دیواری را نشان داد. _چهار دقیقه و دو ثانیه تأخیر. پاسخگو باشین آقای سعیدی. خنده‌ام را جمع کردم و سعی کردم مثل او در نقشم فرو بروم. _ببخشید قربان، به شوق دیدارتون به جای آسانسور و معطل شدن جلوی اون با پله اومدم، برای همین دیر شد. دست زیر چانه‌اش زد و خندید. روی تختش زد. _چی‌کار کنم دل‌رحمم دیگه، بخشیدم بیا بشین. دستم را کنار شقیقه‌ام گذاشتم. _اطاعت قربان!! باز خندید. دلم برایش بیشتر رفت. قدم‌های مشتاقم، سریع کنار تخت رفت. کنارش نشستم. حلما خودش را سمتم خم کرد و دستش را دور کمرم حلقه. سرش را به سینه‌ام تکیه داده و چشم‌هایش را بسته بود. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻