🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part205
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
شیفتم تمام شده و وقتم خالی بود.
پاهایم مسیر همیشگی را پیش گرفته و بعد از چند دقیقه جلوی در اتاق حلما میایستند.
تقهای به در میزنم.
_علی...بیا تو!
این وقت ساعت قرار شبانهٔ من و حلماست. در را باز میکنم.
منتظر روی تخت نشسته بود. روسریاش را شل بسته و دستهای از موهایش بیرون ریخته بود.
_سلام خانم خانما! احوال شما...
چشمهایش را ریز کرده و ساعت دیواری را نشان داد.
_چهار دقیقه و دو ثانیه تأخیر.
پاسخگو باشین آقای سعیدی.
خندهام را جمع کردم و سعی کردم مثل او در نقشم فرو بروم.
_ببخشید قربان، به شوق دیدارتون به جای آسانسور و معطل شدن جلوی اون با پله اومدم، برای همین دیر شد.
دست زیر چانهاش زد و خندید.
روی تختش زد.
_چیکار کنم دلرحمم دیگه، بخشیدم بیا بشین.
دستم را کنار شقیقهام گذاشتم.
_اطاعت قربان!!
باز خندید.
دلم برایش بیشتر رفت.
قدمهای مشتاقم، سریع کنار تخت رفت.
کنارش نشستم.
حلما خودش را سمتم خم کرد و دستش را دور کمرم حلقه.
سرش را به سینهام تکیه داده و چشمهایش را بسته بود.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻